نمایش پست تنها
  #89  
قدیمی 05-31-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل 25
غزل از لحظه اي که از محمد جدا شد و به منزل رفت یکراست به رختخواب رفت. او احساس سرما می کرد و این سرما با
پتویی که تا زیر گلویش بالا کشیده بود رفع نشد.غزل به خوبی می دانست سرمایی که احساس می کند از درون
وجودش سرچشمه می گیرد و هیچ پتویی نمی تواند سرماي درونش را به گرما تبدیل کند. قلبش شکسته بود. او می
دانست تا آخر عمر بار این غم را به دوش خواهد کشید. غزل تا پیش از اینکه با محمد آشنا شود به هیچ مردي این
چنین عاشقانه عشق نورزیده بود، حتی علاقه او به پدرش که تمام وجودش بود به نوعی دیگر بود. فرشاد هم که ندیده
به او علاقه داشت بیشتر براي او یک قهرمان اسطوره اي بود تا یک عاشق. او در نخستین تجربه اش شکست خورده بود،
آن هم شکستی که می دانست هیچ گاه از زیر فشار آن قامتش راست نخواهد شد. او اعتمادش را به تمام مردان از دست
داده بود و این بدترین تجربه براي یک دختر بود. غزل به محمد عشق ورزیده بود در قلبش قصري از محبت بنا کرده و
منتظر بود با ازدواج با او بناي یک زندگی سراسر خوشبختی را پایه ریزي کند. اما درست در لحظه هایی که فکر می کرد
چیزي نمانده تا به اوج خوشبختی برسد از مرد رویاهایش شنیده که او را هیچ گاه دوست نداشته و از او به عنوان طعمه
استفاده کرده است. غزل پتو را بیشتر به خود پیچید اما لرزش بدنش همچنان ادامه داشت. زمانی که پروانه به اتاق غزل
رفت تا اور ا براي صرف صبحانه دعوت کند با پیکر نیمه جان غزل روبرو شد که از شدت تب چون کوره می سوخت.
پروانه سراسیمه رحمان را خبر کرد و به او گفت که هر چه زودتر با پزشک خانوادگی تماس بگیرد و بعد به آقاي رهام
تلفن کند. خودش به سرعت ظرف آب تهیه کرد و تا رسیدن دکتر او را پاشویه کرد. رحمان پس از تلفن به دکتر شماره
محمود را گرفت و جریان را به او گفت. محمود با نگرانی از او پرسید که حال او چطور است. رحمان براي اینکه او را
نگران نکند گفت فکر می کنم سرما خورده باشد البته زیاد بد نیست، اما من دکتر سلیمی را خبر کرده ام. محمود که
فکر می کرد غزل دچار سرما خوردگی ساده اي شده ، گفت :رحمان گوشی را بده به غزل تا خودم با او صحبت کنم.
رحمان با نگرانی گفت : ایشان دچار تب و لرز شده اند و فکر نمی کنم بتوانند صحبت کنند. محمود به رحمان گفت که
در اسرع وقت راه می افتد. پی از قطع تلفن به سرعت شماره اتاق فرانک را در بیمارستان گرفت تا با منیژه صحبت کند.
منیژه خودش گوشی را برداشت. محمود به او گفت که قرار است همان موقع به تهران برگردد زیرا غزل بیمار شده است.
منیژه پرسید : بیماري غزل چیست؟
-نمی دانم.
-تو با او صحبت کردي؟
-نه ، حمان گفت دچارتب و لرز شده، به همین جهت دلم شور افتاده، تو کاري نداري؟
-کار که نه ، اما من هم می خواهم با تو بیایم.
-منیژه توپیش فرانک بمانی بهتر است.
-محمود فرانک تنها نیست و خانم محبی و دو پرستار مراقب او و فرزندش هستند. من اینجا کاري ندارم جز اینکه در
اتاق بیست متري فرانک قدم بزنم و به در ودیوار چشم بدوزم. هر وقت قرار شد فرانک مرخص شود خودم می آیم و او را
به تهران می آورم. هرچند که خانم محبی گفت لزومی براي این کار نیست خودش می خواهد از عروس و نوه اش
پرستاري کند.
محمود می دانست منیژه تصمیم گرفته با او به تهران بیاید و بحث با او فایده اي ندارد، بنابراین گفت : خیلی خوب بهتر
است چمدانت را ببندي ، چون همین الان حرکت می کنم.
محمود و منیژه زمانی به منزلشان رسیدند که رحمان به آن دو اطلاع داد دکتر سلیمی تاکنون دوبار براي عیادت غزل به
منزلشان آمده و پس از معاینه او داروهایی را تجویز کرده ، اما تب غزل هنوز قطع نشده و دکتر سلیمی عقیده دارد که او
را باید به بیمارستان انتقال بدهد. محمود بدون فوت وقت به بیمارستان تلفن کرد و تقاضاي آمبولانس کرد .
غزل به بیمارستان انتقال داده شد. تشخیص دکتر سلیمی این بود که ممکن است به او ضربه سختی وارد شده باشد زیرا
هیج نوع علائمی از سرماخوردگی و یا بیماري دیگري در او مشاهده نمی شد. فقط تب بود که بدنش را گرفته بود. غزل
دو روز در بیمارستان تحت مراقبت بود. محمود لحظه اي او را ترك نکرد. هیجکس از غزل نپرسید چه اتفاقی برایش
پیش آمده. دکتر غقیده داشت ممکن است ضربه روحی حاصل از خب و یا دیدن چیزي براي او این حالت را بوجود آورده
است. محمود فکر کرد ممکن است شبی که غزل براي ماندن پیش دوستش به بیمارستان رفته بود با صحنه هایی مانند
آوردن بیمار تصادفی و یا فوت کسی مواجه شده باشد و همین در او ترس ووحشت وضربه روحی ایجاد کرده باشد که به
عقیده پزشک احتمال این قضیه خیلی به یقین نزدیک بود. حال غزل طوري نبود که بتوان از او پرسید که چه چیز او را
به این روز انداخته است. دکتر براي او استراحت تجویز کرده بود و از محمود خواست غزل را سوال پیچ نکنند وصبر
کنند تا خودش لب به سخن باز کند. غزل پس از دو روز از بیمارستان مرخص شد. آمدن او به منزل مصادف بود با مرخص
شدن فرشاد از بیمارستان. زمانی که محمود به منیژه گفت که فرشاد قرار است از مسافرت برگردد و براي او توضیح داد
علت غیبت چه بوده منیژه بی محابا اشک می ریخت و در میان گریه می خندید. او می خواست خودش به غزل این خبر
را بدهد اما محمود گفت که بهتر است خود فرشاد این خبر را به گوش غزل برساند، چه بسا که ممکن است شنیدن این
خبر براي غزل مفید باشد. فرشاد در میان شادي اعضاي خانواده به منزل بازگشت. در میان استقبال کنندگانی که به
پیشواز او آمده بودند جاي غزل خالی بود. فرشاد سراغ او را از منیژه گرفت. فرشاد با وجودي که کمی لاغر شده بود اما
چهره شادابی پیدا کرده بود و لبخند زیبایی بر لبش بود که نشان از سلامت کامل او داشت. فرشاد وقتی شنید غزل
بیمار شده براي دیدن او به اتاقش رفت. فکر می کرد بیماري غزل زیاد جدي نباشد و به زودي با بنیه قوي اي که دارد بر
بیماري غلبه می کند. اما وفتی غزل را دید که با رنگی پریده و چهره اي مات در بستري سفید خوابیده با ناراحتی فهمید
که غزل دچار بیماري جدي اي شده است.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید