بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > فرهنگ و تاریخ > تاریخ

تاریخ تمامی مباحث مربوط به تاریخ ایران و جهان در این تالار

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 03-04-2010
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض خاطرات هنرمندان خدا

"بی‏انصاف‏ها انگشتم را شکستند!"

کنار خاکریز، آرام ایستاده و لبخندی بر لبش است. سر تاپایش خاکی است؛ با این حال، شادابی و طراوت خاصی در چهره‏اش موج می‏زند. عده‏ای دورش را گرفته‏اند. همه، بسیجی هستند. همه لبخند می‏زنند. یک نوجوان بسیجی حاجی را محکم گرفته و سرش را به بازوی او تکیه داده است و با خوشحالی می‏خندد.



می‏توانم حدس بزنم که در آن لحظه، چه شور و هیجانی وجود آن نوجوان بسیجی را گرفته بود؛ آخر او با حاج محمد ابراهیم همت، فرمانده بزرگ لشکر 27 محمد رسول‏الله (ص) عکس می‏انداخت.
آلبوم را ورق می‏زنم و به عکس دیگری خیره می‏شوم. حاجی کنار سنگری نشسته است و با یک پیرمرد بسیجی صحبت می‏کند. پیرمرد که کلاه جنگی بر سر و تفنگ در دست دارد، یک قطار قشنگ دور کمرش بسته است و مطلبی را برای حاجی توضیح می‏دهد. حاجی خونسرد، آرام و مهربان به حرف‏های او گوش می‏دهد.


شنیده بودم که حاجی بسیجی‏ها را خیلی دوست داشت... .
حاجی را در هیچ عکسی بدون لبخند نمی‏بینم. حتی وقتی میکروفون در دست گرفته است و با صلابت برای بسیجی‏ها صحبت می‏کند، می‏توانی نوعی لبخند و آرامش را در چهره‏اش ببینی... .
باز هم آلبوم را ورق می‏زنم. از دیدن عکس‏ها سیر نمی‏شوم. عکس هم عجب عالمی دارد. فضای عکس‏ها آرام آرام مرا از خودم جدا می‏کند. ذهنم به سال‏ها پیش برمی‏گردد. هر کدام از عکس‏ها، پنجره‏ای گشوده به سال‏های جنگ می‏شود؛ به همه آن فضاها و مکان‏ها، خاکریزها، سنگرها، بسیجی‏ها، بوی باروت، صدای شلیک گلوله‏ها، شب‏های عملیات و...؛ حاج همت هم در زیر باران گلوله‏ها، خاک آلود اما خستگی‏ناپذیر این سو و آن سو می‏دود و نیروهایش را هدایت می‏کند... .
عده‏ای دورش را گرفته‏اند. همه، بسیجی هستند. همه لبخند می‏زنند. یک نوجوان بسیجی حاجی را محکم گرفته و سرش را به بازوی او تکیه داده است و با خوشحالی می‏خندد.


کف اتاق پر از کاغذ و کتاب است. می‏خواهم زندگی‏نامه حاج محمدابراهیم همت را بنویسم. مقدمه‏ای را که نوشته‏ام، دوباره می‏خوانم و می‏فهمم که نتوانسته‏ام شخصیت او را خوب شرح بدهم. حاجی، همانی است که در تصاویر آلبوم می‏بینم، اما نمی‏توانم او را توصیف کنم. کاش این دندان‏‏درد لعنتی این همه اذیتم نمی‏کرد و می‏توانستم تا صبح بیدار بمانم و بنویسم. از صبح زود دندان دردم شروع شده است و هر ساعت بدتر می شود. نمی‏دانم چه کنم! الان توی این غروبی، کجا می‏توانم بروم؟ به هر حال باید کاری بکنم. وسایلم را جمع می‏کنم تا زودتر بروم و دکتری پیدا کنم؛ اما یکدفعه در میان عکس‏ها، تصویری توجهم را جلب می‏کند. یک نفر آن دور ایستاده است و به حاجی و دوستانش نگاه می‏کند. چهره‏اش خیلی آشناست. بیشتر دقت می‏کنم. خیلی شبیه مهدی است؛ مهدی موسویان. شاید هم او نباشد. مهدی در آن سال‏ها دانشجوی سال آخر دندانپزشکی بود. توی جبهه، همه به او دکتر می‏گفتند. گاهی هم طبابت می‏کرد.



ما با هم دوست بودیم. مهدی، عاشق حاج همت بود. علاقه شدیدی به او داشت. هر جا می‏رفت، از او می‏گفت و از اخلاق و رفتارش تعریف می‏کرد. کم‏تر کسی را دیده بودم که این طور شیفته کسی باشد.
ما حدود یک سال با هم بودیم. بعد او به منطقه دیگری اعزام شد و من هم به جای دیگری رفتم. یک سال برای هم نامه نوشتیم و بعد ارتباطمان قطع شد. البته

تقصیر من بود. توی شلوغی کارهایم گم شدم و آن دوستی با ارزش، فراموش شد. فکر می‏کنم: «مهدی با آن همه شور و اشتیاقی که به درس خواندن داشت، حالا حتماً برای خودش یک دندان‏پزشک شده است. شاید هم الان توی این شهر شلوغ، برای خودش مطبی دارد.»
ناگهان فکری خام ذهنم را پر می‏کند: «شاید بتوانم او را پیدا کنم!»
گوشی تلفن را برمی‏دارم و شماره می‏گیرم: «118.»
- بفرمایید!
- مطب آقای دکتر موسویان را می‏خواهم. مهدی. مهدی موسویان سمنانی.
- کدام خیابان؟
- نمی‏دانم!
- متخصص چه هستند؟
- دندانپزشک.
لحظات کند و سنگین می‏گذرند. حس عجیبی وجودم را گرفته است. یعنی ممکن است پیدایش کنم؟
بعد از چند ثانیه، صدایی از آن سوی گوشی شنیده می‏شود: «لطفاً یادداشت کنید... .»
شماره تلفن را می‏نویسم. قلبم می‏زند. عجب ماجرایی شده است! شاید این شماره دکتر دیگری باشد که هم اسم مهدی است. با خودم فکر می‏کنم: «ضرری ندارد که تماس بگیرم. حتی اگر شماره مهدی هم نباشد، لااقل می‏توانم از همین دکتر، وقتی برای دندان هایم بگیرم.»
حاجی را در هیچ عکسی بدون لبخند نمی‏بینم. حتی وقتی میکروفون در دست گرفته است و با صلابت برای بسیجی‏ها صحبت می‏کند، می‏توانی نوعی لبخند و آرامش را در چهره‏اش ببینی... .


شماره را می‏گیرم. تلفن چند بار زنگ می زند ناگهان صدای خانمی شنیده می‏شود: «بفرمایید!»
- من... من... می‏خواستم وقت بگیرم.
- می‏بخشید آقا! امروز اصلاً نمی‏شود. دیر وقت است و دکتر می‏خواهند بروند. فردا تماس بگیرید تا برایتان وقت تعیین کنم.
- خیلی ممنون. می‏توانم با خود آقای دکتر صحبت کنم.
- آقای محترم! وقت را من باید تعیین کنم و گفتم که شما فردا تماس بگیرید.
- می‏دانم خانم. من از دوستان ایشان هستم. می‏خواهم احوالی از ایشان بپرسم.
- شما؟


اسمم را می‏گویم. لحظات به کندی می‏گذرند. منتظرم که خانم منشی بگوید: «ایشان، شما را نمی‏شناسد. به این ترتیب، مطمئن می‏شوم که او مهدی هست یا نه!»
صدای آشنای مردی از آن سوی گوشی می‏گوید:
«بفرمایید!»
کمی دستپاچه می‏شوم. می‏گویم: «...الو... ببخشید! مطب آقای دکتر موسویان؟!»
می‏خندد. بلند می‏خندد و فریاد می‏زند: «مرد حسابی! این اداها چیست که از خودت در می‏آوری؟ بالاخره پیدایت شد؟

خوب ما را سر کار گذاشتی. آن روز ما رفتیم دزفول و عکس‏هایمان را انداختیم و برگشتیم، جنگ هم تمام شد و دکتر شدیم، اما تو هنوز هم که هنوز است، قرار است دنبال من بیایی که با هم به خط برگردیم! مرد حسابی! آن روز آنقدر توی کوچه پس کوچه‏های دزفول منتظرت ایستادم که علف زیرپایم سبز شد. این‏جوری قول می‏دهند؟!»
باورم نمی‏شود. صدا، صدای خود مهدی است. از شنیدن نام دزفول و عکس و قول و قراری که داشتیم، خاطراتی گنگ از آن روزها به یادم می‏آید.
عراق به دزفول موشک زده بود و مهدی رفته بود تا به اقوامی که در آنجا داشت، سربزند. قرار بود که من دنبالش بروم و با هم برگردیم. اما آن روز، کاری برایم پیش آمد و فراموش کردم بروم. این، آخرین قراری بود که با دکتر داشتم. او تنها برگشته بود و یادداشتی برایم گذاشته بود. گلایه کرده بود و آدرس کامل منزل‏شان را نوشته بود تا به او یا سر بزنم و یا نامه‏ای بنویسم. فردای همان روز هم به منطقه دیگری اعزام شده بود. بعد از آن، دیگر دکتر را ندیدم.
خوب ما را سر کار گذاشتی. آن روز ما رفتیم دزفول و عکس‏هایمان را انداختیم و برگشتیم، جنگ هم تمام شد و دکتر شدیم، اما تو هنوز هم که هنوز است، قرار است دنبال من بیایی که با هم به خط برگردیم!


حالا بعد از آن همه سال، او هنوز هم به یاد آن روز است. می‏گوید: «خیال کردم عراقی‏ها اسیرت کردند و یا شهید شدی؛ اما وقتی نامه‏ات رسید، ناامید شدم! پس تو هنوز هم زنده‏ای ... .»
می‏گویم: «نمی‏دانم چه بگویم دکتر! از بابت آن روز واقعاً شرمنده‏ام.
- راستی تو کجا هستی؟ گاهی اسمت را این طرف و آن طرف دیده‏ام. مثل اینکه حسابی تو کار نوشتن و این‏جور چیزها افتاده‏ای.
- گاهی چیزهایی می‏نویسم!



می‏خندد. صدایش هیچ تغییری نکرده است. می‏گوید: «می‏دانم که سلام گرگ بی‏طمع نیست. تو آدمی نیستی که توی این شهر شلوغ مرا پیدا کنی و فقط بخواهی حالم را بپرسی.»
- بلند شو و بیا اینجا ببینمت!
- آخر، الان دیر وقت است... .
- بلند شو و بیا. اما خدا وکیلی این دفعه ما را سرکار نگذاری، ها.
می‏دانم که در این سال‏ها خیلی بی‏معرفتی کرده‏ام. با سرعت وسایلم را جمع می‏کنم. باید هر چه زودتر او را ببینم.

این‏طوری با یک تیر، دو نشان می‏زنم. هم در مورد زندگی‏نامه حاج‏همت می‏توانم با او صحبت کنم و هم دندانم را معاینه می‏کند! می‏دانم که او اطلاعات زیادی در مورد زندگی حاج همت دارد.
ای‏ بابا، اصلاً حواسم نبود. این همه راه را که نمی‏توانم نیم ساعته بروم. عجب کاری کردم که قول بی‏خودی دادم. باز هم دیر می‏کنم و آبرویم بیشتر می‏رود. بهتر است تماس بگیرم و بگویم که نمی‏توانم بیایم؛ اما رویم نمی‏شود.
چند دقیقه بعد، در حالی که نوشته‏‏هایم را زیر بغلم زده‏ام، سوار ماشین می‏شوم... .
راننده، مرد مسنی است. با خودم می‏گویم: «این هم یک بدشانسی دیگر! با این راننده، توی این شهر شلوغ، ده ساعت طول می‏کشد تا برسم!»
راننده، برعکس من، خیلی آرام است. وقتی بی‏قراری مرا می‏بیند، می‏گوید: «عجله کار شیطان است؛ پسرجان! هر قدر هم که بگازی، پنج دقیقه بیشتر تفاوت ندارد. آرام باش!»
بسیجی‏ها آنقدر دوستش داشتند که یک روز وقتی حاج همت به اردوگاهی می‏رفت تا به نیروهایش سر بزند، بچه‏های بسیجی‏ به طرف او هجوم ببرند تا او را ببوسند. حاج همت با زحمت زیادی از دست بچه‏ها خلاص شد....


می‏گویم: «حاج آقا! نمی‏خواهم بدقول شوم. دندانم هم درد می‏کند!»
- نگران نباش. از بزرگراه شهید همت می‏روم. بیست دقیقه‏ای می‏رسیم. این ساعت، آنجا خلوت است!
از شنیدن نام بزرگراه شهید همت، چیزی در وجودم می‏جوشد. عجب تصادفی! می‏پرسم: «پدرجان! شما می‏دانید شهید همت چه کسی بود؟»
نگاهی به من می‏کند. سوال من برایش جالب است. آهی می‏کشد و می‏گوید: «معلوم است که می‏دانم. من و امثال من، خاک پای او هم نمی‏شویم!»
- از کجا او را می‏شناسید؟
- من هم مثل تو، تا همین چند وقت پیش او را خوب نمی‏شناختم. یک نمایشگاه کتاب توی مسجد محل گذاشتند و پسرم یک کتاب در باره زندگی حاج همت خرید. من هم با سواد نصفه نیمه‏‏ای که دارم، آن را خواندم. پر از خاطره درباره شهید همت است. به خدا قسم که مرد بزرگی بود.



در آن کتاب نوشته است: «بسیجی‏ها آنقدر دوستش داشتند که یک روز وقتی حاج همت به اردوگاهی می‏رفت تا به نیروهایش سر بزند، بچه‏های بسیجی‏ به طرف او هجوم ببرند تا او را ببوسند. حاج همت با زحمت زیادی از دست بچه‏ها خلاص شد. یک نفر حاج همت را دید که انگشتش را گرفته است و با خنده

می‏گوید: بی‏انصاف‏ها انگشتم را شکستند!
او باور نمی‏کند؛ اما روز بعد، همه حاجی را می‏بینند که انگشت شستش را بسته است. هجوم بسیجی‏ها برای دیدن او آنقدر زیاد بود که راستی راستی انگشت حاجی را شکسته بودند!»
حال و هوای عجیبی پیدا کرده‏ام.
- تو هیچ می‏دانی که «کیلومتری خوابیدن» یعنی چه؟ من که چند سال راننده بیابان بوده‏ام، می‏دانم یعنی چه. نوشته‏ بود، یک روز حاج همت به یکی از دوستانش گفت: «من کیلومتری می‏خوابم، نه ساعتی!»
دوستش پرسید: «یعنی چه؟»
یک روز حاج همت به یکی از دوستانش گفت: «من کیلومتری می‏خوابم، نه ساعتی!»دوستش پرسید: «یعنی چه؟»

حاج همت جواب داد: «یعنی وقت ندارم شبی چهار یا پنج ساعت بخوابم. به همین خاطر...


حاج همت جواب داد: «یعنی وقت ندارم شبی چهار یا پنج ساعت بخوابم. به همین خاطر، مثلاً وقتی از اندیمشک به اهواز می‏رویم، در بین راه من صد کیلومتر می‏خوابم. یا وقتی نیمه شب برای شناسایی به منطقه می‏رویم، در طول راه، چهل، پنجاه کیلومتر می‏خوابم!»
می‏گویم: «پدرجان! فکر می‏کنی این کاغذها چیست؟ اینها هم مطالبی درباره زندگی حاج همت است... . اینها را پیش دوستم می‏برم که دکتر دندانپزشک است. می‏خواهم درباره این نوشته‏ها کمی با او مشورت کنم و با هم گپی بزنیم. آن کتابی را که شما خوانده‏اید من هم خوانده‏ام. حالا هم می‏خواهم زندگی‏نامه حاج همت را بنویسم.»
پیرمرد با خوشحالی می‏گوید: «عجب! پس شما نویسنده هستید! مرا باش که این حرف‏ها را به چه کسی می‏گفتم. تو این کتاب را خوانده‏ای و همه اینها را می‏دانی و چیزی نمی‏گویی؟»
می‏گویم: «نه پدرجان! من این کتاب را با آن دقتی که شما خوانده‏‏اید، نخوانده‏ام.»
بزرگراه کمی شلوغ می‏شود. راننده همه حواسش به ماشین‏هاست.

منبع :
بر گرفته از شهید همت نوشته احمد عربلو
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #2  
قدیمی 03-04-2010
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض وقتی خبر شهادتش را به مادرش دادند

وقتی خبر شهادتش را به مادرش دادند


سرم را به شیشه اتوبوس تکیه داده بودم. حال مرخصی رفتن را نداشتم. راستش رویم نمی‏شد بروم. سید جواد یک لحظه از مقابل چشمانم کنار نمی‏رفت.
«سید یک وقت فکر رفتن به سرت نزند؟ اصلاً با روزی دو تا تهمت، سه تا دروغ و چند تایی غیبت خودت را بیمه کن.» سید خنده‏ای کرد و گفت: «دیگه؟»، گفتم: «همین، اگر باز هم نیاز شد دریغ ندارم.»



- «ببخشید برادر ،جای کسی است؟» قیافه‏اش برایم آشنا بود. گفتم: «نه خیر، بفرمایید.» گفت: «ببخشید، قیافه شما برایم آشناست.» گفتم: «کدام گردان بودید؟» گفت: «حبیب.»
جگرم آتش گرفت. با حاج صادق صحبت می‏کردم که کدام گردان باشیم، وقتی گفت «حبیب» خوشحال شدم، بیشتر از اینکه با هم بودیم. رفتم تا زود خبرش را به سید بدهم. آن روز نوبت شهرداری جفت‏مان بود، ولی من فراموش کرده بودم. رفت لب رودخانه. سید جواد داشت ظرف‏ها را می‏شست. گفتم: «شرمنده‏ام،

چرا منتظر من نشدی؟» گفت: «چی شد؟» گفتم: «با هم افتادیم گردان حبیب.» گفت: «خدا را شکر.»
سریع دبه‏های آب را پر کردم و با هم رفتیم طرف چادرها.
صدای راننده که مدام فریاد می‏زد: «تهران کسی جا نماند» رشته افکارم را پاره کرد. چه‏قدر بدون سید بی‏صفاست. احساس کردم چشمانم هوس باریدن کرده، دلم خیلی هوایش را کرده بود. این اولین بار بود که بدون او مرخصی می‏رفتم، دلم می‏خواست آخریش هم باشد.
مدتی بود دنبال سید می‏گشتم، از هر کسی سراغش را می‏گرفتم اظهار بی‏اطلاعی می‏کرد. چند روزی بود تو خودش بود، بوی شهادت گرفته بود، تا اینکه زیر سایه درختی پیدایش کردم، با خودش خلوت کرده بود، رفتم طرفش، یک دفعه گفت: «چرا اومدی؟»
«سید یک وقت فکر رفتن به سرت نزند؟ اصلاً با روزی دو تا تهمت، سه تا دروغ و چند تایی غیبت خودت را بیمه کن.» سید خنده‏ای کرد و گفت: «دیگه؟»


تعجب کردم، گفت: «خوب آمدم... آمدم.» یک دفعه سرش فریاد زدم «همه شهدا همین طورن؟»
- برادر شما پایین نمی‏آیید؟ همه رفته بودند، با بی‏میلی رفتم پایین. اتوبوس مقابل قهوه خانه‏ای نگه داشته بود. هوا سرد بود. کودکی دست‏هایش را مقابل دهانش گرفته بود و «ها» می‏کرد. نگاهش کردم. فکر کرد کار بدی انجام داده، سریع دست‏هایش را از مقابل دهانش برداشت و رفت آن طرف‏تر. میل به چیزی نداشتم، برای اینکه از سرما فرار کنم رفتم تو اتوبوس نشستم.



درگیری روی تپه 233 زیاد شده بود، سوز و سرما تا مغز استخوان را می‏لزاند، از زمین و زمان آتش می‏بارید. با سید بودیم. او آر. پی. چی‏ زن بود و من هم کمکش. پا به پایش می‏رفتم که یک دفعه یک تیر خورد به دستش،
گفتم: «چی شد سید؟» گفت: «هیچی بابا، چرا هول می‏کنی؟» گفتم: تو بلند شو

برو عقب بلند شو!» گفت: «چیزی نشده.»
گفتم: «چی چی رو چیزی نشده! از اینجا ماندن که بهتره، یک ذره معطلش کنی شکلات پیچ می‏شوی.»
با اصرار زیاد فرستادمش عقب، این ‏طوری خیالم راحت‏تر شد. آر.پی. جی را برداشتم و رفتم سراغ تانک‏ها.
تا آمدن نیروهای جدید مقاومت‏کردیم. با سپردن منطقه به دست بچه‏های گردان کمیل به طرف عقب حرکت کردم. باید سریع می‏رفتم. مدام می‏کوبیدند، مخصوصاً سه راهی را، کمتر کسی از آنجا سالم رد می‏شد. آمبولانس‏ها هم که به آن قسمت می‏رسیدند سرعتشان را زیاد می‏کردند.
«وقتی خبر شهادتش را به مادرش دادند، گفت او امانتی بود که خداوند بازپس گرفت، خدا کند امانتدار خوبی بوده باشم.»



از بابت سید جواد خیالم راحت بود، چون آمبولانسی که سید را می‏برد را دیدم که سالم گذشت.
به اردوگاه که رسیدم از نگاه بچه‏ها که از من فرار می‏کردند، ترسیدم. رفتم طرف چادر، بچه‏ها آنجا بودند. از آنها پرسیدم: «سید جواد کجاست؟ شما ندیدید؟» حاج صادق سرش را گذاشت روی شانه‏ام و گریه کرد، فهمیدم.
اشک مثل چشمه می‏جوشید. گفتند: « وقتی برگشت نماز صبح شده بود رفت پشت چادر نماز بخواند، همان جا ....» باورم نمی‏شد .
- «شما حالتان خوب است؟»
از اطرافم غافل شده بودم. صورتم را پاک کردم و گفتم: «بله، ممنون.»



تهران که رسیدم یک ‏راست رفتم خانه سید. حجله‏ای زده بودند: عکس سید روی حجله میخ‏کوبم کرد با آن چشم‏های نافذش به من خوش آمد می‏گفت. پرده‏ای سردر خانه‏شان نصب شده بود: «شهادت برادر رزمنده سید جواد قاسمی را تبریک و تسلیت می‏گوییم.»
رفتم تو. پدرش بغلم کرد و گفت: «تو بوی

سید را می‏دهی.» دلم لرزید و اشکم سرازیر شد. بعد از مراسم، مادرم گفت: «وقتی خبر شهادتش را به مادرش دادند، گفت او امانتی بود که خداوند بازپس گرفت، خدا کند امانتدار خوبی بوده باشم.»
در دلم گفتم در دامن آن شیر زن سید جواد بزرگ شد.


منبع :
بر گرفته از نوشته ی زینب قیامتیون
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 03-04-2010
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض کجایند مردان بی ادعا...

کجایند مردان بی ادعا...

سرودی است خونبار این سرگذشتسرودن زمردی که از سرگذشتز همت که تا با خدا عهد بستهمه عهدهای دگر را شکست ز همت که در جبهه پرمی‌کشیدگه حمله چون رعد سر می‌رسید . . .
تابناک در مطلبی به نقل از شهید همت آورده است: ما در صحنه‌های جنگ، در لحظات زیادی از امدادهای غیبی برخوردار بودیم.
در عملیات «روح الله» در جبهه «نوسود»، یک شب پیش از عملیات در تاریخ دهم تیرماه 1360 یکی از برادرهای رزمنده ما، آن شب در عالم خواب دید که امام[خمینی] به خواب او آمده و می‌فرماید: حمله کنید، آقا امام زمان(عج) پیشاپیش شماست!



این برادر صبح که بیدار شد، خطاب به برادران دیگر گفت: امام به خواب او آمده و چنین مطالبی را فرموده‌اند. همه برادرها تجهیزات بستند و آمدند به من گفتند: ما در همین روشنایی روز حرکت می‌کنیم تا برویم با عراقی‌ها بجنگیم، چرا که امام(ره) چنین فرموده‌اند.
من با اصرار، آنان را قانع کردم که حمله را در شب انجام بدهند. در شب عملیات، نیروهای اسلام به رغم تعداد کم، چنان حمله‌ای بر دو گردان عراق بردند که شاید در تاریخ جنگ‌های جهان بی‌سابقه باشد و پیروز شدند.



یک افسر عراقی که او را اسیر گرفتیم می‌گفت: به نظر من، شما دست‌كم با دو گردان به ما حمله کردید. وقتی با اصرار زیاد او را قانع کردیم که نیروهای ما کمتر از یک گردان بوده، آن افسر عراقی به گریه افتاد و گفت: وقتی در آغاز حمله، شما داشتید الله اکبر می‌گفتید، تمام کوه‌ها داشتند با شما تکبیر می‌گفتند! ما فکر کردیم که تمام کوهها از نیروهای شما پر شده، این بود که آمدیم و تسلیم شدیم!
فرازی از سخنان شهید همت _ مرداد 1361
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 03-04-2010
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض شهید حاج محمد ابراهیم همت

شهید حاج محمد ابراهیم همت



گوشه ای از خاطرات کردستان به قلم شهید:

«در هفدهم مهرماه 1360 با عنایت خدای منان و همکاری بی دریغ سپاه نیرومند مریوان، پاکسازی منطقه «اورمان» با هفت روستای محروم آن به انجام رسید و به خواست خداوند و امدادهای غیبی، «حزب رزگاری» به کلی از بین رفت. حدود 300 تن از خودباختگان سیه بخت، تسلیم قوای اسلام گردیدند. یک صد تن به هلاکت رسیدند و بیش از 600 قبضه اسلحه به دست سپاهیان توانمند اسلام به غنیمت گرفته شد.

پاسداران رشید باهمت و مردانگی به زدودن ناپاکان مزاحم از منطقه نوسود و پاوه پرداختند و کار این پاکسازی و زدودن جنایتکاران پست، تا مرز عراق ادامه یافت.
این پیروزی و دشمن سوزی، در عملیات بزرگ و بالنده محمد رسول الله (ص) و با رمز «لا اله الا الله» به دست آمد.
در مبارزات بی امان یک ساله، 362 نفر از فریب خوردگان «دمکرات، کومله، فدایی و رزگاری» با همه ی سلاح های مخرب و آتشین خود تسلیم سپاه پاوه شدند و امان نامه دریافت نمودند.
همزمان با تسیلم شدن آنان، 44 سرباز و درجه دار عراقی نیز به آغوش پر مهر اسلام پناهنده شده و به تهران انتقال یافتند.
منطقه پاوه و نوسود به جهنمی هستی سوز برای اشرار خدا نشناس تبدیل گشت، قدرت و تحرک آن ناپاکان دیو سیرت رو به اضمحلال و نابودی گذاشت، بطوری که تسلیم و فرار را تنها راه نجات خود یافتند. در اندک مدتی آن منطقه آشوبخیز و ناامن که میدان تکتازی اشرار شده بود به یک سرزمین امن تبدیل گردید.»

خاطرات شهید همت همت به روایت همسر




می گفت: « در مکه از خدا چند چیز خواستم؛ یکی اینکه در کشوری که نفس امام نیست، نباشم؛ حتی برای لحظه ای، بعد تو رااز خدا خواستم و دو پسر – بخاطر همین هر دفعه می دانستم بچه ها چی هستند. آخر هم دعا کردم نه اسیر شوم، نه جانباز.» اتفاقاً برای همه سوال بود که حاجی این همه خط میرود چطور یک خراش بر نمی دارد. فقط والفجر 4 بود که ناخنشان برید. آن شب این را که گفت اشک هایش ریخت. گفت:«اسارت و جانبازی ایمان زیادی می خواهد که من آن را در خود نمی بینم. من از خدا خواستم فقط وقتی جزو اولیاء الله قرار گرفتم – عین همین لفظ را گفت – درجا شهید شوم.»
حاجی برای رفتنش دعا می کرد، من برای ماندنش. قبل از عملیات خیبر آمد به من و بچه ها سربزند. خانه ما در اسلام آباد خرابی پیدا کرده بود و من رفته بودم خانه حاج محمد عبادیان که بعدها شهید شد. حاجی که آمدند دنبالم، من در راه برایش شرح و تفصیل دادم که خانه این طوری شده، بنایی کرده اند و الان نمی شود آنجا ماند. سرما بود. وسط زمستان. اما وقتی حاجی کلید انداخت و در را باز کرد، جا خورد. گفت: «خانه چرا به این حال و روز افتاده؟» انگار هیچ کدام از حرف های مرا نشنیده بود!
رفتیم داخل خانه. وقتی کلید برق را زد و تو صورتش نگاه کردم، دیدم پیر شده. حاجی با آن که 28 سال سن داشت همه فکر می کردند جوان بیست و دو، سه ساله است؛ حتی کمتر. اما من آن شب برای اولین بار دیدم گوشه چشمهایش چروک افتاده، روی پیشانیاش هم. همان جا زدم زیر گریه، گفتم: «چه به سرت آمده؟ چرا این شکلی شده ای؟» حاجی خندید، گفت:«فعلاً این حرف ها را بگذار کنار که من امشب یواشکی آمده ام خانه. اگر فلانی بفهمد کله ام را می کَند!» و دستش را مثل چاقو روی گلویش کشید. بعد گفت: «بیا بنشین اینجا، با تو حرف دارم.» نشستم. گفت: «تو میدانی من الان چه دیدم؟» گفتم؟ «نه!» گفت: «من جداییمان را دیدم.» به شوخی گفتم: «تو داری مثل بچه لوس ها حرف میزنی! گفت: «نه، تاریخ را ببین. خدا هیچ وقت نخواست عشّاق، آنهایی که خیلی به هم دلبسته اند، با هم بمانند.» من دل نمی دادم به حرفهای او. مسخره اش کردم. گفتم: «حال ما لیلی و مجنونیم؟» حاجی عصبانی شد، گفت:«من هر وقت آمدم یک حرف جدی بزنم تو شوخی کن! من امشب می خواهم با تو حرف بزنم. در این مدت زندگی مشترکمان یا خانه مادرت بوده ای یا خانه پدری من، نمی خواهم بعد از من هم این طور سرگردانی بکشی. به برادرم می گویم خانه شهرضا را آماده کند، موکت کند که تو و بچه ها بعداز من پا روی زمین یخ نگذارید، راحت باشید.» بعد من ناراحت شدم، گفتم:«تو به من گفتی دانشگاه را ول کن تا به هم برویم لبنان، حالا...» حاجی انگار تازه فهمید دارد چقدر حرف رفتن میزند، گفت:«نه، اینطور ها نیست. من دارم محکم کاری می کنم. همین»
فردا صبح راننده با دو ساعت تاخیر آمد دنبالش. گفت: «ماشین خراب است، باید ببرم تعمیر.» حاجی خیلی عصبانی شد، داد زد:«برادر من! مگر تو نمی دانی که بچه های زبان بسته تو منطقه معطل ما هستند. من نباید اینها را چشم به راه می گذاشتم.» از این طرف من خوشحال بودم که راننده تا برود ماشین را تعمیر کند حاجی یکی دو ساعت بیشتر می ماند. با هم برگشتیم خانه، اما من دیدم این حاجی با حاجی دفعات قبل فرق می کند. همیشه می گفت: «تنها چیزی که مانع شهادت من می شود وابستگی ام به شما هاست. روزی که مساله شما را برای خود حل کنم، مطمئن باش آن وقت، وقت رفتن من است.»
خبرشهادت حاجی را داخل مینی بوس از رادیو شنیدم.
شوهرم نبود. اصلا هیچ وقت در زندگی برایم حالت شوهر نداشت. همیشه حس می کردم رقیب من است و آخر هم زد و برد.
وقتی می رفتیم سردخانه باورم نمی شد. به همه می گفتم:«من او را قسم داده بودم هیچ وقت بدون ما نرود» همیشه با او شوخی می کردم، می گفتم» «اگر بدون ما بروی، می آیم گـُوشت را میبرم!» بعد کشوی سردخانه را می کشند و می بینی اصلا سری در کار نیست. می بینی کسی که آن همه برایت عزیز بوده، همه چیز بوده...
طعمی که در زندگی با او چشیدم از جنس این دنیا نبود، مال بالا بود، مال بهشت. خدا رحمت کند حاجی را!

لبخندی که روی سینه ماند – خاطرات عملیات خیبر
از همین لشکر حاج همت، تنها چند نیروی خسته و ناتوان باقی مانده. امروز هفتمین روز عملیات خیبر است. هفت روز پیش، رزمندگان ایرانی، جزایر مجنون را فتح کردند و کمر دشمن را شکستند. آنگاه دشمن هر چه در توان داشت، بکار گرفت تا جزایر را پس بگیرد؛ اما رزمندگان ایرانی تا امروز مقاومت کرده اند.

همه جا دود و آتش است. انفجار پشت انفجار، گلوله پشت گلوله. زمین از موج انفجار مثل گهواره، تکان می خورد. آسمان جزایر را به جای ابر دود فرا گرفته... و هوای جزایر را به جای اکسیژن، گاز شیمیایی.
حاج همت پس از هفت شبانه روز بی خوابی، پس از هفت شبانه روز فرماندهی، حالا شده مثل خیمه ای که ستونهایش را کشیده باشند. نه توان ایستادن دارد و نه توان نشستن و نه حتی توان گوشی بیسیم به دست گرفتن.




حاج همت لب می جنباند؛ اما صدایش شنیده نمی شود. لب های او خشکیده، چشمانش گود افتاده. دکتر با تأسف سری تکان داده، می گوید: «این طوری فایده ای ندارد. ما داریم دستی دستی حاج همت را به کشتن می دهیم . حاجی باید بستری شود. چرا متوجه نیستید؟ آب بدنش خشک شده. چند روز است هیچی نخورده...»
سید آرام می گوید: «خوب، سُرم دیگر وصل کن.»
دکتر با ناراحتی می گوید: «آخر سرم که مشکلی را حل نمی کند. مگر انسان تا چند روز می تواند با سرم سرپا بماند؟»
سید کلافه می گوید:«چاره دیگری نیست. هیچ نیرویی نمی تواند حاج همت را راضی به ترک جبهه کند.»
دکتر با نگرانی می گوید:«آخر تا کی؟»
- تا وقتی نیرو برسد.
- اگر نیرو نرسد، چی؟
سید بغض آلود می گوید: «تا وقتی جان در بدن دارد.»
- خوب به زور ببریمش عقب.
- حاجی گفته هر کس جسم زنده مرا ببرد پشت جبهه و مرا شرمنده امام کند، مدیون است...
سرپل صراط جلویش را می گیرم.
دکتر که کنجکاو شده، می پرسد: «مگر امام چی گفته؟»
حاج همت به امام خمینی فکر می کند و کمی جان می گیرد. سید هنوز گوشی بیسیم را جلوی دهان او گرفته. همت لب می جنباند و حرف امام را تکرار می کند: «جزایر باید حفظ شود. بچه ها حسین وار بجنگید.»




وقتی صدای همت به منطقه نبرد مخابره می شود، نیروهای بیرمق دوباره جان می گیرند، همه می گویند؛ نباید حرف امام زمین بماند. نباید حاج همت، شرمنده امام شود.
دکتر سُرمی دیگر به دست حاج همت وصل می کند. سید با خوشحالی می گوید: «ممنون حاجی! قربان نفسات. بچه ها جان گرفتند. اگر تا رسیدن نیرو همین طور با بچه ها حرف بزنی، بچه ها مقاومت می کنند. فقط کافی است صدای نفسهایت را بشنوند!»
حاج همت به حرف سید فکر می کند: بچه ها جان گرفتند... فقط کافی است صدای نفسهایت را بشنوند...
حالا که صدای نفسهای حاج همت به بچه ها جان می دهد، حالا که به جز صدا، چیز دیگری ندارد که به کمک بچه ها بفرستد، چرا در اینجا نشسته است؟ چرا کاری نکند که بچه ها، صدایش را بشنوند و هم خودش را از نزدیک ببینند؟
سید نمی داند چه فکرهایی در ذهن حاج همت شکل گرفته؛ تنها می داند که حال او از لحظه پیش خیلی بهتر شده؛ چرا که حالا نیمخیز نشسته و با دقت بیشتری به عکس امام خیره شده است.




حاج همت به یاد حرف امام می افتد، شیلنگ سرم را از دستش می کشد و از جا بر می خیزد. سید که از برخاستن او خوشحال شده، ذوق زده می پرسد: «حاجی، حالت خوب شده!؟»
دکتر که انگشت به دهان مانده، می گوید:«مُرا قبش باش، نخورد زمین.»
سید در حالی که دست حاج همت را گرفته، با خوشحالی می پرسد:«کجا می خواهی بروی؟ هر کاری داری بگو من برایت انجام بدهم.»
حاج همت ازسنگر فرماندهی خارج می شود . سید سایه به سایه همراهی اش می کند.
- حاجی، بایست ببینم چی شده؟
دکتر با کنجکاوی به دنبال آن دو می رود. سید، دست حاج همت را می گیرد و نگه می دارد. حاج همت ، نگاه به چشمان سید انداخته، بغض آلود می گوید: «تو را به خدا، بگذار بروم سید!»
سید که چیزی از حرف های او سر در نمی آورد، می پرسد: «کجا داری می روی؟ من نباید بدانم؟
- می روم خط، خدا مرا طلبیده!
چشمان سید از تعجب و نگرانی گرد می شود.
- خط، خط برای چی؟ تو فرمانده لشکری. بنشین تو سنگرت فرماندهی کن.»
حاج همت سوار موتور می شود و آن را روشن می کند.
- کو لشکر؟ کدام لشکر؟ ما فقط یک دسته نیرو تو خط داریم. یک دسته نیرو که فرمانده لشکر نمی خواهد. فرمانده دسته می خواهد. فرمانده دسته هم باید همراه دسته باشد، نه تو قرارگاه.
سید جوابی برای حاج همت ندارد. تنها کاری که می تواند بکند، که دوان دوان به سنگر بر می گردد، یک سلاح می آورد و عجولانه می آید و ترک موتور حاج همت می نشیند. لحظه ای بعد، موتور به تاخت حرکت می کند.




لحظاتی بعد گلوله های آتشین در نزدیکی موتور فرود می آید. موتور به سمتی پرتاب می شود و حاج همت و سید به سمتی دیگر. وفتی دود و غبار فرو می نیشیند، لکه های خون بر زمین جزیره نمایان می شود.
خبر حرکت حاج همت به بچه ها خط مخابره می شود. بچه ها دیگر سراز پا نمی شناسند. می جنگند و پیش می روند تا وقتی حاج همت به خط می رسید، شرمنده او نشوند.
خورشید رفته رفته غروب می کند و یک لشکر نیروی تازه نفس به خط می آید.
بچه ها از اینکه شرمنده حاج همت نشده اند، از اینکه حاج همت را نزد امام رو سفید کرده و نگذاشته اند حرف امام زمین بماند، خوشحالند؛ اما از انتظار طاقت فرسای او سخت دلگیرند!

معلم فراری، خاطره ای از قبل انقلاب

بچه های مدرسه در گوشی با هم صحبت می کنند.

بیشتر معلم ها بجای اینکه در دفتر بنشینند و چای بنوشند، در حیاط مدرسه قدم می زنند و با بچه ها صحبت می کنند. آنها اینکار را از معلم تاریخ یاد گرفته اند. با اینکار می خواهند جای خالی معلم تاریخ را پر کنند.
معلم تاریخ چند روزی است فراری شده. چند روز پیش بود که رفت جلوی صف و با یک سخنرانی داغ و کوبنده، جنایت های شاه و خاندانش را افشاء کرده و قبل از اینکه مامورهای ساواک وارد مدرسه شوند، فرار کرد.
حالا سرلشکر ناجی برای دستگیری او جایزه تعیین کرده است.
یکی از بچه ها، در گوشی با ناظم صحبت می کند. رنگ ناظم از ترس و دلهره زرد می شود. در حالی که دست و پایش را گم کرده، هولهولکی خودش را به دفتر می رساند. مدیر وقتی رنگ وروی او را می بیند، جا می خورد.
- چی شده، فاتحی؟
ناظم آب دهانش را قورت می دهد و جواب می دهد:«جناب ذاکری، بچه ها ... بچه ها...»
- جان بکن، بگو ببینم چی شده؟
- جناب ذاکری، بچه ها می گویند باز هم معلم تاریخ...
آقای مدیر تا اسم معلم تاریخ را می شنود، مثل برق گرفته ها از جا می پرد و حشت زده می پرسد: «چی گفتی، معلم تاریخ؟! منظورت همت است؟»
- همت باز هم می خواهد اینجا سخنرانی کند.
- ببند آن دهنت را . با این حرف ها می خواهی کار دستمان بدهی؟ همت فراری است، می فهمی؟ او جرأت نمی کند پایش را تو این مدرسه بگذارد.
- جناب ذاکری، بچه ها با گوشهای خودشان از دهن معلم شنیده اند. من هم با گوش های خودم از بچه ها شنیده ام.
آقای مدیر که هول کرده، می گوید: «حالا کی قرار است، همچنین غلطی بکند؟»
- همین حالا!
- آخر الان که همت اینجا نیست!
- هر جا باشد، سرساعت مثل جن خودش را می رساند. بچه ها با معلم ها قرار گذاشته اند وقتی زنگ را می زنیم بجای اینکه به کلاس بروند، تو حیاط مدرسه صف بکشند برای شنیدن سخنرانی او.
- بچه ها و معلم ها غلط کرده اند. تو هم نمی خواهد زنگ را بزنی. برو پشت بلندگو، بچه ها را کلاس به کلاس بفرست. هر معلم که سرکلاس نرفت، سه روز غیبت رد کن. می روم به سرلشکر زنگ بزنم. دلم گواهی می دهد امروز جایزه خوبی به من و تو میرسد.
ناظم با خوشحالی به طرف بلندگو می رود.
از بلندگو، اسم کلاس ها خوانده می شود. بچه ها به جای رفتن کلاس، سر صف می ایستند. لحظاتی بعد، بیشتر کلاس ها در حیاط مدرسه صف می کشند.
آقای مدیر میکروفن را از ناظم می گیرد و شروع می کند به داد و هوار و خط و نشان کشیدن. بعضی از معلم ها ترسیده اند و به کلاس می روند. بعضی بچه ها هم به دنبال آنها راه می افتند. در همان لحظه، در مدرسه باز می شود. همت وارد می شود. همه صلوات می فرستند.
همت لبخندزنان جلوی صف می رود و با معلم ها و دانش آموزا احوالپرسی می کند. لحظه های بعد با صدای بلند شروع می کند به سخنرانی.




بسم الله الرحمن الرحیم و ...
خبر به سرلشکر ناجی می رسد. او، هم خوشحال است و هم عصبانی. خوشحال از اینکه سرانجام آقای همت را به چنگ خواهد انداخت و عصبانی از اینکه چرا او باز هم موفق به سخنرانی شده!
ماشین های نظامی برای حرکت آماده می شوند.
راننده سرلشکر، در ماشین را باز می کند و با احترام تعارف می کند. سگ پشمالوی سرلشکر به داخل ماشین می پرد. سرلشر در حالی که هفت تیرش را زیر پالتویش جاسازی می کند سوار می شود. راننده، در را می بندد. پشت فرمان می نشیند و با سرعت حرکت می کند. ماشین ها ی نظامی به دنبال ماشین سرلشکر راه می افتد.
وقتی ماشین ها به مدرسه می رسند، صدای سخنرانی همت شنیده می شود. سرلشکر از خوشحالی نمی تواند جلوی خنده اش را بگیرد. از ماشین پیاده می شود، هفت تیرش را می کشد و به ماموراها اشاره می کند تا مدرسه را محاصره کنند.
عرق، سر و روی همت را گرفته. همه با اشتیاق به حرف های او گوش می دهند.
مدیر با اضطراب و پریشانی در دفتر مدرسه قدم می زند و به زمین و زمان فحش می دهد. در همان لحظه صدای پارس سگی او را به خود می آورد. سگ پشمالوی سرلشکر دوان دوان وارد مدرسه می شود.
همت با دیدن سگ متوجه اوضاع می شود اما به روی خودش نمی آورد. لحظاتی بعد، سرلشکر با دو مامور مسلح وارد مدرسه می شود.
مدیر و ناظم، در حالی که به نشانه احترام دولا و راست می شوند، نفس زنان خودشان را به سرلشکر می رسانند ودست او را میبوسند. سرلشکر بدون اعتناء، در حالی که به همت نگاه میکند، نیشخند میزند.
بعضی از معلمها، اطراف همت را خالی می کنند و آهسته از مدرسه خارج می شوند. با خروج معلم ها، دانش آموزان هم یکی یکی فرار می کنند.
لحظه ای بعد، همت می ماند و مامورهایی که اورا دوره کرده اند. سرلشکر از خوشحالی قهقهه ای می زند و می گوید: «موش به تله افتاد. زود دستبند بزنید، به افراد بگویید سوار بشوند، راه می افتیم.»
همت به هر طرف نگاه می کند، یک مامور می بیند. راه فراری نمی یابد. یکی از مامورها، دسته های او را بالا می آورد. دیگری به هر دو دستش دستبند می زند.
همت می نشیند و به دور از چشم مامورها، انگشتش را در حلقومش فرو برده، عق می زند. یکی از مأمورها می گوید:«چی شده؟»
سرلشکر می گوید:«غلط کرده پدر سوخته. خودش را زده به موش مردگی. گولش را نخورید... بیندازیدش تو ماشین، زودتر راه بیفتیم.»
همت باز هم عق می زندو استفراغ می کند. مامورها خودشان را از طرف او کنار می کشند. سرلشکر در حالی که جلوی بینی و دهانش را گرفته، قیافه اش را در هم می کشد و کنار می کشد. با عصبانیت یک لگد به شکم سگ میزند و فریاد می کشد:«این پدر سوخته را ببریدش دستشویی، دست و صورت کثیفش را بشوید، زودتر راه بیفتیم. تند باشید.»
پیش از آنکه کسی همت را به طرف دستشویی ببرد، او خود به طرف دستشویی راه می افتد. وقتی وارد دستشویی می شود، در را از پشت قفل می کند. دو مامور مسلح جلوی در به انتظار می ایستند. از داخل دستشویی، صدای شر شر آب و عقزدن همت شنیده می شود. مامورها به حالتی چندش آور قیافه هایشان را در هم می کشند.
لحظات از پی هم می گذرد. صدای عق زدن همت دیگر شنیده نمی شود. تنها صدای شر شر آب، سکوت را می شکند.
سرلشکر در راهرو قدم می زند و به ساعتش نگاه می کند. او که حسابی کلافه شده، به مأمورها می گوید: «رفت دست و صورتش را بشوید یا دوش بگیرد؟ بروید تو ببینید چه غلطی می کند.»
یکی از مامورها، دستگیره در را می فشارد، اما در باز نمی شود.
- در قفل است قربان!
- غلط کرده، قفلش کرده. بگو زود بازش کند تا دستشویی را روی سرش خراب نکرده ایم.
مامورها همت را با داد و فریاد تهدید می کنند، اما صدایی شنیده نمی شود. سرلشکر دستور می دهد در را بشکنند. مامورها هجوم می آورند، با مشت و لگد به در می کوبند و آن را می شکنند. دستشویی خالی است، شیر آب باز است و پنجره دستشویی نیز! سرلشکر وقتی این صحنه را می بیند، مثل دیوانه ها به اطرافیانش حمله می کند. مدیر و ناظم که هنوز به جایزه فکر می کنند، در زیر مشت و لگد سرلشکر نقش زمین می شوند.
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری

ویرایش توسط رزیتا : 03-04-2010 در ساعت 05:00 PM
پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 03-04-2010
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض پوتین های ساق بلند

پوتین های ساق بلند


مجموعه خاطرات یكی از رزمندگان گردان تخریب لشكر 27 محمد رسول الله(ص) به نام قاسم عباسی، در قالب كتاب"پوتین های ساق بلند"، توسط نشر شاهد منتشر شد.


خاطرات این كتاب با محوریت روابط انسانی و عاطفی رزمندگان انتخاب شده اند كه در قالب نوشته های كوتاه به چاپ رسیده است.
قرار گرفتن عكسهای مرتبط با هر خاطره در صفحات كتاب، از ویژگیهای قابل توجه پوتین های ساق بلند است.
در بخشی از كتاب می خوانیم :
"همان طور كه حاج اقا امینی كنار بیسیم چی نشسته بود و گوشی در دستش صحبت می كرد، یك خمپاره 120 در فاصله نزدیك به زمین خورد و تركش هایش از بالای سرمان عبور كرد.

چند لحظه بعد خمپاره دوم نزدیك تر خورد و با صدای سوت و انفجارش عده ای دراز كشیدند. خمپاره سوم به قدری نزدیك خورد كه... ".
"پوتین های ساق بلند" با خاطراتی از قاسم عباسی در 220 صفحه با شمارگان 3000نسخه و بهای 3000 تومان توسط نشر شاهد منتشر شده است .


شماره ای كه ازپلاك افتاد

موضوعات كتاب :شعر
سال : 1388
تعداد صفحات : 119
قیمت : 20000
كتاب شماره ای كه از پلاك افتاد به كوشش دبیرخانه مقدس استان لرستان و تقدیم به شهدا و ایثارگران دفاع مقدس است.


شعر دفاع مقدس خودزمینه ای بود كه گام های اولیه اش را هم زمان با رزمندگان هشت سال دفاع مقدس و در همان دوران برداشت .
این رزمنده توانست باورهای عمیق انسانی و اخلاقی یك بسیجی تمام عیار را به نمایش بگذارد .
شعر دفاع مقدس در طول این سالها مقاومت كرد تا خودرا همچون درخت تنومندی در حوزه ادبیات به اثبات برساند و توانست اینگونه باشد .
بدون شك تاریخ پرفراز و نشیب كشور ایران حوادث واتفاقات تلخ و شیرین زیادی را تجربه

كرده است كه هركدام در نوع خود قابل تأمل و درس آموزی بوده اند.ولی دوران هشت ساله دفاع مقدس ایران برگ زرینی است در تاریخ این كشور كه برای همیشه الهام بخش اندیشمندان ،هنرمندان ،نویسندگان و شاعران خواهد بود و از تلالؤ نور آن فضایلی همچون حمیت ،غیرت،عزت،شجاعت ،ایثار،شهادت و...در جامعه تجلی خواهد یافت .

خودرا چه گرفتار بلا می بینیم چون مرغ شكسته بسته پا می بینیم معنی پریدن از قفس را مردمدر نام بلند شهدا می بینیم

گمنام :
كعبه آورده بودند
كه بچرخیم
دور پاره های استخوان
باوركن
مست بودم و قبله بر دستانم چرخید
چكید
سر،به سینه ی خاك
تابوتی ازكلمه
پرده از لكنت شعرم برداشت
....


منبع :
نوید شاهد
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
  #6  
قدیمی 03-04-2010
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض خاطرات یك رزمنده گمنام

خاطرات یك رزمنده گمنام

یادداشت های روزانه رزمندگان همیشه جذاب و خواندنی بوده است. جبهه جنگ ، میدانی است كه مرگ هر لحظه در آن جولان می دهد و مرزهای زندگی و مرگ به نزدیك ترین فاصله خود می رسند. در چنین شرایطی، نوشتن شاید كار چندان ساده ای نباشد، آن هم به شكل روزانه اش.




اما «محمدرضا فردوسی» این دشواری را به جان خریده و یادگاری ارزشمند برای آیندگان- بخصوص آنهایی كه جنگ را ندیده اند- به جا گذاشته است.
محمدرضا فردوسی درباره چرایی یادداشت نویسی اش در جبهه های جنگ تحمیلی گفت: از بچگی به نوشتن علاقه داشتم و در همان دوره راهنمایی دو كتاب به نامهای «یك ریالی دزدی» و « نماز برای دوچرخه» را كه در مورد خاطرات خودم بود نوشتم و با حمایت برادرم منتشر شد.



در مدت 80 ماه حضور در جبهه در كنار انجام عملیات جنگی به فعالیتهای فرهنگی و هنری از قبیل نقاشی و نوشتن خاطرات می پرداختم.
در ادامه قطعه هایی از کتاب « روی نقطه پراكندگی» را با هم مرور می كنیم.
• جمعه 18/11/1361
اولین گلوله ای بود كه این قدر نزدیك من می خورد؛ یك گلوله توپ درصد و پنجاه متری من. وحشت زده، داخل سنگر پریدم. مجید، خونسرد، بالای سنگر نشسته بود و تخمه می خورد. وقتی نگاهش كردم، سری به علامت تأسف برایم تكان داد. خودم خجالت كشیدم.
• سه شنبه 7/1/1363
انگارخانه بخت راهش عوض شده است و من برای رسیدن به آن باید انتظار بكشم. جنگ است؛ جنگی كه ما درگیرش شده ایم. جنگ رحم و مروت نمی شناسد. همه برنامه هایم را زیرو رو كرده. دلم می خواست اول ازدواج می كردم، بعد به جبهه می آمدم. اما برعكس شده و حالا عشق جبهه به هر عشق دیگری می چربد.
جبهه جنگ ، میدانی است كه مرگ هر لحظه در آن جولان می دهد و مرزهای زندگی و مرگ به نزدیك ترین فاصله خود می رسند. در چنین شرایطی، نوشتن شاید كار چندان ساده ای نباشد، آن هم به شكل روزانه اش.


ساعت شش بعدازظهر با برادرم، محمدعلی، به ترمینال رفتیم. خوشحالم كه خانواده همسر آینده ام را تا حدودی متقاعد كرده ام كه برای مدتی كوتاه صبر كنند. آن بندگان خدا هم البته چاره ای جز صبر ندارند. وقتی سوار اتوبوس شدم، فكر كردم شاید دیگر برنگردم و با این فكر اشك در چشمانم حلقه زد.
• جمعه 7/2/1363
شب، درگیری داشتیم. با كالیبر 50 تیراندازی می كردم كه گیر كرد. با كمك یكی از سربازانم تیربار را برای رفع گیر به سنگر استراحت بردیم. به محض اینكه از سنگر پایین آمدیم، صدای مهیب انفجار ما را زمین گیر كرد. برگشتم، نگاه كردم. سنگر ناپدیده شده بود. اگر اسلحه گیر نمی كرد الان ما هم ناپدید شده بودیم. بارها از این گیرها دیده بودم. خدا اگر بخواهد، این طوری گیر می دهد.




• دوشنبه 27/3/1364
به سختی مریض شد ه ام. یك نوع مریضی عجیب و غریب. چیزی بین مرگ و زندگی با روحی بی تاب كه احساس می كنم بین رفتن و نرفتن شك و تردید دارد. بچه ها كه با من حرف می زنند، انگار با میخ به سرم می كوبند. از جا كه بلند می شوم چشمم سیاهی می رود و به زمین می افتم. توی این هوای گرم احساس


سرما می كنم. عرق سرد به تنم می نشیند و مثل یك مرده می افتم. روی خودم پتو می كشم اما باز می لرزم.
احمد ایرانمنش و حسین شجاعی مثل دو برادر دورم می چرخند. احمد یك پارچ شربت آبلیمو درست كرد و به من داد. هرچه بیشتر می خوردم جگرم بیشتر می سوخت. انگار كه بخواهی با یك پارچ آب جلوی مواد مذاب را بگیری. تب و لرز امانم نمی دهد و زیر آفتاب داغ سومار مرا مثل جیوه می لرزاند. نامه نامزدم رسید، به زحمت آن را خواندم، انگار كلمات سوزنی بود و مستقیماً به چشمم می خورد. نوشته بود: «مادرم عمل كرده و حالش خوب است.» خوشحال شدم.
• شنبه 9/9/1364
امروز روزی است كه احمد قرار بود ازدواج كند. ازوضعیتش هیچ خبری در دست نیست. خانوده اش چه می كشند؟ نامزدش درچه حالی است ؟ احمد كجاست؟ بهشت است یا در یكی از اردوگاه های بی نام و نشان دشمن؟ اما احمد همیشه می گفت: «من از اسارت نفرت دارم.» نمی دانم زنده است یا...
با كالیبر 50 تیراندازی می كردم كه گیر كرد. با كمك یكی از سربازانم تیربار را برای رفع گیر به سنگر استراحت بردیم.


• سال 1368 - كرمان
پس از سال ها دوری، بار دیگر به خانه برگشته ام و به نقطه شروع زندگی نظامی ام؛ پادگان 05 كرمان.
هر چه داشتم و نداشتم، وسایل زندگی ام را كه پخش و پراكنده بود جمع كردم و با یك وانت به خانه پدری برده و در دو اتاقی كه بالای مغازه پدر است با همسر و دخترك خردسالم زندگی مستقلی را آغاز كرده ام.
انگار همین دیروز بود كه نامه انتقالم را به گردان همیشه پیروز 808 كرمان كه درجبهه مهران مستقر بود گرفتم.
دلم می خواست به آرزوی دیرینه ام كه فیلم سازی است برسم و بتوانم از طریق فیلم ساختن، از جنگ بیشتر و بهتر حرف بزنم. برای همین در كلاس های فیلم سازی انجمن سینمای جوان كرمان شركت كردم.
یك روز كه از پادگان به سمت خانه می رفتم به یكی از دوستانم برخوردم كه لطف كرد و مرا سوارو ژیان قرمز رنگ مدل 53 كرد.





بین راه صحبت از خرید و فروش ماشین شد و دوستم تا تنور را داغ دید با مهارت و زبان بازی خاص خودش نان را... یعنی ژیانش! را بچسباند و به من قالبش كرد. از بخت بد من دسته چكم همراهم بود و معامله را در همان برخورد اول تمام كردم و خوشحال با اتومبیل سواری ام! تخته گاز به خانه می رفتم كه صدای

انفجاری! همه رویاهایم را پراند. ....
• وی درباره این یادداشت ها توضیح داد: روش نوشتنم به این صورت بود كه بعد از پایان هر عملیات و برگشتن به سنگر بلافاصله شروع به نوشتن می كردم.این نوشته ها از سال 1361، یعنی قبل از حضورم د ر جبهه، شروع شده و تا پایان جنگ ادامه دارد.
با وجود تمام سختی های دوران جنگ، میل عجیبی مرا به نوشتن و ثبت آنچه بر من و همرزمانم می گذشت، سوق می داد و من هر شب و روز وقایع و وماجراهای جبهه را، حتی اگر شده در چند خط می نوشتم.
یادداشتهای روزانه من از تاریخ 13 خرداد 1361 شروع شده و آخرین نوشته مربوط به جنگ، كه تاریخ دقیق آنرا ثبت كرده ام، مربوط به 28 تیر 1361 است. در ادامه یادداشتهای روزانه، نوشته های مربوط به سال 1366 تا پایان جنگ را گنجانده ام و از آنجا كه تاریخ دقیق این نوشته ها را ثبت نكرده ام، آنها را به ترتیب زمانی، در فصلی جداگانه و با عنوان خاطرات، پس از یادداشتهای روزانه قرار داده ام.
در بخش پایانی این كتاب نیز شرح مختصری است از وقایع و اتفاقاتی كه پس از جنگ بر من گذشت و گوشه ای از خاطرات آن روزها به صورت پراكنده در هفته نامه محلی كرمان بنام فردوس كویر با عنوان «خاطرات یك رزمنده گمنام» منتشر شد كه به صورت كاملتر در این كتاب آورده شده است.
محمدرضا فردوسی اهل كرمان است و در سال 1360 در حالی كه 18 ساله است وارد ارتش و یك سال بعد، پس از طی دوره آموزشی راهی جبهه های جنوب می شود. جذابیت یادداشت های فردوسی در جبهه خلاصه نمی شود و سرگذشت او پس از جنگ نیز خواندنی است .


فردوسی درباره رویكرد ادبی یا تاریخی این كتاب افزود: كتاب «روی نقطه پراكندگی» بدلیل اینكه بصورت روزانه نوشته شده، تمام نوشته ها بر مبنای واقعیت بوده و اتفاق افتاده و من شاهد آنها بوده ام و به همین دلیل این كتاب را می توان یك مستند تاریخی دانست و از آن جهت كه سعی شده جذاب و خواندنی باشد به جذابیت های ادبی هم توجه شده است.
كتاب 250 صفحه ای «روی نقطه پراكندگی» در 10 بخش تنظیم شده و مبنای این تقسیم بندی زمان یادداشت های نویسنده است. در انتهای كتاب نیز آلبومی از عكس های این رزمنده به چشم می خورد.
محمدرضا فردوسی اهل كرمان است و در سال 1360 در حالی كه 18 ساله است وارد ارتش و یك سال بعد، پس از طی دوره آموزشی راهی جبهه های جنوب می شود. جذابیت یادداشت های فردوسی در جبهه خلاصه نمی شود و سرگذشت او پس از جنگ نیز خواندنی است و تلخی قابل تامل آن تا مدتی از ذهن پاك نخواهد شد.


منبع :
کیهان
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 05:46 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها