
04-16-2012
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رمان در ولایت هوا (13)
رمان در ولایت هوا (13)
نوشته : گلشیری
منبع : سایت شخصی گلشیری
فصل چهارم
ميرزا يدالله دربکوشکي ولد مرحوم ميرزا محمود متولد اصفهان پنجشنبه شب که همان شب جمعه باشد، تخت و بخت خوابيد. عصر پنجشنبه به دکان نرفت. بعد از ناهار سري به طاهرهاش زد و يک چرت خوابيد. شب هم رفت خانهء صديقه و بالاخره همانجا لنگر انداخت و با داماد شاخ شمشادش، اسماعيلخان، تختهنرد زد. دور اول سيصد تومان برد، دور دوم سي تومان. ميخواست يک دور هم سهدستی بزند، و باز افشارش را ببندد و باز ششدرش کند تا سهتا مهرهاش اين طرف خفت بيفتد و ديگر همين براي اسماعيلخان بماند که آنطرف هي سيخ کباب درست کند، اما ديد براي سه تومان بيقابليت ديگر کرا نميکند که دير بخوابد و صبح نمازش قضا بشود. اصلاً مگر نرفته بود ـ بيآنکه بگويد ـ حلالبودي بطلبد تا اگر ـ قضا و بلاست ديگر ـ عملش پاپيچش شد، دستش از گور بيرون نماند؟ گفت: «من بايد بروم، ميترسم طاق پنجدري چکه بکند.»
اسماعيل گفت: «مگر نميبينيد چه برفي نشسته است؟ صبح خودم ميرسانمتان.»
گفت: «به شرطي که اگر تو بردي اينها مال تو، اما اگر من بردم سه تا سکهء يکتوماني بگذاري روي اينها تا سرراست بشوند.»
اصلاً گوش نداد که سرراست ديگر چرا. داشت ميچيد. ميرزا گفت: «باز که چيدي؟ نکند ميخواهي باز يا قدّوست را به عرش برسانم؟»
«حالا ميبينيم. تا حالا که من مهماننوازي ميکردم، گفتم بعد از هرگز که اينجا تشريف آورديد، دمغ نرويد.»
ميرزا بالاجبار بازي کرد. قرار شد همان پنجدستي باشد. اما مگر حواس برايش ميگذاشتند. صديقه همهاش با راديو ور ميرفت، از اين موج به آن موج. که چي بشود؟ که باز همهاش جوش دو تا و نصفي گروگانشان را در لبنان بزنند و اصلاً عين خيالشان نباشد که اينجا دارند ميرزا را به صلابه ميکشند. اين هم از اين کاسهبشقابيهاي بيپير که دوره راه ميافتند و همهء جنسها را ميخرند و ميرزا مجبور است از صبح تا شب مگس بپراند. دست اول مارس شد. دست بعد اگر حتي جفت چهار ميآورد سه به هيچ ميشد. بعدش هم که معلوم است. اگر رويش ميشد خودش يا قدوسي ميکشيد که طاق هفت آسمان ترک ميخورد. بلند شد، گفت: «بايد بروم، دلم شور ميزند.»
دامادش جداً همت کرد، زنجير بست و آوردش و ميرزا هم يکراست رفت توي تختش خوابيد. برق نبود. صبح سر حال بلند شد. با دامادش بي و بي شده بود. اگر فقط يک سه و پنج نشسته بود الامانش را درميآورد. همهاش هم يک و دو آمد. نمازش را هم خواند، بعد هم دو دستش را رو به طاق اتاق و هفت فلک و حتي عرش و کرسي بلند کرد که: «ميبيني، خودت فرجي برسان.»
براي امروزش نان داشت. صديقه گفته بود: «تو را به خدا صبح ديگر نرويد بيرون.»
ميترسيد لگن خاصرهء او هم بشکند. بعيد نبود. چاي دم کرد و وقتي صداي برفپاککنها بلند شد ياد سقف طبلهکردهاش افتاد. نه الحمدلله چکه نميکرد. به فال نيک گرفت. پنج شمع نذر کرد که سر قبر خواجه روشن کند. بعد هم يکي را پيدا کرد به چهارصد تومان تا پشتبام را پارو کند. ريزهنقش بود، اما چابک. لقمهء آخرش بود که آمد پايين. ميرزا يک نصف نان با پنير بهش داد و يک ليوان چاي داغ هم بست به نافش. براي ظهر و شبش خدا کريم بود. کريم هم هست، نميآيد. بعد هم رفت سراغ هزاربيشهء زنش. سکههاش را روي هم چيده بودند. دورشان ساييده بود. پس آن کيسهء نقلي قراضه اينطورها به نفعش شده بود؟ شايد بادام تلخ ميخورد. اعتياد همين است. خودش بايست زن ميگرفت. حفاظ آدمند. به طاهرهاش هم گفته بود: «يک بيوهاي اگر پيدا ميشد، من که حرفي نداشتم.»
ديلاق بيمصرف فرمود: «اين همه دختر هست، آقاجان. شما فقط لب تر کنيد.»
براي همين شام نماند. معني نميدهد. او که ديگر هوسي برايش نمانده بود. اما خوب اگر خدا ميخواست، ميشد. خدا را چه ديدهاي، شايد هم بشود. براي ظهرش چيزي بار گذاشت. نقرههاش عيبي نکرده بود. همانجا توي کمد بودند، توي همان کهنهپارههايي که مرحوم فرخلقاش پيچيده بود. چشم طاهرهاش به اينها بود. قلمکاري گلدانهاش آدم را لوچ ميکرد. اگر يکي از آن گردنبلوريها نصيبش ميشد، داغ همهء اينها را به دل صفاخان ميگذاشت. از تختهنرد فقط رجزش را ياد گرفته است. تازه ميگيرد. باش بازي نکرد و رفت خانهء صديقهاش. تازه هم رفته کلاس موسيقي و هي سيم پاره ميکند. چشمش به اين تار ميرزا بود. پيش از ظهر هم رفت نماز جمعه. همان نزديکيهاي پارک ميايستاد، پشت به هر چه درخت که داشت. حاجي عسکري نبود. باز با مشحسن، حتماً، رفته بودند توي دانشگاه تا فردا صدايشان مثل خروس تازهبالغ بگيرد. بعدازظهر خوابيد، کارتن بعدازظهر جمعه را نديده بود. عصر هم پياده و سواره سري به بيمارستان زد. ايوب ديگر زهوارش در رفته بود. سوند بهش وصل کرده بودند، اما باز کيسهء زردآب به دست هي اين طرف و آن طرف ميرفت و با پرستارها لاس خشکه ميزد.
غروب تذکرةالاولياء خواند. شب بعد از نماز مغرب و عشاء روي مثنوي چرتش برد. اين بار يک جادهء ريگريزي شده بود، با صف سروها در دو طرفش. وسطش هم آب قنات، مثل اشک چشم، پله به پله و حوض به حوض ميرسيد به آبنماي جلو يک کلاه فرنگي که از غرفهء آن بالاش يکي صداش ميزد. صدا که نبود، انگار به کاسهء بلور کار لاههء هلند همان دست سياهقلم رضا عباسي تلنگر بزند. ميگفت: «ميرزا!» و به دنبالش همينطور ميرزا ميرزاها ريز و ريز ميآمد. رفت بالا، چرخ ميزد و ميرفت و توي هر اتاقي سر ميکرد. خالي بودند. اما آن آخر يک غرفه بود همه چيز تمام. فرشش همه قالي ابريشمي بود و دور تا دورش متکا و بالش و آن بالا هم تختي زده بودند با دشک پر قو و لحافي با رويهء ساتن صورتي. به جاي ترنج قالي وسط اتاق هم يک طبق بود با هفت رنگ غذا از ترشي هفتسبزي گرفته تا تهچين گوشت بره که هنوز بخار ازش بلند ميشد. اين گوشه هم به جاي لچکي قالي يک سيني بود با تنگ شراب و دو ساغر. خدا خودش رحم کند. ميرزا ده سال هم بيشتر بود که توبه کرده بود و از سر بند فوت فرخلقاش زخمه به تار نزده بود. اما ديد فقط حاي يک چيز خالي است، همان که با ميرزا ميرزا گفتنش انگار دل او را در شير و عسل ميغلتاندند.
ميرزا يااللهي گفت و کفش کند و همانجا دم در، در صف نعال، نشست تا کي غلامي يا کنيزي بيايد و به مهر دستش بگيرد و ببرد آنجا بنشاند که بايد. سرش را هم گذاشت بر کاسهء زانو. وقتي سر بلند کرد از بوي عطر ياس فهميد رفته است. يک دستمال گرتي هم کنارش انداخته بود. از هر غذايي هم يک لقمه خورده بود و رفته بود. تنگ هم خالي بود و بر تخت جاي تنش مانده بود و بر نازبالش جاي سرش. چرا به زخم دلش نمک نزده بود تا بيدار بماند؟
ميرزا بلند شد رفت نان خشک و پنير شوري سق زد، يک پياله هم چاي درست کرد، گرد از کاسهء تارش گرفت و در گوشهء نصيرخاني براي دل خودش زد و زد و هي خواست بخواند و هي گفت: «چين چين» و يادش نيامد و باز زد و گريه کرد، بعد هم با دو چشم گريان رفت و خوابيد.
آفتاب زده بود که بيدار شد. صدايي نميآمد. باز گوش داد. خش خش نميکردند. نيامده بود، شکر خدا! اما پس تکليف او چه ميشد؟ باز همان ملک بود و همان روزگار؟
بايست ميرفت دم دکان، حداقل ميديد چه بلايي به سرش آوردهاند. صدايي آمد. از پنجدري بود، مثل اينکه هوار سقف بود. زياد نبود. گچ طبلهکرده ريخته بود. باز هم نم داشت و حالا قطرهقطره ميريخت. نکند اصلاً پارو نکرده آمده بود پايين؟ اين يکي هم؟ غژ و غوژ را شنيد: «سلام، ارباب. تا کي ميخوابي؟»
خودش بود. پا روي پا انداخته بود و دمش را بند بند از ميان دو انگشت رد ميکرد. گوشهء مبل نشسته بود. چه وقت ميرزا مبلها را دوباره چيده بود که يادش نبود؟ چشم بست و دست به چهارچوب در گرفت تا نيفتد. گفت: «پس آمدي؟»
«سر وقت ارباب، درست دو ساعت و سه ربع هم هست که منتظريم تا شروع کنيم.»
جايي چند آويزي به هم خوردند و باز به هم خوردند. ميرزا چشم باز کرد. جعفر حالا ايستاده بود. روي قبايش کليچه پوشيده بود. گفت: «نو نوار شدهاي؟»
«پول که بالاش نداديم، ارباب، منزل برايم دوخته.»
به جايي هم اشاره کرد که همانجا باز دو آويزي به هم خوردند. جعفر گفت: «خزالت نکشيد، بياييد بيرون.»
از پشت گلدان و بوتهء حسن يوسف بيرون آمدند، يکي از اين طرف و يکي از آن طرف، انگار که از مينياتور کار بهزاد بيرون بيايند، چادر به سر و روبنده بر رو. اين يکي يک هوا چاقتر بود. با هم گفتند: «سلام.» آن که لاغر بود، مسلماً کوچولخانم، کِرکِر کرد و روبندهاش را پس زد. دهان همان نقطه بود. بوي ياس هم ميآمد. يک دستمال گرتي هم دستش بود که گرفت جلو نقطهء دهان و حتي چانه که چالش را ميرزا از اينجا و بيعينک نتوانسته بود ببيند. باز هم بودند: دو تا که از پشت خانمبزرگ سرک کشيدند. چارقد به سر داشتند و به تن از همين روپوشها که طاهرهاش به تن ميکرد.
باز صداي غژ و غوژ آمد: «اين هم پسر کوچک من است. آن دو تا نيامدند، رفتند سفر، حالا ديگر براي خودشان کسي شدهاند.»
ميرزا هر چه نگاه کرد، نديدش. جعفر گفت: «خزالتي است.»
از پشت مبل جعفر پيدايش شد. باريک بود و قدش يک بند انگشت از جعفرش بلندتر بود: «سلام، ارباب.»
همان لباس جعفر را پوشيده بود، با همان عينک و ريش بزي اما سياه. يک دستمال آبي هم دور گردنش گره زده بود. جعفر گفت: «مؤدب بايست.»
ميرزا گفت: «خوش آمدي.» به زنها هم گفت، به دخترها هم و بعد رو به جوان ديلاق کرد: «شما هم خوش آمدي.»
جعفر گفت: «خوب، حالا برويد بيرون تا من با ارباب حرف بزنم.»
اول پسر رفت. بعد هم زنها، اول خانمبزرگ و دو دخترش، بعد هم کوچولخانم. چادرش را تنگ و تير گرفته بود و دو کفش جيرش که فقط دو پاشنهء صناري بود غژ و غوژ صدا ميکرد. جلو ميرزا که رسيد توي دلش را باز کرد و ميرزا يل و شليتهاش را ديد. چاقچور به پا داشت. سر آستينها و روي سينهء يلش نقدهدوزي بود. ميرزا باز چشم بست. موهايش را بافته بود و روي شانهء چپش انداخته بود. کجا ديده بودش، نه به اين قامت که به همان قامت که ميخواست؟ با شروع غژ و غوژ چشم گشود: «شما هم دلتان تنگ شده بود؟»
«خيلي، حيف که نميدانستم کجايي.»
«خوب، صدايم ميزديد، شما که بلديد: س، ب 11 ...»
«بله، بله، ميدانم.»
رفت روبهروي جعفر نشست. به عادت آن وقتها که توي بازار بر سکوي حجره مينشست، پايي زير نشيمن گذاشت و يک زانو هم به بغل گرفت. فقط نگاهش کرد. جعفر هم همانطور نشسته بود. چه بايست ميگفت؟ پس دل همينطور ميترکيد و بعد قلقل ميکرد و حبابها يکييکي از ميان دو لب بيرون ميزدند و جلو بيني و چشم ميترکيدند؟ شايد هم بايست فرياد ميزد و سر و پا برهنه بيرون ميدويد و عالم و آدم را خبر ميکرد. همينطورها ديوانه ميشدند؟ تا مبادا جعفرش هم حبابهاي دلش را بيرون بدهد، گفت: «نگفتي اسم پسرت چيست؟»
جعفر با پشت دست لبهايش را پاک کرد: «ما بهش توي خانه ميگوييم، ديلاق. اسمش هم همان زعفر است، نه به "ز" زنبور. اما رمزش س، ب 11، عشمستي بدا، 5 است تا برسد به سعر 114.»
صداي خروس تازهبالغي از کنار چهارچوب در آمد: «در خدمتم، بابا.»
«برو زانم، موهات را هم بزن تو. زشت است موي مرد مثل امردها از زير کلاهش پيدا بشود.»
«زنها و دخترهات چي، همين اسم را دارند؟»
پا به پا کرد، سرفه کرد، نوک بينياش را هم، به دست چنگ کرده، کند: «اسم زن همان خود زن است، حتي بدتر. ما خوش نداريم اسم زنمان را کسي ببرد، چه رسد به رمزش.»
«بله، ملتفتم. اما آخر خودتان چي؟»
«فرق ميکند. تا کزا باشد. اما توي خانه کوچولخانم همان کوچولخانم است. همهمان همين را ميگوييم. اسم هم مثل بقيهء کلمات قرارداد است. زبانشناسهاي شما هم گفتهاند. تازه اختراع کردهايد، مثل ما کلمه به کلمه از کفرستان آوردهايد. اما ما، الحمدلله، داشتهايم. علماي بلاغت ما ميگويند: وقتي بهترش را داريم، چرا بايد اختراع کرد؟»
ميرزا ديگر گوش نداد. بگذار ور بزند تا دلش نترکد. از جايي صداي تار ميآمد. ماهور بود، بعد هم با صداي زير ميخواندند: «همه چينچين، شکنشکن.»
گفت: «دوقلوهاند. به بزرگه کمانابرو ميگوييم. کوچکه را خانمبزرگ دماغقلمي صدا ميزند. ميگويد، به من رفته. اما من بهش لپاناري ميگويم. سر همين هم اغلب حرفمان ميشود. همين پيش پاي شما ادبش کردم.»
سر دمش را شلال کرد و زد به دستهء مبل: «معني نميدهد که روي حرف مرد حرف بزنند.»
ميرزا گفت: «تمام شد؟»
«نه، اما خوب، اگر شما دستور بفرماييد خفه ميشوم.»
«حالا ميخواهيد چه کار کنيد؟ بادام که داريد؟»
«چند تا فقط.»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|