نمایش پست تنها
  #84  
قدیمی 05-31-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

محمود از او پرسید : عزیزم این دوست تو آدم مطمئنی است؟
-اوه عموجان خیلی خیلی ماه است.
-عزیزم مواظب خودت باش.
-مطمئن باشید. راستی حال فرانک چطور است؟
-فرانک و دخترش خیلی خوب هستند و خیلی دوست دارد به تهران بیاید تا تو را ببیند.
-عموجان از طرف من فرانک را ببوسید و به او تبریک بگویید.سپس از او خداحافظی کرد و ارتباط را قطع کرد.پس از
آن تلفنی به پروانه اطلاع داد که شب منزل دوستش می ماند و عموجان هم در جریان است. پروانه سفارشات مادرانه اي
به او کرد و غزل با مهربانی از او خداحافظی کرد. غزل تلفن محمد را پس داد و گفت : خب ، همه چیز درست شد، بهتره
راه بیفتیم چون اونقدر دلم براي مهشید و پسر خوشگلش پر می کشه که دیگه طاقت نمیارم.
محمد نفس عمیقی کشید و به طرف مقصد حرکت کرد.هر لحظه که از مرکز شهر دور می شدند غزل با خود فکر می کرد
مهشید را چرا به بیمارستانی به این دوري برده اند. اما فکر کرد لابد دلیلی براي این کار داشته اند.
حدود نیم ساعت در راه بودند و حوصله غزل کم کم سر رفت.
-محمد نکنه مهشید را در بیمارستانی خارج از تهران بستري کرده اید؟
-چیزي نمانده الان می رسیم.
محمد میدانی را دور زد و وارد خیابانی شد و جلوي در ویلایی ایستاد. غزل با تعجب به محمد نگاه کرد و گفت : یعنی
اینجا بیمارستانه؟
محمد با لبخند گفت : آخه به اینجا میاد بیمارستان باشه؟
-منم از این تعجب کردم، آخه مثل اینکه قرار بود بریم بیمارستان!
-آره اما اگه گفتی کی تواین خونه منتظرمونه؟
غزل که از کارهاي محمد سر در نمی آورد شانه هایش را بالا انداخت و گفت : نمی دانم.
-خوب براي اینکه بدونی کی منتظر ماست ، بهتره بیاي پایین تا بفهمی.
غزل بدون اینکه حتی شکی به خود راه دهد پیاده شد و با لبخند به محمد گفت : من همیشه از چیزهاي غیر منتظره
خوشم میاد ، اما این بار...
محمد به او نگاه کرد و با لبخند به طرف در رفت.
محمد وانمود کرد که زنگ در را فشار داده است و منتظر است. غزل همچنان که به در خودرو تکیه داده بود به دو طرف
خیابان نگاه کرد. محمد در را باز کرد و گفت : غزل بیا تو . و خودش مشغول باز کردن در بزرگ شد. غزل به دنبال محمد
داخل شد. بدون اینکه حتی بپرسد چرا خودرواش را داخل می آورد و مشغول تماشاي محوطه زیباي منزل شد. محمد به
سرعت وارد حیاط شد و در را بست. غزل همچنان محو تماشاي گلهاي باغچه و استخر زیباي حیاط شده بود. گویی در
این دنیا وجود ندارد. محمد پس از بستن در به طرف او آمد و کنار او ایستادو گفت : چیه ، به چی اینجور خیره شدي؟
-داشتم به زیبایی طبیعت فکر می کردم، هواي اینجا آنقدر تمیز است که تعجب می کنم چرا می گویند هواي تهران
آلوده است.
-آخه من تو را جایی آوردم که از آلودگی هوا خبري نیست.
غزل تازه متوجه موقعیتش شد. نگاهی به محمد کرد و گفت : خوب قراره چه کسی را ملاقات کنیم؟
محمد بدون گفتن کلامی داخل منزل رفت و غزل در حالی که با لذت به مناظر اطراف نگاه می کرد پشت سر او وارد شد.
وقتی هر دو داخل شدند محمد در ورودي را بست و با کلیدي که دردست داشت در را قفل کرد. غزل با تعجب به محمد
نگاه کرد. کمی بعد مانند اینکه ترس بر وجودش رخنه کرده باشد با صداي آرامی گفت : محمد شوخیت گرفته؟
محمد سرش را بالا کرد و با چشمانی سرد و بی روح به او نگاه کرد و گفت : نه، شوخی در کار نیست.
غزل با دقت به چشمان او نگاه کرد و با ترس لبخند زد و گفت : محمد؟
محمد بدون نگاه کردن به او به طرف مبلهایی که وسط اتاق بود رفت و روي یکی از آنها نشست.غزل همچنان ایستاده
بود و فکر می کرد شاید این یک نوع شوخی و یا کاري غیر منتظره است. هر لحظه منتظر بود مهشید و یا مهتاب و یا
کسی که او را می شناخت از گوشه و کنار این ویلاي ترسناك و وهم انگیز بیرون بیاید و با خنده او را دست بیندازد. غزل
مدتی در سکوت ایستاد تا این شوخی زشت زودتر تمام شود اما به نظر می رسید این شوخی پایانی نداشته باشد. او به
محمد که روي مبل نشسته بود و سرش را روي تکیه گاه آن گذاشته و چشمانش را بسته بود نگاه کرد و گفت : محمد من
خسته شدم، بهتره این شوخی را تمامش کنی ، می خوام به خونمون برگردم. محمد سرش را بلند کرد و به غزل نگاه
کرد. غزل هیچ نگاه آشنایی در چشمان او ندید به طوري که یک لحظه شک کرد که آیا این همان محمد است یا نه.
محمد با صدایی که به نظر غزل می رسید صداي دیگري بود که از حنجره او بیرون می آمد گفت : براي رفتن به منزل
عجله نکن، به منزل برمیگردي.
غزل با نگرانی گفت : منظور تواز این مسخره بازیها چیه ؟
-منظورم را بعد می فهمی.
غزل کلافه پایش را به زمین کوفت و گفت : ببین محمد، من حوصله معما حل کردن ندارم، اگر چند دقیقه دیگر این بازي
را ادامه بدهی آنوقت فکر می کنم که مرا ربوده اي.
محمد خنده بلندي کرد و گفت : فکر می کردم چطور منظورم را به تو بفهمانم، اما می بینم که خودت دختر باهوشی
هستی و خوب حدس زدي که چرا تو را به اینجا آوردم.
غزل با ناباوري به محمد نگاه کرد و گفت : یعنی تو مرا دزدیده اي؟
محمد سرش را تکان داد. غزل خندید و به او نگاه کرد : خیلی دیوانه اي ، شنیده بودم عاشقها حسودترین آدمهاي دنیا
هستند، اما نمی دانستم دیوانه ترین هم هستند.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید