ز دستم بر نمی خیزد که یک دم بی تو بنشینم
بجز رویت نمی خواهم که روی هیچ کس بینم
من اول روز دانستم که با شیرین در افتادم
که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم
ترا من دوست می دارم خلاف هرکه در عالم
اگر طعنه ست در عقلم وگر رخنه ست در دینم
وگر شمشیر برگیری سپر پیشت بیاندازم
که بی شمشیر خود کشتی ساعد های سیمینم
بر آی ای صبح مشتاقان اگر نزدیک روز آمد
که بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینم
ز اول هستی آوردم قفای نیستی خوردم
کنون امید بخشایش همی دارم که مسکینم
ولی چون شمع می باید که بر جانم ببخشاید
که جز وی کس نمی بینم که می سوزد به بالینم
تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمی آید
روا داری که من بلبل چو بو تیمار بنشینم
رقیب انگشت می خاید که سعدی چشم بر هم نه
مترس ای باغبان از گل که می بینم نمی چینم
=-========================
تاپیک مهم شد ....