دنیای من
سعی کردم
او را به دنیای خودم بکشانم
اما هر چه که به او نشان دادم
تیره بود و خاکستری ...
***
آیا نمیخواهی مرا اهلی کنی؟
« آیا نمیخواهی مرا اهلی کنی؟»
او روزنامه اش را خواند،
غذا را سفارش داد
آن را با نوشابه اش خورد
سپس بلند شد
و بی آن که چیزی بگوید،
رفت...
و من هنوز
صدای خودم را میشنیدم:
« آیا نمیخواهی مرا اهلی کنی؟»
***
نگاهت!
نگاهت چه رنج عظیمی است،
وقتی به یادم میآورد
که چه چیزهای فراوانی را
هنوز به تو نگفتهام ...
***
در جستجوی یک زن
تو هرگز
آن چه را که آرزومندم
به من نمیبخشی
من در جستجوی یاری همدمی هستم
زنی که دست بر پیشانیام بگذارد
با او احساس کنم
که در خانه ام هستم ...
***
زندگی
با زندگی دشمنی ِ دیرینه دارم
تو کاری میکنی
که از زندگی گریزان باشم
اکنون نمیفهمی چه میگویم!
وقتی که بمیرم،
تازه میفهمی...
***
دنیا از بالا و پایین
دنیا
از این بالا
به صحرا میماند ...
اما از آن پایین
و در واقعیت
زندگی بیشتر به صحرا شبیه است.
آنتوان دو سنتاگزوپری:Antoine de Saint Exupéry