شبي از پشت يك تنــهايي نمناك و باراني
تو را با لهجه ي گل هاي نيلوفر صدا كردم.
تمام شب براي با طراوت ماندن باغ قشنگ
آرزوهايت دعا كردم.
پس از يك جستجوي نقره اي در كوچه هاي
آبـي احسـاس تو را از بيـن گلـهايي كه در
تنهايي ام روييد با حسرت جدا كردم.
و تو در پاسخ آبي ترين موج تمناي دلم گفتي
دلم حيران و سرگردان چشمانيست رويايي
و من تنها براي ديدن زيبايي آن چشم تو را
در دشتي از تنهايي و حسرت رها كردم
همين بود آخرين حرفت و من بعد از عبور
تلخ و غمگينت حريم چشمهايم را به روي
اشكي از جنس غروب ساكت و نارنجي
خورشيد وا كردم
نميدانم چرا رفتي؟
نميدانم چرا شايد خطا كردم
و تو بي آنكه فكر غربت چشمان من باشي
نميدانم كجا؟
تا كي؟
براي چه؟
ولي رفتي و بعد از رفتنت....
باران چه معصومانه ميباريد
نميدانم چرا؟