
07-23-2013
|
کاربر عادی
|
|
تاریخ عضویت: Jul 2013
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 23
سپاسها: : 96
104 سپاس در 30 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
سلام به همه دوستان همشهری
راسش اناهیتا خانم یه داستانییه بریتان تعریف کرد در مورد خواو خواویدن یه دفه ای یاد یه جریانی اوفتادم از دوران شیرین سروازی حیفم امد بریتان تعریفش نکنم:
اقا داستان از قرار ه که مه یه شو تو اسایشگاه دوران اموزشی نگهبان اسایشگاه بودم یه سرواز بنده خدایی بود از طبقه پایین تخت خواوش میوفتاد پایین ای مورد خیلی دیه عجیب بود اخه همیشه سربازا از طبقه بالا میوفتادن پایین بگذریم اقا ای بنده خدا تو ای دو ساعتی که مه نگهبان بودم دو سه دفه عه تختش اوفتاد پایین منم که دلم براش سوخت امدم خوبی کردم پتوشه رو زمین بریش پهن کردم بشش گوفتم داداش تو رو زمین بخاو عاغا سرتانه درد نیارم یه دفه بعده نیم ساعت دیدم یهو قیره از سربازه گه بلند شد منم که بدو بدو رفتم بینم چه شوده تو نگو سرباز طبقه بالا عه تختش اوفتاده پایین اوفتاده رو ای سرباز بنده خدا که رو زمین خاویده بود خلاصه او شب تا صب همه اسایشگاه به ای دوتا هی خندیدیمان .عجب دورانی بود جان تو.......
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|