
05-04-2012
|
 |
کاربر فعال
|
|
تاریخ عضویت: Oct 2010
محل سکونت: خراب آباد
نوشته ها: 1,032
سپاسها: : 577
868 سپاس در 544 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
وای،باران
باران
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای،باران
باران
پر مرغان نگاهم را شست
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری؟
نه
از آن پاکتری
تو بهاری؟
نه بهاران از توست
از تو می گیرد وام
هر بهار اینهمه زیبایی را
هوس باغ و بهارانم نیست
ای همه باغ و بهارانم تو
سیل سیال نگاه سبزت
همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود
من به چشمان خیال انگیزت معتادم
و در این راه تباه
عاقبت هستی خود را دادم
آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چراست؟
در پی گمشده ی خود به کجا بشتابم؟
مرغ آبی اینجاست
در خود آن گمشده را دریابم
من چه دارم که تو را در خور؟
هیچ
من چه دارم که سزوار تو؟
هیچ
تو همه هستی من،هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری؟
همه چیز
تو چه کم داری؟هیچ
دشت ها نام تو را میگویند
کوه ها شعر مرا می خوانند
کوه باید شد و ماند
رود باید شد و رفت
دشت باید شد وخواند
در من این جلوه ی اندوه ز چیست؟
در تو این قصه ی پرهیز که چه؟
در من این شعله ی عصیان نیاز
در تو دمسردی پاییز که چه؟
حرف را باید زد
درد را باید گفت
وای باران
باران...
(حمید مصدق)
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|