
04-16-2012
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رمان در ولایت هوا (6)
رمان در ولایت هوا (6)
نوشته : گلشیری
منبع : سایت شخصی گلشیری
فصل دوم
ميرزا گفت: «دنبال کي ميگردي، مرد حسابي؟»
«هيچکس. اما گفتم نکند شما هم ... راستش اين روزها نميشود به کسي اعتماد کرد.»
هنوز کاسب نشده بود. وقت خريد بايد به جنس نگاه کرد و موقع فروش به خريدار. مشحسن، معلوم بود، که امروز کاسب نيست. انگشت به نقش يک مردنگي ميکشيد، اما به صرافت گردگيري نميافتاد. جعفر غيبش زده بود. ميرزا رفت که خودش چاي دم کند. وقتي برگشت ديد مشحسن توي صندليش نشسته است. پا روي پا انداخته بود و تسبيح ميگرداند. چهارپايهاش زير صندلي بود. شايد نديده بود. اما کت و شلوارش نونوار شده بود. پوتين پايش بود. پيراهنش هم يخه حسني شده بود، گفت: «چه فکرها که آدم نميکند. شما و اين حرفها؟ آخر چهلروز نبوديد. هزار تا حرف برايتان در آورده بودند. حتي گفتند، از مرز در رفتهايد. همين حاجي عسکري، به گوش خودم شنيدم که ميگفت: يزدي چي، مشهدي چي، اينها حرف است، جانم. چو انداخته بود که توي آستر کتتان دلار دوختهايد. مبلفروش سر چهارراه گفته بود، کفش سفارش داده که توي پاشنههاش بشود سکه جا داد. ميگفت، خودم ديدم کمربند خريده به چه پهني.»
«تو هم باور کردي، آنهم بعد از بيست سال که نان و نمک من را خورده بودي؟»
«خوب، راستش اول نه، اما آخر خودتان را بگذاريد جاي من، خانهتان که نبوديد؛ به يزد هم نرفته بوديد، به قول حاجي گفتني ما را سياه کرده بوديد. زيارت هم که آدم برود ده دوازده روز طول ميکشد.»
«گفتم که رفته بودم دنبال جنس.»
مشحسن پا عوض کرد، دستي به ريشش کشيد: «اي آقا، پس کو جنس؟ تازه جنس توي همين تهران ريخته.»
نکند مشحسن هم کسي را احضار کرده بود، آنهم يکي از آن کلهگندهها، نه مثل اين پينهدوز او، که انگار آب شده و به زمين رفته بود، و گر نه کجا جرأت داشت جلو او پا روي پا بيندازد و اين طوري روي منبر برود؟ گفت: «خيلي خوب، سخنرانيهات را کردي، حالا بلند شو به کارهات برس.»
بلند شد، انگشتي هم بر خاک پيشخان کشيد: «نه ميرزا، من نيامدم براي کار، حالا ديگر آنقدر کار دارم که سرم را نميتوانم بخارانم.»
«پس رفتهاي جاي ديگري؟»
نمک به حرام! حيف آن يک ماه حقوقي که پيشپيش بهش داده بود.
«که شاگردي کنم؟ نه ميرزا. حالا خودم يک پا استادم. راستش، از خدا که پنهان نيست، از شما چه پنهان، آمدند که تو چکيدهء کاري، بيا با ما کار کن. رفتم سر و گوشي آب بدهم. ديدم خدا بده برکت، انبار انبار جنس. من که ميدانيد، نان حرام کن نبودم، ديگر به لطف شما استادم. ميفهمم اصل چيست و بدل کدام است. حالا هم الحمدلله يک تکه ناني ميرسد شکم بچهها را سير کنيم.»
تختهء پيشخان را بلند کرد: «ميداني ميرزا، اگر شما هم بخواهيد برايتان کار هست، من که سفارشتان را بکنم، نانتان توي روغن است.»
«به کجا، به کي؟»
«شما موافقت بفرماييد، به کي و کجاش کار نداشته باشيد. فقط بايد في بزنيد. همين ديروز محراب الجايتو را از اصفهان آورده بودند. هزار و چهارصد و سي و دو قطعه بود. هر تکهاش هم توي يک جعبه. ميگفتند جاش يک بدل کار گذاشتهاند که مو نميزند. کار ايتالياييها بوده. گفتند، بيا تو في بزن. جواهر چيست، استاد؟ خدا رفتگان همهء ما را بيامرزد. گفتم بايد ببينمش. همه را جلو رويم، به يک چشم به هم زدن سوار کردند. اشکم جاري شده بود. اما خوب، کار و کاسبي است.»
«چي، تو داري با قاچاقچيهاي بينالمللي کار ميکني؟»
«نه جان ميرزا، از خودمانند. تازه مسجد جامع نبايد که اينهمه النگ و دولنگ داشته باشد. کي ميتواند زير گنبد شيخلطفالله با حضور دل نماز بخواند؟»
ميرزا دست انداخت و يخهء نداري مشحسن را چنگ زد: «ببينم ميخواهند گنبد شيخلطفالله را هم پياده کنند؟»
دست ميرزا را از يخهاش کند، بعد، انگار بخواهد گرد يخهء کتش را بگيرد دو سه تلنگر به آن زد: «جوش نزن، ميرزا، خيلي مانده تا بدليش را بسازند. تازه به قول آن شناس، توي موزههاي آنجا بهتر حفظش ميکنند.»
ميرزا دستش را شلال کرد تا بزند توي گوش مشحسن، اما با شنيدن صداي خشخش دستش شل شد. جعفر داشت چه کار ميکرد؟ مشحسن هم شنيده بود. در آستانهء در برگشت و براق شد: «اين صداي چي بود؟»
«معلوم است، موشها که چيز سالم برايم نگذاشتهاند.»
بعد هم تختهء پيشخان را برداشت و رفت به طرف در: «بهسلامت، جانم، بهسلامت.»
مشحسن باز دور و بر را نگاهي کرد: «نکند ميرزا واقعاً کسي را اينجا پناه داده باشي؟»
ميرزا هلش داد بيرون: «برو جانم، برو گنبد نظامالملک، حتي تاجالملک را آجر به آجر في بزن.»
مشحسن رفت، سلانه سلانه ميرفت. ديوانه شدهاند. شايد هم اين بابا به سرش زده. مگر ميشود؟ وقتي برگشت، فهميد صداي خشخش بلندتر شده است. ميرزا داد زد: «تو آنجا داري چه کار ميکني؟»
صداي خشخش قطع شد، اما صداي جعفر را مثل اينکه از ته چاه باشد، يا حداقل از ته يک گلابپاش نقره يا گلدان چيني شنيد: «ميرزا، گنبد شيخلطفالله عزب زواهري است. من ديدم. با همان تازر اصفهاني ديدم.»
«مگر يهودي نبود؟»
«يهودي چرا، مگر مسلمان غلام يهودي ميشود؟»
«خوب، حالا بگو آنجا داري چه کار ميکني؟»
«ميرزا، نکند از بيکاري داري ديوانه ميشوي؟»
مشحسن باز برگشته بود، سيگار ميکشيد. از کي تا حالا سيگاري شده بود؟ ميرزا ديگر نتوانست جلو خودش را بگيرد، داد زد: «ديوانه پدرت است، ديوانه ...»
اما تا صداي خشخش را شنيد، لبش را گزيد و گفت: «جانم، عزيزم، مگر آدم نميتواند با خودش حرف بزند؟»
«خوب، بله، اما نه اينقدر بلند. تازه داشتيد از يهوديها حرف ميزديد. نکند با آنها معامله ميکنيد؟ ما داريم دست واسطههاشان را از دم قطع ميکنيم. هر چه کشيديم از دست همين صهيونيستها بود.»
ميرزا گفت: «حالا برگشتي که چي؟»
«هيچ، اما خواستم ازتان بپرسم، شما باشيد آن طاووس سر در مسجد شاه اصفهان را چند في ميزنيد؟»
عصايش دم دستش نبود، اگر نه حتماً ميزد روي قوزک پاي مشحسن. تبرزين به ديوار داشت. صداي شکستن کاسهاي لعابي آمد. نه، عقلش کجا رفته بود؟ فقط هلش داد بيرون: «برو جانم، برو خدا روزيات را جاي ديگري حواله کند.»
مشحسن گفت: «روزي ما را خدا رسانده، ميرزا. شما فکري به حال موشهاتان بکنيد.» و از دکان رفت بيرون. ميرزا دنبالش رفت و پشت سرش داد زد: «از من ميشنوي سري هم به تيمارستان چهرازي بزن کند و زنجيرهاش را في بزن.»
مشحسن رو برگرداند: «حتماً ميرزا، بهشان هم ميگويم، ميرزا يدالله سمسار از بيپولي پاک خل شده.»
واقعاً داشت خل ميشد. آمده بود ابروش را درست کند، چشمش هم کور شده بود. حالا شاگردي به خبرگي مشحسن از کجا ميتوانست پيدا کند؟ دستش کج نبود، شناس هم بود. انگشت که به کاغذ نسخههاي قديمي بکشد، نوع کاغذ و حتي زمان ساختنش را ميگويد. حيف که پاک خل شده بود. اما از کجا اينهمه نونوار شده بود؟ مرد و زني آمدند تو. جوان بودند و يک آينه شمعدان برنجي ميخواستند. ميرزا دوتا نشانشان داد. هميشه اولي را نميپسنديدند. جيوء دومي کمي ريخته بود. زن که قيمت پرسيد، ميرزا باز صداي به هم خوردن دو کاسهء چيني را شنيد، دستپاچه گفت: «چهارصد تومان.»
هزار و چهارصد تومان هم نميداد. مرد گفت: «چهارصد تومان؟ چه خبر است، حاجيآقا؟»
زن گفت: «آينهاش که اصلاً به درد نميخورد.»
جيغ جعفر را از جايي شنيد: «دارند توي سر زنست ميزنند. دوهزار تومان شيرين ميخرند.»
ميرزا زير لب غريد: «تو خفه شو، دخالت نکن.»
مرد هاج و واج از سر شانهء ميرزا سرک کشيد: «با کي بوديد، حاجي؟»
«با شاگردم بودم.»
زن داشت از کنار حاجي سرک ميکشيد. ميرزا آينه شمعدان دوم را سر جايش گذاشت: «باشد، حالا ميگويم يکي ديگر برايتان بياورد.»
صداي جعفر باز آمد. همان نزديکيها بود: «ارباب، زنک دارد پاي شوهرش را لگد ميکند، سقلمه هم بهش زد. گمانم بهش به همان زبان که ميگفتي، ميگويد، بخريم، مفت است.»
مرد گفت: «زحمت نکشيد، همين خوب است. اما اگر ممکن است يک تخفيفي هم قائل بشويد.»
از جيب بغل کيفش را درآورد. سه اسکناس صد توماني جدا کرد: «بفرماييد، سيصد تومان است.»
ميرزا به اولي اشاره کرد: «من که عرض کردم، چهارصد تومان، يک کلام.»
زن گفت: «ما آن را ميگفتيم.»
ميرزا پايهء دومي را نشان داد: «ملاحظه بفرماييد ساخت ايتالياست. تازه، قديمي است. حالا ديگر کسي از اين نقشها به پايهها نميزند. همهشان سادهاند.»
جعفر از همان پايين پاي زن داد زد: «زنده باشي، ارباب.»
مرد گفت: «شما خودتان فرموديد آن يکي چهارصد تومان.»
ميرزا خم شد. نميديدش. غر زد: «تو دخالت نکن، جعفر.»
مرد پرسيد: «با من بوديد؟»
ميرزا گفت: «شاگرد که نيست، بلاي جاي است. بله عرض کردم آن يکي را اگر بخواهيد هزار و چهارصد تومان است. آينهاش سنگي است. مرگ ندارد. سيصد پول آينهاش هم نميشود.»
جعفر باز جيغ زد: «ميخرند، ارباب. زن دارد کت مردک را ميکشد.»
ميرزا جلو پيشخان را هم نگاه کرد و از ميان زن و مرد به رديف کفشهاي ترکمني. پشت سرش هيچ مويي يا کلافي به ريزهء طبلهها آويخته نبود، نيست. زن و مرد هم داشتند دور و برشان را نگاه ميکردند. ميرزا گفت: «موش همهجا را برداشته، بايد تله بگذارم.»
ديدش. توي ويترين، درست روي گيوهء کار آباده نشسته بود. به ميرزا نگاه ميکرد و به انگشت يا دست و حتي دهان و چشمهاي بيعينک چيزي ميگفت و بعد چشمک ميزد. راست ميگفت، مرد حلقه به انگشت نداشت. گفت: «آن يکي، همانطور که عرض کردم، هزار و چهارصد تومان است، اما براي شما، چون ميخواهيد سر سفرهء عقدتان بگذاريد، هزار و دويست تومان، يک کلام.»
متعجب نگاهش ميکردند، بعد به هم نگاهي کردند. بالاخره مرد صد تومان ديگر از کيفش درآورد، گفت: «اين هم صد تومان ديگر. ميشود چهارصد تومان، همان که اول گفتيد.»
زن گفت: «باشد، دويست تومان ديگر هم بده، بگذار ما به حاجي هديه بدهيم.»
جعفر باز غژ و غوژ کرد: «باز دامن کتش را کشيد.»
مرد اسکناسها را از روي پيشخان برداشت، توي کيفش گذاشت. جعفر داد زد: «مردک عصباني است. دامن کتش را از دست زن کشيد. اما زن ولکن نيست، مچ دست مرد را گرفته است و فشار ميدهد.»
ميرزا گفت: «يک دقيقه اجازه بدهيد.»
عصايش را برداشت، وقتي تختهء پيشخان را بلند کرد، ديد که زن و مرد عقب کشيدند. کارش از اين حرفها گذشته بود. شيشهء ويترين را پس زد. عصا را روي سر جعفر تکانتکان داد. جعفرش عقبعقب رفت و پشت سماور برنجي کار کرمانشاه پنهان شد. ميرزا گفت: «مگر دستم بهت نرسد.»
زن و مرد داشتند بيرون ميرفتند. ميرزا گفت: «حتي توي ويترين هم هستند. همه چيز را ميخورند.»
برگشت سر جايش. آينه شمعدان را جلوش گذاشت. خودش يکهزار و صد تومان جرينگي بالاش داده بود. اگر کساد نبود، دوهزار تومان شيرين ميارزيد. ميرزا رو به ويترين داد زد: «آخر مرد حسابي، تو برو پينهدوزيات را بکن، چه کار به کار من داري؟»
«خودت گفتي، ارباب، پينهدوزي ديگر ور افتاده.»
ديگر داشت آن روي ميرزا را بالا ميآورد. صاحب تأليف نگفته بود اهل هوا را چطور ميتوان ادب کرد. ناسخ اين نسخهء طيّبه نيز در اين باب در حاشيه ساکت بود. حالا ديگر مشحسن را هم نميتوانست اردنگي بزند. اما گوشش را که ميتوانست بکشد. يا اصلاً يک ريگ ريز ميگذاشت روي پرهء گوشش و همينطور نرمنرم مالشش ميداد. ميرزا نگاهش کرد. دو دستش را حايل کلاه گرفته بود يا شايد همانجا که گوشهايش بايست ميبود. اما گوش که نداشت. نديده بود که گوش داشته باشد. توي چهل روز و چهل شب اصلاً به صرافت گوش نيفتاده بود. مگر صاحب تأليف نگفته بود به هر جنس و لون که خواهد حاضر شود؟ تا شايد ببيند که دارد يا نه، يا يک ريگ ريز پيدا کند، راه افتاد، اما غژ و غوژ بلند جعفرش نگذاشت تختهء پيشخان را بردارد: «ارباب برو سر جات، دارند ميآيند.»
زن آمد تو. مرد پشت ويترين ايستاده بود. سيگار ميکشيد. زن با گوشهء چارقد چشمش را پاک ميکرد: «بفرماييد حاجي، اين هم هزار تومان.»
پول را گذاشته بود روي پيشخان. خودش خواسته بود. آينه شمعدان را تا کنار دست زن هل داد، گفت: «مبارکتان باشد.»
جعفر داد زد: «باز هم حاضر است بدهد. در کيفش باز است.»
ميرزا گفت: «کور که نيستم.»
زن آينه شمعدان را بغل گرفت. ميرزا لبخند زد: «سفيدبخت بشويد.»
مرد هم آمد تو، پرسيد: «مطمئني همان است؟»
جعفر جيغ ميزد: «خودت دادي، من ديگر بيتقصيرم.»
ميرزا بيتوجه به زن و مرد، آمد اين طرف پيشخان. جعفر باز دو دستش را حايل کلاه گرفته بود. ميرزا همانقدر صبر کرد تا زن و مرد دواندوان از آنطرف ويترين رد بشوند، بعد نشست، مشتش را بلند کرد و داد زد: «اين دفعهء اول و آخرت باشد، ديگر نبايد توي کار من دخالت کني.»
جعفر عينکش را از جيب قبايش درآورد، شيشههايش را فوت کرد و به چشم گذاشت و نخش را پشت سرش گره زد، گفت: «اين همه حيوانيات آخرش همين ميشود.»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|