483
سحرگه رهروي در سرزميني
همي گفت اين معما با قريني
كه اي صوفي شراب آنگه شود صاف
كه در شيشه برآرد اربعيني
خدا زان خرقه بيزار است صد بار
كه صد بت باشدش در آستيني
مروت گر چه نامي بي نشان است
نيازي عرضه كن بر نازنيني
ثوابت باشد اي داراي خرمن
اگر رحمي كند بر خوشه چيني
نميبينم نشاط عيش در كس
نه درمان دلي نه درد ديني
درونها تيره شد باشد كه از غيب
چراغي بر كند خلوت نشيني
گر انگشت سليماني نباشد
چه خاصيت دهد نقش نگيني
اگر چه رسم خوبان تند خوئي است
چه باشد گر بسازد با غميني
ره ميخانه بنما تا بپرسم
مآل خويش را از پيش بيني
نه حافظ را حضور درس خلوت
نه دانشمند را علم اليقيني
484
تو مگر بر لب آبي به هوس بنشيني
ور نه هر فتنه كه بيني همه از خود بيني
به خدايي كه تويي بنده بگزيده او
كه بر اين چاكر ديرينه كسي نگزيني
گر امانت به سلامت ببرم باكي نيست
بي دلي سهل بود گر نبود بي ديني
ادب و شرمْ تو را خسرو مهرويان كرد
آفرين بر تو كه شايسته صد چنديني
عجب از لطف تو اي گل كه نشستي با خار
ظاهراً مصلحت وقت در آن ميبيني
صبر بر جور رقيبت چه كنم گر نكنم
عاشقان را نبود چاره به جز مسكيني
باد صبحي به هوايت ز گلستان برخاست
كه تو خوشتر ز گل و تازهتر از نسريني
شيشهبازي سرشكم نگري از چپ و راست
گر بر اين منظر بينش نفسي بنشيني
سخني بي غرض از بنده مخلص بشنو
اي كه منظور بزرگان حقيقت بيني
نازنيني چو تو پاكيزه دل و پاك نهاد
بهتر آن است كه با مردم بد ننشيني
سيل اين اشك روان صبر و دل حافظ برد
بلغ الطاقه يا مقله عيني بيني
485
ساقيا سايه ابر است و بهار و لب جوي
من نگويم چه كن ار اهل دلي خود تو بگوي
بوي يك رنگي از اين نقش نميآيد خيز
دلق آلوده صوفي به مي ناب بشوي
سفله طبع است جهان بر كرمش تكيه مكن
اي جهان ديده ثبات قدم از سفله مجوي
دو نصيحت كنمت بشنو و صد گنج ببر
از در عيش درآ و به ره عيب مپوي
شكر آن را كه دگر بار رسيدي به بهار
بيخ نيكي بنشان و ره تحقيق بجوي
روي جانان طلبي آينه را قابل ساز
ور نه هرگز گل و نسرين ندمد ز آهن و روي
گوش بگشاي كه بلبل به فغان ميگويد
خواجه تقصير مفرما گل توفيق ببوي
گفتي از حافظ ما بوي ريا ميآيد
آفرين بر نفست باد كه خوش بردي بوي
486
بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوي
ميخواند دوش درس مقامات معنوي
يعني بيا كه آتش موسي نمود گل
تا از درخت نكته توحيد بشنوي
مرغان باغ قافيه سنجند و بذله گوي
تا خواجه مي خورد به غزلهاي پهلوي
جمشيد جز حكايت جام از جهان نبرد
زنهار دل مبند بر اسباب دنيوي
اين قصه عجب شنو از بخت واژگون
ما را بكشت يار به انفاس عيسوي
خوش وقت بوريا و گدايي و خواب امن
كاين عيش نيست در خور اورنگ خسروي
چشمت به غمزه خانه مردم خراب كرد
مخموريت مباد كه خوش مست ميروي
دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر
كاي نور چشم من به جز از كشته ندروي
ساقي مگر وظيفه حافظ زياده داد
|