شکل خدا ؟؟
يکي بود يکي نبود. يه روزي روزگاري يه خانواده ي سه نفري بودن. يه پسر کوچولو بود با مادر و پدرش،
بعد از يه مدتي خدا يه داداش کوچولوي خوشگل به پسر کوچولوي قصه ي ما ميده، بعد از چند روز که
از تولد نوزاد گذشت. پسر کوچولو هي به مامان و باباش اصرار مي کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن. اما
مامان و باباش ميترسيدن که پسرشون حسودي کنه و يه بلايي سر داداش کوچولوش بياره.
اصرارهاي پسر کوچولوي قصه اون قدر زياد شد که پدر و مادرش تصميم گرفتن اينکارو بکنن اما در پشت
در اتاق مواظبش باشن. پسر کوچولو که با برادرش تنها شد… خم شد روي سرش و گفت: داداش
کوچولو! تو تازه از پيش خدا اومدي! به من مي گي قيافه ي خدا چه شکليه؟ آخه من کم کم داره
يادم مي ره؟
|