آنا قربانت قابلی نیاشتی
اما درباره چیزی که تعریف کردی
اول بذار قیلی بخندم بشت
دوم بازم بذار قیلی بخندم بشت
خیلی بامزه بود!
دیدی حیاطه و هوا خوبه و خلاصه جا راحته و اینا، به پرواز درآمدی تو خواب

رفتی تا زیر درخت انجیر
یه بار هم -البته خدا کنه نصیب نشه هیچ وقت- شاید دبستان یا اول زهنمایی بودم، بعد نصمه شو مامانم آمد من و خواهرمه بیدار کرد .. با هیجان و ترس فراوان گفت زلزله آمده .. پاشین بریم تو حیاط بخوابیم ..
من و خواهرم بیدار شدیم، واقعا ترسیده بودیم! اولین چیزی که دوتامان به مامانم گفتیم ای بود: تو کی هستی؟