
04-16-2012
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رمان در ولایت هوا ( 2 )
نوشته : گلشیری
منبع : سایت شخصی گلشیری
فصل اول
ميرزا دست کرد توي جيب کتش و يک مشت بادام درآورد و پخش کرد جلو جعفر، به همان جيم جلو، شنيد:
«بله، حتماً يک چيزتان شده وگرنه اين نعمتهاي خدا را اينطور حرام و هرس نميکرديد.»
بعد هم رفت يکيش را برداشت، عينکش را سراند جلو آن دو چشم باباقوريش. حتي رفت مغز بادام را زير شعاع تازهاي گرفت، بو کرد، زير گوشش تکان داد، بالاخره هم، انگار که خودش ارباب باشد، فرمود:
«درجه يک است.»
نوکش را با دندانهاي نيشموشياش کند و کروچکروچ جويد: «خوشم آمد. خيلي خوشسليقهايد. حالا کم پيدا ميشود. خوب، حتماً از آشنا گرفتهايد.»
ميرزا گفت: «مقصود؟»
«من که عرض کردم. بايد عيب از خودتان باشد، از اينها» اشاره کرد به بادامهاي ريخته بر زمين «نيست ... من را بگو که فکر کردم بادام تلخ خوردهايد و سوداتان غلبه کرده است. آخر گاهي بادام اگر تلخ باشد، يا مانده باشد، البته براي ماها، ميشود عين ترياک، بگيريد سبزک. ماها را که حسابي سودايي ميکند، چه برسد به آدمها که عادت ندارند.»
بعد باز رفت، دولا شد: بادامها را يکييکي برميداشت به آستين قبا پاک ميکرد، فوتشان ميکرد و ميانداخت توي جيبهاش. يکياش را انداخت دور، گفت: «مرده، يعني حرام رفته، نبايد خوردش، شما هم نخوريد.»
ميرزا لب به دندان نداريش گزيد: «بالاخره حرفت را ميزني، يا نه؟»
جعفر اول رفت نشست بر چهارپايهاش، بعد هم به سندان اشاره کرد. حتي دامن قبايش را عقب زد، چکش و مشته و جوالدوز را، يکييکي، نشان داد، گفت: «ملاحظه ميفرماييد، من پينهدوزم.»
ميرزا داد زد: «پينهدوزي، باش. به من چه ربطي دارد؟»
«از وقتي س، ب 11، عشمستي بدا، 5 ...»
«بله، بله، ميفهمم، حرفت را بزن.»
«عرض کردم از آن اولين باري که رمز مرا ادا فرموديد، ميدانستم اشتباه شده. بيست سالي بود که هيچکس مرا احضار نکرده بود، بعد از آنکه مشهديباقر کمپاني عمر پري به شما داد. براي همين با چند تا از دوستان صلاح و مشورت کردم. حتي رفتم سراغ ميرزا زعفر، نه به "ز" زن ناقص عقل است. ميرزا بزرگِ راستهء ما پينهدوزهاست. گفتم، ميرزا، گمانم اشتباهي رخ داده. گوش داد. صداي شما ميآمد، از بلندگوي سر تير پخش ميشد. ميرزا فرمود، خوشحال باش، مرد، اشتباه نشده، خود تويي.»
ميرزا گفت: «خوب؟»
«متوزه عرض من نشديد؟ من نميتوانم، فقط پينهدوزم. درآمدم، اگر کار خيلي سکه باشد، آنزا توي ولايت خودمان، به پول خودمان سه عباسي است. تازه دو تا زن دارم، پنز تا بچه هم دارم، قد و نيمقد. چطور ميتوانم براي شما قصر بسازم، يا آن دست الکتريکي که قلقلکتان بدهد؟»
ميرزا يدالله عصايش را بر زمين گذاشت، عرقچينش را انداخت بيرون دايره. دست انداخت دور تا دور زانوهاش و مثل وقتي که زني شوهر مرده دو بچهء صغيرش را بغل ميکند، هر دو را تنگ در بغل گرفت، چانهاش را هم گذاشت ميان دو کاسهء زانو، اما گريه نيامد. نفس داشت در سينهاش ميپيچيد و توي گلويش يک چيزي به بزرگي يک گردو و به گردي يک کلاف نخ بالا و پايين ميرفت، اما هقهقش حتي به حلقومش نميرسيد. حالا چهکار ميتوانست بکند؟ سررسيد سفتهاش همين روزها بود. آن دوتا سکهء آلبويه و آن پنجتاي نادري روي دستش مانده بود، سيني و بشقابهاي کار اصفهان، يا آنهمه جعبههاي خاتم يا تابلوهاي مينياتور امريکاييپسند. پدرسوختهها! انگار همهء اين دعواها سر لحاف من بود، اصلاً مرا محاصرهء اقتصادي کردهاند. پول برايشان علف خرس بود، شايد هم اسکناس چاپ ميکردند، يا سکه ضرب ميزدند، آن وقت حالا او بايد با اين ... با اين ... که باز صداي جيغ بلند شد: «ارباب! ارباب!»
سرش را بلند کرد، نيمنگاهي به قد و بالاي صاحب جيغ کرد. بله ديگر، همين نيمنگاه کافي بود تا سر کلاف از توي گلو و دهانش بيرون بجهد و ميرزا بتواند با تکان هر دو شانه و حتي عباي دوشش تمام اتاق را پر از هقهق مداوم کند. بعد هم، همانطور که ياد گرفته بود تمام فکر و ذکرش را بر يک شعلهء شمع يا نقطهء نون يا جيمي متمرکز کند، تن و جان را رها کرد تا به دل سير بگريد. هر وقت هم که ميديد هقهق گريه دارد فروکش ميکند، کافي بود تا پلکهايش را باز کند و از ميان قطرات اشک باز نيمنگاهي به آن سندان و پيشبند چرمي و بخصوص آن ريش بزي ـ که همهاش چهار تا شويد مو بود ـ بيندازد تا باز کلافي ديگر باز شود و آينهء سينهاش را از آنهمه زنگار غم بزدايد. با اينهمه ميفهميد که جعفرش هم دارد گريه ميکند. ديگر گوشش آموخته شده بود. ميدانست که صدا حالا مثل خرد شدن شيشه نيست يا غژ و غوژ يک تکه حلبي بر جام پنجره، يا شکستن تنهء درخت، که صدا حالا مثل آخرين سرفههاي يک آدم محتضر بود، همانطور که سينهء مرحوم زنش خسخس ميکرد و نميتوانست حلالبودي بطلبد. اينبار که نگاه کرد ديد جعفر هم مثل او بر زمين نشسته، زانوان به بغل گرفته، و با لپهاي بادکرده و آن دو چشم ريز اشکآلود از پشت آن دو شيشهء گرد نگاهش ميکند. ميرزا بياختيار خندهاش گرفت. حتي به قاهقاه خنديد. جعفر هم بالا پريد، ميخنديد و روي شکمش ضرب ميگرفت و با سُم به زمين ميکوبيد. ميگفت: «قبولم کرديد. کاش مادر بچهها و کوچول خانم بودند و ميديدند.»
ميرزا توپيد: «چي را قبول کردم؟»
«من را، همين من پينهدوز يکلا قبا را. همهاش که نبايد کله گندهها بيايند اينزا. ما فقير و بيچارهها هم بايد هوايي بخوريم. ماها هم حق داريم سفر بياييم، دنيا را بگرديم. دلمان پوسيد. من خودم ارباب، چاکرتم. از سه عباسي يکيش خرز زن و بچههام. چند سال اگر لباس نو نپوشند آسمان به زمين نميآيد. بقيهاش هم تقديم به ارباب. کوچول خانم همان دوتا النگو بسش است.»
رفت طرف کيسهاش. اول کلاهش را درآورد. طاقش را صاف کرد، به آستين گرد لبهاش را گرفت و گذاشتش زمين. بعد باز دست کرد توي کيسه، يک کاسه و يک تکه چرم درآورد، پشت به ارباب کرد. انگار داشت کمربندش را باز ميکرد. از تلقتلق چکش و شايد مشته و جوالدوز ميشد فهميد. بالاخره هم کمربندش را بست و برگشت و کاسه را گذاشت کنار سندان و تکه چرم را انداخت توش. هنوز بخار گرمي از کاسه بلند ميشد. بعد هم مشته و جوالدوز و چکش را از حلقهحلقههاي کمربند باز کرد و چيد جلوش. از توي جيب قباش هم يک گلولهء کوچک نخ و يک چيزي مثل موم درآورد و شروع کرد به موم کشيدن نخ. حتي سوزنش را از يخهء قباش درآورد و نخ کرد، بعد هم نشست روي چهارپايهاش، سرفهاي کرد و گفت: «من حاضرم، ارباب. مايه از شما، دست از من.»
همهء آتشها از گور خود گوربهگور شدهاش برخاسته بود. با همين دست چلاقشدهاش نسخههاي خطي پيرزن را ورق زده بود و با همين دو تا چشم باباغوري اين يکي را پسنديده بود. اول و آخر که نداشت، اما ميرزا چکيدهء کار بود، به يک نظر ادعيه و طلسمات را ديد و شناخت، بعد هم همهء فوت و فنهاي اجدادي را به کار زد تا توي سر کتاب بزند، به پيرزن گفته بود: «خوب، چند مادر؟»
«خودتان بفرماييد، حاجي.»
«من چه بگويم؟ شما فروشندهايد.»
بالاخره هم خودش براي هر کدام قيمتي گذاشته بود. اين يکي را که چشمش را گرفته بود، با پشت دست کنار زده بود يعني که نميخرم.
خم شد و چند صفحه از کتاب را، از همان وسطي که روي رحل باز بود، قاپ زد، مچاله کرد و به دندان گرفت. ميجويد، حتي خورد. پيرزن گفته بود: «انصاف داشته باشيد، حاجي.»
ميرزا دخلش را جلو کشيده بود و هر چه دهتوماني و بيستتوماني داشت روي هم گذاشته بود، حتي پول خرد هم برداشته بود تا خيلي بزند. پيرزن پولها را دوباره شمرد. يک بيستتوماني هم وسط شمردن بهش داده بود. بالاخره هم پيرزن نفهميده بود چقدر شده است. پولها را توي يک گره بسته گذاشته بود و بعد هم کتاب جفرش را برداشته بود و تا دم در هم رفته بود. حالا قلب صاحبمردهء ميرزا چقدر ميزد، بماند. اما ميدانست که برميگردد. پيرزن هم برگشت و از همان آستانهء در گفته بود: «حالا هر چه ميخوايد بدهيد، ثواب دارد، مال صغير است.»
ميرزا کتابها را از روي پيشخوان جلو زده بود و به دست دراز شدهء ديگر اشاره کرده بود: «بده من مادر، اول ميگفتي.»
باز کتابها را جلوتر رانده بود: «آدم خير نميبيند. حلالش وفا نميکند، چه برسد به حرام. بايد قيمشان بيايد.»
پيرزن گرهبسته را توي مشتش پنهان کرده بود: «خودم قيمشان هستم، حاجي. مادرشان هستم. دوتاشان ماشاءالله عقلرسند. فقط دوتاشان کوچکند. مطمئن باشيد.»
بالاخره هم ميرزا گفته بود: «رو دستم ميماند. کي کتاب بيجلد و پاره ميخرد؟ اما باشد، به خاطر آن دوتا صغيرت ميخرم.»
بيستتوماني از پولخردهاي کاسه جدا کرده بود و ريخته بود توي کف دست پيرزن. پيرزن با انگشت شمرده بود: «چي، حاجي، بيستتومن؟ اقلاً صد تومن ميارزد. عملش مجرب است. آن خدا بيامرز ...»
ميرزا گفته بود: «زبانت به خير بگردد، مادر. بگو خدا برکت بدهد. چقدر چانه ميزني؟»
باز توي کاسهء برنجي را گشته بود و اول يک تکتوماني و بعد هم يک دوتوماني گذاشته بود روي پولهاي کف دست پيرزن: «خوب ديگر، نميخواهي، ببرش. براي خاطر آن دو تا صغيرت خريدم. سر راهت دوتا بيسکويت برايشان بخر. اصلاً خرما بخر، خيرات آن خدابيامرز بکن.»
پيرزن بالاخره رفته بود، اما ميرزا تا يک ساعتي انگار که کتاب عقرب جراره باشد دست نزده بود. بالاخره هم رفته بود و در کشويي را تا نيمه پايين کشيده بود و کتاب را برده بود توي پستو، چراغ را روشن کرده بود و شروع کرده بود به خواندن. اما حالا داشت ميجويدش. خودش کرده بود. با خودش گفت: «بشکند دستم!»
جعفر گفت: «خدا نکند، ارباب.»
ميرزا براق شد که : «ببينم اقلاً اشراف بر ضمير که داري؟»
«چي؟ من؟ نه به زدّم. عرض کردم که من يک کاسب زحمتکشم. زادو زنبل بلد نيستم.»
«پس از کجا فهميدي که من گفتم، بشکند دستم؟»
«اي ارباب، حتي يکي مثل من وقتي ببيند آدميزادهاي دارد صفحات کتابي را چنگچنگ ميکند و ميزود، بخصوص وقتي موهاي ريشش را، چهل روزه هم که باشد، دانهدانه ميکند، ميفهمد چه ميگويد.»
ميرزا حالا ديگر ميتوانست گلولهء خيس را فرو بدهد. شورمزه بود و بوي چرم دباغي شدهء کهنه ميداد. جعفر گفت: «خوب، ارباب، بالاخره من چه کار کنم؟»
«چي را چه کار کني؟»
سوزن يا بگيريم جوالدوز نخکرده را تکانتکان داد: «کار مايه ميخواهد. من که ديديد، همين يک تکه چرم را دارم و همين يک گلوله نخ را. خوب، مصالح ميخواهم. تازه آدمها که به من کفش نميدهند. شما بايد برايم زور کنيد. من خيلي ماهرم.»
حالا ديگر دستهدسته ميکند و پرت ميکرد دور و برش. چراغ موشياش هنوز پتپت ميکرد. يکي را گرفت روي شعلهاش. اول وسطش لکهء سياهي بست، بعد پهن شد و بالاخره گر کشيد. اما صداي جعفر همچنان ميآمد: «تازه من خرز دارم. ميدانيد روزي پنز بادام بايد بخورم. يک ماهش کلي بادام ميشود. اينزا هم که شنيدهام گران است. از وقي صادر ميکنيد گران شده است.»
ميرزا با دهان پر و آبچکان پرسيد: «مگر تو بادام ميخوري؟»
«پس چي خيال کرديد؟ قوت ماها همين است. البته بچهها حريرهبادام ميخورند، کمک شيرشان.»
«پس خوراک شماها، شب و روز، بادام است؟»
«مگر چه عيبي دارد؟ بهترين غذايي است که خدا آفريده. شما آدمها فقط وقتي دست از خوردن حيوانيات برميداريد، اگر خيلي کف نفس به خرز بدهيد، تازه ميشويد مثل ما. مثلاً خود زنابعالي وقتي همهء فضولات اين همه حيوان که خورده بوديد ازتان زدا شد، من صداتان را واضح شنيدم. اولش همهاش خرخر ميکرد. ميدانستم داريد مرا احضار ميکنيد، اما درست نميشنيدم که چه ميگوييد، بعد که بالاخره رياضتتان به شبانهروزي يک بادام رسيد، صدايتان درست و واضح شنيده شد. همه ميشنيدند، حتي من توانستم صورت مثاليتان را ببينم.»
بادامي از جيب قباش درآورد، نازش کرد: «خوبي بادام اين است که فضولات ندارد. تازه زردآب هم ديگر نزس نيست.»
اشاره کرد به کاسهاي که چرم داشت تويش خيس ميخورد: «ملاحظه که فرموديد؟»
بادام را داشت دندان ميزد، ميرزا هم چند صفحهء باقيمانده را کند، ريزريز کرد و پخش اتاق کرد. دلش داشت قار و قور ميکرد. براي بادام نبود. از بويش هم ديگر عقش مينشست. کمر راست کرد که بلند شود. نميتوانست. مِفصل زانوهاش، مثل همان لولاي زنگزده، صدا ميکرد. دو دستش حتي تاب بار تن پوست و استخوان شدهاش را نداشت. جعفر هم آمده بود جلو، انگار ميخواست عصا را هل بدهد، يا شايد بيايد ... گفت: «لعنت خدا بر دل سياه شيطان!» و خم شد عصا را برداشت، گفت: «متشکرم، خودم ميتوانم.»
به دو ساق باريک و استخواني خودش نگاه کرد، به رگهاي برجستهء پشت دست خودش. بالاخره هم بلند شد. پاهاش ميلرزيد. به عصا تکيه داد. عصا هم ميلرزيد. اگر ميتوانست حيواني بخورد، چهار پنج سيخ کباب برگ، روبهراه ميشد. شايد هم همهء اينها اضغاث و احلام بود. آدم گرسنه همينطورها بايد بشود. به طرف آشپزخانه راه افتاد، دست به ديوار گرفت و رفت. صداي غژ و غوژ گفت: «آدمها تن و بدنشان بو ميدهد، از همان حيوانيات است. اما شما، ماشاءالله بوي بچهء خرگوش، نه، سرو آزاد ميدهيد.»
ميرزا که داشت در يخچالش را باز ميکرد، گفت: «تو بادامت را بخور، توي کار من دخالت نکن.»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|