نمایش پست تنها
  #10  
قدیمی 09-09-2013
fatemiii آواتار ها
fatemiii fatemiii آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: May 2012
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 486
سپاسها: : 797

987 سپاس در 452 نوشته ایشان در یکماه اخیر
fatemiii به MSN ارسال پیام fatemiii به Yahoo ارسال پیام فرستادن پیام با Skype به fatemiii
پیش فرض

روزگاري در يک شهر کوچک در اطراف تهران، سه نفر به اسامي عبداله، محمود و مسعود باهم رفاقتي ديرينه داشتن، تا جايي كه مردم فكر ميكردن اين سه نفر باهم برادرند. روزي روزگاري عبداله نقشه گنجي در انباري خونه اش پيدا کرد و اونو به محمود و مسعود نشان داد و با هم تصميم گرفتن كه به دنبال گنج برن. يك روز سرد زمستاني، اين سه نفر از خانواده هاشان خداحافظي كردن و به دنبال سرنوشت رفتن. اما غافل از اينکه محمود نقشه اي شيطاني در سر داره و مي خواد وقتي که به گنج دست پيدا كردند، عبداله و مسعود رو از سر راهش برداره و اونارو بكشه و کل گنج رو صاحب شه. بعداز چند شبانه روز سختي اونها به گنج رسيدند و محمود طبق نقشه اي كه در سر داشت مسعود رو كشت اما عبداله از مهلکه فرار کرد. محمود گنج رو برداشت و به خانه اش برگشت. با آن گنج زندگي اش از اينرو به آن رو شد.
از اينطرف عبداله به شهرشون برگشت، سيگاري روشن کرد و رفت دم خونه مسعود اينا و موضوع را به زن مسعود گفت. زن مسعود كه فهميده بود مسعود به دست محمود كشته شده به عبداله گير داد که بيا منو بگير و يک زندگي جديد رو شروع کنيم، آخه اون موقع عبداله مجرد بود، اما عبداله بعد از اينکه پک محکمي به سيگارش زد، جواب داد که علاقه اي به اين وصلت نداره و مي خواد بره تهران و اونجا زندگي کنه. زن مسعود هم وقتي از عبداله نا اميد شد، تصميم گرفت به شهر تهران مهاجرت كرده و ادامه تحصيل بده. بعد از سالها زن مسعود که حالا ليسانس گرفته بود، در يك بيمارستاني به پرستاري مشغول شد.
بعد از چند سال كه آبها از آسياب افتاد محمود به دليل بيماري به بيمارستان شهرشون ميره ولي اونا ميگن که بايد بره تهران و توي يه بيمارستان فوق تخصصي بستر بشه. از قضا همونجايي بستري ميشه اتفاقا زن مسعود هم توي همون بيمارستان كار ميكرد. عبداله وقتي براي ديدن اقوامش به شهرشون رفته بود از موضوع آگاه ميشه و بسرعت سوار ماشين آخرين مدلش ميشه و زن مسعود رو خبر مي کنه. زن مسعود هم ميره و ته موضوع رو در مياره و مي فهمه که محمود توي يكي از اتاقها بستري هست. زن مسعود رفت توي اتاق و مطمئن شد كه اوني كه بستري هست همون كسي هست كه شوهرش را كشته. اينجا بود كه زن مسعود به فكر انتقام افتاد، موضوع رو با عبداله در ميون ميزاره، عبداله هم يه سيگار آتيش ميزنه و اين کارو تاييد مي کنه. زن مسعود از عبداله خداحافظي کرد و رفت و يك سرنگ 20سي سي را پر بنزين كرد و آمد خودش را پرستار كشيك معرفي كرد و سرنگ پر از بنزين را در بدن محمود خالي كرد. بعد از چند ثانيه حال محمود بد شد و عرق ميكرد در اين لحظه زن مسعود خودش رو معرفي كرد و به محمود گفت تو بودي كه همسرم رو كشتي و منو آواره شهر تهران کردي، حالا من انتقام همسرم و خودم رو ازت گرفتم و در بدنت بنزين تزريق كردم. در اين لحظه محمود از روي تخت پايين اومد زن مسعود که بدجوري ترسيده بود، فرار كرد و محمود به دنبالش دويد و با چاقويي كه در دست داشت ميخواست زن مسعود رو هم بكشه. زن مسعود بعد از پايين رفتن از پله ها به بن بست رسيد و ديگه راه فرار نداشت، محمود از راه رسيد و با چاقويي كه در دست داشت زن مسعود رو تهديد به مرگ كرد، زن مسعود كه ديگه راه فرار نداشت تسليم شد و روي زانو هايش افتاد وبه محمود گفت منو بكش! محمود نامرد هم دستان خود رو بالا برد و ميخواست چاقو را در قلب زن مسعود فرو كند، زن مسعود چشمان خود را بست و محمود دستان خود را رها كرد ولي ناگهان در فاصله بسيار كم از قلب آن زن، محمود از حركت ايستاد. زن مسعود چشمان خود را باز كرد و ديد كه محمود از حركت ايستاده و چاقو هم در دستانش هست. ازش پرسيد كه چرا نميزني؟ محمود گفت: آخه بنزينم تموم شده.! خواهشا فحش ندین میخواستم کمی از اون حالت جدی در بیایین درضمن اگه از احوالات عبداله نيز جويا باشيد، الان بيرون بيمارستان کنار يک ديوار ايستاده و داره سيگار مي کشه

ویرایش توسط fatemiii : 09-09-2013 در ساعت 10:26 AM
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از fatemiii به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید