نمایش پست تنها
  #86  
قدیمی 05-31-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

همان موقع چشمش به غزل افتاد که سرش را روي دستانش گذاشته و همچنان که نشسته بود به خواب رفته بود. محمد
همچنان که به غزل نگاه می کرد و در فکر بود که چرا او از موقعیتی که داشته استفاده نکرده چشمش به روي میز افتاد
و تلفن و کلید منزل و همچنین سوئیچش را دید سرش را چرخاند و کتش را در کنارش دید. به یاد آورد که خودش آن را
در آورده و کناري گذاشته بود. محمد لبعایش را به هم فشارداد و دوباره به کلیدها و تلفن نگاه کرد. این بار متوجه
کاغذي زیر آن شد. خم شد و آن را برداشت. غزل روي کاغذ نوشته بود:
زپشت میله هاي سرد و تیره نگاه حسرتم حیران به رویت
در این فکرم که دستی پیش آید و من ناگه گشایم پر بسویت
در این فکرم که در یک لحظه غفلت از این زندان خاموش پر بگیرم
به چشم مرد زندانبان بخندم کنارت زندگی از سر بگیرم
در این فکرم من و دانم که هرگز مرا یاراي رفتن زین قفس نیست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد دگر از بهر پروازم نفس نیست
محمد بار دیگر شعر را خواند. بغضی به گلویش فشار می آورد و باعث شد اشک در چشمانش حلقه بزند. همانطور که نامه
در دستش بود به غزل نگاه کرد که چشمانش بسته بود. دوست داشت او را بیدار کند و پیش پایش زانو بزند و به او
التماس کند که خطایش را نادیده بگیرد. اما می دانست در آن صورت سایه یک عمر شک و تردید در زندگی اش او را به
نیستی می کشاند. اشکهایی که از چشمان محمد فرو می چکید او را به این باور رساند که براي همیشه غزل را از دست
داده است. محمد بی صدا می گریست و بر فرصتی که از دست داده بود تاسف می خورد. او فرصت عاشقی را از دست
داده بود. البته این نخستین بار نبود که او مرتکب اشتباه می شد. او همچنان که به غزل نگاه می کرد به یاد فرشته افتاد.
فرشته اي که تمام هستی او و نخستین عشقش بود. محمد چشمانش را بست تا چهره فرشته را به یاد بیاورد اما به جاي
نگاه آبی او چشمان سیاه غزل در ذهنش جان گرفت. محمد هچه تلاش کرد تا تصویر فرشته را به وضوح در ذهنش به یاد
بیاورد نتوانست. چهره فرشته در زمینه غباري محو در یادش به تصویر در آمد و نگاه غمگین او جایش را به نگاه شاد و
زیباي غزل داد. محمد با دست به چشمانش فشار می آورد تا حواسش را متمرکز کند. محمد چشمانش را باز کرد و به
غزل نگریست که روبروي او بر روي زمین به خواب رفته بود. حالت غزل که مظلومانه به مبل تکیه داده و به خواب رفته
بود قلب محمد را به درد آورد و پستی او را بیشتر نمایان می کرد. محمد به خود گفت : تو چطور می خواستی به او دست
درازي کنی، در صورتی که او پاره اي از وجودت شده بود؟
محمد چون خطاکاري که نیمه شب از خواب برخیزد و گناهان خود را به یاد بیاورد دستهایش را جلوي صورتش گرفت و
گریست. براي اینکه صداي گریه اش غزل را بیدار نکند از جا برخاست و به گوشه اي دیگر پناه برد تا زخم چرکینی را که
در اثر تنفر ایجاد شده بود و باعث شده بود که دست به چنین کار کثیفی بزند با اشکهاي چشمش شستشو دهد. مدتی
به همان حال بود تا اینکه احساس کرد کمی از بار دلش سبک تر شده است. نفس عمیقی کشید و به طرف شیر آب رفت
و با مشتی آب التهاب صورتش را آرام بخشید. آرام برگشت و کتش را برداشت و آهسته روي غزل انداخت که این کار
باعث شد غزل تکانی بخورد و از خواب بیدار شود. غزل که فکر می کرد محمد نیت شومی دارد با وحشت دستهایش را
صلیب وار روي بدنش گذاشت و با ترس به محمد نگاه کرد. در نگاهش التماس موج می زد. محمد نگاهش را از چشمان او
بر گرفت و به زمین دوخت و گفت : نترس کاریت ندارم. و به سرعت پشتش را به او کرد و آرام به سمت آشپزخانه رفت.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید