بررسی تطبیقی معشوق در غزلیات حافظ و شکسپیر
بیش از 90 سال پیش ، با ایجاد کرسی ادبیات تطبیقی در دانشکده ی ادبیات شهر «لیون»، این دانش در کشور فرانسه جایگاه رسمی یافت. اما بدیهی است که برای ایجاد و کاربرد این مفهوم، کسی در انتظار این واقعه نبود.
اصطلاح «ادبیات تطبیقی» از قرن هجدهم در متون ادبی مغرب زمین به کار رفت و بسیاری از استادان قرن نوزده، این نام را به تعلیمات خود اطلاق می کردند.
«ادبیات تطبیقی به بررسی تلاقی ادبیات در زبان های مختلف و روابط پیچیده ی آن در گذشته و حال و روابط تاریخی آن از حیث تأثیر و تأثر در حوزه های هنر، مکاتب ادبی، جریان های فکری، موضوع ها و افراد می پردازد. اهمیت ادبیات تطبیقی، تنها به بررسی گونه های ادبی، جریان های فکری و مسایل انسانی در هنر محدود نمی شود؛ بل که از تأثیرپذیری شاعران و نویسندگان از ادبیات جهانی نیز پرده بر می دارد.»
در این مقاله کوشش کرده ام ضمن بررسی یکی از مفاهیم مهم و مؤثر، یعنی «معشوق»، در اشعار دو شاعر بزرگ و بلند آوازه و کشف نقاط اشتراک و افتراق در زمینه ی توصیف معشوق در آن ها، به اندیشه هایی نو درباره ی ادبیات فارسی و تقابل آن با ادبیات سایر کشورها نیز دست یابیم.
الف- معشوق حافظ:
معشوق حافظ از دو منظر ویژگی های ظاهری و رفتاری، قابل بررسی است:
1) ویژگی های ظاهری:
«فریاد که از شش جهتم راه ببستند
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت»
در این مجال کوتاه به بررسی و ذکر چند نمونه از پر بسامدترین ویژگی های ظاهری که حافظ آن ها را به معشوق خود نسبت داده است، بسنده می کنیم:
روی زیبا:
- عارضش را به مَثَل ماه فلک نتوان گفت
نسبت دوست به هر بی سروپا نتوان کرد
- روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد
زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما
- رخ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت
چرا که حال نکو در قفای فال نکوست
- حسن روی تو به یک جلوه که در آینه کرد
این همه نقش در آیینه ی اوهام افتاد
- حافظ از شوق رخ مهر فروغ تو بسوخت
کام کارا نظری کن سوی ناکامی چند
- روز اول که سر زلف تو دیدم گفتم
که پریشانی این سلسله را آخر نیست
- کی دهد دست این غرض یا رب که هم دستان شوند
خاطر مجموعه ما زلف پریشان شما
- کس نیست که افتاده ی آن زلف دو تا نیست
در ره گذر کیست که دامی ز بلاست نیست
- ظل ممدود خم زلف توام بر سر باد
کاندرین سایه قرار دل شیدا باشید
- زلفش کشید باد صبا چرخ سفله بین
کان جا مجال باد و زانم نمی دهد
چشم:
- ز چشم شوخ تو جان کی توان برد
که دایم با کمان اندر کمین است
- علم و فضلی که به چل سال دلم
ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد
- من از رنگ صلاح آن دم به خون دل بشستم دست
که چشم باده پیمایش صلابر هوشیاران زد
- آن چشم جاودانه ی عابد فریب بین
کش کاروان سحر به دنباله می رود
- مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار
ورنه مستوری و مستی همه کس نتوانند
لب و دهان:
- جان فدای دهنش باد که در باغ نظر
چمن آرای جهان خوش تر از این غنچه نیست
- از لبت شیر روان بود که من می گفتم
این شکر گرد نمکدان تو بی چیزی نیست
- با یاد شکر لب گل اندام
بی بوس و کنار خوش نباشد
- در حق من لبت این لطف که می فرماید
سخت خوب است و لیکن قدری بهتر از این
بدان هوس که به مستی ببوسم آن لب لعل
چه خون که در دلم افتاد هم چو جام و نشد
قد:
- در مذهب ما باده جلال است و لیکن
بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است
- تابو که یابم آگهی از سایه ی سرو سهی
گل بانگ عشق از هر طرف برخوش خرامی می زنم
- بعد از این دست من و دامن آن سرو بلند
که به بالای چمان از بن و بیخم برکند
- می شکفتم ز طرب زان که چو گل بر لب جوی
بر سرم سایه آن سرو سهی بالا بود
- ننگرد دیگر به سرو اندر چمن
هر که دید آن سرو سیم اندام را
ابرو:
- به جز ابروی تو محراب دل حافظ نیست
طاعت غیر تو در مذهب ما نتوان کرد
- در کعبه ی کوی تو هر آن کس که بیاید
از قبله ی ابروی تو در عین نماز است
- گوشه ی ابروی توست منزل جانم
خوش تر از این گوشه پادشاه ندارد
- بر ما بسی کمان ملامت کشیده اند
تا کار خود ز ابروی جانان گشاده ایم
- گر غالیه خوش بو شد در گیسوی او پیچید
و روسمه کمان کش گشت در ابروی او پیوست
مژه:
- مژه ی سیاهت ار کرد به خون ما اشارت
ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا
- به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم
- یا رب این بچه ی ترکان چه دلیرند به خون
که به تیرمژه هر لحظه شکاری گیرند
- مژگان تو تا تیغ جهانی گیر بر آورد
بس کشته ی دل زنده که بر یک دگر افتاد
- شرم از آن چشم سیه بادش و مژگان دراز
هر که دل بردن او دید و در انکار من است
....