در سکوت شب
پنداشتم، سفرم پايان گرفته است،
بهغايتِ مرزهای توانايیام رسيدهام.
سد کرده است راه مرا،
ديواری از صخرههای سخت.
تاب و توان خود از دست دادهام
و زمان، زمانِ فرورفتن
در سکوتِ شب است.
اما ببين، چه بیانتهاست خواهش تو در درون من.
و اگر واژههای کهنه بميرند در تنم،
آهنگهای تازه بجوشند از دلم؛
و آنجا که امتدادِ راهِ رفته،
گُم شود از ديدگان من،
باری چه باک، رخ مینمايد،
گسترده و شگرف، افق تازهای در برابرم
رابيندرانات تاگور
...