نمایش پست تنها
  #85  
قدیمی 05-31-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

محمد بدون لبخند به او نگاه می کرد.
-خوب محمد باور کردم که عاشقترینی، تورو به خدا بلند شو بریم ، شاید مهشید الان منتظر ما باشه، مگه قرار نیست
بریم پیش او.
محمد طاقت نیاورد و با فریاد و گفت : ما قرار نیست جایی برویم، امیدوار بودم آنقدر احمق نباشی که وقتی می گویم تو
را دزدیده ام فکر کنی شوخی می کنم
فریاد محمد بند بند وجود غزل را به لرزه انداخت. هنوز با ناباوري به محمد نگاه می کرد. چشمان غزل نگاه محمد را می
کاوید تا نقطه روشنی در آن پیدا کند اما چشمان سیاه او هیچ چیز را بروز نمی داد. اشک در چشمان غزل حلقه زده بود
و باور نمی کرد این حرفها از دهان محمد بیرون آمده باشد.آنقدر به محمد اطمینان داشت که باورش نمی شد او بتواند
چنین کاري کند. محمد نیشخندي زد و بدون اینکه به او نگاه کند گفت : به نظرت یک دختر را براي چه می دزدند؟
دو قطره اشک بر روي گونه هاي غزل چکید: به من نگو که تمام اون دیدارها، اون حرفها، و اون قرارها همه نقشه اي بود
براي ربودن من!
-متاسفانه همینطوره که فکر می کنی.
هق هق غزل دل محمد را به درد آورد اما راهی را که شروع کرده بود باید به پایان می رساند.
-اما من دوست خواهر تو هستم ، دوست مهشید!
-اونم دوست من بود، اما عشقم را تصاحب کرد.
غزل نمی دانست محمد از چه حرف می زند اما به نظرش رسید حال محمد طبیعی نیست .
البته همین طور بود. محمد براي آنکه بدون احساس محبت و عشقی که نسبت به غزل احساس می کرد بتواند نقشه اش
را عملی کند مقداري مشروب نوشیده بود، اما چون نخستین باري بود که لب به چنین چیزي می زد دچار سردرد شده
بود. محمد خود را روي مبل رها کرد و گفت : غزل بسه، گریه نکن ، خسته شدم. -به خاطر پول منو دزدیدي؟
-نه!
-پس براي چی منو به اینجا آوردي؟
-نمی دونم
-اما من تو را دوست داشتم.
-باور کن منم دوستت دارم.
غزل با دست اشکهایش را پاك کرد تا بهتر بتواند او را ببیند. محمد سرش رابه تکیه گاه مبل گذاشته بود و با کف
دستهایش به دو طرف پیشانی اش فشار می آورد.
-دوستم داري؟ چطور چنین چیزي رو میگی در حالی که منو اینجا آوردي؟
-غزل یک لیوان آب به من بده.
غزل متوجه شد محمد حالش خوب نیست. پرسید : از کجا؟
محمد پاسخ نداد و غزل با گیجی به اطراف نگاه کرد تا بفهمد آشپزخانه کدام طرف قرار دارد. آنجا را پیدا کرد و لیوانی
آب از شیر آشپزخانه ریخت و به طرف محمد رفت. لیوان را به سمت محمد گرفت و به او گفت که برایش آب آورده.
معلوم بود محمد در حال درد کشیدن است زیرا چشمانش را بسته بود و چهره اش را در هم کشیده بود.
غزل با نگرانی به او نگاه می کرد و در این فکر بود که چه کار باید بکند تا حال محمد خوب شود. او از یاد برد که در چه
شرایطی بود. به تنها چیزي که فکر می کرد این بود که کاري براي محمد انجام دهد. صداي محمد او را به خود آورد :
ببین داخل کیف من قرص مسکن پیدا می کنی؟
غزل مانند شاگردي که منتظر دستور استادش باشد به سرعت در کیف او را باز کرد و با کمی جستجو قرصی که می
دانست مسکن می باشد پیدا کرد و به سرعت آن را از کاغذش درآورد و همراه لیوان آب به محمد داد. محمد قرص را
بلعید و سرش را به پشتی مبل تکیه داد. غزل نگران و منتظر روي مبلی روبروي او نشست و به او خیره شد. او محمد را
دوست داشت، حتی پس از این که فهمید او را ربوده است. غزل دلیل کار محمد را نمی دانست و هر چقدر فکر می کرد
به نتیجه نمی رسید. مدتی گذشت و غزل متوجه شد که محمد همانطور که سرش را به تکیه گاه گذاشته آرام به خواب
رفته است. غزل نگاهی به اطراف انداخت و از جا بلند شد و به طرف محمد رفت و به او نگاه کرد. چهره محمد در خواب
دوست داشتنی و مهربان بود. چشمان کشیده و ابروهاي پیوسته او حالت زیبایی به او می بخشید. به محمد نمی آمد
مردي باشد که از روي هوي و هوس او را ربوده باشد. وقتی غزل به خود آمد متوجه شد مدتی است ایستاده و به صورت
رباینده خود چشم دوخته و در دل با او راز و نیاز می کند. او با خود فکر کرد که چقدر محمد را دوست دارد و چقدر براي
او سخت است قبول کند محمد براي ربودن او نقشه می کشیده است. غزل به سمت در ساختمان رفت و نگاهی به آن
انداخت گشتی در منزل زد و تازه متوجه شد آنجا ویلایی کوچک می باشد که اتاق خوابی در طبقه بالا قرار دارد. جز در
ورودي راهی به خارج نبود. پنجره هاي مشبک و زیبا دور تا دور اتاق نشیمن و آشپزخانه و دیگر اتاق ها قرار داشتند که
همگی حفاظ آهنی داشتند. کسی نمی توانست به راحتی از راه پنجره ها داخل و یا خارج شود. غزل می دانست محمد
کلید را در جیبش گذاشته است. همچنین تلفن همراه او در جیب بغل کتش بود و می توانست آن را بردارد و با جایی
تماس بگیرد. براي این منظور به طرف کت محمد رفت که کنار او روي مبل بود. با حبس کردن نفس در سینه اش به
ارامی تلفن را برداشت. هنگام بیرون آوردن تلفن متوجه صداي دسته کلید شد. کلید رد ورودي و همچنین سوئیچ
محمد را دید.اکنون غزل هم تلفن داشت تا بتواند با جایی تماس بگیرد و هم کلید هاي منزل را تا بتواند خود را از آنجا
نجات بدهد. سوئیچ خودرو محمد را هم داشت و می توانست خود را به جایی برساند. غزل به کلیدها و تلفن نگاه کرد و
بعد نگاهی به محمد انداخت. اشک در چشمانش جمع شده بود. همه چیز براي رفتن مهیا بود اما تنها چیزي که به نظرش
مهمترین و با ارزشترین بود قلبش بود که هنوز در گروي محبت او بود. غزل می توانست به راحتی از آنجا خارج شود و
محمد را به دست قانون بسپارداما می دانست هیچ گاه نمی تواند قلبی را که با رضایت و با تمام وجود به او سپرده بود
پس بگیرد. غزل مدتی فکرکرد. کیفش را باز کرد و ورق و کاغذ و خودکاري برداشت و در حالی که اشک از چشمانش فرو
می چکید شروع به نوشتن کرد. وقتی کارش تمام شد کاغذ را روي میز جلوي محمد گذاشت. سپس تلفن و دسته کلید
را روي آن گذاشن و خود به گوشه اي رفت و روي زمین نشست و دستهایش را به هم قلاب کرد. سرش را روي دستانش
گذاشت و همانطور که آرام آرام اشک می ریخت کم کم به خواب رفت. نیمه هاي شب بود که محمد از جا برخاست.
گردنش خشک شده بود و چند لحظه نتوانست موقعیتش را تشخیص دهد. لوستري که بالاي سرش به چشمانش نور می
تاباند او را به خود آورد. پس از به یاد آوردن صحنه هاي بعدازظهر گذشته به سرعت از جا پرید. به اطراف نگاه کرد.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید