
08-08-2013
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
متن كامل نمايشنامه
زكرياي رازي، نوشته عبدالحي شماسي ( 2 )
گوركن: (رازي را از زمين بلند ميكند.) ديگرفرصتي نيست، پيرمرد... برويم.
رازي: اه...مگرخودت جواني كه به من پيرمردمي گويي؟
دوباره به همان جاي كه رازي در ابتدا نشسته بود، ميرسند. گوركن، رازي را روي همانسنگ مزار مينشاند.
گوركن: رسيديم، پيرمرد... اينجا بنشين.
رازي: اينجا كه جز سكوت هيچ نيست... مجلس اين همه بيرونق!
گوركن: به آن رونق بده، پيرمرد.
رازي: خودت را مسخرهكن، گوركن؟... اينجا كه همان جاي اول است.
گوركن: تو خيال ميكني، پيرمرد... راه بسياري را پشت سر گذاشتي.
رازي: فقط به گِردِ خود چرخيدم و راهي ديگر نرفتم.
گوركن: تو مگر كور نيستي... از كجا ميداني كه گرد خود چرخيدهاي؟
رازي: با شعورم ديدم... مگر جز اين است؟
گوركن: چه ميگويي پيرمرد؟... ديگر نه تو آن زكريا هستي و نه اين سنگِ مزار، سنگ مزار سابق... تو مُردي زكريا...
رازي: زكرياي رازي زنده است .
گوركن: تو مُردي، زكريا... سازت را برداروجشني برپاكن كه آغازتولدي ديگراست.
گوركن در حالي كه جملة «اكنون آغازتولدي ديگراست» را تكرار ميكند، از صحنه خارج ميشود.
رازي: بخوانم؟... (ساز را از كيسه بيرون ميآورد.) جز ذكر احوالم چه دارم كه با من همراه شو... آه خدايا!... در اين ديار خاموشان امشبي رامهمان توام،پس بهرتومي نوازم كه ازآن توام.
مشغول نواختن ساز ميشود. آهنگي شاد مينوازد پس از اين كه موسيقي به پايان ميرسد،صحنه عوض ميشود. اكنون صحنه خالي است، به صورت برهوتي كه زكرياي رازي درميانة آن پشت به سنگي افتاده است. لحظهاي ميگذرد، او بلند ميشود. جوان به نظرميرسد و چشمانش ديگر كور نيست.
رازي: كجا رفتي؟... بمان، از كجا ميداني كه...
روشنك، خواهر زكرياي رازي، وارد ميشود.
روشنك: باز چه شده محمد؟
رازي: تواين جاچه مي كني،روشنك؟
روشنك: در پي تو آمدهام...بيابرويم.
رازي: از كجا دانستي كه من اينجايم؟
روشنك: سرانجام، همه مقصدشان اينجاست...امانبايداين جادرنگ كرد...برويم.
روشنك حركت مي كند.رازي به دنبالش مي دودوجلواورامي گيرد.
رازي: روشنك...كسي را نديدي كه از اين جا گذر كند؟
روشنك: نه...ديرزماني است كه ديگر پاي كسي به اين ديار متروك نرسيده.(دوباره حركت ميكند.)
رازي: هنوز، آني هم نگذشته كه...
روشنك: بيامحمد... سالهاست كه ديگر در اين گورستان مردهاي را به خاكنميسپارند... حتي فاتحه خوانان اين مردگان هم قرنهاست كهمردهاند... ما ديگر از ياد رفتهايم، محمد.
رازي: روشنك...! (به روشنك نزديك ميشود.) يعني توهمان خواهر كوچك من،روشنك هستي؟
روشنك: ديگر به هرچه ميبيني شك نكن... با من بيا.
رازي: چه پرشتاب مي روي،روشنك...
روشنك: ديگروقتي باقي نمانده...بيا،محمد.
رازي: نفسم بريد.
روشنك: بايد از آن كوهها و درّهها بگذريم...بايدزودترازاين جابرويم.
رازي: باشد، مگر اينجا كجاست؟
روشنك: اينجا هرگز زمان به پايان نميرسد و هر كس در اينجا باشد، تا ابد به يك حالت باقي ميماند...
رازي: چه صحراي بيانتهايي!
محمود كعبي با لباسي كهنه و پاره، در حالي كه تابوتي را با طناب روي زمين ميكشد، واردصحنه ميشود.اوصورتش رابه گونه اي پوشانده كه شناخته نشود.
رازي: آن مرد بيچاره را ببين، روشنك!... آهاي... تو كيستي و از كجا ميآيي؟
كعبي: (با خود) باري است گران كه همه عمر به دوش ميكشم و با خود به هرسو ميبرم.
رازي: (با خود) صدايش آشناست... (فرياد ميزند.) گفتم تو كيستي و از كجاميآيي؟
كعبي: (با خود) همة عمرم را با سرگرداني در سرزمين مكافات به سر بردم و حالا در پي مأمني ميگردم تا از اين بارگران دمي بياسايم.
رازي: به كجا ميروي؟
كعبي: (صورت خود را سعي دارد كه بپوشاند.)حكم است كه اين بار را تا بلندترين قلة عالم بر دوش كشم... اما ميدانم مثل گذشته، باز هم درميانة راه زانو سست ميكنم و به قعر زمين درميغلتم.
رازي: درونش مگر چيست؟
كعبي: از ديدنش بگذر.
رازي: كي هستي تو؟... (پوشش را از روي صورت كعبي برميدارد.)كعبي!... تو اينجا چهميكني، اي نابكار؟
كعبي: اين جا تبعيدگاه من است... تو چه ميكني؟
روشنك: او را به حال خودش بگذار، محمد.
رازي: نمي توانم... يك عمر بر من تاخت و به جرم كفر و الحاد خانهنشينام كرد... بايد بدانم كه درون تابوت كيست.
روشنك: اصراري نداشته باش، محمد... بيا برويم.
رازي: نه... (به كعبي) بگو اين تابوت كيست كه با خودت ميبري؟
كعبي: از گناهان من بگذر، زكريا.
رازي: تو مرا عوام الناس ميخواندي، اي جادوگر پير... درون تابوت را ميخواهم ببينم.
كعبي: نميگذارم.
رازي: كنار برو... (كعبي را به عقب هل ميدهد و او را به زمين مياندازدطناب تابوت همچنان برپيكرش بسته است.)
كعبي: نه... به آن تابوت نزديك نشو.
رازي در تابوت را باز ميكند. در جدار داخلي در تابوت آيينهاي نصب شده است كه درون آنرا هنگامي كه باز ميشود، نشان ميدهد. آيينه پيكر كعبي را نشان ميدهد، با سري بزرگتراز حد معمول. زكرياي رازي باحالتي مشمئزشده ازبوي تعفن،ووحشت به عقب مي پرد.
رازي: آه... چه بوي تعفّني!
كعبي با صداي بلند ميخنددوسپس به رازي هجوم مي برد.رازي مي گريزد.همچنان كه تابوت راباخودمي كشد،به طرف رازي مي رود.
كعبي: توراهم باخودم به درك مي برم .
رازي: (باسرعت خودراكنار مي كشد.)بروگم شو...
روشنك: ازاين طرف بيا،محمد...
كعبي: ديگرنمي گذارم ازدستم بگريزي...(مي خندد)
رازي: (عقب عقب مي رود.)جلونيا...
روشنك: برويم،محمد...
زكرياي رازي وروشنك ازصحنه خارج مي شوند.كعبي تابوت خودرامي كشد.
كعبي: نه،خواهش مي كنم اين جاكسي به فريادكسي نمي رسد...بمانيد...(مي ايستدوباصداي بلندمي خندد.)نجاتم دهيد...
كعبي درحالي كه جمله‹نجاتم دهيد›راتكرارمي كند،ازصحنه خارج مي شود.زكرياي رازي وروشنك واردصحنه مي شوند.
رازي: روشنك!... تو هم او را ديدي؟
روشنك: بله، محمد... از زمانهاي دور او را به اين حال ديدهام.
رازي: هرگز از شرّ زبان او در امان نبودهام... (ناگهان ميايستد.)
روشنك: چرا ايستادي؟
رازي: اين بو... تو هم اين بو را حس ميكني؟
روشنك: چه بويي؟...
رازي: بوي باقلاست... عجب بويي!... چرا ديگر برايم باقلانميپزي، روشنك؟
روشنك: مگر از ياد بردهاي، محمد؟... اين بوي همان باقلايي است كه برايت پختم و تو بسيار خوردي.
رازي: آن قدر خوردم تا بيمار شدم.
روشنك: و كارت به مريضخانه كشيد.
رازي: (پس از چند قدم) اينجا را ميشناسم.
روشنك: اين همان مريضخانه اي است كه تو براي مداوا آمدي.
شيخ صيدلاني، داروساز پير ديده ميشود كه مشغول ساختن داروست.
رازي: شيخ صيدلاني!
شيخ صيدلاني: رنگ به رويت نيست... جلوتر بياجوان.
رازي جلو ميرود.
شيخ صيدلاني: (چشمان و پلكهاي رازي را معاينه ميكند.) مگر چه خوردهاي؟
رازي: باقلا...
شيخ صيدلاني: (باهيجان) باقلا ...!
رازي: بله...
شيخ صيدلاني: بگو باقلاي بسيار. پيشهات چيست؟
رازي: چه بگويم، شيخ؟... روزها را به خواندن فلسفه ميگذرانم.
شيخ صيدلاني: و شبها را ؟
رازي: ساز مينوازم و ميخوانم.
شيخ صيدلاني: و ديگر چه؟
رازي: هيچ...
شيخ صيدلاني: هيچكه نمي شود...همسري هم داري؟
رازي: يكي دارم كه خواهان جدايي است .
شيخ صيدلاني: (بلند ميخندد.) تنهايكي؟!
رازي: بله...
شيخ صيدلاني: كه خواهان جدايي است ؟
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|