محبوبه همچنان به محمد خیره شده بود او به فراست دریافته بود که فقط یک عاشق در مقابل نام محبوب اینچنین از
خود بی خود می شود به یاد خودش افتاد که هرگاه به طور اتفاقی نامی از فرشاد برده می شد بی دلیل دست و پایش را
گم می کرد و احساس می کرد همه فهمیده اند چه در قلب او می گذرد و براي اینکه خود را خونسرد نشان بدهد بدتر
کاري می کرد که همه با تعجب به او نگاه کنند. مثلا شب پیش سر سفره شام ،تا مادر حال فرشاد را از محمد پرسید
،براي اینکه کسی متوجه لرزش بدنش نشود شروع کرد به هم زدن پارچ دوغ و هنگامی به خود امد که مادر و محمد با
تعجب به او نگاه می کردند .
محمد وقتی به خود امد متوجه شد محبوبه با حالت متفکري به او خیره شده است .براي اینکه از زیر بار نگاه او خلاصی
پیدا کند چرخی زد و براي رفتتن به اتاقش پشتش را به او کرد.در حالی که سعی می کرد صدایش حالت عادي داشته
باشد گفت :"عجب رو دستی خوردم ،براي خبري که عاقبت خودم می فهمیدم باید تاوان سنگینی بدهم ."
با اینکه محبوبه می دانست محمد جدي نمی گوید و براي شنیدن چنین خبري حاضر بود چند برابر هم خرج کند اما با
نگرانی گفت "ببینم هنوز سر حرفت هستی ؟ "
محمد پیش از بستن در اتاقش لبخند زد "اره خواهر کوچولو ي خوش خبر ،همین امروز بعد ار ظهر "و در اتاقش را بست
تا فریاد شادي محبوبه که ههال را روي سرش گذاشته بود سر او را نبرد .
محمد به اتاقش پناه برد و بدون اینکه لباسش را عوض کند روي تخت دراز کشید و دستانش را زیر سرش گذاشت
حاضر » باردیگر خبر را مرور کرد .دایی و زن دایی و فرشته .....فرشته .....فرشته ...واي چه خبر دلچسبی بود و به خاطر آ
بود تمام دارایی اش را به عنوان مژدگانی بدهد .از تصور دیدن فرشته از خود بی خود شده بود زیررا او را با تمام قلب و
احساسش دوست داشت .محمد نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست .
با وجودي که محمد جوان نجیبی بود و تا کنون در مورد علاقه اش کوچکترین حرفی نزده بود اما براي تمام اعضاي
خانواده آشکار بود که فرشته قسمت مسلم اوست و کسی در این مورد شک نداشت . محمد می دانست با تمام شدن
دانشگاه م یتواند به آرزو ي دیرینش برسد که همان وارد شدن به جامعه مقدس پزشکی بود .همچنین می دانست دیري
نخواهد کشید که با اتمام درس فرشته می تواند براي خواستگاري او اقدام کند . این براي او انتظاري طاقت فرسا و در
عین حال شیرین بود .البته در این انتظار نه تنها محمد بلکه تمام اعضاي خانواده سهیم بودندن .از جمله مادر محمد که
خیلی دوست داشت هر چه زودتر عروس زیبایش را به منزل بیاورد .حتی مهدي و نرگس ،پدر و مادر فرشته نیز محمد را
داماد خود می دانستنند و به وجود او افتخار می کردند .با وجودي که این علاقه و احساسات را پیش فرشته ابراز نمی
کردند ،اما فرشته نیز به خوبی می دانست که تنها آرزوي پدر و مادرش این است که او ومحمد با هم ازدواج کنند .شاید
فرشته هم می دانست که محمد شیفته و شیداي اوست و شاید او نیز آرزویش بود که همسري مانند او داشته باشد که
گل سر سبد فامیل است .اما کسی چه می دانست سرنوشت براي آن دو چه خواسته است . محمد فقط امیدوار بود و خود
را به دست تقدیر سپرده بود.او فرشته را در رویایش میدید و تصویر زیباي اورا در ایینه قلبش تماشا میکرد.فرشته به
راستی جواهري کمیاب بود .پوست صورتش لطیفی و سپیدي گل یاس را به هیچ می انگاشت .
چشمان ابی تیره اش به رنگ ابی دریاي شمال در سپیده صبح بود .لبانش چون غنچه اي ناشکفته بود وموهاي طلایی
وبلندش به تلالو خورشید طعنه میزد. فقط کسانی که اورا دیده بودند میتوانستند اورا چنین توصیف کنند. فرشته به
راستی زیبایی نفسگیري داشت و به حقیقت چون فرشته اي بود که از اسمان به زمین امده باشد.حرکاتش به قدري
موزون وارام بود که گویی حدي براي ان نمیشد تصور کرد. البته نه فقط زیبا،بلکه جذابیت خاصی داشت که می توانست
به راحتی روي دیگران تاثیر بگذارد.از همه مهمتر متانتی در وجود و رفتارش بود که دیگران را مجذوب حالتها و رفتارش
میکرد.مهدي و نرگس،تنها دخترشان را به قدر دنیا میپرستیدند و تمام سعی خود را میکردند تا اورا راضی و خوشبخت
ببینند.از نظر ان دو محمد تنها کسی بود که میتوانست فرشته را خوشبخت کندو بر همین اصل تمام خواستگاران او
بدون اینکه حتی به منزل راه پیدا کنند یکی یکی جواب میشدند.محمد نیز در این بین خود را بی رقیب می دید .
محمد انقدر در تفکراتش غرق شده بود که نفهمید کی چشمانش گرم شده و به خواب عمیقی فرورفته است .
وقتی از خواب برخواست ساعت چهار بعد از ظهر بود.با اینکه مدت زیادي نخوابیده بود اما از سستی و کرختی که اکثر
اوقات بعد از خواب به او دست میداد خبري نبودو احساس سرحالی و نشاط میکرد.از اتاقش که بیرون رفت از سر و
صداي اشپزخانه متوجه شد مادر به منزل برگشته است ومشغول تدارك شام شب میباشد. پله ها را دوتا یکی پایین امد
و به طرف اشپزخانه رفت و در استانه ان مشغول تماشاي مادرش شد.مهتاب از سایه اي که جولوي در افتاده بود سرش را
بلند کرد و با دیدن محمد لبخند زد :
» ساعت خواب پسرم «
.» سلام خسته نباشی مامان «
!» سلام عزیزم متشکرم چه عجب «
» ؟ چطور «
» وقتی امدم دیدم خوابی «
» ؟ اره امروز کمی خسته بودم راستی مامان امروز این وروجک را نمیبینم «
محبوبه را میگوي؟ بچه ام رفته خونه دوستش مهناز.در ضمن به من گفت »: مادر متوجه منظور محمد شد .با خنده گفت
.» به محمد بگو تا من بیایم حاضر باشه برویم بیرون
.» امان از این ته تغاري شیطون،میبینی مامان چجوري بلده منو سرکیسه کنه »: محمد با لذت خندید
مادر موضوع را میدانست ،زیرا محبوبه به او گفته بود،اما میخواست ا ز زبان محمد جریان را بشنود.با لبخندي دلنشین
» ؟ خیر باشه چه خبره »: سرش را تکان داد و گفت
.» هیچی از محبوبه رودست خوردم سر امدن دایی جان از شمال باید خسارت بدهم «
مادر جون یعنی این خبر اینقدر براي تو مهمه؟پس یادم باشه ». مهتاب با لبخند نگاه معنا داري به پسرش انداخت
» ؟ پنجشنبه جلوي در بایستم و خبرامدنشان را خودم به تو بدهم.اونوقت چی به من مژدگانی میدهی
من جانم راتقدیم به شما میکنم و این ». محمد با خنده جلو رفتو روي سر مادر خم شد و بوسه اي روي موهاي او نشاند
.» ناقابل ترین چیز براي شماست
جانت بی بلا باشد پسرم،ذره ذره وجودم خوشبختی تو وخواهرانت را »: مهتاب نگاه پرمهري به او انداخت و در پاسخ گفت
و براي اینکه محمد متوجه اشکی که در چشمانش شده بود نشودسرش را پایین «. میطلبد.الهی زنده باشی و خوشبخت
انداخت و سر خودش را با خرد کردن هویج و سیب زمینی گرم کرد .
محمد از کلام مادر متاثر شد او میدانست که بعد از فوت پدر،مادر با تلاش مضاعفی که بر عهده گرفته بود این حقیقت را
ثابت کرده است.در حالی که مقداري هویج خرد شده از ظرف بر میداشت،بوسه اي دیگر بر سر مادر زد و از آشپزخانه
خارج شد تا به حمام برود واحساس نشاط بیشتري بکند .
وقتی از حمام خارج شد محبوبه را حاضر و اماده دید که روي مبلی نشسته و منتظر اوست و با دیدن محمد لبخند زد .
.» سلام و عافیت باشد انشالله حمام دامادیه داداش جونمو ببینم «
اي کلک زبون باز!من فکر کردم که فراموش کردي،حالا نمیشه یه تخفیف دانشجویی به من بدي و از خیر این مانتو «
» ؟ بگذري
نه معلوم است که فراموش نمیکنم »: محبوبه با اینکه میدانست محمد جدي نمیگوید،اخمی کرد و با قیافه ناراحتی گفت
و با قهر سرش را برگرداند . «. ،یالله باید به قولت عمل کنی
قهر نکن »: محمد از رفتار محبوبه که چون کودکی میمانست خندید و در حالی که با حوله موهایش را خشک میکرد گفت
.» نی ین کوچولو شوخی کردم صبر کن الان حاضر میشوم
ساعت پنج ونیم بعد ازظهر بود که محمد همراه محبوبه براي خرید از منزل خارج شدند.مادر هم صورت خریدي به انان
داد.محبوبهسر از پا نمیشناخت.چند ماهی بود کهبراي خرید مانتویی پولهایش را جمع میکرد وبا این بخشندگی محمد
او میتوانستپولهایش را براي خرید کفشی که از پیش نشان کرده بود بدهد.انها هنوز سر خیابان نرسیده بودند که صداي
بوق آشنایی توجه محد را به انطرف خیابان جلب کرد.به طرف صدا برگشت و با دیدن فرشاد دستش را تکان داد.محبوبه
با دیدن فرشاد که پشت فرمان نشسته بود چنان نفسش بند امد که فکر کردهر لحظه ممکن است قلبش از حرکت
بایستد.انتظار دیدن فرشاد انهم در ان زمان و درست سر خیابانشان را نداشت .
فرشاد خیابان را دور زد و درست جلوي پاي ان دو ترمز زد و در حالی که لبخند دلنشین همیشگی اش را بر لب
» ؟ سلام محمد چطوري »: داشت،باصداي بلند گفت
محمد خیلی دلش میخواست شوخی ظهر را باز ادامه دهد.اما با وجود محبوبه این کار را درست ندید.دستش راروي لبه
» ؟ خوبم چه خبر از این طرفها ». پنجره گذاشت و سرش را خم کرد
امده ام تا کتابهایی را که جا گذاشته بودي بدهم.خوب »: فرشاد خم شد تا قفل در محمد را باز کند در همان حال گفت
» ؟ شد دیدمت مثل اینکه جایی میرفتی،درست است
اره »: محمد نگاهی به محبوبه انداختکه چند قدم از او فاصله داشت و باز سرش را به طرف فرشاد چرخاند و با لبخند گفت
.» سر یک شرط از محبوبه باختم،حالا دارم میروم جبران مکافات کنم
.» بیایید سوار شوید من شمارا میرسانم »: فرشاد به محمد اشاره کرد
محمد به اخلاق فرشاد اشنا بود و میدانست او تعارف نمیکندو اگر هم به چیزي کلید کند حتما باید انرا انجام دهد.محمد
نگاهی به او انداخت .
من دارم می روم »: وکمی صدایش را پایین آورد و ادامه داد «؟ مطمئنی که کارنداري ؟ممکن است خیلی علاف شوي «
خرید براي یک دوشیزه خانم .خودت که خوب می دونی چقدر دیر پسندند.حالا خود دانی . اگر هم دوست داري تا نصف
.» شب تو خیابون علاف بشی ،بسم الله
فرشاد خندید وبا سر اشاره کرد که سوار شوند .
محمد در عقب ماشین را باز کرد تا محبوبه سوار شود و خود نیز در صندلی جلو کنار فرشاد جاي گرفت .
محبوبه با بدنی لرزان سوار شد و خود را روي صندلی عقب رها کرد و با صدایی که لرزش آن به خوبی مشهود بود به
فرشاد سلام کرد .
» ؟ خوب محبوبه خانم چطورید »: فرشاد به عقب برگشت وبا لبخند جذابی سلام اورا پاسخ داد و پرسید
واین لکنت بی موقع اورا از خودش «. خ..خوبم متشککرم »: محبوبه با لکنت و درحالی که سرخ شده بود به آرامی گفت
متنفر کرد.با نیشگون محکمی که از پهلوي پایش گرفت ، نفرتش را نسبت به خودش نشان داد اما با وجود دردي که در
دخترة دست و پاچلفتی عقب مانده ،الحق که »: پایش ایجاد شده بود هنوز ناراضی بود و در دل به خود ناسزا می گفت
هنوز بچه اي ،الکن بدبخت خ..خوبم.راستی که!مردهایی مثل فرشاد از دخترهاي دست و پا چلفتی و لال خوششون نمی
آد .
گرماي داخل خودرو و بوي ادکلن خوشبویی که فرشاد زده بود فضاي دلچسبی را بوجود آورده بود .محبوبه از اینکه
اینقدر به فرشاد نزدیک است ،احساس خوبی داشت واین حالت حس بدي را که از لکنت زبانش در هنگام سلام کردن در
او بوجود آورده بود تحت تأثیر قرار داد .
فرشاد مشغول صحبت با محمد بود و محبوبه هر کلمه اش را به گوش جان می خرید.از آینه به چشمان روشن وابروهاي
بلند او خیره شده بود ودردل جذابیت و زیبایی اورا می ستود .
فرشاد براي پیچیدن به خیابانی به آینه نگاهی انداخت و در همان حال چشمش به محبوبه افتاد که به او خیره شده بود
خوب محبوبه خانم حالا چی از این برادر دست و »: .براي محبوبه دیر بود تا چشمانش رابدزدد . به او لبخندي زد و پرسید
» ؟ دلبازت بردي
محبوبه خیلی سعی کرد تا این بار بدون هول شدن پاسخ فرشادرا بدهد وبا اینکه تلاش می کرد تالحن صحبتش خیلی
عادي باشد اما از لرزش صدایش می شد متوجه خیلی چیزها شد .
.» محمد قرار است یک مانتو برایم بخرد «
» ؟ ببینم محبوبه خانم ،منظورت مانتو با کفش و روسري و کیف دیگه »: فرشاد با خنده بلندي به بازوي محمد زد وگفت
.» نه فقط مانتو »: محبوبه لبخندي زد و به محمد که درحال تکان دادن سرش بود نگاه انداخت
بابااي والله یک مانتو که چیزي نیست ،شاید محمد می خواد خوشحالت کنه.مطمئن باش »: فرشاد با لحن شوخی گفت
» ؟ همۀ این چیزها رو برات می خره . مگه نه محمد
» ؟ ببین می توانی خواهر سر به راه و مهربان من را از راه بدر کنی »: محمد نگاهی به فرشاد انداخت و گفت
فرشاد ومحبوبه خندیدند و صحبت به مسیر دیگري افتاد . حالا محبوبه احساس می کرد دیگر در مقابل فرشاد احساس
خجالت نمی کند و اکنون راحتتر می تواند با او همکلام شود
»؟ خب کجا باید بروم »: سر چهارراه ولیعصرفرشاد از ایینه نگاهی به محبوبه انداخت و با لحنی صمیمی گفت
فرقی نمیکند فکر کنم مانتویی »: محبوبه به محمد که او نیز منتظر پاسخ بود،وبه طرف او برگشته بود نگاهی کرد و گفت
.» را کهمیخواهم بخرم همه جا داشته باشند
»؟ میخواهی برویم همانجایی که فرانک همیشه از آنجا مانتو میخرد »: فرشاد رو به محمد کرد و گفت
نه قربانت،اون سر دنیا به خاطر یک مانتو؟این همه مانتو فروشی دست آخر یکیشمانتویی را »: محمد سوتی کشید و گفت
»؟ نظر تو چیه »: و بعد دوباره رو به محبوبه کرد و از او پرسید «. که محبوبه دوست داشته باشد دارد
محبوبه به علامت تایید حرف محمد سرش را تکان داد.
فرشاد جلوي مانتووفروشی بزرگی در میدان فاطمی نگه داشت.وهرسه پیاده شدند هنگامی که فرشاد پیاده می شد
»؟ خوب به سلامتی تو کجا تشریف میاوري »: ،محمد به شوخی گفت
من وکیل تسخیري محبوبه هستم تا بتواند حقش را »: فرشاد با خونسردي و بدون اینکه جا بخورد لبخندي زدوگفت
.» کامل از تو بگیرد
»؟ و تا خانه خرابم نکنی دست از سرم برنمیداري »: محمد نیز با خنده سر تکان داد وگفت
.» کاملا درست است «
محبوبه از اینکه فرشاد نام او را اینچنین صمیمی به زبان اورده بوددچار حس غریبی شده بود. فکر میکرد تمامی این
اتفاقات را در خواب میبیند.
در تمام طول خرید فرشاد با انان همراه بود ودر مورد مدل مانتو و رنگ ان اظهار نظر میکرد.محبوبه حتی یادش رفته بود
که قرار بوده مانتویی را که از قبل نشان کرده بود بخرد.و هرچه او میگفت محبوبه دربست تایید میکرد.
محمد کم کم کلافه شده بود و با خود فکر میکرد با وجود این همه مانتو چرا محبوبه یکی از انها را انتخاب نمی کند
امابراي اینکه دل محبوبه نشکند حرفی نمی زد.هر مانتویی که محبوبه می پوشید با اخمهاي فرشاد مواجه میشد.
!» نه این خیلی گشاد است «
!» نه این خیلی بلند است «
!» نوچ رنگ ان به پوستت نمی اید «
» اصلا مدلش جالب نیست
عاقبت در فروشگاهی فرشاد دست روي مانتویی گذاشت که درست مطابق میل محبوبه بود و محبوبهپس از امتحان
کردن با ابروهاي بازو لبخند فرشاد و محمد روبرو شد.
پس از خرید مانتو فرشاد از همان فروشگاه،روسري همرنگ مانتو محبوبه خرید و به او هدیه داد هر چند که دوست
داشت پول مانتوي محبوبه را هم حساب کند ولیچون قراري بود که محمد با او داشت،درست ندید در این کار دخالت
کند.
یادم باشد »: محمد پس از پرداخت پول مانتو نفس راحتی کشید و درحالی که لبخند میزد خطاب به فرشاد گفت
» هیچوقت قول خرید به کسی ندهم ،آن هم به یک دختر
اما من برعکس از گشتن توي فروشگاه لذت می برم خیلی دوست داشتم »: فرشاد درحالی که به محبوبه نگاه میکرد گفت
اخلاق فرانک هم مثل محبوبه بود.
محبوبه که زیر نگاه فرشاد رنگ به رنگ می شد سرش را زیر انداخت و با صداي آرامی گفت :من از شما متشکرم، سلیقه
خوب شما قابل تقدیراست.
فرشاد به محمد نگاهی کرد و با خنده گفت : قابلی نداشت.
محمد با اخم تصنعی سرش را تکان داد : هی روزگار می بینی ؟ پول از جیب ما رفته تشکرش نصیب کس دیگري می
شود. خوبه دیگه!
محبوبه با خنده به محمد نگاه کرد که با حالت قهر به او می نگریست.جلو رفت و روي پا بلند شد و بوسه اي روي گونه
محمد گذاشت : داداش جون خیلی متشکرم .
محمد دستش را بر پشت محبوبه گذاشت و هر سه با هم از در فروشگاه بیرون آمدند.جنب فروشگاه کافی شاپ کوچکی
بود که با توجه به سردي هوا نوشیدن شیرکاکائوي داغ می چسبید.پس از آن فرشاد آن دو را به منزل رساند و با وجود
اصرار محمد که او را به منزل دعوت می کرد فرشاد نپذیرفت و پس از خداحافظی از آنان جدا شد.محبوبه آن قدر ایستاد
تا خودرو فرشاد در پیچ خیابان از نظرش ناپدید شد و ناگهان با صداي محمد به خود آمد:محبوبه چرا خشکت زده ، بیا
دیگه. و بعد در حالی که مانتو و روسري اهدایی فرشاد را به خود می فشرد همراه با محمد به منزل رفت.پس از شام
وقتی در اتاقش تنها شد مانتو و روسري را جلوي رویش گذاشت و تا نیمه شب در حالی که به آنها خیره شده بود در
افکار شیرینی غرق بود وقتی به خود آمد که شب از نیمه گذشته بود با اینکه هنوز خوابش نمی آمد اما از فکر فردا و
رفتن به مدرسه و خستگی و خواب آلودگی سر کلاس درس از جا برخاست تا به رختخواب برود اما پیش از آن مانتو و
روسري را در کمد لباسش آویزان کرد و دستی به آن کشید و با خود گفت : امروز یکی از بهترین روزهاي زندگی ام بود.
البته در این بی خوابی شبانه محبوبه تنها نبود.دو اتاق آنطرفتر محمد نیز روي تختش دراز کشیده بود و در حالی که
چشم به سقف اتاق دوخته بوددر تفکرات دور و درازي غرق شده بود.
شب جادویی دارد که روز فاقد آن است.در شب احساسات آدمی بارورتر است و تمام احساسات خفته انسان بیدار می
شوند و عشق رنگ بیشتري به خود می گیرد.تاریکی شب انسان عاشق را شیداتر می کندو دلیل آن این است که انسان
با خود تنها می شود و تمام افکار روزانه را از خود دور می کند و به دور از چشمان دیگران که ما را زیر ذره بین خود قرار
می دهند، می تواند فقط به چیزي بیندیشد که دوست دارد.
محمد نیز به فرشته می اندیشید. به او که دوستش داشت و به اینکه احساس می کرد حتی یک لحظه نیز نمی تواند
بدون او زندگی کند.اما این را هم می دانست با وجودي که رسیدن به او مهمترین آرزوهایش به شمارمی رود اما باید به
فکر آینده زندگی مشترکشان هم باشد تا بتواند زندگی خوبی براي محبوبش بسازد.او می دانست همانطور که مدتها صبر
را پیشه خود کرده است باید درسش را تمام کند و با اینکه عاشق تحصیل و دانشگاه بود اما از کندي گذر زمان احساس
عصبانیت و کلافگی می کرد محمد در آن لحظه حالت کودکی را داشت که منتظر رسیدن تعطیلی و فرار از درس و
مدرسه بود. نفس عمیقی کشید و با خود حساب کرد که درس فرشته امسال تمام می شود و او می تواند مادر را به
خواستگاري او بفرستد، آن وقت خیالش راحت می شود و می تواند یک سال باقی مانده از درسش را بخواند و این مدت
او وفرشته نامزد می شوند و سپس همراه با جشن فارغ التحصیلی می توانند جشن عروسی را نیز برگزار کنند براي
محمد این رویاي شیرینی بود که آرزو میکرد هر چه زودتر به حقیقت بپیوندد.
محمد از جا برخاست ولبه تخت نشست.سرش را به دستانش تکیه داد وبا خود اندیشید که اي کاش می توانست فرشته
را عقد کند تا این نگرانی که در وجودش ریشه دوانیده از بین برود.هر چند یک بار این مسئله را با احتیاط به مادر گفته
بود وبا مخالفت صریح او روبرو شده بود زیرا مادر عقد را تا پیش ازاتمام تحصیل فرشته به صلاح اونمیدانست. دلیلش
هم این بود که مادر خود فرهنگی بود ومی دانست دختر عقد کرده در مدرسه دچار مشکلاتی می شودکه کمترین آن
افت تحصیلی می باشد البته محمد این را درك میکرد که مادر حقیقت را می گوید. در این میان خودش هم باید یک
پایش شمال ویک پایش تهران باشد.
البته در میان دوستان هم دانشگاهی اش عدهاي متاهل وبعضی نیز نامزد داشتند ولی هیچ یک شرایط او را
نداشتند,حتی حمید کهنامزدش دختر عمویش بود ودر کرمان زندگی میکرد اما حمید ماه تا ماه حتی تلفنی با دختر
عمویش تماس نمی گرفت ومی گفت:نامزدم که فرار نمی کند فعلا درس واجب تر است.
اما محمد میدانست نمی تواند مثل حمید فکر کند وروح او هر لحظه دیدار معشوق را می طلبد .ساکن بودن خانواده دایی
در شمال امکان دیدارهاي کوتاه را از آنان میگرفت.
اما چیزي که در این شب ظلمانی به او دلگرمی میداد این بود که هانطور که مادر جسته گریخته فرشته را عروس خود
می خواند, دایی وهمسرش نیز او را به چشم داماد خود می دیدند و ختی بارها از دایی شنیده بود که داشتن دامادي مثل
محمد باعث افتخار وغرور هر کسی خواهد بود.
بارها غیر مستقیم به او اشاره کرده بود که فرشته امانتی در دست ماست که به موقع باید به صاحبش تحویل داده
شود.اکثر اوقات به هنگام گفتن این کلام نگاهش را به او میدوخت.
با اینکه تمام شواهد نشان از این داشت که فرشته از آن اوست با این حال محمد نگران بود. او فرشته را حق خود
میدانست , اما تاکنون در مورد علاقه اش با او صحبتی نکرده بود.
هر بار تصمیم میگرفت به او ابراز علاقه کند وبا خود شرط می کرد با دیدن او شرم وتعصب را کنار بگذارد وبا کلامی
محبتش را بیان کند, اما به محض دیدن او غیرت وتعصب فامیلی جاي احساسات عاشقانه را پر میکرد وزبان او را براي
بیان مکنونات قلبش می بست. فقط امیدوار بود این شعله فروزان محبت که در قلب او در خال سوختن است , نیمی از
آن در قلب فرشته هم جریان داشته باشد. محمد عقیده داشت عشق قلبی بهتر از عشق زبانی است , اما غافل از اینکه
فرشته این طور فکر نمی کرد وسکوت محمد را به بی اعتنایی وغرور او تعبیر میکرد.
فرشته دختر محجوب وساکتی بود که قلبی از آتش داشت واین دوگانگی در پس چهره آرام ومتینش مدفون بود . او
دختري حساس و دقیق بود که مسائل را از دید خود تجزیه وتحلیل می کرد.
محمد کلافه وسردر گم از روي تخت بلند شد وتاریکی اتاق شروع کرد به قدم زدن. محیط اتاق برایش چون قفس شده
بود و در آن احساس خفگی وبی قراري میکرد به طرف میز کارش رفت ودستهایش را به آن تکیه داد. در این لحظه
چشمش به تقویم روي میز افتاد. در نور کم رنگ چراغ خواب روزهاي باقی مانده تا پنج شنبه را ورق زد:فقط 5 روز دیگر
مانده بود .
از حرص با مشت روي میز کوبید،از صداي ایجاد شده توسط دستش بر میز خودش نیز جا خورد.سرش را بلند کرد و به
در اتاق چشم دوخت.امیدوار بود این صدا باعث بیداري مادر نشده باشد.پس از چند لحظه که مطمئن شد از بیرون
صدایی شنیده نمی شود به طرف تختش رفت تا آن چند ساعت باقی مانده به صبح را کمی استراحت کند.
فصل دوم:
فرشاد روي کاناپه اتاق نشیمن نشسته بود و مشغول تماشاي مسابقه فوتبال بود.خانه در سکوت محض فرو رفته بود و
جز صداي تلویزیون که آن هم صداي بلندي نداشت صداي دیگري به گوش نمی رسید،با اینکه فرشاد خود جزء تیم
والیبال دانشگاه بود،اما فوتبال را دست داشتنی ورزش می دانست و آنچنان با لذت به مسابقه دو تیم خارجی نگاه می
کرد که اگر توپ هم زیر گوشش منفجر می شد او توجهی به آن نمی کرد.
فرانک کلاسور به دست وارد منزل شد و به فرشاد سلام کرد.فرشاد در حالی که به تلویزیونچشم دوخته بود با سر پاسخ
او را داد.
فرانک به فرشاد که محو تماشاي مسابقه فوتبال بود نگاهی انداخت و پرسید:<<مجید زنگ نزد؟<<
فرشاد هیچ نگفت ،در واقع صداي او را نشنید که بخواهد به آن پاسخ دهد.
فرانک با صداي بلند تري پرسش خود را تکرار کردو فرشاد نگاهی کوتاه به او انداخت و پرسید :
-چیه،چی می گی؟
-هیچی پرسیدم مجید زنگ نزد؟
-نه ،نمی دانم،شاید زنگ زده،هیس ببینم چی شد..... واي خداي من......آخ بازهم کرنر .
فرانک با حرص نفس عمیقی کشید و به طرف اتاقش در طبقه بالا رفت.در همان حال با خود غر می زد :
-اه،امان از این مردها که وقتی پاي تماشاي فوتبال می نشینند خودشان رو هم فراموش می کنند،چه برسه به همسر و
زندگی شان،خدا کند مجید اینطور نباشد .
هنوز به وسط پله هاي مارپیچ نرسیده بود که زنگ تلفن باعث شد به طرف آن نگاه کند.تلفن درست کنار دست فرشاد
روي میز بود.فرانک به خیال اینکه فرشاد گوشی را بر می دارد چند پله بالاتر رفت،اما صداي تلفن را شنید که بی وقفه
زنگ می زندو فرشاد توجهی به آن ندارد،به طرف او برگشت.او را دید که بی خیال مثل اینکه هیچ صدایی نمی شنود به
صفحه تلویزیون چشم دوخته است،از همان جا با صداي بلندي فریاد زد :
-د گوشی را بردار ببین کیه .
|