محمد احساس کرد فرصتی که به دنبالش بوده به بهترین نحو پیدا شده است. او به غزل گفت که اگر می تواند همین الان
آماده شود تا او به دنبالش بیاید و با هم گشتی بزنند. غزل که از تنهایی خیلی کلافه بود قبول کرد و با خوشحالی آماده
شد. او پیش از آن که از منزل خارج شود به پروانه گفت که براي دیدن یکی از دوستانش که براي عروسیش رفته بود به
منزل آنان می رود. پروانه که می دانست غزل دوستی در تهران دارد موافقت کرد و به او سفارش کرد تا شب نشده به
منزل بر گردد. غزل او را بوسید و از محبت مادرانه او تشکر کرد. ئر حالی که با شادي قدم بر می داشت از منزل خارج
شدو سر خیابان، محمد را منتظر خودش دید و با شادي سوار خودرو او شد.غزل و محمد به رستورانی رفتند تا کمی
صحبت کنند. آن روز محمد کت و شلواري مشکی به همراه بلوزي زرشکی رنگ به تن داشت که غزل کلی از آن و این که
چقدر به او می آید تعریف و تمجید کرد. محمد با لبخند به غزل نگاه می کرد.او با حرارت از اتفاقاتی که سر کلاس درس
برایش افتاده بود تعریف می کرد و با خنده هایش محمد را به خنده واداشته بود. محمد یقین اشت که جز غزل کسی
نمی تواند اتفاقات روزمره را به این زیبایی تعریف کند به طوري که کسی که آن را می شنود احساس نکند که این
اتفاقات چقدر خسته کننده و تکراري هستند. محمد همچنان که به غزل نگاه میکرد در دل زیبایی او را ستود و
همچنین بیان زیبا و حالتهاي قشنگی که هنگام صحبت کردن از خود نشان می داد او را از انجام هر گونه کاري که در
پیش گرفته بود منصرف کرد. محمد از درون ملتهب و نگران بود.او مدتها منتظر چنین فرصتی بود اما حالا که این فرصت
را بدست آورده بود دوست داشت از آن فرار کند. محمد براي منحرف کردن فکرش از احساسی که در درونش بوجود
آمده بود به غزل نگاه کرد و گفت : عمویت به جز یک دخترکه گفتی به تازگی صاحب فرزندي شده ، فرزند دیگري
ندارد؟
غزل با شادي گفت : اوه چرا. عمو به غیر از فرانک یک پسر به نام فرشاد دارد که مدتی است به مسافرت رفته.
محمد احساس کرد نام فرشاد تمام وجود او را به لرزه انداخته است. غزل بدون توجه به چهره محمد که کم کم رنگ می
باخت گفت : فرشاد مرد خیلی خوبی است، یک مرد واقعی ، طفلی...
صداي محمد با خشونت حرف او را قطع کرد.
-بسه دیگه.
غزل که تاکنون چنین رفتاري از محمد ندیده بود هاج و واج به او نگاه کرد و در فکر بود که چه چیز باعث شده محمد تا
این حد خشمگین شود.محمد چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. سپس به غزل که با حیرت به او خیره شده بود
نگاه کرد و گفت : عزیزم متاسفم. شنیدن نام دیگري از لبان تو مرا تا حد جنون عصبانی کرد.تو نمی دانی یک عاشق
حسودترین آدم دنیاست.
غزل که تازه متوجه عصبانیت محمد شده بود ابروانش را بالا برد و گفت: یعنی تا این حد؟ اما نمی خواستم...
محمد حرف او را قطع کرد و گفت : عزیزم بهتره به جاي بحث کردن از چیزهاي دیگري حرف بزنیم .
-مثلاً از چی صحبت کنیم؟
-مثلاً از اینکه من چقدر دوستت دارم. قراره الان تو را با خودم به یک جاي خوب ببرم.
غزل لبخند زد و گفت : خوب منم دوستت دارم و می خوام بپرسم کجا می خواهی منو ببري؟
-می خواهم ببرمت مهشید را ببینی.
-یعنی بریم خونتون؟
-نه عزیزم، مهشید خونمون نیست، بیمارستانه .
غزل دستهایش را به هم قلاب کرد و گفت : واي خداي من پس مهشید زاییده؟
محمد با لبخند سرش را تکان داد و گفت : آره ، یک پسر تپل و خوشگل مثل خودش به دنیا آورده .
-واي، یعنی شبیه خودشه؟
-والله نمی دونم، مادرم که میگه عین کوچکی هاي من می مونه.
غزل به محمد نگاه کرد و گفت :اگر به داییش رفته باشه بی شک یکی ازخوشگلترین مردهاي دنیاست .
-بلند شو بریم.
محمد و غزل از رستوران بیرون آمدند. محمد گفت : غزل کسی منتظر تو نیست؟
-عمو و زن عمو که خونه نیستند، فرشاد هم ... اما به سرعت حرفش را قطع کردو با ترس به محمد نگاه کرد.محمد
مشغول باز کردن در خودرو بود و به ظاهر توجهی نکرد. اما از نفس عمیقی که کشید غزل متوجه شد که باز هم او را
ناراحت کرده است. او نمی دانست چرا محمد اینقدر حساس است. با صداي آرامی گفت : فقط پروانه می دونه که من
براي دیدن یکی از دوستام رفتم و زود بر می گردم.
محمد به او نگاه کرد و گفت : پروانه؟
-زن خوبیه، با شوهرش رحمان از خیلیوقت پیش خونه عمویم کار می کنند و تقریباً همه کاره خونه هستند.
-اگر قرار باشه امشب پیش مهشید بمانی می توانی؟
غزل با تعجب به او نگاه کرد و گفت : یعنی به عنوان همراه؟
-اي ، یه همچین چیزي.
-آره ، تازه خیلی هم خوشحال میشم.
-پس بریم؟
-من حاضرم ، اما اول باید برم منزل به پروانه جون بگم تا دلواپس نشه، بعد هم به عموجان زنگ بزنم و از او اجازه
بگیرم.
محمد تلفن همراهش را به طرف غزل گرفت و گفت : از همین جا زنگ بزن.
غزل به محمد نگاه کرد و پس از چند لحظه تلفن را از او گرفت و شماره تلفن عمویش را گرفت.تا فاصله اي که ارتباط برقرار شود محمد به او گفت : بهتره بگی قراره امشب پیش یکی از دوستام باشم و نامی از کسی نبري. پس از چند بار ، عاقبت تماس برقرار شد. وقتی محمود صداي غزل را شنید با گرمی با او احوالپرسی کرد. غزل به او گفت که قرار است به ملاقات یکی از دوستانش که دربیمارستان بستري است برود و ممکن است شب به عنوان همراه پیش او بماند.محمود نامدوستش را پرسید و غرل نام مهشید را گفت.
|