
12-14-2009
|
 |
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی 
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
(23)
در اين ظلمتسرا تا کی به بوی دوست بنشينم
گهی انگشت بر دندان گهی سر بر سر زانو
بيا ای طاير دولت بياور مژده وصلی
عسی الايام ان يرجعن قوما کالذی کانوا
(24)
ای معرا اصل عالی جوهرت از حرص و آز
وی مبرا ذات ميمون اخترت از زرق و ريو
در بزرگی کی روا باشد که تشريفات را
از فرشته بازگيری آنگهی بخشی به ديو
(25)
ساقيا پيمانه پر کن زانکه صاحب مجلست
آرزو میبخشد و اسرار میدارد نگاه
جنت نقد است اينجا عيش و عشرت تازه کن
زانکه در جنت خدا بر بنده ننويسد گناه
دوستداران دوستکامند و حريفان باادب
پيشکاران نيکنام و صفنشينان نيکخواه
ساز چنگ آهنگ عشرت صحن مجلس جای رقص
خال جانان دانه دل زلف ساقی دام راه
دور از اين بهتر نباشد ساقيا عشرت گزين
حال از اين خوشتر نباشد حافظا ساغر بخواه
(26)
به گوش جان رهی منهی ای ندا در داد
ز حضرت احدی لا اله الا الله
که ای عزيز کسی را که خواريست نصيب
حقيقت آنکه نيابد به زور منصب و جاه
به آب زمزم و کوثر سفيد نتوان کرد
گليم بخت کسی را که بافتند سياه
(27)
به روز شنبه سادس ز ماه ذی الحجه
به سال هفتصد و شصت از جهان بشد ناگاه
ز شاهراه سعادت به باغ رضوان رفت
وزير کامل ابونصر خواجه فتح الله
(28)
به من سلام فرستاد دوستی امروز
که ای نتيجه کلکت سواد بينايی
پس از دو سال که بختت به خانه باز آورد
چرا ز خانه خواجه به در نمیآيی
جواب دادم و گفتم بدار معذورم
که اين طريقه نه خودکاميست و خودرايی
وکيل قاضیام اندر گذر کمين کردهست
به کف قباله دعوی چو مار شيدايی
که گر برون نهم از آستان خواجه قدم
بگيردم سوی زندان برد به رسوايی
جناب خواجه حصار من است گر اينجا
کسی نفس زند از حجت تقاضايی
به عون قوت بازوی بندگان وزير
به سيلیاش بشکافم دماغ سودايی
هميشه باد جهانش به کام وز سر صدق
کمر به بندگیاش بسته چرخ مينايی
(29)
گدا اگر گهر پاک داشتی در اصل
بر آب نقطه شرمش مدار بايستی
ور آفتاب نکردی فسوس جام زرش
چرا تهی ز می خوشگوار بايستی
وگر سرای جهان را سر خرابی نيست
اساس او به از اين استوار بايستی
زمانه گر نه زر قلب داشتی کارش
به دست آصف صاحب عيار بايستی
چو روزگار جز اين يک عزيز بيش نداشت
به عمر مهلتی از روزگار بايستی
(30)
آن ميوه بهشتی کمد به دستت ای جان
در دل چرا نکشتی از دست چون بهشتی
تاريخ اين حکايت گر از تو باز پرسند
سرجملهاش فروخوان از ميوه بهشتی
(31)
خسروا دادگرا شيردلا بحرکفا
ای جلال تو به انواع هنر ارزانی
همه آفاق گرفت و همه اطراف گشاد
صيت مسعودی و آوازه شه سلطانی
گفته باشد مگرت ملهم غيب احوالم
اين که شد روز سفيدم چو شب ظلمانی
در سه سال آنچه بيندوختم از شاه و وزير
همه بربود به يک دم فلک چوگانی
دوش در خواب چنان ديد خيالم که سحر
گذر افتاد بر اصطبل شهم پنهانی
بسته بر آخور او استر من جو میخورد
تيزه افشاند به من گفت مرا میدانی
هيچ تعبير نمیدانمش اين خواب که چيست
تو بفرمای که در فهم نداری ثانی
(32)
ساقيا باده که اکسير حيات است بيار
تا تن خاکی من عين بقا گردانی
چشم بر دور قدح دارم و جان بر کف دست
به سر خواجه که تا آن ندهی نستانی
همچو گل بر چمن از باد ميفشان دامن
زانکه در پای تو دارم سر جانافشانی
بر مثانی و مثالث بنواز ای مطرب
وصف آن ماه که در حسن ندارد ثانی
(33)
پادشاها لشکر توفيق همراه تو اند
خيز اگر بر عزم تسخير جهان ره میکنی
با چنين جاه و جلال از پيشگاه سلطنت
آگهی و خدمت دلهای آگه میکنی
با فريب رنگ اين نيلی خم زنگارفام
کار بر وفق مراد صبغه الله میکنی
آن که ده با هفت و نيم آورد بس سودی نکرد
فرصتت بادا که هفت و نيم با ده میکنی
(34)
تو نيک و بد خود هم از خود بپرس
چرا بايدت ديگری محتسب
و من يتق الله يجعل له
و يرزقه من حيث لا يحتسب
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|