
08-08-2013
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
متن كامل نمايشنامه
زكرياي رازي، نوشته عبدالحي شماسي (10)
حسن: حسن...
رازي: حسن!... تو را به ياد نميآورم.
حسن: اما ياد شما هميشه در خاطر ما باقي است... به خاطر نميآوريدآن روزرا؟...
رازي: كدام روز؟
حسن: آن روز كه طفل كوچكي بودم و مادرم به شما روي آورد...وشما مرا ازمرگ نجات داديد.
رازي: كدام؟...من طفلان بسياري رانجات دادم.
حسن: مرا ازشرزالوهايي نجات داديدكه...
رازي: پس تو همان كسي هستي كه زالو در شكمت بود؟
حسن: بله، آقا... و شما آن روز همة زالوها را از من و مادرم دور كرديد.
رازي: حال مادرت چطور است؟
حسن: حال او بسيار خوب است...
رازي: الحمدالله... خوب، حالا بگو ببينم... ميدانم كه بيحكمت به اينجا نيامدهاي... اينجا چه ميكني؟
حسن: به دنبال شما آمدهام.
رازي: براي چه ؟
حسن: دستتان را به من بدهيد.
صداي ساز زكرياي رازي همچنان از دور شنيده ميشود.
رازي: اين صدا!... ميشنوي؟
حسن: بله، آقا... اين صداي ساز شماست.
رازي: ساز من!
حسن: بله... مجلسي آراسته شده كه مرا به دنبال شمع آن محفل روانه كردهاند.
رازي: تو از كجا دانستي كه من اينجا هستم؟
حسن: صداي سازت را شنيديم.
رازي: صداي ساز من!
حسن: بله... بياييد كه جمع زيادي در انتظار شما هستند...
رازي: باشد... (تنبورش را برميدارد و حركت ميكند.) برويم ديگر...
حسن: (به سويي اشاره ميكند.) آن ارابة تيزرو در انتظارماست.
رازي: ارابه ديگر چرا؟... اگر صداي سازم را ميشنويم، پس راه كوتاهاست.
حسن: نه، آقا... راه دراز است و بي ارابه هرگز نميتوان به آنجا رسيد.
رازي: پس برويم، حسن...
هر دو از صحنه خارج ميشوند. صداي حركت شلاق مثل رعد و برق در فضا ميپيچد وپژواك آن با نوري خيره كننده بر صحنه حاكم ميشود، سپس صداي حركت پاي اسباني كهبا صداي ساز هماهنگ ميشود. صداي زكرياي رازي و حسن از بيرون شنيده ميشود.
رازي: ما در كجاي عالميم ؟
حسن: بر فراز خاك در سفريم.
رازي: چه وقت است؟
حسن: از دايرة زمان بيرونيم.
همزمان با دور شدن صداي پاي اسبان، گوركن وارد صحنه ميشود.اثري ازسنگ مزاررازي نيست.
گوركن: بله،اكنون آغازتولدي ديگراست... (ناگهان متوقف ميشود.) اِه كجا رفتي، پيرمرد؟ (به هر سوميدود.) آهاي، پيرمرد... (ميايستد و مردد ميماند.) شايد وهم و خيال بود... كسي اينجا نبوده... (جايي كهزكريا نشسته بود، ميرود.) اما نه... اين جاي پاي اوست كه هنوز نقشاش بر خاك مانده... درست است، اين جاي پاي اوست... آخرينبار كه ديدمش، سازش را به سينه چسبانده بود و به آسمان خيره ماندهبود... هيچ كس نميدانست او كيست و از كدام ديار است. (به سنگمزاري كه زكريا روي آن نشسته بود، اشاره ميكند.) بر سنگ مزارشچيزي نوشته نشد...
صداي پاي اسبان آهسته نزديك ميشود.
گوركن: اما هر بار كه از اينجا گذر ميكردم، جمع زيادي ميديدم كه همهناشناس بودندو با شكوه تمام گورش را مثل نگيني در ميانميگرفتند... يك روز از جواني كه در آن جمع بود، پرسيدم كه او كيست؟ گفت: «تو چطور نفهميدي كه چه كسي را در گور ميكني؟» وداستان مردي را برايم گفت كه تا دم مرگ دلش براي مردم اين سرزمين ميتپيد و آرزو داشت تا باز هم بتواند بر دردهاي مردمش مرهم گذارد.
گوركن از صحنه خارج ميشود. با خروج گوركن، صداي حركت كالسكه كاملاً نزديكميشودوصداي موسيقي اوج مي گيرد.انتهاي صحنه دروازهاي گشوده مي شودكه فضايي اثيري رابه نمايش مي گذارد.ازهرسوآبشارهاي نورهاي رنگارنگي مثل پارچه هاي حريرموج دار،سبك وآرام سرازيراست.مجلسي آراسته شده كه درآن شيخ صيدلاني،روشنك،زن جوان، گوركن ،داروساز جوان ،مردپابرهنه وتعدادي ديگر حضوردارند.زكرياي رازي به همراه حسن واردمي شوند.شيخ صيدلاني درحالي كه جامي شراب دردست دارد،آنرابه رازي مي دهدوهمراه موسيقي مي رقصند.
و تمام شد اين دفتر به خواست خدا
اما حكايت همچنان باقي است.
پایان
مرجع تخصصی نمایشنامه
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|