
04-16-2012
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رمان در ولایت هوا (9)
رمان در ولایت هوا (9)
نوشته : گلشیری
منبع : سایت شخصی گلشیری
فصل سوم
به خودش اشاره کرد، از شانه تا دو سم، و سر خم کرد، که مرا ببين. حالا ديگر وقتش بود که ميرزا دو بامبي بزند توي سر خودش، يا بلند شود برود با عصايش کاسهاي، بشقابي را بشکند؛ اما باز لب گزيد، خون دل هم خورد و گفت: «يعني ميگويي، شماها هيچکدامتان توي تن گربهها نميرويد، يا مثلاً سابق بر اين توي آبانبارها، زيرزمينهاي تاريک و نمور بزخو نميکرديد، يا حالا اگر بندهء خدايي بسمالله يادش برود و آب داغ بريزد روي زمين، جانش را نميگيريد؟»
«ما مسلمانيم، ارباب، مثلاً خود من تا حالا، حتي يک بار هم نشده، نمازم قضا بشود. پس دليلي ندارد از بسمالله شما آدمها بترسم.»
«کافرهاتان چي؟»
اما جعفر به جاي جواب بادامي گوشهء لپش گذاشت. يعني نداشتند؟ خوب، خدا کند، ميرزا که بخيل نبود. اما بالاخره بايستي ميفهميد. اين ديگر به حد تواتر رسيده بود که از گربهء سياه بايد پرهيز کرد. حتي خودش آنوقتها که اين تازهبهدورانرسيدهها خزينهء حمام شيخ را گل نگرفته بودند، يک بار که با مرحوم ابوي رفته بود، با همين دو گوش خودش صداي تار و تنبور شنيده بود. جعفر بالاخره گفت: «ببينيد ارباب، اين حرفها را شما آدمها براي ما بيچارهها درست کردهايد. قلم هم به قول معروف دست دشمن بوده است. ما نه ميتوانيم گربه بشويم،نه ميدانيم آدمها گنزهاي بادآوردهشان را کزا پنهان کردهاند، تا زايي هم که من يادم است هيچ به قول شما اهل هوايي در آن حمامهاي ليز و کثيف با آن خزينههاي پر از شاش يا وازبيکشخانههاي پر از مو ازدواز نکرده.»
«چي؟ من خودم خواندهام، حتي به گوش خودم شنيدهام که يک بار دختر شاه شماها ...»
باز جعفر حرف ميرزا را قطع کرد: «حکومت ما سلطنتي نيست، ارباب.»
با گردن افراشته گفت، حتي کلاهش انگار قد ميکشيد، و طوري هم به ميرزا نگاه ميکرد که ميرزا فکر کرد کوتولهترين آدم دنياست: «ما اين چيزها را صد و بيست سالي است به زبالهدان تاريخ فرستادهايم.»
ميرزا خندهاش گرفت، اما جلو خودش را گرفت: «پس شما هم آنجا زبالهدان تاريخ داريد؟»
جعفر تعظيمي کرد: «من با کسي شوخي ندارم.»
با وقار برگشت که برود، ميرزا داد زد: «پس يک باره بگو مسخ و تناسخ و انسلاخ و حتي اتحاد دروغ است.»
حتي درنگ نکرد، صداي سمهاش ميآمد، اما دنبالهء دمش تا مدتها بعد همچنان دراز و باريک و پيچان بر زمين ميلغزيد. ميرزا ديگر داشت از خنده ميترکيد، اما وقتي ديد با وجود بلند شدن صداي خشخش معهود دم همچنان ميلغزيد و ميرفت، بياختيار بسماللهي گفت. خير، دم جناب ايشان به اين مفتيها تمام شدني نبود، انگار تا دم دمهاي صبح همچنان ميخزيد و از لاي در نيمهباز توي تاريکي سينهخيز ميرفت. با اينهمه ميرزا گرچه يک گوشهء دلش رخت ميشستند، اما گوشهء ديگرش هنوز قند آب ميکردند. از ظهر ديگر راحت ميشد و شب ميتوانست خواب راحتي بکند. بلند شد و گرچه صداي خشخش همچنان ميآمد، وضويي گرفت و تر و چسب نمازي خواند، بعد لباس پوشيد و داد زد: «جعفر، مگر تو نميآيي؟»
صداي خشخش يک لحظه قطع شد و در عوض صداي خرد شدن نان خشکه آمد: «کزا، ارباب؟»
«مگر نميخواهي برسانمت؟»
«هنوز که آفتاب نزده. تازه شما که صبحانه نخوردهايد؟»
«پس تا من بروم نان بگيرم، تو حاضر شو. امروز زودتر ميروم سر کارم. دست تنهام، خودت که ميداني.»
ديدش. دمش را به دستهء گلدان نقره روي بخاري قلاب کرده بود و از ستون گچبري بخاري پايين ميآمد. سمهاش که به زمين رسيد، همهء دمش را، هر چه بيرون بود، توي مشتش جمع کرد: «البته، دست تنها هيچ کاري نميشود کرد.»
نفسنفس ميزد. دامن قبايش را با دست چپ تکاند، خنديد: «ارباب، امروز خيلي سرحاليد!»
ميرزا جوابي نداد. توي جيب پالتوش را هم گشت. پول خردهاش نبود. ديشب کلي پول خرد ريخته بود توي جيبش. لازم ميشد. توي جيب شلوارش فقط اسکناس داشت. بايستي پول خرد پيدا ميکرد. توي يک گلدان سنگي، کار بمبئي، داشت. ديگر عادتش شده بود. مرحوم زنش ميگفت: «خسته شدم از بس گفتم، هر چه ميخواهي بدهي، بگذار زير همين گلدان.» حالا، اين چند سال، پول خردهاش را ميريخت تويش. حتي يک سکه تويش نبود. خواست از جعفر بپرسد، حتي جيم بالا جاش را گفت، اما منصرف شد. پس کجا گذاشته بود؟ به نانوايي براي يک نان يا گيرم دو تا تافتون که نميشد صدتوماني داد. توي اتاق نشيمن يک سکهء پنجتوماني پيدا کرد. گفت: «من رفتم نان بگيرم، تو هم حاضر شو.»
صداي بسمالله جعفرش را شنيد. ديگر پشت سر اربابش نميخواند. بهتر، فُرادي بخواند. راه افتاد. هر روز صبح کارش همين بود. خارج از نوبت يک نان تافتون ميگرفت. نصفش را صبح ميخورد و نصفش را شب. پنجشنبهها دو تا ميگرفت و ناچار صف ميايستاد. وقتي نوبتش شد و پول را داد، شاطر نگاهي به سکه کرد، حتي سبک و سنگينش کرد و با شستش دور آن کشيد. ميرزا لبخند زد: «چيه شاطر، فکر ميکني تازگيها من سکه ميزنم؟»
شاطر خنديد و باز با انگشت دور سکه کشيد: «آدم چه فکرهايي ميکند.»
پول را توي قوطي حلبياش انداخت و انصافاً دو نان برشته روي منبر انداخت. ميرزا که رسيد ديد جعفر وسط گل قالي نشسته است، چهار زانو، و موهايش را رشته رشته ميبافد. بازشان ميکرد و با نوک دمش چندبار نرم روي آنها ميکشيد و باز ميبافت. حالا هم داشت همه را دو رشته ميکرد و پشت سرش به هم سنجاق ميکرد. تا ميرزا چاي دم کند و توي همان آشپزخانه يکي دو لقمه نان و پنير بخورد جعفر هم آمد کمربند بسته و قبا پوشيده و کلاه به سر و عينکزده، گفت: «من حاضرم.»
اما دمش هنوز توي دست و پايش بود. باز هم رفت روي ماشين رختشويي نشست و سم به بدنهء آن زد. ميرزا گفت: «من که ديگر حاضرم.»
جعفر هم همان چيز سفيد کف کرده را از ميان دو لب بيرون داد. صبحانهاش همين بود. ميرزا رفت توي اتاق نشيمن. همينطور پابهپا ميکرد تا بالاخره بيايد. آمد. نمدها را هم به دو سمش بسته بود. اما چرا کيسهاش را برنداشته بود؟ ميرزا پرسيد: «چرا کيسهات را برنميداري؟»
«اي ارباب، آنزا ديگر کسي مرا نميشناسد. حالا ديگر حتماً مشتريهام را آن زعفر لوچ دغل قُر زده.»
ميرزا پالتوش را پوشيد و کلاه بر سر گذاشت، عصا به دست راه افتاد. امروز طرح ترافيک نبود، اما ميرزا حوصلهء ماشين بردن نداشت. صبح به اين زودي هم که بچهاي توي کوچه و خيابان نبود. به سر کوچه که رسيد فکر کرد باز جعفر غيبش زده است. نه، ميآمد و سمهاي نمدپيچشدهاش هيچ صدايي نميکرد. باز هم رفتند و باز ميرزا برگشت و نگاه کرد و باز جعفر بودش، گفت: «چرا ميانبر نميزنيد؟ از اين کوچه که نزديکتر است.»
راست ميگفت. باز برگشت و نگاهش کرد. چطور ميخواست برود، يا حداقل به مرخصي برود؟ بهتر نبود ميرفت پارک، يا حداقل جايي که آب و سبزهاي باشد، يا شايد کوچهباغي، دالاني تاريک؟ دريغ از آن آبانبارها با آنهمه پله، يا يک سردابه با آن آجرهاي لق، يا حتي همان دو سه پلهء ليز و لق که ميرسيد به آن دالان تاريک و بوي چسبناک واجبي و بالاخره آن آب داغ و لزج خزينه. جعفر داد زد: «ارباب، امروز همهاش داريد دور خودتان ميچرخيد.»
ميرزا گفت: «نه جانم، دارم قدم ميزنم. تو که خسته نشدي؟»
«ماها هيچوقت خسته نميشويم.»
ميرزا باز رفت. جعفر بيصدا به فاصلهء دو قدم خودش دنبالش ميآمد. ميرزا بالاخره ايستاد، خم شد: «ببينم دود که نداري؟»
«پس براي همين داريد به طرف پارک ميرويد؟»
«گفتم، شايد ...»
چه ميتوانست بگويد؟ جعفر گفت: «ارباب ما فقط هفتهاي يک بار، تازه اگر شکممان قبض نباشد، دود ميکنيم. بادام همينش خوب است، من که گفتم.»
بله دود ميکنند، پشت به سرو، آن هم سرو ناز، با آن قد و بالاي رعنا که آنهمه ملکالشعراهاي ما در وصفش بيت گفتهاند و دودشان، 2coهاي مبارکشان، مثل هالهاي سياه بر تارک سرو معلق ميماند. جعفر گفت: «حيف که اينزا باد ميآيد والا سالها همانطور ميماند.»
ميرزا پرسيد: «ببينم جعفر، يعني توي ولايت شما باد نيست؟»
«البته که هست، حتي گاهي باد سرخ داريم، همه زا سرخ ميشود و بعد يک لايهء خاک سرخ روي همه چيز را ميپوشاند، بعضي وقتها هم ...»
ميرزا گفت: «بله، فهميدم، بعد برايم بگو.»
باز راه افتاد. گور پدر هر چه باد سرخ است! کاش اصلاً باد سياه بيايد و همهشان را ببرد. کاش حداقل مادر رستم امروز پيداش نشود. جعفر باز غژ و غوژ کرد: «باد سرخ براي حاصل خيلي خوب است، اما باد سياه شکوفهها را ميريزد.»
«ميدانم.»
سر خيابان که رسيدند، جعفر گفت: «ديديد که آخرش خسته شديد؟»
«تو ميخواهي پياده بيايي؟»
«نه، اما بايد يکي دو زا سر بزنم. گفتم که دولت ما حکم کرده که بايد از همين آهنپارههاي موشکهاي عراقي، بيشتر از العباسها، سوغات ببريم.»
«خيلي خوب، برو.»
کاش ديگر به دکان نيايد. مدام ميرود يک جايي و سنگ بر جام شيشه ميکشد. آدم دلغشه ميگيرد. رستم ديروز عصر، ميرزا مطمئن بود، ميشنيد. با مادرش آمده بود. ميرزا اول زن را نشناخت. خودش گفت، مادر رستم است. گفت، همين يک بچه را دارد، با دوا و درمان بزرگش کرده است، يکي يکدانه است. بچههاش پا نميگرفتند. اين يکي هم روز به روز لاغرتر ميشود. انگار آنهاييها ميبرندش و يکي ديگر ميآورند ميگذارند جاش. آمده بود که ميرزا برايش کاري بکند. ميرزا گفته بود: «مگر من دکترم؟»
گفته بود: «من صدتا دکتر بيشتر بردهامش. اما شما معجزه کرديد. بچه از اين رو به آن رو شده. نميدانيد چطور حريره بادام ميخورد. آن شيرخشکهاي مجارستاني را ريختيم دور. گربه هم حتي نخورد. آب زدم گذاشتم جلوش، لب نزد. حالا فقط شير آلماني بهش ميدهيم. اسرائيلي هم داشتيم. من که نميدانستم. دو تا داشتيم. ريختيم دور.»
ميرزا گفته بود: «آخر باجي، من همينطوري گفتم، بيستتا بيشتر نوه و نتيجه ديدهام. آدم تجربه پيدا ميکند.»
زن پول درآورده بود، يک چنگه اسکناس، گفته بود: «هر چه بخواهيد ميدهم.»
«که چه کار کنم؟»
«نميدانم. من که رويم نميشود. اما اگر بتوانيد دعايي براي رستم ...»
صداي خشخش فقط يک لحظه قطع شد، رستم هم شنيد که پستانکش را ول کرد و ونگ زد. جعفر داد زد: «ارباب خُرخُر و نقنق يادت نرود.»
ميرزا خواست بگويد، صد دفعه گفتم تو دخالت نکن، اما ديد همينش مانده که زن بفهمد که يکيشان را ميرزا تسخير کرده است. دندان بر سر جگر گذاشت. اما باز ديد حالا که يادش آورده بود، ميگفت، ثواب که داشت. پرسيد: «ببينم بچه را که پهلوي خودتان نميخوابانيد؟»
«چي؟ شما از کجا ميدانيد؟»
«از لاغري بچه هر کس ميفهمد. خوب، بفرماييد ببينم آقاتان که توي خواب خُرخُر نميکند؟»
«نه. چطور مگر؟»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|