بهار نیست ...
بهار باشد هم ، بی برگی مرا خواهد کشت
زمستان است و همه ی بی برفی مرا آزار می دهد
زمستان بی برف ، مثل حال من بی توست
سالها بدون برف زمستان من سر شد
ولی سرما اندوخته ی همه ی عمرم شد
سوز سر ما بر استخوان می ماند
مثل سوز عشق تو در دلم
مثل سردی تو بر تنم
زمستان می رود و روسیاهی به ذغالی می ماند ، که هرگز نداشتم
زندگی ام مانند هزاران هزار ثانیه ، بدون حادثه می میرد
و تنها امید زندگی ام بارش برفی سفید در حیاط خانه ام است
آخ اگر برف ببارد
اگر برفی ببارد
تو را برف شیره ای سپید خواهم داد
سفیدی برف و سردی تو ، خون رگهایم را سفید کرد ه
خونم سفید
بختم سیاه
در این فصل بی برگی
در این سرمای بی برفی
زبانم سبز
چشمانم سرخ ...
زمستان است و همه ی بی برفی مرا خواهد کشت