خاطرات شادروان احسان طبري از نيما يوشيج
در كودكی منظومه "خانوادهسرباز" نيما را خوانده بودم، بيآن كه او را بشناسم. نام نيما و سبك اشعارش برای من در آن ايام غريبه بود. سپس در گزينهای از محمدضياء هشترودي در باره شعرای آغاز عصر پهلوي، شعر "ايشب" را با شرح حالی از نيما خواندم و نيز مثنوي "ای فسانه، فسانه، فسانه" را. روی هم رفته سبك نيما را نپسنديدم ولی احساس كردم كه او به راه به كلی تازهای ميرود.
پس از آزادی از زندان ابتدا برخی وصفهای منفي در باره نيما از نوشين شنيدم. آنها در "مجله موسيقي" با هم كار ميكردند. نيما با كمك حقوق زنش عاليه خانم جهانگير به سر ميبرد و در باره قريحهاش نيز تاريخ با بانگ رسا داوری كرد و به او مقامی ارجمند كه در خوردش بود عطا نمود. در آستانه ازدواج خود با آذر بينياز، دانستم كه خانوادهآنها با نيما رفت و آمد دارد. نيما، چنان كه در مجموعه نامههايش ( كه شراكيم نيمايوشيج فرزندش نشر داده) ديده ميشود، به پدر همسرم، يعنی عبدالرزاقبينياز، يك انقلابی ايرانی كه با حيدرعمواوغلی به هم راه اروجونی كيدزه در دوران انقلاب مشروطيت به ايران آمده بودند، مهری فراوان داشت. من نخستين بار نيمای "فسانه" و نيماي افسانهای را در نزد خانواده همسرم ديدم.
همه، عكس های "نيما" را ديدهاند. او بسيار شبيه اين عكسها بود. مردی مازندرانی و جنگلي، دُرشت چشم، آشفته مو، ميانه بالا، با تخيل شاعرانهای كم نظير.
من و او از همان آغاز ديدار به هم اُنس يافتيم. نيما مردی بسيار شوخ طبع بود و ميتوانست رويدادهای روزمره زندگی را با طنزی كه شخص را حتی گاه به خندههای هيستريك وا ميداشت، وصف كند. يك سناريوساز عالی كمدي، از سادهترين حوادتْ زندگی بود...
نيما به فشار عاليه خانم (همسرش) به دنبال كار ميرفت. ولی البته كاری به دلخواه خود نمييافت. تنها از جريان كاريابيهای خود صحنههائـي چنان مضحك پرورش ميداد كه همه ما را از خنده به تمام معنی روده بر ميكرد.
نيما در اثر اُنس خويشاوندمآبانه با من، شروع به همكاری با حزب(حزب تودهايران) كرد. من از او خواهش كردم كه اشعارش را برای چاپ به ما بدهد. او برخی اشعار كهنهاش مانند "آی آدمها" را به ما داد و دو قطعه شعر "مادری و پسري" و "پادشاه فتح" را برای ما سرود. برخی اشعار قديميخود را در مجلهای كه تحت نظارت حزبی من بود (ماه نامه مردم) به چاپ رساند. از اين كه وارد محيط هنري شد شادمان بود. در كنگره اول نويسندگان شركت جست. نامش به تدريج بر سر زبانها افتاد.
در جريان انشعاب (شكست حكومت خودمختار آذربايجان و انشعاب خليل ملكي) عدهای او را عليه حزب تحريك كردند. بی دليل رنجيده خاطر شد.
دوست شاعر من، سياوش كسرائی ميگويد، كه پس از عزيمت من به مهاجرت، نيما شعر زيباي "پی دارو چوپان" را با يادی از من نوشت. نميدانم و تعجب ميكنم. اگر چنين باشد، بسيار شادمان ميشوم، زيرا من نيما را به دلائل مختلف هنري، انساني، خانوادگی و فكري زياد دوست داشتم و دور شدنش از ما برای من بسی ناگوار بود و اين عدالت تاريخ است، اگر او پی برده باشد، كه زيادهروی كرده و به عواطف محبت آميز خود بازگشته باشد.
من، نيما را سكان دار بزرگ كشتی شعر در معبر از يك اقيانوس (يعنی اقيانوس كلاسيك) به اقيانوس ديگر (يعنی اقيانوس نوپردازي) ميدانم. او را مانند ويكتور هوگو شمردهام كه "باستيل" (يا قزل قلعه) وزن و قافيه را تصرف كرده و ويران ساخته و شعر را از اسارت عروض رها كردهاست. نيما از جهت انديشه اجتماعي، انقلابی بود ولی انقلاب واقعی او در عرصه قدوسی شعر روي داد... او كاروان سالار نوپردازان و از سيماهای برجسته ادب ما است. بافت انديشهاي و هنری و استه تيك ظريف و بديعی در روانش بود. از آن محصولات ويؤه است كه تاريخ ما پيوسته عرضه داشتهاست.