دکتر ميمندی نژاد(نويسنده معاصر)
آرزو...
ای آرزو ای سرچشمه هستی ای مايه خوشی و سعادت بشر ای شراب روح ای لطيفتر از نسيم و شديدتر از طوفان!
آيا تو نيز هيچ با من همراه و يار بوده اي؟
پروردگارا: در اين جهان آرزو چرا كلبه كوچكی كه جز دل نام ندارد نصيب من كرده ای .كاشانه محقری كه در برابر طوفان حوادث استقامتی ندارد كلبه خونينی كه جز تقدير را در آن راهی نباشد .خانه ويرانيكه در آن بجز اشك و صبر همدم و مونسی را صاحب نيست.
دير گاهی بود كه آرزو ميكردم ترا ببينم ترا بهرآنچه كه زيباست تشبيه مينمودم.اما لحظه ای بعد افسرده و سرافكنده ميشدم زيرا اين زيبايی هاست كه شبيه تواند.تو خود الهه زيبايی هستي.
خواستم ترا به ماه تشبيه كنم اما جز رنگ مهتابيت چيزی در آن نيافتم .ميخواستم شايد معجزه ای شود و تو در كنارم بيايی .ميخواستم كه روبرويم بنشينی و من خود را در چشمان آسمانی و لبان نيم شكفته ات تماشا كنم و نفس گرمت را ببويم.
افسوس كه تو اشكها و حسرت های مرا نمی بينی .نمی بينی كه در خنده های من آهنگهای ناله پنهان است.
اكنون تو ای جان شيرين .بيا بنشين تا بگويم كه امروز ديگر وقت اعتراف رسيده است .وقت آن رسيده كه بدانی تو روح منی و حقيقت من هستي.
چنانچه يك گل احتياج به آفتاب دارد منهم برای زنده بودن بعشق تو محتاجم .اگر بسويم باز گردی گناهانت را ناديده ميگيرم و باز دامنم را بسويت ميگشايم.
كاش هم اكنون باز ميگشتی تا اشعه آفتاب اميد بخش حزن و افسردگيم را پايان دهد و اين قلب شكسته ام به اميد تو به اميد ديدار تو به اميد عشق تو به اميد وصال تو بار ديگر حركت از سر گيرد و به ادامه حيات اميدوار سازد .
برای من كور بودن و نديدن آفتاب سهل است .اما دور بودن و تو را نديدن را نميتوانم تحمل كنم .تو آن چشمه نوشی ای مايه حيات كه ميتوانی مرا با بوسه عمر دوباره دهی فراموش مكن كه جز تو من كسی را ندارم .و به غير از تو به مهر ديگری پايبند نيستم .تو مرا تنها گذاشتی . تو به من كتاب دوستيابی دادی ولی درس دشمنی آموختی تو از وفا و عاطفه سخن گفتی در حاليكه نامهربانی و بی مهری پيشه ساختي.
اكنون همه چيز جز نگاه تو از ياد برده ام.
چندی است تو را نمی بينم و گرچه تو را هرگز فراموش نميكنم و در پرتو درخشان و سايه حياتبخش تو زندگی ميكنم .اما با وجود اين خودت را آزار نميدهم .تو برو و با هر كه ميخواهی سعادتمند باش.
اين تنها آرزوی من است.