نمایش پست تنها
  #5  
قدیمی 04-16-2012
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض رمان در ولایت هوا (15)


رمان در ولایت هوا (15)

نوشته : گلشیری

منبع : سایت شخصی گلشیری

فصل چهارم


اول يکي و بعد دو حباب رنگين از ميان نقطهء وحدتش پر زدند و بر نوک بيني ترکيدند. توي دلش ديگر باز باز بود. هر دو شانه‌اش با چادر تکان مي‌خورد: «داد مي‌زد، مردم، من شش ماه و دو روز است خمارم. آخرين آرزوم هم فقط اين است که يک بست بکشم. نگذاريد خمار از دار دنيا بروم. فقط يک بست آن‌هم بزرگ برايم بچسبانيد. قول مي‌دهم اصلاً طولش ندهم، قلاج بکشم. بعدش ديگر اين گردن من.»

ميرزا هم دلش ترکيد. تا نبينند برگشت و ماشين را روشن کرد و راه افتاد. در آينه مي‌ديد که حالا فقط يک حباب ريز و آبي به گوشهء لب گردن بلوري چسبيده بود.

کجا ديده بودش. به خانه که رسيدند ديلاق هنوز نيامده بود. دوقلوها يکي‌ يکي آمدند، چادرنماز چيت گلدار به سر، تعظيم کردند و يکي سه نخ دراز و سياه به ميرزا دادند و بعد هم گريه‌کنان رفتند. ميرزا پرسيد: «ببينم، جعفر اين‌ها ديگر چيست؟»

«اگر ازازه بدهيد، بعد توضيح مي‌دهم.»

دنبال دخترها رفت. خانم‌بزرگ گفت: «تو را به خدا نگذاريد طفل‌معصومها را ادب کند.»

ميرزا به پنج‌دري رفت. جعفر توي مبل نشسته بود و دخترها را يکي بر اين زانو و يکي بر آن ناز مي‌کرد: «گريه ندارد، کارگاهها هم بايد کار کنند. در ثاني اينها تا بگويي چه، در‌مي‌روند.»

سرهاشان باز بود. موهاشان را دم اسبي کرده بودند. با هم گفتند: «بابا، چنان آهي مي‌کشند که دل سنگ کباب مي‌شود.»

جعفر سر بلند کرد: «ارباب، درست است که من غلام شما هستم، اما اينها هنوز آزادند.»

دخترها چادرهاشان را به سر کشيدند. ميرزا گفت: «مي‌بخشيد، متوجه نشدم.»

«يک يا الله که بگوييد کافي است.»

«گفتم که متوجه نشدم.»

جعفر گفت: «حالا گذشت، اما اين لپ‌اناري ديگر نمي‌خواهد کمک حال باباش باشد.»

سر به هر دو سو چرخاند: «کدامتان هستيد؟»

هر کدام به ديگري اشاره کردند. جعفر خنديد: «مي‌بينيد، ارباب، اينها هم مرا بازي مي‌دهند، انگار چهار تا زن داشته باشم.»

دل‌ريسه مي‌رفت و به دو دست نه بر زانوان خود که بر هر دو زانوي دخترها مي‌زد. همصدا گفتند: «بابا، باز که زدي؟»

جعفر بيشتر خنديد: «خوب، بلند شويد برويد، بگذاريد من با ارباب حرف بزنم.»

ميرزا رفت روي مبل کنارش نشست. آن‌قدر خسته بود که انگار کوه کنده بود. نديده بود که چراغ بزنند. شانه به شانه آمده بودند و بعد از دو سوي ميرزا رفتند. صداي قربان‌صدقه‌رفتن خانم‌بزرگ مي‌آمد. ميرزا نخها را نشان داد: «خوب، بفرماييد، ارباب.»

«شوخي نکنيد ارباب، آن‌هم زلو زن و بچه‌ها.»

«بله، بله، باز هم معذرت مي‌خواهم.» اما نخها را همان‌طور جلو او گرفته بود تا نخهاي دراز اما پيچان را درست ببيند.

جعفر گفت: «ديدم، ارباب. اينها تازه نمونه است. اين طفل‌معصومها از صبح تا حالا جان کنده‌اند. مي‌گويند، ديگر نمي‌کنيم. آن‌وقت شما سر زده مي‌آييد تو. اينها هنوز عادت نکرده‌اند، يادشان مي‌رود که شما مي‌توانيد ببينيد.کوچول‌خانم مي‌گويد، هنوز هم باورم نمي‌شود که مي‌بيند.»

آن‌وقت باز گل و گردن مي‌آمد. جعفر سرفه کرد: «يادتان هست که مي‌گفتم براي ما زن زن است و مرد مرد؟ خوب، نامحرم هم نامحرم است. به سن و سال هم نيست. مرد در ولايت ما مي‌تواند، اگر حتي با دختر شيرخواره، ازدواز کند. زز عمل مباشرت از همهء نعم زنش سود ببرد. براي همين ما از بدو تولد حزاب سر دخترهامان مي‌کنيم. در ولايت هوا حتي نگاه کردن به زن نامحرم حد دارد، به اصطلاح چشم‌چراني است در ملک غير.»

نکند خاطر او را هم مي‌خواند؟ ميرزا لرزيد گر چه جعفر دم بافتهء کابل شده‌اش را به دست نگرفته بود تا مثلاً بر دستهء صندلي يا حداقل زانويش بزند. گفت: «گوشتان با من است، ارباب؟ مباصره هم از همان باب ملامسه است. توي المنجد هست. توي خانه‌هاي ما حتماً يکي هست. به زبان شما دست‌درازي مثل چشم‌درازي است. در فرهنگ معين نيست. در لغتنامه هم نبود. ميرزا زعفر مي‌گفت ...»

ميرزا نخها را دور انگشت اشاره‌اش مي‌پيچاند: «لغتنامه را هم برده‌ايد؟»

«البته.»

«آخر چطور؟»

«خودتان که ديده‌ايد. توي هر ززوه گاهي يکي و گاهي دو صفحه کم هست. مي‌رويد عوض مي‌کنيد. باز مي‌بينيد دو صفحه زاي ديگري کم دارد. بالاخره يا زيراکس مي‌کنيد يا با دست مي‌نويسيد. در عوض نسخه‌هاي ما کامل است، افست کرده‌ايم.»

ميرزا گفت: «پس افست را هم اختراع کرده‌ايد؟»

«پس چه خيال کرده‌ايد؟ ما گفته‌ايم، احتياز مادر اختراع است.»

ميرزا ديگر فهميده بود که حالا نمي‌گويد. شايد هم مأذون نبود. بلند شد، گفت: «من بروم چيزي بخورم. پاکت بادام را گذاشتم توي آشپزخانه. اگر خواستيد، بردار.»

«ارباب، پس تکليف خانم‌بزرگ چه مي‌شود؟»

ميرزا باز نشست: «چه تکليفي؟»

«خانم‌بزرگ که مي‌دانيد خيلي مؤمن است.» بعد آهسته‌تر گفت: «براي هيچ‌کس چراغ نمي‌زند، حتي اگر بداند که نمي‌بيند. از کور مادرزاد هم رو مي‌گيرد.»

«مقصود؟»

«مقصود اينكه، مي‌گويد اگر ميرزا مي‌خواهد ما اينزا بمانيم بايد يکي از دخترها را عقد کند. هر کدام را که بخواهد.»

«مگر تو نگفتي براي شما دختر شيرخواره هم زن است؟»

باز نه شاخه که تنهء درختي شکست: «اي ارباب، گر چه براي ما نيت هم مثل عمل است، حتي بدتر، اما شما خاکيها معذوريد. در ثاني با اين حيوانيات کدام خاکي بعد از شصت سال عملش مي‌شود، اگر هم بخواهد، نمي‌شود. مگر فقط بادام بخورد.»

ميرزا بلند شد. جعفر هنوز مي‌گفت: «من که مي‌گويم نظربازي شماها را به اين روز نشانده.»

صداي تارش مي‌آمد. يار مبارک بادا را در گوشهء همايون مي‌زدند. کل هم مي‌زدند. پس ديلاق آمده بود. مي‌خواست حرفي بزند که مگر قرار نشد دست به تار من نزند، نگفت. از اين حرفها گذشته بود. رفت وضو گرفت و به اتاق خواب رفت. نماز مغرب و عشاء خواند. دعا خواند، حتي گريه کرد، گفت: «خدايا، همين بود؟ درست است که نگفتم، اما آخر تو که از دل من خبر داشتي. من با اين يک الف عروس، که تازه بالغ هم نشده، چه بکنم؟»

سر شام، که توي آشپزخانه مي‌خورد، عقدش کرد. جعفر گفت: «شما صيغه‌اش را بخوانيد، من بله‌اش را ازش مي‌گيرم.»

به طرف راستش اشاره کرد: «لپ‌اناري حاضر شده است.»

از هر کدام دستي به دست گرفته بود. حالا هر دو پشت سرش پنهان بودند. صداي هره و کره‌شان مي‌آمد. ميرزا صيغه‌اش را زيرلبي خواند. دو صدا با هم گفتند: «قَبِلتُ.»

جعفر آن يکي را که شايد کمان‌ابرو بود، جلو کشيد و بامبي توي سرش زد: «دو تا خواهر را نمي‌شود با هم عقد کرد، تو خفه شو.»

فقط چارقد سرش بود. دامن بلندش دور ساقهاي از ني قليان باريکترش تاب مي‌خورد. گريه مي‌کرد و صداي گريه‌اي هم از پشت جعفر مي‌آمد. ميرزا گفت: «بچه است، جعفر، کاريش نداشته باش.»

باز صداي کل مي‌آمد. ميرزا دفعهء دوم و حتي سوم صيغه را خواند، اما هر بار دو صداي بغض‌کرده گفتند: «قَبِلتُ.» جعفر بالاخره گفت: «مبارک است.»

اين بار همه با هم خواندند:

کوچه تنگ و باريکه عروس بلند و باريکه
يار مبارک بادا ايشالله مبارک بادا
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید