
08-08-2013
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
متن كامل نمايشنامه
زكرياي رازي، نوشته عبدالحي شماسي ( 3 )
رازي: بله، چون كه تنگدستم.
شيخ صيدلاني: علت دردت همين است،جوان .
رازي: نخير...باقلاي زيادخورده ام.
شيخ صيدلاني: مي دانم...اگرتنگدست نبودي وزني پارسا داشتي كه خواهان جدايي ازتونبود ، تورا از خوردن بسيار زياد باز مي داشت .
رازي: بله،شيخ...فكرش رانكرده بودم.
شيخ صيدلاني: حالابگوببينم بادهم درروده ايت مي پيچد؟
رازي: بله،شيخ...چه كنم؟
شيخ صيدلاني: يقين دارم كه باقلارابسياردوست داري.
رازي: همين طوراست...دردنياهيچ غذايي بيشرازباقلادوست ندارم.
شيخ صيدلاني: (سرش را جلو ميبرد) من هم بسيار دوست دارم و گاهي اوقات تا سرحد مرگ از آن ميخورم... بيا، بگير... از همان دارويي است كه براي خودم ساخته ام.
رازي: (دارو را ميگيرد و آن را روي پيشخوان ميگذارد.) لطف كرديد، شيخ...( اشاره به ظرفهايي كه در طبقات است.) آنها هم همه داروست؟
شيخ صيدلاني: بله... دارويي خاص ميخواهيد؟
رازي: نخير... از روي كنجكاوي پرسيدم... با اين داروها هر دردي درمان ميشود؟
شيخ صيدلاني: نه... دردهاي بسياري است كه ناشناخته مانده... و در ميان اين همه دارو، گل هميشه بهار، اولين دارويي است كه در جهان پيدا شده و اين دارو، دواي درد بسياري از بيماري هاست.
رازي: بله... (اين پا و آن پا ميكند.)
شيخ صيدلاني: گفتي همسرت خواهان جدايي است؟... آن هم به خاطر اين كه تنگدستي؟
رازي: بله، شيخ... گمان ميكردم كه با هنرم ميتوانم زندگي كنم.
شيخ صيدلاني: حالا كمي هم زندگي را با علم تجربه كن.
رازي: چه كنم، شيخ؟
شيخ صيدلاني: به دنبال علم برو و هنر را رها كن.
رازي: عمرم به چهل رسيده، ديگر چه وقت تحصيل علم است؟
شيخ صيدلاني:مي دانم ، قدر هنرت را ندانستند و تكفيرت كردند... جايي كه گرسنگي و درد باشد،هنرمنزلتي ندارد...برو،ابتدادردآدميان رادرمان كن وگرسنگي شان رابرطرف كن... ، پس از آن برايشان هنر بياور و روحشان را درمان كن.
رازي: كه بگويندزكرياي رازي ازبيم محمودكعبي،نواختن سازراكنارگذاشت؟
شيخ صيدلاني: هر كس هر چه ميخواهد، بگويد... تو راه خود برو.
رازي: كه علم طب بياموزم؟
شيخ صيدلاني: بله... تا جسمشان را درمان كني.
رازي: درد گرسنگيشان را چه كنم؟
شيخ صيدلاني: بياموزتابداني.
رازي: آن زمان هم محمود كعبي...
شيخ صيدلاني: هر چه ميخواهد، بكند... بگذار در جهل خود بماند، و در پندار خود براين باور باشد كه بر تو چيره گشته.
رازي: اماشيخ...
شيخ صيدلاني: بدن كه پندار غلط كعبي، او را به كاري ديگر مشغول ميسازد و تو باخاطري آسوده به راه خود ميروي، بي آنكه...
رازي: شيخ...
شيخ صيدلاني: باور نداري؟
رازي: پرسشم اين نبود... پس از درمان جسم بيماران، باز هم هنر نواختن و خواندن به كارم ميآيد؟
شيخ صيدلاني: بله، جوان... مگر جز اين است؟... سنت الهي و حكمت آفرينش بر اين اساس است كه خداوند ابتدا جسم انسان را آفريد و آن را به صورتي كهاكنون هستيم، آراست.
رازي: و پس از آن از روح خود در آن دميد.
شيخ صيدلاني: آن روح ذات خلقت و جوهر هنر است... چنين نيست؟
رازي: بله، شيخ... پس از آن، انسان زنده شد.
شيخ صيدلاني: وآفرينش پديد آمد... حالا برو.
رازي: چگونه؟... من كه پولي ندارم.
شيخ صيدلاني: از هنرت بهره بگير... فرزندي هم داري؟
رازي: نه... تنهاي تنهايم.
شيخ صيدلاني: پس بيفوت وقت به بغداد برو، آنجا دوستاني دارم كه به تو علم طببياموزند... (بستة دارو را به رازي ميدهد.) و اين را بگير و بهايش راهنگامي بپرداز كه از بغداد بازگشته باشي.
رازي بستة دارو را ميگيرد و درنگ ميكند.
شيخ صيدلاني: تو ديگر اينجا كاري نداري... بروديگر.
رازي همانطور كه چشم به صيدلاني دارد، عقب عقب از او دور ميشود و در كنار روشنكميايستد. شيخ صيدلاني ناپديد ميشود.
رازي: ديدي، روشنك!... مثل يك رؤيا بود.
روشنك: رؤيا نه، محمد... معجزه بود.برويم راه درازي درپيش داريم.
رازي: خدا رحمتش كند، شيخ صيدلاني را.
روشنك: برويم، محمد...
جواني پشت پيشخوان ديده ميشود. او شباهت بسياري با شيخ صيدلاني دارد، اما بسيارجوانتر است.
رازي باديدن جوان خشكش مي زند.
داروساز جوان: رنگ به رويتان نيست... جلوتر بياييد.
رازي: بيمار نيستم.
داروساز جوان: خدا را شكر... پس اينجا چه ميكنيد؟
رازي: براي ديدن ياري قديم آمدهام.
داروساز جوان: از كدام ديار؟
رازي: مال همين ديارم، اما براي ديدار آن يار، از راه دور آمدهام.
داروساز جوان: كدام يار؟
رازي: صاحب اين دكان...
داروساز جوان: صاحب اينجا منم.
رازي: شيخ صيدلاني را ميگويم.
داروساز جوان: خدا رحمتش كند.
رازي: قرضي به او دارم كه بايد ادا كنم.
داروساز جوان: وصيت پدرم را دارم... او از كسي جز يك نفر طلبي نداشت.
رازي: او كيست؟
داروساز جوان: طبيبي بزرگ كه نامش محمد زكرياي است.
رازي: او، منم... و حالا آمدهام تا دِينم را ادا كنم.
داروساز جوان: ميدانستم كه ميآييد...
رازي: اي كاش در اين دم او هم زنده بود... شما چقدر شبيه او هستيد!
داروساز جوان: بله... پدرم ارزش دارويي را كه آن روز به شما داد، بسيار سنگين دانسته.
رازي: ميدانم، به همين سبب آمدهام تا بندگي او را كنم.
داروساز جوان: پدرم هم بهاي آن دارو را بندگي دانسته... اما نه به او يا وارثينش... بهايآن بندگي به خلق است براي رضاي خدا.
رازي: چنين ميكنم... چنين ميكنم...
چند قدم از پيشخوان فاصله ميگيرد. داروخانه و داروساز جوان ناپديد ميشود.
رازي: وچنين كردم... وصيت شيخ صيدلاني، سوگند طبابتام شد كه آن روزپيمانش را بستم و تو ميداني كه قامتم شكستوآن را نشكستم.
روشنك: ولي باقلا هم خاصيتهاي بسياري دارد، اين طور نيست؟
رازي: (ميخندد) بله... و هر زمان يك خاصيت...
روشنك: و امشب بهترين باقلاي عالم را برايت بار گذاشتهام.
رازي: پس چرا درنگ ميكني؟
روشنك: هنوز پخته نشده... بايد از اين صحرا بگذريم.
رازي: بسيار گرسنهام، روشنك... مقصدمان كجاست؟
روشنك: هر كسي مقصدي دارد... به عدد همة آدميان.
رازي: كعبي به كجامي رود كه يك عمر من را به آتش جهل خودش سوزاند؟
روشنك: تا ابد تابوت خود را به دوش خواهد داشت و در اين صحرا سرگردان ميگردد.
رازي: چه بوي تعفّني ميداد، جسدش!
روشنك: ديگر او را از خاطرت بيرون كن.
رازي: نميتوانم روشنك... نميتوانم.
روشنك: پس من هم با تو نميآيم.
رازي: حالا پشتيباني او را ميكني؟
روشنك: تو باز هم قضاوت نابجا كردي؟
رازي: من قضاوت نابجاكردم!... حالا كه اين طور است، من از راهي ديگرميروم.
روشنك: برو... مثل هميشه حرف، حرف خودت...
رازي براي چند لحظه از صحنه خارج ميشود، اما پس از اندكي دوباره باز ميگردد.
رازي: اينجا ديگر كجاست!... از هر سو كه بروي، باز هم به همان جاي اولت بازميگردي... روشنك!
روشنك رويش را به سويي ديگر ميكند.
رازي: ميدانم... اين بار هم... چطور بگويم؟... حقيقتش اين است كه اگرهمين طور اينجا بنشينيم، آن همه زحمتت به هدر ميرود.
روشنك: زحمت من يا تو؟
رازي: زحمت تو... تو باقلا به بار گذاشتي و اگر دير برسيم...
روشنك: پس با هم قرار بگذاريم كه همهاش حرف، حرف خودت نباشد.
رازي: قول ميدهم.
روشنك: باشد... هرچند كه ميدانم به قولت وفا نميكني.
هر دو حركت ميكنند.
رازي: شهرتام بسيار زودتر از من به ري رسيده بود... اما هيچ كس منتظر خودم نبود.
روشنك: جز من و داروساز جوان.
روشنك كمي جلوتر ميرود و روي سكويي مينشيند.
رازي: (نزديك روشنك ميرود.) پنج سال گذشت!... اماچرااين قدر شكسته شدي، روشنك.
روشنك: روزگار سختي بر ما گذشت، محمد... وقتي كه تو نبودي...
رازي: ميدانم روشنك، اما چه ميتوانستم بكنم؟
روشنك: مادر مُرد و من تنها ماندم... بي آنكه كسي از زنده ماندنم آگاه باشد... اما ميدانستم كه تو ميآيي.
رازي: بله، من آمدهام... هرچند كه در بغداد قدرم را بسيار ميدانستند و به من اصرار فراوان كردند تا نزدشان بمانم.
روشنك: تو را جالينوس عرب خواندند و من دلم به تنگ آمد، محمد... اماميدانستم كه باز ميگردي.
رازي: من نه جالينوسم، نه عرب... من محمد زكرياي رازيام كه به شهرم، ري بازگشتهام... به شهرم كه بيمارش كردهاند... سازم را بده...
روشنك: شهر به دارو و غذا نياز دارد... سا براي چه ميخواهي؟
رازي: براي خودم ميخواهم كه از ديدن اين همه جور و ستم، دلم به درد آمده و روانم آزرده شده.
روشنك: نه، محمد... بگذار دل پردرد و روان آزردهات، هميشه با تو باشند كه نه مردم را از ياد ببري و نه سوگندت را.
رازي: گفتم براي خود مي زنم تا دل پر دردم را التيام بخشم ، روشنك... چگونه مي توانم درداين مردم را درمان كنم ، وقتي كه روانم آزرده است .
روشنك: بيا بنشين، محمد... برايت باقلا پختهام.
رازي: باقلا!... آه... مدتهاست كه نخوردهام...
روشنك ميخواهد بيرون برود كه رازي او را از رفتن باز ميدارد.
رازي: روشنك!... راستش را بگو، پول از كجا آوردهاي؟
روشنك: نپرس... بگذار به شادي آمدنت...
رازي: چيزي براي فروش نداشتيم... به چه بهايي بايد اين باقلا را بخورم، روشنك؟
روشنك: تو به سلامت آمدهاي، محمد... بگذار...
رازي: به چه بهايي، روشنك؟
روشنك: بعد ميگويم به چه بهايي، محمد.
رازي: دانستم، روشنك كه چرا اين همه شكسته و پژمردهشدهاي.
روشنك: گذشت زمان اين چنينام كرد.
رازي: راست بگو ، روشنك .
روشنك: براي تو بود كه از جسمم گذشتم.
رازي: و اي كاش براي من نبود و تو همان روشنك گذشته بودي...
روشنك: نميتوانستم ، محمد... مگر تو همان محمد گذشته هستي ؟
رازي: نه، نيستم... من ميروم تا در شهر گشتي بزنم.
زكرياي رازي از صحنه بيرون ميرود. پس از چند لحظه، روشنك از طرف ديگر خارجميشود. زكرياي رازي سراسيمه وارد ميشود.
رازي: روشنك... كجايي، روشنك؟ (به هر سو ميدود. سپس روي زمينميافتد.) چه سخت است قضاوت...
روشنك وارد صحنه ميشود.
روشنك: چه شده، محمد؟
رازي: كجا بودي، اين همه وقت؟
روشنك: هميشه در پي تو بودم، بي آنكه مرا ببيني.
رازي: تو پاكي روشنك... پاك.
روشنك: برويم، محمد... هوا سرد است.
رازي: بله، برويم تا در راه نمانيم... چون كعبي.
هر دو راه ميافتند.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|