
04-16-2012
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رمان در ولایت هوا (18)
رمان در ولایت هوا (18)
نوشته : گلشیری
منبع : سایت شخصی گلشیری
فصل پنجم
ميرزا تا صبح عليالطلوع نخوابيد. صبح هم که غسل واجب کرد و نمازش را خواند، باز نتوانست بخوابد. ترسيد که باز باجي بيايد، خميده و عصازنان، بعد هم دستي به پشت بگيرد و با عصايش ميرزا را نشان بدهد و بگويد: «خودش است، من با چشمهاي خودم ديدم.»
از سر شب يا صداي کر و کر ميآمد و يا گاهي اين و گاهي آن لالهء گوشش را دندان ميزدند. وقتي هم از جا پريد، هنوز چيزي مثل زبان، شايد از بس نرم و ليز و گرم بود، بر پوست گردنش ميکشيدند. کسي نبود. چند بار هم که دست دراز کرد و چراغ را روشن کرد و همه جا را گشت کسي را نديد. همان سر شب فکر کرده بود که يکي آن طرف لحافش، پشت به او، خوابيده است. آهسته گفته بود: «فرخلقا!»
همينطور قوز ميکرد. هر دو پايش را توي دلش جمع ميکرد و مثل يک بچهء توي دلي ميخوابيد و مدام هم حرف ميزد، در و بيدر. يک جمله هم نميگفت که سر و ته داشته باشد. گاهي هم باجي باجي ميکرد و قربان صدقهء کسي ميرفت. ميرزا ترسيد که اگر توي تاريکي رويش را پس بزند، باز فرخلقاش را ببيند. هر کس هم که بود حرف نميزد. چراغ را روشن کرد. دوتاي فرخلقا جا گرفته بود. چه بلايي ميخواستند سرش بياورند؟ به تن حلال مردم که نميتوانست نگاه کند. رفت در حمام را باز کرد. کسي نبود. توي مستراح هم کسي نبود. يک در هم به دالان داشت. قفل کرده بود، از همان سر بند که فرخلقاش ميگفت: «يکي همهاش به اين در ور ميرود.»
به نشيمن و آشپزخانه هم سر زد. در رو به پنجدري را باز کرد، و صدا زد: «جعفر!»
صدايي نيامد. به اتاق محمدحسين و صندوقخانهء آنطرف پنجدري ديگر نرفت، فقط چراغشان را روشن کرد و باز صدا زد: «جعفر!»
چيزي به تن کشيد و کلاه پشمي منگولهدارش را به سر گذاشت و از همان در پنجدري به ايوان رفت. حياط ساکت بود و فقط درخت لخت انار از چراغ سر تير کوچه روشن بود. به دالان هم سر زد. پردهء روي در اندروني را پس زد و قفل سرد بلژيکياش را امتحان کرد و باز داد زد: «جعفر!»
به حياط هم رفت. هنوز برف بود، اما زمين نفس کشيده بود. هوا سبک بود و بهار زير پوستهء خاک خف کرده بود. سه اتاق تو در توي طرف مغرب، از وقتي طاهره اينها خانه خريدند، خالي مانده بود. يکي را بايستي بياورد، حداقل يک زن و شوهر، اما بيبچه. به دو اتاق تو در توي طرف نسرد نگاه هم نکرد. کاش همانجا باشند. به اتاق خوابش برگشت. پالتوش را کند، بخاري گازي ديواري را روي زياد گذاشت، اما تا خواست چراغ را خاموش کند، ديد هر کس بود اين بار پشت به بخاري خوابيده است و پايش را تا جاي ميرزا دراز کرده است. نيت به جاي خود، اما به حلال مردم که نميتوانست دست بگذارد، گفت: «کوچولخانم!»
باز کِر و کِر خنده آمد و يکي هم پچپچ کرد. ميرزا برگشت، در کمد فرخلقاش را باز کرد. لباسهاش را پس زد. حتي نشست و يکي دو کشو را جلو کشيد. بالاخره هم رفت و خم شد و به همانجا که دو پاي کشيدهاش را دراز کرده بود، دست زد. خالي بود. لحاف را هم که پس زد، کسي نبود. اما بوي ياس ميآمد و کسي هم ريز ميخنديد، انگار که دست جلو دهان بگيرند و بخندند.
کاش رفته بود خانهء طاهرهاش. جهنم که به صفا ميباخت. مگر اينهمه نباخته بود؟ اين هم که از قمار آخرش. ديلاق و جعفرش با هم رفتند. جعفر گفت: «اول بايد سري به زنها بزنم.»
دوقلوها نميخواستند بمانند. لپاناري ميگفت: «بابا، خواهش ميکنم. ما اينجا تنها ميترسيم.»
آنها هم رفتند. جعفر ميگفت: «چه معني ميدهد که زن بنشيند و هي زير ابروش را بردارد؟»
ديلاق چشمک ميزد. معلوم بود که برميگردد. نيم ساعت هم نشده برگشت. آمده بود دنبال سفيدآب. جعفرش گفته بود: «فقط ميرزا دارد.»
ميرزا گفت: «خودت که بلدي، برو بردار.»
ميدانست که نميرود. ميرزا پرسيد: «تو که هنوز اينجايي؟»
نگاهش ميکرد و با لبهء کلاهش ور ميرفت. ميرزا تا هر چه زودتر از شرّش راحت شود، رفت توي آشپزخانه و ظرف آجيل را آورد گرفت جلوش: «بيا، خودت انتخاب کن، اما بالاغيرتاً فقط همان سه تا را بردار.»
اول سه تا برداشت، بعد باز بادامها را با دو چنگش به هم زد، يکي دو تا را عوض کرد، بالاخره هم سه تا بادام به ميرزا نشان داد. اما ميرزا مطمئن بود که يکي دو تا هم کف رفته است. وقتي باز بقچهاش را به دوش انداخت که برود، ميرزا گفت: «ببينم، جعفر، يعني اگر من برده بودم، عرقچين را برايم ميآوردي؟»
اول نوک بادامش را دندان زد و کروچکروچ جويد، اخم هم کرد و چشم بست، بعد تنها چشم چپش را باز کرد: «مطمئن بودم که نميبريد.»
«گفتم، اگر.»
«بله فرموديد.»
باز هم دندان زد: «ما مأذون نيستيم ببازيم، آنهم به اهالي اينجا.»
رفت، اما هنوز غژ و غوژ ميکرد: «هوسهاي شماها که يکي دو تا نيست، اگر سر اشپختر را هم برايتان بياوريم، باز ميگوييد، برو دندان شيريش را هم بياور، مثل همين برادر حاتم طايي خودمان. هر ساعت يک چيزي ويار ميکند.»
بالاخره از در رو به دالان رفت. ميرزا در را قفل کرد. ميدانست فايدهاي ندارد. فرخلقاش دستهء کليدهاش را ميگذاشت توي جيب جليقهاش. همهء چراغها را خاموش کرد و رفت دراز کشيد. باز صداي کر و کر را که شنيد، فهميد نبايد بخوابد. از توي کوچه هم صداي "کوچه تنگ و تاريکه" ميآمد. کِل هم ميزدند. يکبار هم، نصف شب بود که با وجود چلچراغ روشن سقف، مثل تلنگري که به کاسهء بلور بزنند، يکي گفت: «ميرزا!»
چيزي هم کنارش، زير لحاف، لوليد. ميرزا از همان زير لحاف دستش را دراز کرد که به چيزي خورد. حتماً عضوي از بدن بود که اينهمه گرم بود. مثل حرير هم نرم بود. نفهميد که کجاش بود. هر چه هم دستش را جلو و عقب برد، نفهميد. نه انتهايي داشت و نه حتي انحنايي. تا هر جا كه ميرزا دستش را ميبرد همانطور تخت بود و گرم، و نرم مثل حرير. ميرزا بلند شد و لحاف را پس زد. کسي نبود، اما جاي کسي بر دشک مانده بود که دو تا هيکل فرخلقاش را داشت. ميدانست اضغاث و احلام است، حتي آن پقپق خندههايي که حالا از دور تا دورش ميشنيد، مثل اينکه ميچرخيدند، و از ميان خندهها باز يکي هي ميگفت: «ميرزا، ميرزا!»
نفهميد از بوي عود بود يا از تکرار اينهمه ميرزا ميرزا که پلکهاش سنگين شد. خواب نبود. ميدانست که نشسته است و هر دو زانويش را به بغل گرفته است. اما باز آنجا نبود. يک جايي بود که اينجا نبود. داشتند پوستش را از هر طرف ميکشيدند، انگار همهء تنش را بادکش ميکردند. پوست پايش هم ناسور بود، براي همين نميتوانست راه برود. شايد زير بالش را گرفته بودند و ميبردند، يا همان باد ميبردش که داشت پوستش را قلفتي از تن جدا ميکرد. بعد هم همان باد پردهاي قلمکار را پس زد و ميرزا ديد که جعفرش بر سکويي سنگي که فقط سه پله ميخورد نشسته است. يک کلاه بوقي هم سرش بود که منگولهاش ميرسيد به سقف. دستش را هم دراز کرده بود تا زير چانهء ميرزا. ميرزا نميخواست دست ببوسد. مکروه بود. اما بوسيد و حتي به ضرب همان باد يا همان دستها که ميآوردندش بر خاک افتاد. دستي هم پس کلهاش را گرفت و پوزهاش را به خاک ماليد. چه فايده داشت که فکر کنند نبوسيده است، حتي اگر ميرزا ميگفت به اجبار بوده است؟ اينطور که حالا خودش را ميديد به خاک افتاده بود. بوي کاهگل هم ميآمد. باز جاي شکرش باقي بود که هنوز خاک هست. شايد هم خواست چيزي بگويد. پس تازيانهاش زده بودند، از روي لباس. ميدانست هر طور هست نبايد اقرار کند، حتي اگر در يک مجلس باشد. پس چهار شاهدشان کجا بود؟ گيرم که جعفرهاش دو تا باشند و زنها هم يکي. دو زن عاقل و بالغ ديگرشان کو؟ دوقلوها که حساب نبودند. حاکم ديوان بلخ هم که باشد نميتواند، که باجي آمد جلو، با کمر خميده و عصا به دست، همانطور که بود، دستش را هم همانطور به پشت گذاشت و با نوک عصا به ميرزا اشاره کرد: «خودش است، من با چشمهاي خودم ديدم. فرخلقا نميخواست، اما اين...»
بعد هي گفت اين و سرفه کرد. پس حالا همين مانده بود که با آب و سدر و کافور و حتي آب پاک غسل بکند و کفن بپوشد و خودش بايستد تا همينجا، جلو جعفرش، او را از نوک پا تا حد ران در اين خاک دفن کنند؟ چشم گشود. يعني همهء اينها القاي خيال بود؟ تازه او که مجرد بود ديگر چرا حد زناي محصن را ميخواستند جاري کنند؟ آنطور که جعفرش نشسته بود انگار حاجيفيروز را حاکم کرده بودند. ديگر تا صبح حتي چشم بر هم نگذاشت. همهاش هم سعي کرد به چيزي نگاه کند، مثل همان شبهاي چهلهاش. يکبار هم آنقدر به چلچراغ نگاه کرد که ديد لنگر برداشت. صداي به هم خوردن آويزههاش را هم شنيد. بالاخره هم صبح شد. بلند شد. سرش گيج ميرفت. چرا اين بلاها را به سر او ميآوردند؟ تا چاي دم بکشد، غسل واجب کرد و پس از تشهد و سلام گفت: «خدايا، خداوندا، ميبيني و ميگذاري؟»
بعد هم پيشاني بر مهر گذاشت و گريه کرد. وقتي سجادهاش را جمع ميکرد، سجادهء جعفرش را هم ديد. يک وجب عقبتر از او ايستاده بود. ميرزا رفت توي آشپزخانه. زنش چه عقلي کرده بود که آشپزخانه را گفته بود همين جا بسازند. فقط سر مستراح و حمام جر و منجر داشتند. اما بالاخره حرفش را پيش برد. وقتي ميرزا از سفر عتبات برگشت ديد کار خودش را کرده است. براي ميرزا فقط همين مانده بود که در و دريچهها و آينههاي سنگي گوشوارهها را ببرد در دکانش و به چند غاز بفروشد. حالا فقط همان پنجدري مانده بود. طاهره و صديقهاش هم چشم به راه بودند تا کي همه را بکوبند و شش دستگاه ازشان در بياورند. اين هم از جعفرش که ده بيستتايي کيسه روي ماشين رختشويي در دو صف چيده بود که ميرزا ببيند دارند کار ميکنند تا او سر پيري به افلاس نيفتد. کلاه صدارتياش را هم گذاشته بود درست وسط ميز آشپزخانه که انگار کرک لبهء اين طرفش ريخته بود. ميرزا گفت: «جعفر، چرا کلاهت اينطور شده؟»
اول رفت روي ماشين رختشويي نشست. چند کيسه را هم سبک و سنگين کرد و کنار گذاشت: «پس بالاخره متوجه شديد که دارد چه بلايي سر من ميآيد؟»
«يعني چه؟»
به کلاه، شايد هم به خط باريک و سفيد لبهء آن اشاره کرد: «همين ديگر. ميبينيد، اما نه انگار که ديدهايد.»
ميرزا، تا حرفي نزند، دو سه مويي از سوراخ بينياش کند، حتي لالهء گوش خودش را کشيد. جعفرش نميديد. هنوز به کلاهش نگاه ميکرد، آه هم کشيد: «ما اهل هوا، ارباب، خيلي وقت است فهميدهايم که هر چه به زبان آيد، به زيان آيد؛ چون به قول ما اسم همان مسمي است. اما شماها، مثلاً خود شما، از بس چشمتان به دست توريستها بوده تا دو تا تکه عتيقه ازتان بخرند، يادتان رفته که يک روزي ...»
ميرزا سرفه کرد، لالهء اين يکي گوشش را هم کشيد. اگر بخواهد از جنگهاي صليبي شروع کند چي؟ باز سرفه کرد. جعفر هم سرفه کرد، بعد سر بلند کرد و با دو چشم بسته با غژ و غوژ گفت: «خلاصه، ارباب، عمل فرع بر نيت است، مثلاً نيت زنا همان زناست؛ کافي است يکي فکرش را بکند تا زناکار بشود. واي به وقتي که ديگر نگاه کند، يا خداي ناکرده کارش به مباشرت با حلال مردم بکشد.»
ميرزا از زبانش در رفت: «کلهام باد کرد، جعفر، حرفت را بزن.»
جعفر چشم راستش را گشود: «بله، ميبينم. گاهي هم من همينطور ميشوم، بخصوص وقتي دوقلوها با هم يکبند حرف ميزنند، ميفهمم که کلهام دارد باد ميکند، مثل حالا که پشم کلاه من لحظه به لحظه بيشتر ميريزد. اول نفهميدم که چرا، بعد که ديدم حمام رفتهايد يا اصلاً بيوضو به نماز ايستاديد ديدم ...»
به جايي در نمد پاي راستش اشاره کرد: «آن شستم دارد ميخارد. خوب، ديگر فهميدم. اولش البته خانمبزرگ ديد. توي زوراببافي ستاره داشت نخ کلاف ميکرد. کوچولخانم، يا به قول شما، گردنبلوري نبود. گفتم: کزاست؟ اشاره کرد به کلاهم که، از خودت بپرس.»
«حالا کجا هستش؟»
«شما اربابيد، از شما بايد پرسيد.»
«خجالت بکش، مرد.»
«چرا من، ارباب؟ آن زن بايد خزالت بکشد. تازه او چرا، زنها ضعيفاند، مردها مقصرند، هر کس که اين بلا را سر من آورده مقصر است.»
به کلاه اشاره ميکرد. به اصطلاح صاحب کتاب کلاه صدارتياش مسخر او بود که کرکهاش گره به گره ميريخت. ميرزا نگاهش کرد. دست زير چانه گذاشته بود و به ميرزا نگاه ميکرد. تا مبادا باز دلش بترکد، گفت: «ببينم جعفر، جدي ميگفتي که يکصد و بيست سال است که حکومتتان سلطنتي نيست؟»
پقي زير گريه زد، اما حبابي در کار نبود. ميرزا گفت: «با تو بودم، جعفر.»
چنگ در بافههاي حتماً بافتهء پشت سرش زد، گفت: «حرف توي حرف ميآوريد تا من فراموشم بشود که اينها همينطور دارند ميريزند؟»
«نه، فقط خواستم بدانم.»
نفسش را تو داد، يا شايد گريهاش را خورد. سر و سينه راست کرد. يک بافهء مويش را هم به چنگ حلقه ميکرد: «ما مأذون نيستيم نسبت به گذشتهها دبه بياييم.»
ميرزا خنديد: «فهميدم، پس جمهوري است.»
«مگر ديوانهايم که يکي را انتخاب کنيم تا شش يا حتي چهار سال هي بنشينيم و غصه بخوريم که چه غلطي کرديم؟»
«خوب، همين برادر حاتم طاييتان چطور حاکم شد؟»
«خودمان خواستيم، حالا هم هر وقت بخواهد باز رأي ميآورد. معلوم است.»
«جداً اسمش برادر حاتم طايي است؟»
«نه، لقبش اين است، مثل همين ديلاق.»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|