امروز و فردا نكنيد
خرگوشي وسط جاده نشسته بود و اتومبيلي داشت به طرفش مي آمد. خرگوش تصميم به فرار گرفت. ابتدا به قصد پريدن به طرف راست جاده، جهت گيري كرد ولي بعد پشيمان شد و گفت سمت راست جاده دره است، بهتر است به سمت چپ فرار كنم؛ تمام نيروي خودش را به طرف چپ جاده سوق داد ولي باز هم با خودش گفت كه سمت چپ هم خيلي دور است و تا آن زمان اتومبيل مي رسد. تصميمش را عوض كرد و دوباره طرف راست جاده را نشانه گرفت. دوباره تغيير عقيده داد و طرف چپ و... خلاصه آن قدر اين دست وآن دست كرد تا اينكه اتومبيل سر رسيد و او را زير گرفت... خيلي از ما شبيه خرگوش همين قصه ايم و هر روز داريم براي انجام كارهايمان امروز و فردا مي كنيم. اگر شما هم از همين دسته ايد، گفتگوي ما را با دكتر حسين ابراهيمي مقدم بخوانيد.
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|