
11-12-2008
|
 |
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل  
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720
6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
علی بداغی شاعری معاصر و خوش ذوق (معرفی مجموعه اشعار و ابیات و کتب علی بداغی)
برگزيدهای از كتابِ "دریغا! چلچراغِ عشق افسرد!" / علی بداغی / نشر توسعه / 1370
اي كاش ميتوانستم از زيبابرينِ واژهها
از روشنترينشان
خورشيدِ شعري به شبِ گيسوانت بياويزم
تا باورم كني
علي بداغي
بگذار بسپارم به چشمهي خورشيد چشمانت
شبِ دل را
آن گاه
به تماشاي من برخيز!
علي بداغي
كمان به خونِ كه زه ميكني اي عشق!
مرا به ناوكِ شعري توان انداخت
علي بداغي
عشق
سرگردان ميانِ باد و باران ميگذشت
قلبِ آدمها
دريغا!
آزموني تلخ بود
علي بداغي
بذرِ كدام محبّت را افشان كرده دستِ عشق
در صحراي سينهات؟
ابرِ عصمتِ آسمانِ كدامين چشم
به رگبارت گرفته سخت؟
تن به زلاليِ كدام چشمه سپردهاي؟
كه هر گوشهي كويرِ دوش
- دلت را ميگويم -
گلستاني روييده سبز و سرخ؟
چيست كه بر لبانِ خشك و همواره بستهات
بر پاي كرده اين چنين ضيافتي
غرقِ هياهويِ مرغانِ عشق؟
از عشقِ كدام
سر ميكشد شعلهي دلت به آسمان
تا ذوب كند زنجيرِ سرما به پاي مهر؟
كيست اين بنشسته بر قلّهي دلت
كه فرهاد، تيشه برگرفته از زخمِ كوه
ميآورد بر سرِ شيرينِ خود فرود؟
محبوبِ تو كيست
كه مجنونِ شوريده اين چنين
در طوافِ دلت ميزند قدم
و ليلاي را آورده
ليلاي را!
تا قربان كند در برابرت؟
نسيمِ كدام نجابت بر تو وزيدن گرفته است
كه سياوشِ نگاهت
آرام و سربهزير
ميگذرد از كنار سودابهي هوس
پرغرور و سرفراز؟
آخر
آخر اين تبسّمِ شكفته بر لبانت
انعكاس چيست
كه دريچهي جهان را
در امتدادِ خويش
به سوي خندهاي دلگشا
باز ميكند؟
علي بداغي
از هر شرارهي نگاهت خورشيدي شعله ميكشد
بيچاره دل!
علي بداغي
هر خاطره خنجري ست كاري.
بيچاره حريرِ نازكِ دل!
علي بداغي
آسمانِ سينهام تاريك و تار
ابر انبوه غمي سنگين به كار
تندرِ عشقي خدايا!
بارشِ شعري
بهار!
علي بداغي
آهاي! بزهاي اخفش! آهاي!
بهر خداهم شده يك بار
در تماميِ عمر
فقط يك بار
سر نجنبانيد!
علي بداغي
بي عشق نتوان زيستن
از عشق فرياد!
علي بداغي
شب
آههاي سرد
دل، سوختْبارِ درد
علي بداغي
كرمي ميانِ لجنزار
چشم دوخته به اعماقِ آسمان
- خدا -
نميدانم به رحمتِ او اميد بسته
يا به همّتِ خود
تنها چيزي كه احساس ميكنم اين است:
به پروانه شدن ميانديشد
علي بداغي
در هياهو باد
در تكاپو رود
موج ميكوبد به ساحل محكم و سنگين
ساحل امّا در سكوتي سخت
هيچ بر لب از كلامي، هيچ
خسته و غمگين
تو گويي خواب ميبيند
صداي آب لالايي
و ساحل سخت خاموش است
امّا موجها هردم هجومي صعب تر از پيش ميآرند
و ساحل همچنان خاموش
و آن جا
آن كدامين كس
سكوتش در سكوتِ ساحلِ غمگين گره خورده ست
و رودِ زندگي امواجِ غم را سوي او برده ست
ميگويد به خود آرام:
- آوايش به روي بالِ باد امّا رَوَد تا دور -
”نميدانم چرا بايد چنين غمگين نشست و هايهاي خويش را
با هايهوي موجها آميخت
نميدانم چرا بايد چنين در خود شكست و از فرازِ دارِ تنهايي
وجودِ خويش را آويخت
نميدانم! نميدانم! هميشه زندگي اينگونه جاري بود
و آدم، جاودان، تنها و در اندوه و زاري بود“
ميآيد صدايي روي بالِ باد
از آن دوردستِ دور:
”آري! بود!“
علي بداغي
ما را به گُر گرفتن حقيقت
شتابي نيست
به تماشاي نفتاندازيِ هندوان نشستهايم
علي بداغي
دريغا! چلچراغِ عشق افسرد
هزاران جنگلِ پروانه پژمرد
دريغا! نيْنواي عاشقان را
دلِ سردِ زمين در خود فروبرد
علي بداغي
+ نوشته شده در دوشنبه چهاردهم آبان 1386ساعت 19:7 توسط بهداد بداغی
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|