
10-20-2009
|
 |
ناظر و مدیر ادبیات  
|
|
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432
2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
جادوي شعر
جادوي شعر
صياد روح
آيا تا به حال، به شعر بهعنوان يك پديده حياتي و اثرگذار نگريستهايد و حتي براي لحظاتي آن را جدّي گرفتهايد؟ آيا از روح شعر متأثر شدهايد و در حال و هواي مجموعهها و ديوانهاي شاعران ديروز و امروز نفس كشيدهايد و با راز و رمزهاي صوري و معنوي شعر، درگير شدهايد؟ كشش و كوشش، بيانگر رابطهاي دوجانبه و كاملكننده است كه معمولاً بر اثر يك حادثه يا يك تذكّر تجلّي ميكند.
دلي كه متذكر شود، كشش را حس خواهد كرد و در تلاش باطني و تكاپويي بيانقطاع، مسافر ابدي عالم معنا خواهد شد. اگر شما احياناً يك بار، با خواندن يا شنيدن شعري زنده و باروح، عميقاً متأثر شويد و آن شعر در قلب و جان شما نفوذ كند، آنگاه حسّ ماجراجويي شما بيدار خواهد شد و قدم در راهي خواهيد نهاد كه سرشار از هيجان و تكاپو و حيرت و ترسي آميخته با احترام است.
ماجراجويي شاعران، براي كساني كه اين روند دروني را تجربه نكردهاند دركپذير نيست، زيرا بهندرت، نمود بيروني دارد و غالباً در عوالم درون او پنهان است. اگر آن اتفاق شگفت و سحرانگيز، يعني شكار روح شما توسط شعر، حادث شود، آنگاه ماجراجويي ظاهراً ارادي شما آغاز ميشود و در گذر زمان، درمييابيد كه به عالم بيانتهايي قدم نهادهايد كه ناشناخته، تكاندهنده، حيرتانگيز و كاملاً متضاد با معيارهاي منطق عقلاني و روزمره شماست.
مسافر اين وادي باطني، در سير متعالي خويش و با هر قدمي كه برميدارد و با هر بالي كه ميزند، حقيقت يگانهاي را ميبيند كه در صور بينهايت وجود، آشكارا خود را پنهان كردهاست و موجب بروز توهّم كثرت و كثرت توهّم در ما ميشود. شاعراني كه مشتاق رويارويي با راز و رمزها و اسرار لاينحل حيات خويشاند و نميتوانند لاقيد و بيتوجه از كنار لحظههاي عمر محدود خود عبور كنند، بيترديد در آينه شعر، خود و نفس خود را به تماشا مينشينند و پس از مدتي، از آينه هم مي گذرند و حيات را در صورتهاي ديگري احساس و تجربه ميكنند. عالم شعر، خصوصاً شعري كه جوهره خود را يافته و بروز داده و با حكمت و دين و عرفان يگانه شده است، عالم پر جاذبه و مسحور كنندهاي است؛ خصوصاً براي جوانان هوشمند و اهل ايماني كه از الفاظ و جذابيتهاي زباني عبور ميكنند و به مغز و معناي شعر توجه دارند، به اين معنا كه ميخواهند راز اندوه و شادماني توأمان شاعراني همچون مولانا و بيدلو حافظ و عطاررا دريابند و از پنجره چشم آنان به هستي نگاه كنند.
شعر، در كوتاهترين و موجزترين و خوشآهنگترين و مناسبترين همنشيني واژههايي آشنا، ما را با معنايي درگير ميكند كه براي عقل، نامفهوم و موهوم و بيگانه است، اما براي دل و جان، آشنا و حسشدني است. شاعر با بهرهگيري از الفاظ، برآن است تا صورت مناسبي بيابد براي معناي يگانهاي كه جهت نگاه او را تغيير داده است و در حقيقت، اين صورت و ساختار كه با واژهها ساخته شده است، لباس زيبايي است بر قامت ناديدني و نامرئي معنا، تا مخاطبان بتوانند به احساس و انديشهاي كه شاعر را به تكاپو و حيرت واداشته است، نزديك شوند و با شاعر هم ذات پنداري كنند.
بد نيست در اينجا متوسل به مثالي ساده و در عين حال بغرنج و پيچيده شويم. اين مصراع از بيدل كه ميگويد: «از هر چه گذشتي نگذشتي مگر از خويش»، چه احساس و انديشهاي را در شما بيدار ميكند؟ آيا موجب ظهور و بروز پرسشهايي در ذهن شما نميشود؟ آنچه شاعر ميگويد، ظاهراً ساده است. او با كلماتي آشنا به مخاطب خويش هشدار ميدهد كه دنيا و هرچه در آن است بازتاب آينه وجود خويشتن اوست و از هرچه عبور كند، از خود گذشته است. همين يك مصراع، كه واژههاي قابل فهمي هم دارد، معنايي را در خود پنهان كرده كه اساس جهانبيني مبتني بر توحيد و وحدت وجود است و جز در عمل، حس و درك نخواهد شد. مولانا ميگويد:
بيرون ز تو نيست هرچه در عالم هست
از خود بطلب هرآنچه خواهي كه تويي
و اين بيت، آن سوي سكه مصرعي از بيدل است و در نهايت هر دو به يك معنا اشاره دارند و آن اينكه اگر متعلقات و حجابها و غبارها از ميان برخيزند، تو و او و من، يگانه ميشوند و جز حقيقت مطلق، برجاي نميماند كه به قول بيدل: «حق دمد آن دم كه كني باطلم». به اين ترتيب، ما با خواندن يك مصراع از بيدل، درگير معنايي ميشويم كه ميتوانيم سالها درباره آن حرف بزنيم و بنويسيم. به بيان ديگر هرچه شاعران عارف و حكيم اين مرز و بوم گفتهاند، صورتهاي متكّثر همان معني يگانه است كه در كثرتي ديوانهكننده، خود را نشان ميدهد.
شعر، ميزباني صادق است كه قلب مخاطبان مستعدّ خود را هدف قرار ميدهد و آنان را به ساحت ناممكنها و ناباوريها فراميخواند تا خود ببينند و باور كنند كه اگر ايمان و عشق باشد، هر ناممكني ممكن ميشود. شعر، پيامآور عشقي تنيده در جنون است و با عالم عقل، هزار سال نوري فاصله دارد و مُراد از عقل، سيستم پيچيده بخشي از ادراك آدمي است كه براي تداوم حيات خويش، ناگزير به مبارزه با عشق است؛ يعني مبارزه با ادراكي كه نه با مغز، بلكه با تماميت وجود آدمي تجلّي خواهد كرد و همچون سيل، جاري خواهد شد و خانه پوشالي عقل خودانديش و كارافزا را ويران خواهد كرد؛ همان خانهاي كه مولانا نيز ما را به ويران كردن آن ترغيب ميكند و ميگويد:
هم خويش را بيگانه كن، هم خانه را ويرانه كن
وانگه بيا با عاشقان همخانه شو همخانه شو
شعر ما را با خود ميبرد و در خانه عشق كه سقف آن بيكران و زمين آن بيانتهاست، ساكن ميسازد، اما ساكني كه روان است و هماره در سفري شگفت به سوي مقصدي دور و دستنيافتني كه به قول بيدل: «رفتم اما همه جا تا نرسيدن نرفتم» و به قول مولانا:
«کي شود اين روان من ساکن
اين چنين ساکن روان که منم».
شعر، ساحري قدرتمند و صيادي مقتدر است و خوشا آنانكه صيد شعر ميشوند و زندگي يكنواخت و كسلكننده آنان، كه پر از افسردگي،روزمرّهگي و يأسي مبهم است، تبديل به حياتي تپنده و پرفراز و نشيب و باشكوه و درعين حال خوفناك ميشود.

__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|