نمایش پست تنها
  #82  
قدیمی 05-31-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

دو ماه از شروع کلاسهاي غزل می گذشت و او کماکان مشغول بود. تغییري در رفتار فرشاد رخ نداده بود جز اینکه
احساس می کرد حضور غزل و دیدن او برایش به صورت عادت درآمده و هنگامی که او کمی تاخیر داشت و یا قرار بود
جایی برود احساس می کرد دلش می خواهد فریاد بکشد و زمین و زمان را به هم بدوزد.
فرشاد با خود می جنگید تا بر این احساس جدید غلبه کند اما می دانست بدون اینکه بخواهد کم کم بندي از مژگان
سیاه غزل بر دست و پایش گره می خوردو هرچه تلاش می کند این بند نامرئی سفت تر به دست و پایش پیچیده می
شود.
زمانی که غزل همراه پدر و مادرش مشغول صحبت و خنده بود خود را در چهاردیواري اتاق محبوس می کرد، اما
روزهایی که غزل براي خواندن درس کنار استخر منزل روي چمنها می نشست از پنجره اتاقش به او خیره می شد.
فرشاد نمی خواست بار دیگر علاقه اي را که نسبت به فرشته داشت تجربه کند. براي او فراموش کردن فرشته ممکن
نبود،اما غزل براي او مانند فرشته رویایی دست نیافتنی نبود و حقیقتی زنده بود که کافی بود دست دراز کند و او را براي
همیشه از آن خود کند، اما فرشاد از این مخاطره می ترسید.
او می دانست با وجود اعتیادي که دارد نمی تواند همسر ایده آلی براي غزل باشد او همچنانکه از پشت پنجره اتاق به
غزل خیره شده بود در ذهنش براي آینده نقشه می کشید .
فرشاد خوب می دانست غزل او را دوست دارد، اما پیش از اینکه محبتش را به غزل ابراز کند می بایست با خودش کنار
می آمد. او پیش از هر چیز می بایست اعتیادش را ترك می کرد او غزل را با گذشته اش آشنا کرده بود چون او باید می
دانست که بر او چه گذشته است. اگر قرار بود با او ازدواج کند باید میدانست با چه مردي قرار است زندگی اش را آغاز
کند. فرشاد مردي بود که با خود قرار گذاشته بود خرده هاي وجودش را بار دیگر جمع کند و براي غزل همسري باشد که
او بتواند با نیروي عشق به شانه هایش تکیه کند. فرشاد تصمیم گرفت اعتیادش را ترك کند و به خاطر این کار باید با
پدرش صحبت می کرد و از او کمک می خواست. با این فکر به سراغ تلفن اتاقش رفت و شماره شرکت پدر را گرفت. به
محض برقراري ارتباط فرشاد خود را معرفی کرد و خواستار صحبت با پدرش شد. محمود هنگامی که فهمید فرشاد پشت
خط است تعجب کرد.هزار فکر به سراغش آمد زیرا فرشاد پس از سهسال و اندي خواهان صحبت با او شده بود. محمود
به سرعت گوشی تلفن را برداشت و با صدایی که از هیجان می لرزید گفت: بله پسرم تویی؟
-بله پدر ، من هستم.
-خوشحالم صدایت را می شنوم ، می توانم کاري برایت انجام دهم؟
-بله به خاطر کاري مزاحمتان شده ام.
-توهمیشه بهترین مزاحمی هستی که در عمرم سراغ دارم، هر چه می خواهی بگو.
-چیزي لازم ندارم اما می خواهم برایم کاري انجام دهید.
-فرشاد، من با تمام وجود حاضرم هر کاري که بخواهی برایت انجام دهم!
-پشت تلفن نمی توانم صحبت کنم، اگر اشکالی ندارد قراري بگذارید تا بیرون همدیگر را ببینیم.
محمود هیجان زده گفت : هرجور که تو بخواهی، همین الان راه می افتم.
-کجا ببینمتان؟
-همان کافی شاپی که همیشه همدیگر را می دیدیم خوب است؟
-بله خیلی خوب است. پس تا یک ساعت دیگر شما راآن جا میبینم.
فرشاد از او خداحافظی کرد. محمود همچنان که گوشی تلفن را در دست داشت چشمانش پر از اشک شد. سه سال بود
که در آرزوي شنیدن کلامی از فرشاد سوخته بود. حالا فرشاد می خواست با او صحبت کند. محمود گوشی تلفن را
سرجایش گذاشت و به سرعت از جا بلند شد و پس از برداشتن کتش از اتاق خارج شد. منشی با دیدن او از جا برخاست
و با تعجب پرسید : آقاي رهام اتفاقی افتاده است ؟
محمود سرش را تکان داد و گفت : نه، فقط امروز کمی زودتر می روم، تمام قرارهاي امروز را عقب بیندازید چون ممکن
است بر نگردم.
-اما آقاي رهام، شما امروز قرار مهمی با شرکت پیمانکاري...
-خانم مهم نیست، قرار را براي روز دیگري بگذارید. خدانگهدار.
محمود به سرعت پله هاي شرکت را طی می کر. مستانه هاج و واج بود و به رئیسش که پله ها را دو تا یکی طی می کرد
نگاه می کرد. او به خوبی می دانست که این قرار ملاقات چقدر براي شرکت اهمیت دارد و بازهم می دانست که رئیسش
چقدر مرتب و دقیق است. با خود گفت : یعنی چه کار مهمی براي آقاي رهام پیش آمده است که او چنین سراسیمه بود؟
و چون پاسخی پیدا نکرد نفس عمیقی کشید و سر جایش نشست و مشغول گرفتن شماره تلفن شرکت طرف قرارداد شد
تا قرار آن روز را براي روز دیگري تعیین کند.
محمود به سرعت پشت فرمان نشست و خود را به محل قرار رساند.از حدود سه سال پیش به این مکان پا نگذاشته بود و
دیدن انجا برایش چون رفتن به مکان مقدسی بود. در فکر بود که فرشاد این ملاقات را به چه منظور ترتیب داده است.
پیش خود فکرهاي مختلفی کرد. محمود خود را براي هر پیشنهادي از طرف فرشاد آماده کرده بود. براي او دیدن فرشاد
و پاي صحبت او نشستن از هر چیز دیگري مهم تر بود. محمود همچنا که در فکر بود فرشاد را دید که به میزي که او
نشسته بود نزدیک می شود. از جا برخاست و دستش را به طرف پسرش دراز کرد . فرشاد با او دست داد و با لبخند
گفت : فکر نمی کردم اینقدر زود اینجا باشید ، فکر می کردم باید کمی منتظرتان باشم.
محمود لبخند او را به جان خرید و با لبخند متقابلی گفت: اگر این مسابقه بود مطمئن باش من پیروز می شدم چون
خیلی زوده که تو بخواهی بدانی یک پدر وقتی پسرش او را می طلبد چه سر و جانی گرو می گذارد تا خود را به او
برساند.
فرشاد به او نگاه کرد و نفس عمیقی کشید و ادامه داد: من در این مدت شما و مادر را خیلی اذیت کردم!
محمود شنیدن چنین حرفهایی را از فرشاد بعید می دانست. با ناباوري به او نگاه کرد و گفت : پسرم دیر نشده، تو
می توانی با برگشتنت به کانون عشق و علاقه من و مادرت سعی در جبران گذشته کنی.
فرشاد سرش را بالا گرفت و به سقف نگاه کرد. دوباره به پدرش چشم دوخت و گفت : می خواهم ترك کنم ... از شما می
خواهم در این مورد کمکم کنید. محمود در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت : حتی اگر جان من گرو
خواسته شود به وجوت قسم حاضرم آن را به پایت بریزم.
فرشاد و محمود ساعتی با هم گفتگو کردند و قرار بر این شد که فرشاد در بیمارستانی بستري شود تا اعتیادش را ترك
کند. فرشاد از پدرش خواست غیر از خودش هیچ کس از ماجرا با خبر نشود به خصوص غزل. با شنیدن نام غزل از دهان
فرشاد محمود متوجه شد علت اینکه فرشاد خواستار ترك مواد مخدر شده چه چیز می باشد. او با خوشحالی فکر کرد
که وجود گرانبهاي غزل ، هم همسرش را به او برگردانده و هم تنها پسرش را که فکر می کرد او را براي همیشه از دست
داده است. قرار بر این شد که فرشاد عنوان کند براي مدت یک ماه می خواهد به مسافرت برود. پس از این که موفق به
ترك شد به منزل برگردد. زمانی که فرشاد و محمود از کافی شاپ خارج می شدند دلهایی پر از امید و آرزو در کالبدشان
می تپید. فرشاد براي ترك در یکی از بیمارستانهاي خصوصی بستري شد و غیبت او با عذري که محمود براي او تراشیده
بود براي منیژه و غزل موجه شد. غیبت فرشاد حوصله غزل را خیلی سر می برد. براي او که عادت کرده بود با فرشاد
صحبت کندو گاهی همراه او به موسیقی گوش دهد و حتی فرشاد در درسهایش به او کمک کند خیلی سخت بود.رابطه او
با غزل درست مثل برادري بود که او همیشه آرزوي داشتنش را داشت. از طرفی غزل هر روز محمد را ملاقات می کرد و
در اثر این ملاقاتهاي پی در پی که با ابراز علاقه محمد همراه بود او هم احساس می کرد روز به روز علاقه اش به محمد
افزوده می شود.او دیگر به نگاه محمد و صداي دلنشین و گرم او و همچنین شنیدن واژه هاي قشنگ عاشقانه از لبان او
عادت کرده بود. براي غزل تلفن کردن به محمد مانند نفس کشیدن شده بود. او هر روز سر ساعتی مشخص با محمد
تماس می گرفت. محمد با علم به اینکه غزل پشت خط می باشد خودش گوشی تلفن را بر می داشت و با کلام گرمش
آتش عشق را در قلب غزل شعله ورتر می کرد.غزل پس از دوازدهمین بار که با محمد به منزل باز می گشت با صراحت
به عشقش نسبت به او اعتراف کرد و به او گفت که او هم از صمیم قلب دوستش می دارد. بر خلاف خواسته محمد، براي
او هم این احساس کم کم بوجود می آمد که غزل را دوست دارد و نمی تواند از او دل بکند و چون می دید که ممکن
است این علاقه برایش دردسر شود و نتواند او را به نیت پلیدي برساند که به خاطر آن با غزل از عشق گفته بود به این
فکر افتاد که نقشه اش را زودتر عملی کند. محمد با دیدن غزل تصمیم می گرفت از کاري که قصد انجامش را داشت
منصرف شود و با افتادن به پاي او به نیت شومی که در دل می پروراند اقرار کند. اما احساس تنفري که گاهی اوقات بر او
غلبه می کرد و همچنین رفتن به سر خاك فرشته باعث می شد محبتی که در دلش نسبت به غزل احساس می کرد و می
رفت تا به عشقی آتشین تبدیل شودهم نتواند با نفرتی که اواز فرشاد در دل داشت برابري کند. محمد بارها با فریاد به
خود یادآور شده بود : در قلب عشق و تنفر یک جا جمع نمی شود. با این حرف می خواست به خود تلقین کند که غزل را
دوست ندارد و فقط براي هدف خاصی با او طرح دوستی ریخته است. به همین منظور دست بکار شد و کلید ویلاي یکی
از دوستانش را که در منطقه اوین بود گرفت و بعد براي اجراي نقشه اش منتظر نخستین فرصت شد. غزل مطابق هر روز
به محمد تلفن کرد و به او گفت که خیلی دلش براي او تنگ شده است. او به محمد گفت که در منزل بزرگ عمویش
تنهاست و حوصله هیچ کاري ندارد. محمد با مهارت و بدون این که غزل حتی شک کند از او علت تنهایی اش را پرسید.
غزل به او گفت که عمو و زن عمویش براي دیدن فرانک که تازه وضع حمل کرده به اصفهان رفته اند. آن دو می
خواستند او را هم همراه ببرند که با وجود کلاسهاي او این کار عملی نبود اما قرار شد زن عمویش چند روزي که فرانک
در بیمارستان است آنجا بماند و پس از مرخص شدن فرانک را به تهران بیاورد.اما عمویش فردا شب برمی گردد.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید