قصه از كجا شروع شد
همانند بسيارى از داستان هاى موفقيت آميز در رشته اينترنت داستان سايت Ebay هم در يك اتاق نشيمن آغاز شد. پير اميديار كه تخصص وى در زمينه برنامه سازى رايانه اى است در اوقات فراغت خويش و در اتاق نشيمن خانه اش چند سايت اينترنتى را تحت يك مجموعه واحد و با آدرس www.ebay.com گرد آورده و اداره مى كرد. يك بار وقتى كه تعطيلات آخر هفته اش طولانى شد تصميم گرفت جايى را براى برگزارى حراج در اينترنت شكل دهد. وى اين كار را انجام داد و حاصل كارش را «حراج شبكه» ناميد. براى آنكه كارايى سايت خود را امتحان كند يك دستگاه سوراخ كن ليزرى را كه ايراد فنى هم داشت به حراج گذاشت دو هفته بعد اين دستگاه به قيمت ۱۴ دلار حراج شد. بدين ترتيب اولين كالا در اين سايت حراج شد و رسماً سايت مذكور آغاز به كار كرد. اين اتفاق در سال ۱۹۹۵ روى داد و از آن به بعد چنان رشدى در Ebay پديد آمد كه وضعيت فعلى آن با شرايط سال ۱۹۹۵ اصلاً قابل مقايسه نيست. سايت مذكور پس از شكل گيرى در سال ۱۹۹۵ تا مدتى با همان نام «حراج شبكه» فعاليت مى كرد. پس از مدتى اميديار نامش را تغيير داد و آن را Ebay ناميد. ايده تشكيل اين سايت به گفته خود اميديار خيلى ساده و البته ايده آليستى بود: «از طريق اينترنت مى توان بازارى كامل و جامع ايجاد كرد كه در آن وضعيت عرضه و تقاضا براى همگان شفاف و روشن باشد.» اخيراً مصاحبه اى از اميديار چاپ شده كه وى طى آن با يادآورى آن دوران مى گويد: «مى خواستم چيزى متفاوت انجام داده باشم تا هر فرد خود به تنهايى بتواند هم توليدكننده و هم مصرف كننده باشد.» به تازگى هم يك نويسنده آمريكايى به نام آدام كوهن كتابى را با نام يى بى ( Ebay من» منتشر ساخته كه در آن به رموز موفقيت اميديار و سايتش پرداخته است. به اعتقاد كوهن، اميديار خيلى زود دريافت كه ايده ساده اش يعنى همان چيزى كه چند سطر بالاتر از آن ياد كرديم مى تواند بسيار موفقيت آميز باشد و ثروت كلانى را نصيب وى سازد. او ابتدا كارش را براى تفريح و سپرى كردن اوقات فراغت انجام مى داد اما همين سرگرمى بدل به شركتى با رشد فوق العاده بالا شد. دو سال بعد از آنكه اولين حراج در سال ۱۹۹۵ صورت گرفت شركت به حدى رشد كرده بود كه روزانه بيش از يك ميليون نفر از سايت Ebay بازديد مى كردند.
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|