سارا برنهارت
در اين لحظه که من اين نامه را مينويسم...
در اين شامگاه غم پرور و سياه چهره تو عزيز من ... پادشاه سرزمين قلب من کجا هستی؟
پيام تو...
آن نامه سراپا شور و احساس تو درست يکساعت پيش به دستم رسيد .
يکساعت پيش.
چه ساعت حزن آلود و پر شکوهی...چه دقايق جاودان و پر التهابی...آرزو داشتم آن لحظات مدهش و در عين حال شيرين را در کنار تو و در ميان حلقه بازوان تو بودم.
آرزو داشتم در آن دم در بستر گرم آغوش تو بسر ميبردم و زمزمه عشقت را در گوش خويش می شنيدم.
نامه ات را...
همان چند کلمه موزون و زيبا که سرشار از عاطفه ای محبت آلود و سرکش بود چند بار با اشتياقی جنون آسا خواندم.
خواندم و به ياد تو...
با خاطره های دلپذير تو در دژ سکوت و درون اتاق تنهايی مدتها به سر بردم.
عزيز من...
ای عزيز مقدسی که شراره های عشق سوزانت در اعماق قلب من هميشه شعله ميکشد.
شهر بی وجود تو برای من چون گورستان خاموش و اندوه آفرينی است که در آن جز نعش های بيجان ...و جز اموات سرد نميبينم.
پيش از آنکه تو را بشناسم.
قبل از آنکه نگاه تو از روزنه ديدگانت که چون ابديت پرشکوه و آسمانی بود بر نگاه من قلاب شود و قلبم را در همان دقايق نخستين تسخير نمايد.اينجا اين شهر پر تب و تاب
و ناآرام برايم شهر جلال آميزی بود که من آنرا چون بهشت ملکوت گرامی می شمردم ولی اکنون همان بهشت ملکوتی برايم به صورت صحرای بی سامان...
بيابانی بی رهگذر و نفرين شده و پر از فراق و تنهايی و غم در آمده است.
اين شهر بی تو به صفحه ساعتی شبیه است که عقربه های آنرا کنده و گردونه اش را از حرکت و از تکاپو و هياهو باز داشته باشند.
تمام تصاويری که پيش از ديدن تو بر لوحه خاطرم ميدرخشيد اکنون در برابر اشعه تابان دقايق و ساعات عزيزی که با يکديگر گذرانيده ايم رنگ و روی خود را از دست داده اند و در اين لحظات پر خاطره ماتم پرور من...منی که نيمی از زندگی ام ...نيمی از قلبم تو بودی .احساس ميکنم بطرز غير قابل انکاری به وجودت در کنار خود نيازمندم.
سخن تو...
گفتار جادويی و لحن سحر آميز تو حتی اگر با کلماتی تلخ و نيشدار...با مفاهيمی تند و عصبانی همراه باشند ميتوانند تمام غم های مرا ... حزن جانکاه و اندوه بی پايانم را از من گرفته و جانم را...قلب و وجودم را در شکوفه های شادمانی و سرور غرق نمايند.
هنر من...
اين هنری که ديگران شيفته آنند از سينه سخن تو سيراب ميشود و در گاهواره عشق مقدس تو ای عزيز مقدس من پرورش می يابد.
من به اين دو...
به سخن و به عشق فروزان تو چون پرتو خورشيد و هوا برای بقای زندگی احتياج دارم.
من گرسنه گفتار شور انگيز تو هستم همانطور که برای غذا در ساعات گوناگون شبانه روز احساس بيقراری ميکنم.
من تشنه چشمه گوارای سخنان تو هستم و اين عطش ...اين عطش بی پايان تحمل پذير نيست.
سخن تو حرف تو معشوق پرستيدنی ام غذای من . و نفس تو نگاه تو شراب سکرپرور و روح انگيز جان من ...و وجود تو عشق گرمی بخش تو همه چيز من است.