نمایش پست تنها
  #90  
قدیمی 05-31-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

غزل خواب بود و فرشاد بدون کوچکترین صدایی کنار تخت او ایستاد و به او نگاه کرد. تمام شادي فرشاد از بازگشت به
منزل و شادي این که به غزل که با لبخند زیبایی براي استقبال او آمده بگوید اعتیادش را ترك کرده تا عشق را به او
هدیه کند و او را براي همیشه از آن خود کند، چون بخار آبی به آسمان رفت. فرشاد مدتی به غزل نگاه کرد و بعد به
آرامی از اتاق خارج شد و به طبقه پایین رفت، جایی که خانواده با شادي منتظرش بودند. فرشاد روي مبلی کنار محمود
نشست و از او علت بیماري غزل را جویا شد. محمود تمام ماحرا را بی کم و کاست براي او تعریف کرد. فرشاد از اینکه
پدرش بدون اینکه دوست غزل را خوب بشناسد به او اجازه داده تا شب را پیش او بماند تعجب کرد و با لحن سرزنش
باري گفت : تا جایی که یادم می آید شما چنین کاري نمی کردید.
محمود با ناراحتی گفت : باور کن غزل آنقدر با التماس صحبت می کرد که من دلم نیامد خواهشش را رد کنم، به خصوص
که می دانستم او دختري نیست که با هر کسی دوست شود.
-خوب حالا این دختره، اسمش چی بود؟ مهشید؟ چطور با هم آشنا شدن؟
-زمانی که از شیراز به تهران می آمده در هواپیما با او آشنا می شود و از قراري غزل را او به منزل می رساند. بعد هم
براي عروسی خواهرش او را دعوت می کند.
فرشاد به یاد آورد که غزل تقریباض چند ماه پیش براي شرکت در عروسی یکی از دوستانش رفته بود. او نمی دانست
چه اتفاقی غزل را به این روز انداخته است. پروانه اعلام کرد که شام حاضر است، منیژه به فرشاد نگاه کرد و با خوشحالی
فکر کرد پس از مدتها دوري تنها پسرش امشب با آنان سر یک میز غذا می خورد. او به محمود و فرشاد گفت که سر میز
شام بروند. محمود از جا برخاست اما فرشاد گفت میلی به خوردن ندارد. از جا برخاست تا به اتاقش برود. منیژه با نگرانی
به محمود نگاه کرد تا او کاري کند. محمود با بستن چشمها و تکان دادن سر به منیژه اشاره کرد تا او را راحت بگذارد.
فرشاد به اتاقش رفت و پس ازمدتی که از اتاقش دور بود نگاهی به دور و اطراف انداخت. همه چیز مرتب و تمیز بود.
فرشاد می دانست که به جز غزل کسی اجازه نداشته به اتاق او بیاید، همچنین می دانسته این نظم حاصل سلیقه اي
است که غزل به خرج داده است. فرشاد به طرف پنجره اتاقش رفت و نگاهی به حیاط انداخت. وجود برگهاي زرد درختان
حیاط نشان از آمدن پاییز داشت. او به غزل فکر می کرد. می دانست که فقط وجود غزل انگیزه اي بوده براي اینکه
دوباره با زیبایی هاي دنیا از سر مهر درآید. فرشاد به طرف ضبط صوت اتاقش رفت و از بین کاست هاي زیادي که به
ردیف چیده شده بود کاست مورد علاقه اش را در ضبط صوت گذاشت. روي صندلی راحتی اتاقش، نزدیک پنجره نشست
و آرنجش را به دسته صندلی تکیه داد. سرش را روي دستش گذاشت و به موسیقی گوش کرد.
تورو بایدکه پرستیدتورو باید بوسید تورو باید که شناخت به تو باید دل باخت
راز عشقو تنها از تو باید آموخت بی تو باید هر دم از تب عشقت سوخت
تو چه حسی هستی که به من پیوستی
هر نفس بی تردید تورو باید پرستید
در تو باید گم شد بی هراس و بی باك با تو باید خوابید بر تن کهنه خاك
با تو می شه خندید به طلسم و تقدیر با تو می شه بخشید روزگار دلگیر
تو چه حسی هستی که به من پیوستی
هر نفس بی تردید تورو باید پرستید
-فرشاد.....
فرشاد به طرف مادرش که با نگرانی به او نگاه می کرد برگشت. از چشمان منیژه خواند که می خواست بپرسد که این
موقع شب کجا می رود، اما به یادش آمد که نباید چیزي از او بپرسد. فرشاد لبخندي به او زد و گفت : نگران نباشید،
میرم یک دور می زنم و زود برمی گردم. منیژه نفس راحتی کشید و فرشاد از در خارج شد. او بی هدف در خیابانها دور
می زد. کمی بعد کنار خیابانی که پارك کوچکی در حاشیه آن قرار داشت توقف کرد و همچنان که به چراغهاي پارك
خیره شده بود به فکر فرو رفت. او به محمد و غزل فکر می کرد. کارت ویزیت محمد را از جیبش خارج کرد و به آن نگاه
کرد. لبخندي لبانش را از هم باز کرد و با خود گفت: پس عاقبت دکتر شدي!
چشمان محمد جلوي رویش جان گرفت و احساس کرد که هنوز هم او را دوست دارد. فرشاد غزل و نگاه گریان او را
زمانی که می گفت محمد مرا دوست ندارد به یاد آورد. فرشاد بار دیگر به کارت ویزیت محمد نگاه کرد و نشانی مطب او
را به خاطر سپرد. فرشاد تا نیمه هاي شب خارج از منزل به سر می برد و زمانی که برگشت چیزي به صبح نمانده بود.
صبح روز بعد فرشاد به نشانی که روي کارت نوشته شده بود مراجعه کرد. ساختمانی که مطب محمد در آن بود
ساختمان پزشکانی واقع در مرکز شهر بود. فرشاد نام دکتر محمد مهرنیا را در تابلویی بالاي سر در ساختمان دید. فرشاد
از پلکان ساختمان بالا رفت و از مسئول اطلاعات پرسید دکتر مهرنیا چه وقت به مطب تشریف می آورند. مسئول
اطلاعات به او گفت که او چند روزي است به مطب نیامده و معلوم نیست که چه وقت بیاید. فرشاد نشانی بیمارستانی را
که او آنجا کار می کرد از مسئول اطلاعات گرفت. وقتی به بیمارستان مراجعه کرد فهمید که از بیمارستان هم مرخصی
گرفته است.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید