
04-16-2012
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رمان در ولایت هوا (19)
رمان در ولایت هوا (19)
نوشته : گلشیری
منبع : سایت شخصی گلشیری
فصل پنجم
صداي سرفهاي آمد. ديلاق بود. بقچهاي بر دوش داشت، نفسنفسزنان بر زمين گذاشت. کليچه و بعد قبايش را پس زد و کيسههاي آويخته به حلقهحلقههاي کمربندش را نشان داد: «اينها را کجا بگذارم؟»
از ميرزا نميپرسيد. جعفرش گفت: «از ارباب بپرس، همينطور که نميشود اينها را پخش و پلا کرد، آنهم اين دم عيدي.»
ميرزا گفت: «فقط توي کمد زن من مأذون نيستيد بگذاريد.»
«نترسيد، ارباب. ما، اهل هوا، چشممان پاک است. تن مردهها را نميلرزانيم.»
ميرزا گفت: «جعفر، راست بگو، حداقل احضار ارواح که بلدي؟»
«من؟»
از بالاي ماشين رختشويي لغزيد و افتاد پايين. آه و ناله هم کرد. ميشليد. گفت: «شلم کرديد، ارباب. دعا کنيد که فقط رگبهرگ شده باشد، اگر نه به قانون ما بايد قصاص شويد.»
شلان رفت. ديلاق هم زير بالش را گرفته بود. صداي غژ و غوژ هنوز ميآمد: «اينزا پسرم، عدالت کزا بود؟ کو تا احکام ما را اختراع کنند.»
ميرزا ديگر معطل نکرد. صبحانه خورده و نخورده راه افتاد. اول توي حمام در جعبهء کمکهاي اوليه کپسولهاش را پيدا کرد. پنج سال بود که نميخورد. دکتر، حالا يادش نبود کي، گفته بود معجزه ميکند. با حلال خودش که نميخواست. با فرخلقاش که ديگر خواهر و برادر شده بودند. اما، خوب، ميخورد. خدا را چه ديدهاي؟ حالا هم به اميد خدا خورد. تا ظهر هم دو نسخهء خطي خريد. دو نمکدان فروخت و يک دست استکان و نعلبکي. به يک خانم چشم ميشي هم شش بشقاب لعابي فروخت. ميرزا دو بار زير لبي به شيطان رجيم لعنت فرستاد و يک بار هم هر چهار انگشتش را لاي کشو دخلش گير داد تا مبادا دست دراز کند و لپ حلال مردم را بگيرد که اصلاً همهاش پيشکش. يک قليان پايه بلور هم فروخت. سر قليان سنگي نداشت. سه حقهء چيني هم فروخت که کلي سود کرد. يکياش مو داشت. شناس بود و همين عصر حتماً ميفهميد. بعد از ناهار در دکان را پايين کشيد و رفت توي پستو يک ساعتي خوابيد. هيچ خواب نديد. داشت به خير ميگذشت. پس خيال نداشتند گردنبلورياش را سنگسار کنند. اما بعدازظهر مادر رستم آمد. رستم را هم آورده بود. پا بيرون داشت. نسخهء دو دکتر را عمل کرده بود. ميرزا مشتري داشت. زن و مردي دو تا پردهء قلمکار اصفهان ميخواستند که همهاش بتهجقه باشد. داشت، اما گفت، هفتهء بعد سري بزنند تا برايشان پيدا کند. وقتي رفتند، مادر رستم گفت: «من بعد فکرش را کردم، ديدم شما ميخواستيد من را از سرتان باز کنيد.»
ميرزا ديگر انگشتهايش را توي دخلش گير نداد، گفت: «خوب؟»
جاي دختر ميرزا بود، گل و گردن هم نميآمد، اما، خوب، لبهاش قلوهاي بود. يعني حالا که پير شده بود داشت از زمين و آسمان نعمت ميباريد؟ زن گفت: «شما جاي پدر من هستيد.»
«يکدفعه بفرماييد، پدربزرگ.»
رستم لاغرتر شده بود و دو مردمک سياهش مدام در چشمخانه ميدويد. ميرزا گوش داد. صدايي نميآمد. به جايي برنميخورد. طلسمي مينوشت و ميداد روي شکم بچه يا روي شکم خودش ببندند. تلقين، علماي جديد هم گفتهاند، مؤثر است. اما خودش اطمينان نداشت. ناگهان صداي تلنگري شنيد، به يک لگن مسيبود. صداي گريهاي هم ميآمد. گفت: «من چه کار ميتوانم بکنم؟ مگر از غيب مددي برسد.»
شنيد: «خجالت بکش، مرد. کوچولخانم بس نبود، حالا ميخواهي اين يکي را هم بيسيرت کني.»
خانمبزرگ بود، فقط سه گلوله بود که روي هم سوار کرده باشند و زير بزرگترين گلوله دو شاخهء سفيد بود که به تناسب سه گوي بالاتنه دو ستون سفيد بود که به کفش جير پاشنه صناري ختم ميشد. صداي گريه بلندتر شده بود. ميرزا گفت: «چشم، خواهر.»
دست دراز کرد و همينطوري کتابي از قفسه برداشت، يکي از همان دو نسخهء خطي بود که صبح خريده بود: «همين حالا درستش ميکنم. فقط شما دو دقيقه تشريف ببريد توي پستو.»
پتهء چادر را جلو لبهاي قلوهاياش گرفت: «باز که شروع کرديد؟»
«نه، به جدم، نظري ندارم. تازه خودتان که ميبينيد، از من گذشته است. جاي پدربزرگ شما هستم.»
شنيد: «دست به دست نکن، ميرزا، کوچولخانم را ميخواهند سنگسار کنند.»
زن نگاهش ميکرد. ميرزا گفت: «نترسيد خانم، سنگسارتان نميکنند.»
بچه ناگهان زير گريه زد، به جايي هم اشاره ميکرد. زن گفت: «چي شده؟ معصومه پيشمرگت بشود. يکدفعه چهات شد؟»
ميرزا بلند شد و به همانجا نگاه کرد که بچه هنوز اشاره ميکرد. دوقلوها، روبهروي هم، و بر لب پيشابداني برنجي نشسته بودند. فقط يکي گريه ميکرد، آنکه چادر داشت. جفت روبهروش مايوي دو تکه تنش بود، که اگر توي مجلههايي بود که محمدحسين گاهي ميفرستاد، حتماً همهجاش را ماژيک ميکشيدند. حق دارند که بکشند. بعيد نيست که ما هم اختراع کنيم. شکمش برآمده بود، شايد هم اصلاً بادش کرده بود. پيشابدان را هم تکان ميداد، اصلاً الاکلنگ ميکردند. ميرزا گفت: «بفرماييد، معصومه خانم. معطل نکنيد. ميبينيد که چهقدر کار سرم ريخته است.»
خانمبزرگ جيغ زد. دست و بال تکان ميداد. عجب شلاتهاي بود! حتي خم شد و کفش پاشنه صناري را درآورد و آمد جلو. آمده بود جلو که چه بکند؟ داد ميزد: «عرضه که نداريد، فقط چشم و دلتان ميدود.»
ميرزا بازوي معصومه را گرفت و به طرف پستو هلش داد: «نترسيد، چشمهايم را ميبندم. نميگذارم چشمم به تن و بدنتان بيفتد. فرض کنيد رفتهايد دکتر زنان. تا چشم به هم بزنيد تمام ميشود.»
بعد هم توي کشوهايش را گشت يک ني پيدا کرد و تراشيد. خانمبزرگ هنوز جيغ ميکشيد و سعي ميکرد از قفسهها بالا بيايد، ميگفت: «بگذار دستم بهت برسد.»
ميرزا بالاخره قلمدانش را پيدا کرد، خطکش و قلمهاي ني و قلمتراش و دوات ليقهدار هم داشت. مرکبش حتماً خشک شده بود. چند جور قلم ريز و درشت هم داشت. اگر مشتري باز به تورش ميخورد از آنها هم ميتوانست استفاده کند. رفت به پستو و در را از تو قفل کرد. زن روي نيمکت و با دو چشم بسته دراز کشيده بود. لبخند ميزد. ميرزا از کتري آب توي دوات ريخت. بچه نشسته بود و با يک دسته کليد بازي ميکرد. ميرزا چشم بست و نشست دامن چادر را پس زد و بعد دامن پيراهن و ژاکت را بالا زد. صداي شکستن چيزي آمد و بعد چيزي مثل هوار پايين ريخت. ميزرا حتي چشم نگشود، کورمال بر سطح صاف و گرم دست کشيد، مثل کاغذي که اول صاف ميکنند، بعد با خطکش و قلمني يک مستطيل کشيد و خانه خانهاش کرد، بعد زيرچشمي نگاه کرد، همانقدر که بتواند توي هر خانه به حرف يا عدد رمز جعفرش را بنويسد. سعر 111 را زياد آورد. زن ميلوليد و گاهي حتي صداي کر و کر خندهاش ميآمد. ميرزا با دو چشم اشکآلود باز پلک بر هم گذاشت و سعر 111 را پايين پاي مستطيل کشيد، بعد هم سر بلند کرد رو به تيرهاي سياه شدهء سقف نگاه کرد و بعد به دو دست پير و لرزانش، گفت: «اللهم ارزقنا.»
بعد هم در را باز کرد و آمد بيرون. وقتي معصومه بيرون آمد، ميرزا حتي نگاهش نکرد. ريز ميخنديد، گفت: «دستتان درد نکند. ميبينيد خوابش برده است.»
نيازش را هم گذاشت جلو ميرزا و رفت. فقط دو کاسهء چينياش را شکسته بودند و يک تکه هم از گچ سقف روي پلهء دوم منبر جنسها ريخته بود. فداي سرش! تکهها را جمع کرد و توي يک دستمال ريخت. گره زد. خنديد. مگر ديوانه شده بود که او هم ميخواست اختراع کند؟ صاحب کتاب گفته بود اشياء هم جان دارند. به رجب زاغي هم تلفن کرد. مظنهء دلار را پرسيد. رجب ميگفت: «از هزار تا يک ميليونش حاضر است. شما امر بفرماييد.»
عصر حسابي سرش شلوغ شد. مردم انگار ديوانه شده بودند. چندتايي دنبال قصري مسي آمده بودند.پلاستيکياش گران شده بود. فقط دو تا داشت که يکياش نقش گوزن داشت. دم غروب جعفرش آمد. ميگفت: «سر راهم گفتم سري بزنم.»
تا باز حرف زنها را پيش نکشد، ميرزا در و بيدر برايش حرف زد، و گفت که : «ما هم مير نوروزي داشتهايم. شايد شما هم همين را اختراع کردهايد.»
نشسته بود لبهء پلهء اول منبر جنسها، جاي خالي همان قصري مسي بينقش، دو بقچه هم حمايل گردنش کرده بود و حالا فقط نخ کيسههاش را يکييکي باز ميکرد، کف دستش ميريخت، با انگشت به هم ميزد و باز ميريخت توي کيسهاش و نخش را ميکشيد و به حلقهحلقههاي کمربندش ميآويخت. وقتي ميرزا مظنهء دلار را برايش گفت، جعفر سر بلند کرد: «خودتان گفتيد فايده ندارد.»
«البته، براي اينکه حتي يک دلارياش را جلو چراغ ميگيرند.»
«از من ميشنوند زير ميکروسکپ بگذارند.»
«يعني نميبينند؟»
«فقط شما چشم باطنبين داريد، ارباب.»
باز رفت سراغ کيسهء قراضههاش. انگار از اول شروع کرد. خير، خيال آمدن نداشت. ميرزا اسکناسها را دسته ميکرد، گفت: «تو نميآيي؟»
سر بلند کرد: «چرا حالا؟ من دل ديدنش را ندارم. کارشان که تمام شد ميرويم.»
«مگر تمام نشده؟»
پايين پريد و به طرف پستو رفت. دمش همچنان دور پايهء اين طرف حلقه بسته بود، گاهي هم سرش مثل مار سر کنده بر زمين ميخورد. شايد تا در درياي اندوه غرق نشود، لنگرش بود. ميرزا حتي ديگر نتوانست لبخند بزند. ميرفت خانهء صديقهاش. نبض خودش را هم گرفت. کاش اصلاً مريض ميشد و يک سر و يک کله حداقل يک ماهي ميافتاد. گفت: «جعفر، من رفتم.»
شنيد: «حالا يک دقيقه تشريف بياوريد.»
صدايش از لاي در نيمه باز ميآمد. ميرزا ناچار رفت. دم هم در کنارش ميلغزيد و ميرفت. نميترسيد. از اين بدتر که نميشد. گيرم ميبردندش، ببرند. از ميرزا ميشنيدند ميتوانستند سلول به سلول ببرندش و آنجا سوارش کنند. جعفرش روي قفسهء بالايي نشسته بود و گريه ميکرد و کيسهها را يکي يکي توي کاسهء چيني يا گلدان نقره، يا دوغخوري شيشهاي ميگذاشت. بقچهها هنوز حمايل گردنش بود. گفت: «شما نميترسيد، ارباب؟»
«از چي؟»
«خوب، بعضي آدمها براي اينکه پاک شوند، اعتراف ميکنند تا در اين دار دنيا بارشان سبک شود، اما بالاخره تن شماها که از آهن نيست.»
«حرفت را بزن.»
«ما گاهي ارباب، تا مخاطب خودش بفهمد، حرف را در پرده ميزنيم، يا اصلاً دور ميزنيم، چون به اصطلاح اهل علم ما اهل هوا عالم صغيريم، نسخهء عالم کبير، مثلاً همين منشي محکمه پدر من را درآورد تا فهميدم که ما هم داريم به تسخير آدمها ميرسيم. نسخهاش را هم به من داد.»
دو بقچه حمايل گردنش را باز کرد، يکي را روي قفسه جا داد و آن يکي را باز کرد و از توي آن چيزي درآورد، يک طبقه هم پايين آمد: «بفرماييد، اينها را هم براي نمونه به من داد.»
ميرزا عينکش را درآورد و به چشم گذاشت. چند تار مو بود: دو تا سياه و يکي سرخ و يکي سفيد. ميرزا گفت: «مال کوچولخانم که نيست؟»
«اختيار داريد، ارباب. ميبينيد که.»
«پس مال کيست؟»
«خودتان بايد حدس بزنيد.»
«نه، اصلاً ولش کن. گيرم که موي پاپ باشد، يا آن يکي را از ريش فيدل کاسترو کنده باشيد، اما آخر نگفتي کوچولخانم را چرا کشتيد؟»
«نکشتيم، ارباب. حيات ابد بهش داديم. درد هم نکشيد، چون به قول ادباي شما تن رها کرد تا پيراهن نخواهد. پس حالا هم هستش، ديگر هم نه پير ميشود و نه چراغ ميزند.»
ميرزا آمد بيرون. اصلاً ميدويد. صداي گريهء جعفرش را هم ميشنيد. در را کشيد پايين. اما مطمئن بود که قبل از او از در بيرون زده است. شايد هم بعد ميآمد. وقتي سوار ماشيناش شد، بيآنکه نگاه کند فهميد که يکي توي ماشين هست. جعفر سعر 114 بود. همان وسط صندلي عقب نشسته بود. گفت: «تا دير نشده بايد بجنبيم، ارباب. بابام ديوانه ميشود. ميترسم کاري دستمان بدهد.»
ميرزا پرسيد: «بقيه کجا هستند؟»
«ميآيند.»
ديلاق عجله داشت، اصرار ميکرد ميرزا ديگر پشت چراغ قرمز نماند، حتي گفت چطور ميانبر بزند. ميگفت: «در ولايت هوا از بس مرد کم است آنقدر زن هست که يک مرد ميتواند، اگر بخواهد ده تا زن بگيرد؛ اما بديش اين است که بايد در هم بردارد.»
مرتب هم خميازه ميکشيد. ميرزا گفت: «اگر روزي سه تا بهت بدهم، حاضري يک جاروي کوچولو براي من بياوري؟»
«شما جان بخواهيد، ارباب.»
«جدي گفتم.»
«ميدانم، اما خودتان که ميدانيد ما رشوه قبول نميکنيم.»
ميرزا داد زد: «من با تو تختهنرد بازي نميکنم.»
نزديک هم بود که بزند به يک دوچرخهسوار. ديلاق گفت: «چرا عصباني شديد؟ خوب، باشد، طاس ميريزيم.»
بالاخره هم رسيدند. ميرزا اول ماشينش را به گاراژ برد، بعد هم در را باز کرد و تعارف کرد تا ديلاق برود تو. ديلاق نگاه کرد و برگشت پشت پاي ميرزا پنهان شد، گفت: «حق داريد که بترسيد. هنوز هستند. اما ديگر دير شده، اگر قيد دو تا جريمه را زده بوديد، سر وقت ميرسيديم.»
«مگر چه کساني اينجا هستند؟»
«خودتان بالاخره ميبينيد.»
دوقلوها وسط لچکي اين طرف حوض نشسته بودند، با سرِ باز و روي برفها. فقط کمانابرو گريه ميکرد. ميرزا برگشت و به ديلاق گفت: «بيا تو، مادرت نيست.»
«اينها را که نميگفتم.»
نميآمد تو. ميگفت: «پدرم اگر بفهمد باز خوردهام عاقم ميکند.»
ميرزا ديگر محلش نگذاشت. دخترها روبهروي هم نشسته بودند و گلبرگهاي يک گل نرگس را به نوبت ميکندند و بر پشتهء کوچکي که ميان برفها بود ميريختند. ميرزا که نزديکتر رفت چادرهاي چيتشان را به سر کشيدند. اين بار با هم گريه کردند. ميرزا پرسيد: «مادرتان کجاست؟»
هر دو به دالان اشاره کردند. ميرزا باز برگشت. ميدويد. چطور نديده بود که پردهء جلو اندروني را بالا زده بودند و در هم باز بود؟ بوي نا دو اتاق تو در توي اندوني را برداشته بود. در رو به حياطخلوت هم باز بود. انگار باجي بود که دست به کمر گرفته بود و با دست ديگر آجرهاي قزاقي کف حياطخلوت را ميشست. نه، باجي نبود. مادر زنش بود. گفت: «حالا ميآيي؟ خوشا به غيرتت.»
ميرزا گفت: «اين قفل را چطور باز کرديد؟ من هم نميدانم که کليدش کجاست.»
«با يک ميخ.»
رگههاي عنابيرنگ در کاسهطور سيماني چاهک ميچرخيد. ميرزا گفت: «آخر چرا؟ آن زن بيچاره که گناهي نکرده بود.»
«پس چرا وقتي گفتم، نيامدي شهادت بدهي؟»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|