بر تربت حافظ بنشستم غمناک...
یک عالم عشق خفته دیدم در خاک
ای روح بزرگ ابدی ای حافظ
اینک مددی به ما بفرست از افلاک
ندهم دل خود به کسی
نکنم پس از این هوسی
ز درد من بکاهد اگر خدا بخواهد
ز سر هوای تو به در کنم
ز کوی تو دگر سفر کنم
دگر فریب دل نمیخورم
ز رنج عاشقی حذر میکنم
ز درد من بکاهد اگر خدا بخواهد
شبی بر تربت حافظ ببردم از تو شکایت
ز روی صدق و ارادت
بگفتم از تو حکایت
مراد من که تو با صفا شوی
ز بند خود پرستی رها شوی
حذر کنی ز هر بند اگر خدا بخواهد
اگر که اتش اه من زمانی افروزد
وجود پرگنهت را به یک شرر سوزد
بر ان سرم که دل خود به دست غم نسپارم
مگر دو روز دنیا به کام دل به سر ارم
ز درد من بکاهد اگر خدا بخواهد