
04-16-2012
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رمان در ولایت هوا (11)
رمان در ولایت هوا (11)
نوشته : گلشیری
منبع : سایت شخصی گلشیری
فصل سوم«نه، در ولايت ما حالا ديگر نه ياغي هست نه عاصي. اما خوب، صلح، از قديم گفتهاند، مسلحانهاش مطمئنتر است.»
داشت از مرتبه مرتبهء منبرطور بالا ميرفت. حالا ديگر از دنبالهء خطمخالي درازش هم استفاده ميکرد. سرش را حلقه ميکرد و ميانداخت دور پايه يا گردن يک کوزه يا صراحي و پايه به پايه ميرفت بالا. به آن بالا هم که رسيد شلالش کرد و پرت کرد پايين و بعد گذاشت تا نوکش پايه به پايه از ميان اين جنس و آن جنس نازنين بلغزد تا بالاخره برسد به کف موزائيککاري شدهء دکان. گفت: «ميرزا، من به دل نگرفتهام؛ اما فکر نکن که اين فقط طناب ما است يا زنزير، اينها همه فرع بر اصل است.»
«مقصود؟»
باز شاخهء نازک را شکست: «اين اطنابهاي ممل کفاره دارد، ميرزا، مگر شما ايزاز نداريد؟»
«بله، بله، داريم، اما خوب ...»
خدا بيامرزد مرحوم ابوي را. ميگفت تا مطول نخواني همين است که هست. جعفر گفت: «باشد، کفاره ميدهم.»
دم را وجب به وجب بالا ميکشيد: «ميبينيد که، وقتي زمعش بکنيم و تا بزنيم و چندلا ببافيمش، از کابلهاي شماها بيشتر درد ميآورد.»
چند لا کرده بود و حالا داشت با دو دست ميبافتش: «ما خيلي وقت است فهميدهايم که بدتر از همه همين است. آپولوي شما يا دستبند قپانيتان مفت گران بود. گذاشتيمشان توي موزه.»
شلالش کرد و بر پايهء يک آفتابه لگن کار نجفآباد زد: «هزارسال امتحانش را داد. حالا ميفهمي، ارباب، چرا هيچ زني زرأت نميکند بگويد، من هم بادام خوردهام. حکمش همين است.»
باز زد. ميرزا از صداي ضجهء آفتابه لگن و آنطور که يله ميشد ديگر فهميد، گفت: «شکر خدا که من ديگر بادام نميخورم.»
«تزاهل نکن ميرزا، مرد و زن ندارد. خاکي و هوايي هم نميشناسيم.»
ميرزا گفت: «بله، شيرفهم شدم. حالا برو سر خشخش خودت.»
«ديدي ميرزا نقل همان چوب تر است. بقيهاش را نميگويم، قافيه دارد، کفاره بايد بدهم، تحدي است. در ثاني درست است که من غلام شما هستم، اما اينها را گفتم تا هواي کار دستتان بيايد تا اگر روزي روزگاري با زني از ولايت ما روبرو شديد فکر نکنيد بيباعث و باني است. ما خيلي ناموسپرستيم.»
ميرزا داد زد: «بس است ديگر، خفهام کردي.»
ديگر نگاهش نکرد. گذاشت تا ظهر خشخشاش را بکند. چي فروخت؟ نفهميد. يک دست استکان و نعلبکي هم خريد. توي کاسهء دخلش پول خرد نبود. کجا گذاشته بود که يادش نبود؟ مگر حواس براي آدم ميگذارد؟ دم ظهر حاجي عسکري سر راه سري بهش زد. ميخواست ماشين حسابش را بدهد تعمير کنند. با دُمش گردو ميشکست. مظنهء پارچه از نخي تا هر چي داشت بالا ميرفت. ميگفت: «اگر يک ماه در دکان را ببندم، يک ميليون کاسب ميشوم. راستش را بگو، ميرزا، تو اين مدت کجا غيبت زده بود؟»
از دکانش نميتوانست دل بکند، به شاگردهاش هم اعتماد نداشت. ميگفت: «عادت کردهايم.» ميگفت: «همين که زني با آن دست مثل برگ گلش پارچه را ناز کند جبران ميشود.»
خدايي بود که زود رفت. ميگفت: «نميدانم چرا يکدفعه از کار افتاد. گمانم باطريش تمام شده. من همين هفتهء پيش عوضش کردم. کرهاي است.»
پس در ولايت هوا داشتند اين را هم اختراع ميکردند. صداي اذان را که شنيد، گفت: «جعفر، کارت تمام نشد؟»
«آمدم، ميرزا.»
بالاخره آمد. روي پيشخان ايستاده بود و حالا از جيبهاي قباش کيسههاي کوچک نخبسته بيرون ميآورد و جلو دست ميرزا، کنار هم ميچيد. سيزده چهارده تا شد و سر کيسهها را، هر نخي به رنگي، بسته بود. گفت: «اين هم از کار اين هفتهء من، ديگر حلالم کنيد.»
ميرزا گفت: «باشد، حلال، اما آخر اينها چيست؟»
«از رنگ نخها يا تعداد گرهها بايد بفهميد. زبان اشاره همين است.»
ميرزا بيحوصله گفت: «ممنون.»
پالتوش را پوشيد، و کلاه بر سر گذاشت. دنبال عصايش گشت. آورده بود، مطمئن بود. جعفر گفت: «اينها را همين زا ميگذاريد؟»
«تو ميگويي چه کارشان کنم؟»
«يک هفته شب و روز من زان کندم، آنوقت شما ...»
صورتش در هم رفت. همين حالا بود که دلش بترکد، و حبابهاي ريز و سرخ از ميان دو لب قيطانياش بيرون بزند. يکي هم بيرون زد. ميرزا دخلش را باز کرد و همه را ريخت توي دخلش. غژ و غوژش اين بار با چند حباب همراه شد: «پاره نشوند.»
«نترس.»
«نخهاشان را باز نکنيد، شما بلد نيستيد ببنديد، بر اساس زدول مندليف گره زدهام.»
گور پدر مندليف هم کرده. ميرزا گفت: «چشم، مطمئن باش!»
عصايش توي پستو بود. شوفاژ پستو را کم کرد. حالا کي تا باز گازوئيل بدهند. پولهاي خردش کنار سماور بود. خودش نگذاشته بود. رويهم چيده بودند. چند دسته را توي جيبش ريخت. چه کار داشت که بپرسد. ميرفت و به اميد خدا ديگر برنميگشت. وقتي هم از دکان بيرون آمد مطمئن شد که جعفرش هم بيرون يک جايي حتماً هست، در کشويي را پايين کشيد. فقط يک قفل زد. بر پلهء اول نشسته بود و يک حباب هنوز به گوشهء لبش چسبيده بود. ميرزا گفت: «حالا چطوري ميخواهي بروي؟»
«خودم ميروم، اما اصفهان که بودم يک ساعته ميرسيدم. رودخانه همينش خوب است، اما اينزا پياده ميروم.»
ميرزا گفت: «خوب، خداحافظ، من ميروم توي چلوکبابي چيزي بخورم.»
«پس من چي؟»
«مگر تو بادام نداري، من که همين ديروز باز يک مشت بهت دادم.»
«هنوز دارم، اما دلم شور ميزند. يک هفته است، ارباب. خودتان که ميدانيد براي ماها خيلي سخت است. زنها هم که خودتان فرموديد، بادام ميخورند.»
ميرزا ايستاد. چند نفر ايستاده بودند و نگاهش ميکردند. حسن دوکله هم از پاي بساط سيگارش سر بلند کرده بود و نگاهش ميکرد. راه افتاد. به ميدان که رسيد روي نيمکتي نشست. صبر کرد تا جعفر بيايد کنارش بنشيند، بعد اشاره کرد به استخر وسط ميدان: «با اين آب نميشود؟»
«نه، آن طرفش را ميبينيد. شماها هر چه باشد نامحرميد.»
هوا ابري بود، اما کو تا باران ببارد. سرد هم بود. يکدفعه ميرزا يادش آمد. کاش ماشيناش را آورده بود. گفت: «يک پارک هست که استخرش خيلي بزرگ است، تويش قايقراني هم ميکنند.»
کف بر کف زد: «باشد، ارباب، ممنونم که به فکر من هم هستيد.»
سه بار تاکسي بايست سوار ميشدند. جعفر خودش ميآمد، بيشتر خوش داشت عقب وانتبارها سوار شود، هنوز هيچي نشده رفت و سوار شد و ميرزا نشاني آنجا را داده بود. از تاکسي سوم هم که پياده شد باز متوجه شد که راننده پول خردهاي ميرزا را يکييکي ميان انگشتانش ميچرخاند. اينبار دل به دريا زد و پرسيد: «چيه، داداش، نکند تو هم فکر ميکني تقلبي است؟»
«گمان نميکنم، چون صرف ندارد، اما ميبينيد لبههاي همهشان ساب رفته، حتماً دست بچهها بوده.»
ميرزا نه شستش که حتي تيرهء پشتش خبردار شد: «اجازه بدهيد عوضشان کنم.»
دست کرد توي جيب پالتوش. با چي عوض کند؟ همان توي جيب دور يکي دوتاش انگشت کشيد. بله دندانه که هيچي، حتي گاهي يک طرفشان رفته بود، انگار بخواهند هشت ضلعي بسازند. راننده گفت: «نداريد، مهم نيست.»
ميرزا گفت: «دارم، اجازه بفرماييد.»
از کيف بغلياش اسکناسي نو به راننده داد و توي راه يک پنجتوماني راننده را با پنجتومانيهاي خودش مقايسه کرد. چه بلايي سرشان آورده بود! دوتومانيها هم همينطور بود، حتي پنجرياليها. با قدمهاي بلند به طرف استخر راه افتاد. هوا حسابي سرد شده بود. حتماً برف ميآمد. وقتي نفسزنان رسيد، نديدش. دور زد. برف هم شروع شد. امشب حتماً مينشست و فردا صبح مجبور بود چهارصد پانصدتوماني به برفپاروکنها بدهد، اگر نه سقف پنجدريش چکه ميکرد. دو قايق موتوري را با زنجير به دو ميله بسته بودند. پرچمي سر يکي از ميلهها بود. جمعش کرده بودند. پسر بچهاي هفت هشت ساله کاپشن به تن و کلاه پشمي به سر پا به پاي پدرش قدم ميزد. آن روبهرو، نزديک پلهها، زن و مردي بر نيمکتي نشسته بودند و به آب نگاه ميکردند. خوب وقتي بود. باز دور زد. بالاخره ديدش. بر لبهء سکوطور آب نشسته بود و با کاغذ بزرگي، به قد خودش، ورميرفت. صداي پاي ميرزا را شنيد که سر بلند کرد. ميخنديد، پس باز سر حال بود. گفت: «ارباب، شما بلديد قايق درست کنيد؟»
بلد بود، اما گفت: «نه.»
نگاهش ميکرد. اگر باز بترکد؟ حالا که ميرفت چرا ديگر به رويش بياورد؟ گفت: «خيلي وقت است درست نکردهام، اما شايد يادم بيايد. حالا بده ببينم.»
کاغذ روغني بود. کم پيدا ميشد. پرسيد: «از کجا گير آوردي؟»
«برداشتم.»
«از کجا؟»
«ارباب، همه چيز را، به قول ما اهل هوا، همگان دانند. من فقط ميدانم که ما هر چه نوشتافزار ميخواهيم ميتوانيم از يک کتابفروش برداريم. شايد زاي حقالتحرير است، يا نميدانم، بعضيها هم ميگويند نسخههاي خطي ما را افست ميکند و بعد برميگرداند، در ثاني ...» به دور و برش اشاره ميکرد: «اين چيزها ...» دامن قبايش را پس زد: «اينها هم همه آفريدهء اوست، ماها از آبي و خاکي و هوايي و آتشي فقط امانتنگهداريم، چند روزي به قرض پيش ماست.»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|