محمد، فرشاد را نامرد و دزد ناموس می دانست اما خبر نداشت که فرشته هم عاشق فرشاد بوده و به خواست خود و با
میل و رغبت با فرشاد دوست شده بود. فرشاد به غزل گفته بود وقتی که از پدر فرشته شنیده که قرار بوده فرشته با
یکی از صمیمی ترین دوستانش ازدواج کند می خواسته پایش را پس بکشد که پس از بیماري فرشته، پدرش مخفیانه با
او در دانشگاه تماس گرفته و به او گفته اگر ذره اي دیگر تامل کند فرشته از دوري او دق می کند. حالا غزل فهمیده بود
که محمد همان دوست صمیمی فرشاد بوده است. همچنین محمد از نامه هایی که فرشته براي فرشاد نوشته بود خبر
نداشت و از همه مهمتر نمی دانست فرشته و فرشاد پیش از هر اتفاقی در محضري در شمال به عقد یکدیگر درآمده
بودند. عزل تمام ماجرا می دانست اما دیگر دلیلی براي عنوان کردن آنها نداشت. قلب او شکسته بود، قلبی که با یک
دنیا مهربانی و عاطفه تقدیم به محمد کرده بود اکنون مانند فنجان خرد شده اي که جلوي پایش افتاده بود در هم
شکسته بود. محمد به او گفته بود که او را دوست ندارد و این بزرگترین ضربه براي او بود.
غزل با بغضی فروخورده همچنان که کت محمد روي پایش افتاده بود به زمین چشم دوخته بود. صداي محمد او را به
خود آورد : بلند شو تو را به منزلتان برسانم.
غزل با رخوت وسستی ، درست مانند آدمی کوکی از جا برخاست و بدون این که سرش را بلند کند تا به محمد نگاه کند
نشان دادکه آماده حرکت است. محمد خم شد و از جلوي پاي او کتش را برداشت. کیف غزل را از روي میز برداشت و آن
را به طرف او گرفت. غزل تمایلی به گرفتن نشان نداد. او مانند آدمی گیج به کیف نگاه کرد اما دست دراز نکرد تا آن را
از دست محمد بگیرد. محمد نفس عمیقی کشید و به سمت در رفت، غزل با لحظه اي تامل به دنبال او روان شد. محمد
پس ازقفل کردن در به سمت در حیاط رفت و آن را باز کرد. محمد بازوي غزل را گرفت و او را به طرف خودرو هدایت
کرد. غزل بدون مقاومت و مانند کودك خردسالی بدون اینکه به محمد نگاه کند سوار شد. در تمام طول راه سکوت بین
آن دو برقرار بود . غزل به روبرو چشم دوخته بود و در افکار دور و درازي غرق بود. زمانی که به منزل عمویش رسیدند
سپیده صبح در حال دمیدن بود. غزل پیاده شد و با سرعت دستش را روي زنگ درگذاشت و در کمتر ازچند ثانیه صداي
رحمان ا زپشت آیفون به گوش رسید : کیه؟
غزل با بی حالی گفت : منم غزل.
در باز شد و غزل بدون اینکه حتی نگاهی به پشت سرش بیندازد داخل شد و در را بست. محمد صبر کرد تا غزل داخل
شود بعد حرکت کرد.محمد با بغض گفت : خداحافظ براي همیشه.او می دانست غرل را براي همیشه از دست داده است و
در این بین فقط خودش مقصر بود. محمد به صندلی که تا چند لحظه پیش غزل روي آن نشسته بود نگاه کرد و با حیرت
متوجه شد غزل کیفش را جا گذاشته است. محمد می دانست که آن کیف براي همیشه پیش او به یادگار خواهد ماند.
درست مثل یادگاریهایی که از فرشته به جا مانده بود. با این تفاوت که فرشته را روزگار از او گرفته بود اما غزل را خود از
دست داده بود. با این فکر اشک از چشمانش روان شد. کنار خیابان توقف کرد و سرش را روي کیف گذاشت و با صداي
بلند گریست.
|