بازگشت   پی سی سیتی > هنر > فیلم سينما تئاتر و تلویزیون Cinema and The Movie

فیلم سينما تئاتر و تلویزیون Cinema and The Movie مباحث مربوط به فیلم سینما تلویزیون و تئاتر در این بخش

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 01-07-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض فيلمنامه:محسن مخملباف




فيلمنامه: 1370
محسن مخملباف

( 1 )
براي ساختن فيلم ناصرالدين شاه آكتور سينما، طي نه ماه، چهارده بار فيلمنامه نوشته شد، كه هر يك با ديگري تفاوت دارد. فيلمنامه حاضر، آخرين فيلمنامه است كه هنوز با فيلم ساخته شده تفاوت دارد. در طي ساخت فيلم صحنه هايي از اين فيلمنامه كم شده و صحنه هايي بر آن افزوده شده است.

ناصرالدين شاه آكتور سينما
[نماهايي سياه و سفيد از تهران جديد تا قديم، از فيلم هاي مختلف.]
عناوين، به شيوة دو فيلم حاجي آقا آكتور سينما و دختر لر.

پارك، روز.
آتية ميانسال [پروانة معصومي فيلم رگبار] در انتظار خيره به دوردست. عكاسباشي مي‏آيد.
عكاسباشي: آتيه... (آتيه به او نگاه نمي‏كند.) فراق آخر است. با سلطان به فرنگ مي‏روم بابت آوردن اسباب سينموتوگراف (آتيه چيزي نمي‏گويد.) جواني خاطرت هست آتيه؟ همين جا خلوت كرده بوديم. حرف و حديث وصال بود. غافل از آن همه بچه كه ما را مي‏پاييدند.
آتيه: از عنفوان جواني زير اين اشجار نشسته خيال مي‏بافيم. ديروز همين جا در خيال غرقه بودم كه خواب عروسي تو را ديدم. زنان هلهله مي‏كردند. ساقدوش نقاب از عروس تو برداشت تا سلطان رو نما بدهد.
عكاسباشي: به چشم دل مي‏بينم آتيه. عروس ما در زيرنقاب به ماه مي‏ماند.
آتيه: نه به ماه مي‏ماند، نه من بودم.
عكاسباشي: عروس ما كه بود آتيه؟
آتيه: اسباب سينموتوگراف.

كاخ، روز.
[نماهايي مستند از سفر مظفرالدين شاه به فرنگ] دوچرخه‏سواران كالسكه پر پنبة سلطان را تا زير دروازة آذين بسته اسكورت مي‏كنند. فراشباشي و تني چند از بزرگان، كفش ها را در مي‏آورند و از ميان استقبال كنندگان به دست بوس سلطان مي‏روند. عكاسباشي روي گاري مشغول فيلمبرداري است.
فراشباشي: جان، نثار مقدم اقدس همايوني. خانه‏زاد نباشدكه سلطان را بيمار ببيند.
مظفرالدين شاه: سفر طولاني ريقمان را در آورد. چرا مثل دزدان گردنه راه را بسته‏ايد؟
فراشباشي: جهت امر تشريفات قبلة عالم. اهل حرمسرا با ماشين دودي، [نماي مستند از زنان مظفرالدين شاه] نظميه با اسب، و رعايا پياده به استقبال پدر ملت مي‏آيند.
مظفرالدين شاه: عجبا، پدر ملت قاجار اگر اين بي‏پدر است، به چنين ملت و روح پدرش اي بابا. فراشباشي ما نبوديم خبري شده؟
فراشباشي: زنان از پنجاه گذشتة هميشه به نماز، ماهي پانصد تومان مواجب مي‏خواستند قبلة عالم.
مظفرالدين شاه: مي‏داديد!
فراشباشي: داديم لكن عملجات طرب و خلوت، خواجگان حرمسرا كه تاكنون به رخت نوكري و لفت و ليس قناعت داشتند، به ريزه خواري قانع نيستند و مستمري ديواني مي‏خواهند.
مظفرالدين شاه: مضايقه نكنيد. غير از حرمسراي خودمان همه را بدهيد.
فراشباشي: داديم قبلة عالم. بفرماييد در سفر مباركة فرنگ، بر قبلة عالم چه گذشت؟
مظفرالدين شاه: در معيت ابراهيم خان عكاسباشي، به تماشاي دستگاه سينموتوغراف "ولانترن ماژيك" رفتيم. راستي كه اخوان لومير در آن اتاق تاريك با ما چه كردند! عكس آدم روي ديوار راه مي‏رفت، نمي‏افتاد. همان جا مقرر كرديم في‏الفور عكاسباشي ما را بفرستيد پيش محمد علي ميرزا پسر ما تا براي نسل آتيه سينموتوغراف صنعت كند.
فراشباشي: (چون ساحران ورد مي‏خواند و دستش را تكان مي‏دهد.) برو پيش شاه بابا. (دوربين عكاسباشي غيب مي‏شود و باد مي‏وزد.)
عكاسباشي: دست نگهداريد آتيه زير اشجار بي‏برگ در انتظار من است.
فراشباشي: (دست تكان مي‏دهد.) برو پيش شاه بابا. (عكاسباشي غيب مي‏شود و طوفاني در مي‏گيرد كه فراشباشي و مظفرالدين شاه و همة اهل كاخ را رقص كنان مي‏برد.)
مظفرالدين شاه: (خودش را از باد مي‏پوشاند) مرده شور ريختت رو ببرند. عكاسباشي ما را كجا ارسال كردي، ساحر ملعون؟
فراشباشي: قبلة عالم فرموديد پيش پدرم.
مظفرالدين شاه: عجبا، من گفتم پيش پسرم. حالا اموات چه به روز عكاسباشي بدبخت مي‏آورند!

حرمسرا، شب، روز.
دوربين عكاسباشي ظاهر مي‏شود. باد مي‏وزد. رنگ همه چيز سنگي است. دوربين همه جا را مي‏كاود. جارچي ثابت است، اما صداي او مي‏آيد. سه مرد زني را فلك مي‏كنند. همه سنگي شده‏اند، اما صداي زن مي‏آيد. كسي كه غذا مي‏برده، ثابت مانده اما از غذاي او بخار بلند است. سه مزقانچي فيكس شده‏اند، ولي صداي كوك كردن مزقان هايشان مي‏آيد. دور تخت ناصرالدين شاه را مه گرفته است. دو غلام سياه، بادبزن در دست، سنگي شده‏اند؛ اما پرده‏ از بادي ـ گويي از بادبزن ها ـ تكان مي‏خورد. زني بي‏روبنده سر دختر كوچك خويش را مي‏بافته كه سنگي شده‏اند. زمزمة آواز زن شنيده مي‏شود.
جارچي: (روي تصاوير قبل) ماه نرود، خورشيد نيايد،‌ باد نوزد، هيچ برگي بر درخت نجبند، پلك نزنند، نتمرگند، احدي نخسبد، هيچ يك از آحاد ملت بيداري نكند، چرا كه بندگان، اعليحضرت، قدر قدرت، كيوان رفعت، سليمان حشمت، سكندر شوكت، دارامنزلت، كسري معدلت، آية رحمت، حضرت رب عزت، ساية خداوند با عظمت، مظهر فيوضات رباني، مصدر عنايات يزداني، ناصر دين مبين، ناشر آثار رب العالمين، ظل الله في الارضين، السلطان بن سلطان، شاه بابا، ناصرالدين شاه قاجار به خواب ناز ابدي تشريف فرما هستند.
با ظهور عكاسباشي، رنگ سنگي، سياه و سفيد و شب صحنه، روز مي‏شود. بادي به مزقانچي‏ها مي‏وزد، كه به نواختن مي‏آيند. زن روبنده به سر كشيده با دخترش جيغ زنان مي‏گريزد. فلك كنندگان و كسي كه غذا مي‏برده به سمت عكاسباشي مي‏روند و او را دستگير مي‏كنند. غلامان سلطان را باد مي‏زنند. سلطان در تخت غلت مي‏خورد.
جارچي: (اين بار واقعا لب مي‏زند.) ماه برود، خورشيد بيايد، باد بوزد، برگ بر درخت بجبند، آحاد ملت بيداري كنند، چرا كه شاه بابا، ناصرالدين شاه قاجار، به حيات مباركه، تجديد نزول اجلال فرمودند. نظميه و ملت بيدار باشند. منقول است از مغرب زمين، يك اجنبي براي بردن تخت و تاج سلطان به اندروني راه يافته است.

حياط كاخ، روز.
كالسكه ناصرالدين شاه در ميان ملتزمان ركاب مي‏آيد. دستة موزيك مي‏نوازند. فراشباشي، كريم شيره‏اي، و وزرا احترام مي‏كنند. سر عكاسباشي زير گيوتين است.
ناصرالدين شاه: كريم، اين پدر سوخته چه گهي خورده؟(موزيك ساكت مي‏شود.)
كريم شيره‏اي: هموني‏رو كه در اندروني مباركه ميل مي‏كنند قربون.
عكاسباشي: قبلة عالم، فرزند شما مظفرالدين شاه مقرر كردند در امر تاسيس سينموتوگراف تعجيل كنم.
ناصرالدين شاه: پدر سوخته ما خود هنوز نمرده‏ايم تا پسرمان شاه شود.
كريم شيره‏اي: باكي نيست قربون، ايشاءالله به همين زودي‏ها پسرتون شاه مي‏شه.
ناصرالدين شاه: ملي جان تو چه مي‏گويي؟
مليجك: صورت و سيرتي ندارد. (رو به ميرغضب) ميرغضب!
عكاسباشي: آتيه زير اشجار بي‏برگ در انتظار من است.
موزيك مي‏نوازد و صداي عكاسباشي را نمي‏شنويم. ميرغضب طناب گيوتين را مي‏كشد و در شكه اميركبير از راه مي‏رسد. موزيك از صدا مي‏افتد.
اميركبير: دست بداريد، او خودي است. (پياده مي‏شود و احترام مي‏گذارد و سر در گوش سلطان مي‏برد و چيزي مي‏گويد كه نمي‏شنويم.)
ناصرالدين شاه: سينموتو چي؟
اميركبير: گراف قبلة عالم. از تلگراف ملكم خان مهم تر است. عكس متحرك است.
ناصرالدين شاه: چه افاقه‏اي دارد؟
اميركبير: اگر نيت يك ساله داريد، برنج بكاريد. اگر نيت ده ساله داريد، درخت غرس كنيد. اگر نيت صد ساله داريد، آدم تربيت كنيد. سينموتوگراف آدم تربيت مي‏كند. اندروني سلطان هم سرگرم مي‏شوند تا ديگر در سياست مراودة خفيه نكنند.
ناصرالدين شاه: كريم برايت هوو آمده.
كريم شيره‏اي: خوش اومده قربون. ما كه سوگلي نيستيم هوو كسبمونو بي‏ رونق كنه. خدا ايشاءالله هرچي ما مطربا رو زياد مي‏كنه از شما سلاطين كم كنه.
سر عكاسباشي توسط اميركبير آزاد مي‏شود. عكاسباشي از زير پيراهنش يك كتابچة جلد چرمي بيرون مي‏آورد.
عكاسباشي: چاكر حكايتي دارم در باب يكي از مامورين عدليه كه از رعيت خراج بي‏حساب گرفته و ملت از دست او به تنگ آمده‏اند.
فراشباشي: اين حكايت نظميه را تضعيف مي‏كند قبله عالم.
ميرغضب طناب گيوتين را رها مي‏كند، سناريوي عكاسباشي دو نصف مي‏شود. عكاسباشي از پاچة شلوارش كتابچة ديگري در مي‏آورد.
عكاسباشي: حكايت شيرين ديگري دارم در باب علاقة سلطان به سوگلي.
مليجك: خلوت سلطان است، منصرف شويد.
چندين سناريو پشت سر هم زير تيغه گيوتين نصف مي‏شوند. در تشت از سناريوها خون رنگي مي‏چكد.
عكاسباشي: حكايتي دارم مسمي به حاجي آقا آكتور سينما، در باب رژيستوري كه عقب سوژه مي‏گردد. حاجي با سينموتوگراف دشمن حربي است، چون نمي‏شناسد. رژيستور از يوميات حاجي فيلم برداشت مي‏كند، حاجي خودش را بر پرده تماشا كرده و با سينموتوگراف آشتي مي‏كند.

كاخ، داخلي، شب.
[تيتراژ حاجي آقا اكتور سينما. تصويري از باد بر كاغذهاي تلنبار شده كه مي‏گريزند و سر اوگانيانس از زير آن ها متحير بيرون مي‏آيد. ميان نويس فارسي و فرانسه: رژيستور عقب سوژه مي‏گردد. مردي سوار ماشين شده، دعوا مي‏كند و از ماشين به خيابان پرت مي‏شود.] عكس العمل‏ها از دايرة شهر فرنگ متناسب با نماهاست. مليجك و فراشباشي نيز سر در شهر فرنگ مي‏برند. [در خيابان عده‏اي بالاي ساختماني را نگاه مي‏كنند. زني شيشه‏اي شير را به هواي دهان بچه‏اش جلو برده، حواسش نيست كه مرد كناري از شيشة بچه مي‏خورد.]
فراشباشي: بچه‏هاي سلطان را بياوريد براي تماشا.
دري باز شده 200 بچة قد و نيم قد، دختر و پسر از يك تا ده ساله به تالار مي‏ريزند و سراغ شهر فرنگ مي‏روند. تعدادي دور ناصرالدين شاه حلقه مي‏زنند. يكي از بچه‏ها كه سياه پوست است، گريه مي‏كند. ناصرالدين شاه او را بغل مي‏كند.
ناصرالدين شاه: صديق الحرم، اين از كدام يك از زنان ماست؟
صديق الحرم دفتر همراهش را ورق مي‏زند. از ميان عكس و القاب بچه‏ها ورقي را نشان مي‏دهد.
صديق الحرم: سالار السلطنه از فضه الملوك بحريني كه سه سنه و نه برج پيش صيغه فرموديد.
سلطان سر بچة سياه را در شهر فرنگ فرو مي‏كند.

كاخ، داخلي، روز.
[تيتراژ دختر لر. مجلس رقص. كنار چاه آب. اظهار عشق جعفر به دختر لر]
دختر لر: شوخي مكن بگذار برم.
جعفر: مي‏خواي با من بياي بريم تهرون؟
دختر لر: تهرون؟ تهرون؟ تهرون كه مي‏گن جاي قشنگيه، اما مردمش بدن.
[جعفر، دختر لر را با طناب از كوه بالا مي‏كشد. راهزني با چاقو به جعفر حمله مي‏كند. دختر لر در آسمان معلق است كه چاقو طناب را مي‏برد.] دختر لر در كاخ كنار شهر فرنگ فرو مي‏افتد. مي‏دود و دوباره وارد شهر فرنگ مي‏شود. بادي مي‏وزد.
[دختر لر از ديوار بالا مي‏آيد. راهزنان او را دستگير مي‏كنند و مي‏خواهند شلاق بزنند كه با اسب از آن ها مي‏گريزد. راهزنان او را تعقيب مي‏كنند.]
فراشباشي: سلطان مايلند دوباره تماشا كنند.
ابراهيم خان حلقة فيلم را بر مي‏گرداند. [دختر لر و راهزنان با اسب عقب عقب بر مي‏گردند.] سلطان و مليجك و فراشباشي مي‏خندند.
[دوباره جعفر، دخترلر را از كوه بالا مي‏كشد كه راهزن با چاقو طناب را مي‏برد.] دختر لر دوباره با طناب بريدة بلندي كه به او بسته شده در كاخ مي‏افتد. تا نيمه به شهر فرنگ باز مي گردد. باد مي‏وزد. مليجك و فراشباشي طناب را مي‏گيرند و دختر لر تغيير فرم داده را از شهر فرنگ بيرون مي‏كشند. دختر لر به حالت اول در مي‏آيد. باد مي‏افتد. دختر لر ترسيده، عقب عقب به عكاسباشي پناه مي‏برد. مليجك و فراشباشي و صديق الحرم طناب را كشيده او را نزد سلطان مي‏آورند. دختر لر مدام خو را به اين سو و آن سو مي‏كشد. سلطان در پي اوست.
ناصرالدين شاه: مايليم در اندروني متاعي از لرستان داشته باشيم. تهران اينجاست و ما سلطان آن هستيم.
دختر لر:‌ تهرون؟ تهرون؟ تهرون كه مي‏گن جاي قشنگيه، اما مردمش بدن.
مليجك: صديق الحرم او را به اندروني ببرد.
عكاسباشي مدام به دختر لر اشاره مي‏كند كه به شهر فرنگ بگريزد. صديق الحرم دختر لر را با طناب مي كشد و مي‏برد.
دختر لر: [فرياد مي‏كشد.] جعفر... جعفر... جعفر...
عكاسباشي از غفلت سلطان و ديگران استفاده كرده، فيلم را باز مي‏كند و با خود مي‏برد. فراشباشي به دنبال او مي‏رود.
فراشباشي: گستاخ! بي‏رخصت سلطان به كجا مي‏روي؟
عكاسباشي: سينموتوگراف آورده بودم، حاليا واسطه الحيل شدم.
فراشباشي: در عوض سلطان مقرر فرموده‏اند در قصر حجره‏اي داشته باشي.
عكاسباشي: اليوم بيست سال و يازده برج و هفت روز است كه آتيه زير اشجار بي‏برگ در انتظار وصال من است.
فراشباشي: وصال آتيه را فراموش كن. مجنون شو!
عكاسباشي: مجنون‏تر از رژيستور در عالم واقع چه كسي؟
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #2  
قدیمی 01-07-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


( 2 )


فراشباشي:
اگر مجنون هم به ليلي مي‏رسيد، قصه‏اش به من و تو نمي‏رسيد.

اندروني،(شاه نشين، حياط)، روز.
پاري لحافدوز با چشم بسته پنبه مي‏زند. مشاطه، دختر لر را بزك مي‏كند. زنان مي‏كوشند تا لباس ديگري بر او كنند. دختر لر، لباس تحميلي را در آورده، آرايشش را پاك مي‏كند. سوگلي در معيت چند خواجه از راه مي‏رسد. دختر لر به آن ها دندان نشان مي‏دهد.
سوگلي:
به سپيدي دندانت نناز چشم سپيد، اين گيس سپيدها همه دندان سپيد آمده بودند... سرسره سوارش كنيد.
زنان بر سر او مي‏ريزند و بارها از سرسره او را سر مي‏دهند.

حجلة ناصرالدين شاه، شب.
سلطان روي تخت، آلبوم عكس زنانش را ورق مي‏زند. روي عكس سوگلي انيس الدوله مكث مي‏كند.
صداي جارچي:
ذات ملكوتي صفات، السلطان بن سلطان، شاه بابا، ناصرالدين شاه قاجار، به حجلة مباركه نزول اجلال فرموده‏اند.
صديق الحرم دختر لر را با طناب كشان كشان مي‏آورد. دختر لر، جعفر را صدا مي‏كند و مي‏خواهد بگريزد.
ناصرالدين شاه:
(به سمت او مي‏آيد و طناب را مي‏گيرد.) ما چه كم از جعفر داريم؟ (دختر لر سلطان را با طناب به سمت شهر فرنگ مي‏كشد. سلطان او را سخت نگهداشته.) مليجك را خبر كنيد با ما باشد.
صديق الحرم:
مليجك؟!
مليجك:
(از پشت شهر فرنگ بيرون مي‏آيد.) جعفرالدين شاه قاجار با ملي امري داشتند؟
صديق الحرم:
مليجك بيرون بيا. روايت اين اقدام در اندروني و بيروني شايع مي‏شود، شرع و عرف به ساحت مطهر دامان سلطان تشكيك مي‏كند.
ناصرالدين شاه:
پدر سوخته برو لاي دست پدرت.
صديق الحرم:
جسارت است. (عقب عقب خارج مي‏شود.)
ناصرالدين شاه:
ملي جان اين اسباب شور و حيرت را بلدي به كار بيندازي؟
مليجك:
(كليد را مي‏زند. فيلم مي‏چرخد. نور شهر فرنگ و نور روي دختر لر پرپر مي‏كند. با ثبات نور شهر فرنگ، نور از دختر لر رفته، با طنابش غيب مي‏شود و بادي مي‏وزد.) بنگريد حالا ما عكاسباشي تريم يا عكاسباشي؟!
ناصرالدين شاه:
(سر در شهر فرنگ مي‏برد.) پدر سوخته چه زود رژيستور شدي!
دستگاه تند مي‏چرخد. [دختر لر با سرعت از كوه بالا كشيده مي‏شود. چاقو با سرعت پايين مي‏آيد.] دختر لر با سرعت در كاخ فرو مي‏افتد.
دختر لر:
(دورتند) تهرون؟ تهرون؟ كه مي‏گن جاي قشنگيه اما مردمش بدن.
ناصرالدين شاه و مليجك دور تند مي‏خندند.

سردابه، اندروني، روز.
نور از سوراخ هاي مشبك داخل شده و دود داخل سردابه آن ها را پر رنگ كرده است. زنان در سردابه هر يك مشغول كاري هستند. صديق الحرم، سوگلي و خواجه‏ها وارد سردابه مي‏شوند و از راهروهاي پيچ در پيچ عبور مي‏كنند.
صديق الحرم:
مسبوق به سابقه نيست كه سلطان با صيغه‏اي بيش از يك شب بيتوته كرده باشد. حال نه شب و هشت روز است كه قرق نمي‏شكند و سلطان از حجلة مباركه خروج نمي‏كنند. چاكر نگران مزاج مبارك هستم.
سوگلي:
دختر لر لعبتي نيست. دلربايي از سينموتوگراف است كه ميمون را مهد عليا نشان مي‏دهد. (شال روي دوشش را در آورده، داخل تشت يكي از زنان مي‏اندازد.) فرداست كه او سوگلي شود و رختش را در تشت من بيندازد. (زني شالي ديگر به دوش او مي‏كشد.)
صديق الحرم:
خاتون به بستر بيماري برويد. خبر به سلطان مي‏رسد، في‏الفور به عيادت مي‏آيند.
سوگلي:
(در حوض رفته توي آب مي‏نشيند.) به سلطان بگوييد سوگلي مرد، سرخاك ما بيايد. (در حوض مي‏خوابد و سر زير آب مي برد.)
صديق الحرم:
خاتون... خاتون (زنها عكس العملي نشان نمي‏دهند.) شما كه محرميد او را بيرون بياوريد.
يك زن:
من هم سرم را زير آب كردم، چه فايده؟ دنيا را به نوبت قسمت مي‏كنند.
صديق الحرم دوان دوان مي‏‏رود.

حجلة ناصرالدين شاه، شب.
دختر لر آهسته بالا كشيده مي‏شود. چاقو آهسته فرو مي‏آيد. دختر لر آهسته در حجله مي‏افتد.
دختر لر:
(با صداي كند و كشيده) تهرون؟ تهرون؟ تهرون كه مي‏گن جاي قشنگيه، اما مردمش بدن.
ناصرالدين شاه و مليجك به حالت اسلوموشن مي‏خندند. سوگلي به همراه سي زن، همه قيچي به دست، به كندي وارد مي‏شوند. قيچي‏ها را به هم مي‏زنند. سوگلي بافه‏هاي آويختة موي دختر لر را مي‏چيند. او به شهر فرنگ مي‏گريزد. بادي مي‏وزد. زنان فيلم ها را با قيچي تكه تكه مي‏كنند. به جاي خرده فيلم، موهاي دختر لر روي زمين مي‏ريزد كه باد آن ها را مي‏برد. همة اين صحنه پر حركت و اسلوموشن است.

كاخ، جلوي حجره و حجرة عكاسباشي، روز.
[فيلم رگبار: گاريچي در كوچه‏هاي شهر اثاثيه مي‏آورد.] در حياط كاخ، عكاسباشي گاري اثاثيه را مي‏كشد. هشت بچه به همراه او مي‏دوند. به جلوي حجره مي‏رسند. پنج فراش، تابلوهاي كمال الملك را مي‏برند. عكاسباشي بالاي گاري مي‏رود و اثاثيه‏اش را كه تابلوهاي چارلي چاپلين است در قاب هايي هم اندازة قاب هاي فيلم رگبار و يك آينه قدي و يك چراغ به دست بچه‏ها مي‏دهد. همه بچه‏ها به صف چارلي چاپلين‏ها را مي‏آورند. در ميان قاب ها، تصويري از آتيه، نشسته زير درختان بي‏برگ. عكاسباشي آينه قدي‏اش را پياده مي‏كند. اميركبير با درشكه مي‏رسد. به سمت عكاسباشي مي‏آيد. آينه بين عكاسباشي و اميركبير حايل است. اميركبير با عكاسباشي دست مي‏دهد. بعد كمك مي‏كند تا آينه را داخل حجره ببرند.
اميركبير:
اين حجره پيش از تو از آن كمال الملك بود كه قلم به نان نفروخت، چنين باش.
عكاسباشي:
حجره‏اي مخروبه در شمس العماره را با آتيه راغب تر بودم. تا قدرت در دست شماست، مرا از قيد گذشته برهانيد.
اميركبير:
زمانه بر ما حكومت مي‏كند نه ما بر زمانه.
عكاسباشي:
پس بگوييد فراشباشي مرا به آتيه بازگرداند.
اميركبير:
او خبرة ارجاع به گذشته است.
عكاسباشي:
(قابها را از ديوار مي‏آويزد.) مصلحت مي‏دانيد دست به دامان قبلة عالم شوم؟
اميركبير:
قبلة عالم سرگرم مليجك و معشوق السلطنه و محبوب الدوله و عزيزالاياله و سرسره النساه هستند.
عكاسباشي:
پس من چگونه به آتيه مي‏رسم؟
اميركبير:
گام به گام. تو سينموتوگراف صنعت مي‏كني، ذره ذره بر پيشبرد زمانه اثر مي‏كند، آن وقت همه با هم به آتيه مي‏رسيم. [آينه را به ديوار نصب مي‏كند. عكس چارلي و پسرك در آينه مي‏افتد. عكاسباشي و يكي از بچه‏ها، تصوير چارلي و پسرك را ماسكه مي‏كنند.]
عكاسباشي:
وقتي كه در آتيه مي‏زيستم، ديدم كه سلطان امر كرد رگ شما را در حمام زدند.
اميركبير:
از تقدير گريزي نيست.
عكاسباشي:
چگونه راضي هستي كه اميرنظام قاتل خودت باشي؟ با ملت بر سلطان بشور.
اميركبير:
ملت خسته از كار روزانه به خواب قيلوله رفته‏اند. ديگران يا چون ميرزا رضا مي‏پندارند كه كار اين ملك با كشتن سلطان قوام مي‏يابد و يا چون اين بنده مي‏كوشند تا آنجا كه مي‏توانند اصلاح كنند. (از اتاق بيرون مي‏آيد و سوار درشكه مي‏شود.)
عكاسباشي:
عاقبت هر دو يكي است. شاه رگ اميركبير و گردن ميرزا رضا را خواهد زد.
فراشباشي:
(به همراه وزرا با اسب سراسيمه مي‏رسند.) جناب امير نظام، سلطان از واقعة بلواي حرمسرا، پريشان و نزار در بستر بيماري خفته بود، حكيم باشي احضار شد، گل ختمي استعمال كرد، افاقه نداد. ساعتي پيش از بستر برخاستند. سوگلي و اهل حرم را بيرون راندند و در اندروني با مليجك خلوت كرده‏اند. يكي بايد به داد دولت و ملت برسد.
اميركبير با درشكه به همراه سواران به تاخت مي‏روند.

حياط اندروني ، روز.
مليجك بر سرسره مي‏سرد. ناصرالدين شاه با دوربين سه پايه دارش عكس مي‏اندازد. مليجك در حالت هاي مختلف روي سرسره فيكس مي‏شود.
ناصرالدين شاه و مليجك آلبوم نگاه مي‏كنند. عكس سوگلي ورق مي‏خورد، عكس دختر لر مي‏آيد.
مليجك:
اين هشتاد و پنجمين سوگلي است قبلة عالم.
ناصرالدين شاه:
من قبلة عالم نيستم، جعفرم. (حركت دستش شبيه جعفر است.) مي‏آي با من بريم تهرون؟
مليجك:
(با تقليد از بازي دختر لر) تهرون؟ تهرون؟ تهرون كه مي‏گن جاي قشنگيه، اما مردمش بدن.
مي‏دود و سرسره سوار مي‏شود. سلطان نگاه از مليجك به آلبوم مي‏دهد. (عكس روفيا به حركت درآمده، مردي با آكاردئون وارد مي‏شود و بعد صداي آواز مي‏آيد.)

راهرو، روز.
صداي آواز از صحنه قبل ادامه دارد. [فيلم رگبار: پروانه معصومي با چادر در كوچه‏اي مي‏آيد. روي ديوار نوشته شده: اين خط و بگير و بيا. فني‏زاده در كنار خط مي‏آيد.] در راهروي طولاني كه ديوارها و سقف و كف آن از پوسترهاي سينمايي به توالي تاريخي پر است و نور شديد انتهاي آن، راهروي "ناروني" را تداعي مي‏كند. پروانه معصومي ميانسال از جلو مي‏رود و عكاسباشي گاري‏اش را در پي او مي‏كشد. بچه‏اي چون پسرك فيلم چارلي، فيلم هاي غبار گرفته و تلنبار شده و بر هم و قوطي‏هاي زنگ زده فيلم را داخل گاري مي‏ريزد. دوربين از عقب آن ها مي‏رود. پروانه معصومي در نور شديد سالن فيد مي‏شود. [فيلم رگبار: فني‏زاده كنار پروانه معصومي مي‏نشيند. بچه‏ها ناظر بر آن هايند.] ادامه حركت گاري عكاسباشي. خودش نيز در نور سالن فيد مي‏شود. [پروانه معصومي هنوز نشسته است كه فني‏زاده فيلم رگبار در كوچه فيد مي‏شود.]
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 01-07-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

( 3 )


كاخ، روز.
ناصرالدين شاه و مليجك وحشت كرده‏اند و فيلم شب‏نشيني در جهنم را مي‏بينند. با سقوط حاجي جبار در جهنم، ناصرالدين شاه به زمين سقوط مي‏كند و از حال مي‏رود. مليجك سر از شهر فرنگ در مي‏آورد.
مليجك:
ميرغضب!
عكاسباشي وحشت مي‏كند.
[فيلم شازده احتجاب: محكومي در غل و زنجير. كسي وصف حال او را مي‏نويسد: محكوم خوابيده است.]

اندروني (شاه نشين)، روز.
عكاسباشي را دو خواجه چشم بسته در غل و زنجير مي‏آورند. عكاسباشي لباس زنداني شازده احتجاب را به تن دارد. سوگلي جلو مي‏آيد.
سوگلي:
عكاسباشي!
عكاسباشي:
بله خاتون!
سوگلي:
دختر لر بر و رويش از من بهتر بود؟ (چشم بند عكاسباشي را بر مي‏دارد، عكاسباشي سر به زير مي‏اندازد.)
عكاسباشي:
چشمم كور اگر به ناموس سلطان نظر كنم.
سوگلي:
(غل و زنجير از پاي او باز مي‏كند.) در خفا از من عكس متحرك بردار تا مهر من به دل سلطان باز گردد.
عكاسباشي:
نعوذبالله، اندروني سلطان، آرتيست مؤنث سينموتوگراف؟
سوگلي:
پس خاكي بر سر سينموتوگراف كن كه سلطان رغبت اندروني كند.
عكاسباشي:
خاك بر سر سينموتوگراف بايد كرد كه معجون السلاطين شده. خاتون‏ اي كاش جامه‏دار حمام يا آفتابه دار موال رعيت بودم.
سوگلي:
مي‏سپارم از اندروني كنيزي را برايت صيغه بخوانند. (فرياد مي‏كشد.) نقل و گل بياوريد.
پنج در گشوده مي‏شود و كنيزان از ميانة درها با ظروف نقل وگل، بارها اسلوموشن به طرف عكاسباشي مي‏آيند و بر سر او نقل و گل مي‏ريزند. اما به او نرسيده غيب مي‏شوند. عكاسباشي حيرت كرده و چشم به هم مي‏زند.
سوگلي:
كدام را راغبي؟
عكاسباشي:
خاتون خيال مي‏بافم يا واقع است؟
سوگلي:
راضي شو تا واقع شود.
عكاسباشي:
(چشم بندش را مي‏بندد و غل و زنجير را به پاي خود مي‏كند.) چشم و دلم از كنيزان قجري سير است.
سوگلي:
اين ايام باب است اهل هنر عارف بنمايند. (خواجه‏ها او را مي‏برند.) تو يكي گويي زاهدي.
عكاسباشي:
عارف نيستم خاتون، عاشقم. زهد من از دلدادگي است نه از بي‏دلي.
سوگلي:
آنچه تو صنعت مي‏كني از مليجك هم بر مي‏آيد.
[فيلم شازده احتجاب، زندان.]

كاخ، داخلي، شب.
مليجك شهرفرنگ را براي نمايش حاضر مي‏كند. ساعت بزرگ تالار زنگ مي‏زند، بي‏آن كه عقربه‏اي داشته باشد و يا پاندولش تكان بخورد. فراشباشي ساعت جيبي زنجيردار بدون عقربه‏اش را از روي ساعت تالار ميزان مي‏‏كند. پرده‏اي نقاشي شده به ديوار نصب است. مليجك پردة سفيدي به روي آن مي‏كشد. مغول‏ها سلطان را بر تختي روان مي‏آورند و جلوي شهر فرنگ زانو مي‏زنند. مليجك كليد شهر فرنگ را مي‏زند. نور به صورت سلطان مي‏پاشد، همه تعجب مي‏كنند.
مليجك:
[با خوشحالي] پرده آنسوي تالار است.
چهار مغول بر مي‏خيزند و از آن سو زانو مي‏زنند:
[تيتراژ فيلم هاي زير پوست شب و زن يك شبه و نماهايي از مشتي لباس كه در كادري ريخته مي‏شود.] مغولها سلطان را به حرمسرا مي‏برند، چند مرغ از حرمسرا به تالار مي‏گريزند. صديق الحرم در را مي‏بندد. كلاه و لباس سلطان در كادر مي‏ريزد. قدقد مرغ ها. [فيلم شازده احتجاب: كاتبي در جلوي كادر، وصف حال مي‏نويسد: زنداني تكان مي‏خورد.]

حياط كاخ، روز.
اميركبير، فراشباشي و صديق الحرم ايستاده‏اند. دستة موزيك مي‏نوازد. پنج فراش تابلوهاي كمال الملك را درون درشكه مي‏گذراند. دسته موزيك ساكت مي‏شود.
اميركبير:
قاجاريه به وقت حاجت و ترس و كار، كمال تعلق را دارند، رفع آن شد، ديگر نمي‏شناسند. (درشكه حركت مي‏كند.)
ميرزاآغاسي:
(به كنايه) هزار سال بزرگي بدان نمي‏ارزد، غلامي آيد و گويد كه خواجه معزولي.
درشكه اميركبير فيد مي‏شود.

كاخ (جلسة وزرا)، شب.
فراشباشي، ميرزا آغاسي، صديق الحرم، جارچي و وزراء حضور دارند.
فراشباشي:
ميرزا آغاسي فرمايش كنند.
ميرزا آغاسي:
به پاس قدرداني از اخوان لومير و عزيرالسلطان، مليجك خودمان كه سلامت را به سلطان خوبان بازگرداندند، خاتون انيس الدوله، بالصراحه مقرر فرمودند براي سهولت در امر مهندسين سينموتوگراف...

اندروني (شاه‏نشين)، شب.
كات به خندة زنان كه مشغول تماشاي فيلمند. ناصرالدين شاه و سوگلي كنار هم روي تخت روان نشسته‏اند. مغولها با چشم هاي بسته، تخت روان را بر دوش دارند و از خندة زنان خنده‏شان مي‏گيرد. خواجه‏ها بچه‏هاي شيرخواره را بغل كرده‏اند. يكي از آن ها دو بچه در بغل دارد.
[فيلم شب قوزي: نقاشي صورت روي شكم عريان. باد شدن شكم و رقص آن.]
فراشباشي:
در مصنوعات سينموتوگراف نبايد هيچ عكس متحرك و نقل قولي بالصراحه يا بالكنايه، موجز يا مطول به كار برود كه اهانتي يا انتقادي يا درد دلي باشد با شخص سلطان يا اندروني يا بيروني...

اندروني (شاه نشين)،شب.
كات به نوع ديگري از خندة زنان [روي پرده سارقي ناخودآگاه در بغل سارق ديگر نشسته، هرچه آن يكي مي‏دزدد، اين يكي به جيب مي‏گذارد.] سوگلي تخمه مي‏شكند و مغزش را به سلطان مي‏دهد تا در دهان بگذارد.

كاخ (جلسة وزراء)، شب.
مليجك:
حكايت نبايد به يكي از قشون، نظميه، عدليه يا حكام ولايات يا خويشاوندان دور و نزديك ايشان، شبهة جسارت، كنايت، عداوت، شقاوت...

اندروني (شاه نشين)، شب.
كات به نوع سوم از خندة زنان [روي پرده: شلوار مردي را كه از نردبان مي‏گريزد، مي‏كشند.] خندة زنان [مردي در گوني اثاثيه مي‏گذارد. وقتي گوني را كول مي‏گيرد، آدمي از ته آن بيرون مي‏افتد.]

كاخ (جلسة وزراء)، شب.
جارچي:
آرتيست هاي مهم سينموتوگراف، نبايد در نقش رمال، علاف، خراط، دباغ، لباف، فخار، عصار، شماع، حلاج، كفاش...

اندروني (شاه نشين)، شب.
كات به نوع چهارم از خندة زنان، از خنده گريه‏شان گرفته. [روي پرده: لات جوانمرد در ساحل دريا راه مي‏رود.] عكاسباشي چشم بسته و با مكافات آپارات را كنترل مي‏كند. [لات جوانمرد از كنار كلاهي حصيري كه بر شن‏ها افتاده، عبور مي‏كند. به يك باره مردي از زير كلاه حصيري فرياد كشان بر مي‏خيزد.]

كاخ (جلسة وزراء)، شب.
صديق الحرم:
بازي در نقش رقاصه و آوازه خوان و صنف الوات و فواحش مجاز، شكواييه ايشان از سينموتوگراف عنواني ندارد.

اندروني (شاه‏نشين)، شب.
كات به دست زدن زنان. عكاسباشي تحريك شده چشم بند را كمي بالا مي‏دهد و از زير آن پرده را تماشا مي‏كند. خواجه‏اي چشم بند او را پايين كشيده خود به پرده نگاه مي‏كند. [گوزنها: صحنة تئاتر: تماشاچي كور به توضيحات تماشاچي ديگر راجع به صحنه گوش مي‏كند.]

كاخ (جلسة وزراء)، شب.
مليجك:
والا رژيستور محبوس، اسباب سينموتوگراف مضبوط، عوارض ديواني مأخوذ، بلديه معذور و حيثيت عمومي محفوظ...

اندروني (شاه‏نشين)، شب.
كات به دست زدن زنان. خواجه‏ها سوت مي‏زنند.
[فردين و ظهوري، ناشي در غذا خوردن.]

كاخ (جلسة وزرا)، شب.
جارچي:
عمده مقصود، از درگاه معبود، برخلاصي محبوس مغفور، كه از سلطان اذن يافته براي ملت سينموتوگراف مقبول صنعت كند.

كاخ، شب، روز.
مردم آمده‏اند. از همه نوع. كرد و لر و بلوچ و ترك و تركمن و گيلك. ناصرالدين شاه و سوگلي بر تخت روان روي دوش مغولها نشسته‏اند. سلطان دهان دره مي‏كند. [روي پرده: طبيعت بي‏جان: پيرزن آرام و طولاني سوزن نخ مي‏كند.] عكاسباشي با نگراني به مردم نگاه مي‏كند. همه خوابيده‏اند. عكاسباشي آپارات را تند مي‏كند. [روي پرده هم چنان پيرزن سوزن نخ مي‏كند.] سر ناصرالدين شاه از خواب بر گردنش مي‏افتد: [تصويري عاطفي از دختر لر در خواب ناصرالدين شاه]
ناصرالدين شاه:
(در خواب و زير لب) تهرون...
سوگلي:
[عصبي] مَلي جان سرود مِلي.
سرود مِلي نواخته مي‏شود. مغولها مي‏ايستند و مردم از خواب بر مي‏خيزند. ناصرالدين شاه از خواب مي‏پرد.
يكي از مغولها:
سيم نما چيه؟
مردم:
(پراكنده) سيم نما چيه؟
ناصرالدين شاه:
ملي جان به اين ضعيفه كمك كن.
مليجك وارد پرده مي‏شود. سوزن را از دست پيرزن مي‏گيرد و نخ مي‏كند و به دست او مي‏دهد. مردم دست مي‏زنند. مليجك از روي پرده تشكر مي‏كند. سوگلي با غضب به عكاسباشي نگاه مي‏كند.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 01-07-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


( 4 )


كاخ، (دور حوض)، شب.
عكاسباشي را در لباس زنداني شازده احتجاب به گاري خودش بسته‏اند و دور حوض مي‏چرخانند. صحنه با پاشيدن آب به صورت عكاسباشي شروع مي‏شود. از آب بخار بلند است. (تداعي بايسيكل‏ران) روي زمين را مه گرفته و يك نور موضعي كه منبع آن معلوم نيست، با او مي‏چرخد. لاي چشم هاي عكاسباشي چوب كبريت است. [فيلم مغولها: مغولها در طوفان] عكاسباشي خواب‏آلود مي‏چرخد. كشيده‏اي به صورت او مي‏نشيند.
[فيلم مغولها: دري در بيابان كار گذاشته شده، مغولي زنگ مي‏زند.]
مغول:
سينماي متفاوت چيه؟
عكاسباشي درمانده‏تر مي‏چرخد. سطل آبي اسلوموشن به صورت او پاشيده مي‏شود.

كاخ، روز.
ميرزا آغاسي با پاي شل مي‏آيد، فراشباشي جلوي او را مي‏گيرد.
فراشباشي:
سلطان حوصله حضور ندارند.
ميرزا آغاسي:
ميرزا آغاسي بي‏جهت مصدع اوقات سلطان نمي‏شود. تزار پس از عزل امير نظام لشكر كشيده تا ايران را ضميمه خاك روس كند.
فراشباشي داخل مي‏شود. سفره‏اي پهن است. وزراء در حضور سلطان ديزي مي‏خورند. مليجك براي سلطان گوشت مي‏كوبد. [روي پرده: فردين مي‏خواند و ظهوري گوشت مي‏كوبد.] عكاسباشي كنار آپارات ساندويچ و نوشابه مي‏خورد. فراشباشي سر در گوش سلطان مي‏برد و چيزي مي‏گويد. سلطان بي‏اعتناست. [فردين مي‏خواند: گنج قارون نمي‏خوام] سلطان يك باره به خود مي‏آيد.
ناصرالدين شاه:
راوي را به حضور بخوانيد.
فراشباشي:
(رو به در تالار) ميرزاآغاسي.
[تصوير فردين به آغاسي خواننده كات مي‏شود. آغاسي با دستمال مي‏خواند و يك ورزشگاه پرجمعيت براي او دستمال تكان مي‏دهند.] ميرزا آغاسي از زير پرده شلان شلان به دست بوس سلطان مي‏آيد.

فراشباشي:
(به صديق الحرم) باب حرم مسدود شود تا اين نواها در آنجا مسموع نشود.
صديق الحرم به سمت حرمسرا مي‏رود. ميرزا آغاسي نامه‏اي به سلطان مي‏دهد.
ميرزا آغاسي:
قلمي اميركبير است، ارسالي از فين كاشان.
ناصرالدين شاه نامه را مي‏خواند.
صداي اميركبير:
حالت حاليه اين ملك و ملت خراب، رعيت سرگرم دريدن همديگر. همّ شير بريتانيا و همّ خرس مسكو، معطوف بلعيدن ايران. سلطان سرگرم دختران لر و كرد و ترك و بلوچ و تركمن.

اندروني (سردابه)، روز.
صديق الحرم مي‏آيد تا در حرمسرا را ببندد كه صدايي او را به خود جلب مي‏كند. از لاي در نگاه مي‏كند. خواجه‏ها با دستمال مي‏رقصند و زنان براي آن ها دستمال تكان مي‏دهند. صديق الحرم در سردابه را مي‏بندد. صداي حرمسرا ديگر شنيده نمي‏شود.

كاخ، روز.
صداي اميركبير:
(از روي نامه) مگر نجات اين ملك و ملت را خدا بخواهد. مگر براي حفظ ناموس ملت پهلواني از غيب پيدا شود.
ناصرالدين شاه:
دولت و ملت خيالاتشان را يك طوري روي هم بگذارند، تا پهلوانترين رعايا معلوم شود، واجب است ناموس ملت را به دست او بسپاريم.
[كات به صحنه‏هايي از دعواي جاهل‏ها در فيلم هاي سينمايي در يك مونتاژ سريع. همه چاقو مي‏كشند، همديگر را مي‏زنند، كلاه شاپو عقب و جلو مي‏دهند... تا نمايي از فيلم قيصر: مادر او گريه مي‏كند.
خان‏دايي:
فرمون اومد.
فرمان چاقو را از صندوق بيرون مي‏كشد.
فرمان:
مي‏كشمش ننه.
مادر قيصر:
نه پسرم.
فرمان مشغول زدن آبمنگل است كه چاقو مي‏خورد.
فرمان:
قيصر كجايي كه داداشتو كشتن؟!
آبمنگل:
فرمون فرمون كه مي‏گفتن اين بود؟!
قيصر پاشنة كفش ور مي‏كشد. وارد حمام مي‏شود و آبمنگل را مي‏كشد.

سربين حمام نواب، روز.
قيصر حوله‏اي به سرپيچيده به سمت پرده آمده. ] از پرده بيرون مي‏آيد.

كاخ، روز.
قيصر از پرده بيرون مي‏آيد. اين سوي پرده ناصرالدين شاه و همة وزراء مشغول تماشاي فيلمند. تصوير سربين حمام تا آخر اين صحنه روي پرده ادامه دارد. با ورود قيصر به كاخ، صداي زنگ زورخانه مي‏آيد و ناصرالدين شاه و شخصيت هاي سياسي براي او دست مي‏زنند. قيصر با اشارة سر از همه تشكر مي‏كند.
ناصرالدين شاه:
جبة امير نظامي كجاست؟
صديق الحرم:
امير نظام اسبق با خودش يادگاري برد.
ناصرالدين شاه:
قيصر به حضور ما بيايد. (قيصر زانو مي‏زند و سر و صورتش را با لنگ خشك مي‏كند. ناصرالدين شاه در گوش او چيزي مي‏گويد.)

حمام نواب، داخلي، روز.
[قيصر در حمام است.] به جاي آبمنگل اميركبير مشغول صابون زدن است. [قيصر شاهد است. ] فراشباشي به دست دلاك تيغ مي‏دهد و دلاك رگ اميركبير را مي‏زند.

كاخ، شب.
[كات به صحنه‏ها و نماهايي از فيلم‏هاي سينمايي كه كافه‏ها به هم مي‏ريزند.] كاخ ناصرالدين شاه چون كافه‏اي چيده شده. سه نفر اسپانيولي مي‏خوانند و گيتار مي‏زنند. (مشابه فيلم كندو) همة وزرا مست كرده‏اند. صديق الحرم در لباس واسطة فيلم سوته‏دلان مي‏آيد و سر ميز مليجك كه مست كرده مي‏نشيند.
صديق الحرم:
خاتون دستور عزل مرا نوشت، در سفارت فخيمه مستخدم شدم. (مليجك به او اعتنايي نمي‏كند.) با صديق الحرم قهري؟ ناخوشي؟ اگه دو تا كلمه گوتن مرگن، گوتن نايت ياد گرفته بودي، مليجك سفارت بهينه‏ات مي‏كردم.
فراشباشي:
هيس!
صديق الحرم:
ماشاء الله شمام، زير لحاف كرباسي، چه مي‏دونه كسي، چه مي‏كنه كسي. (چشمش به ناصرالدين شاه مي‏افتد كه [سر ميز بهروز وثوقي فيلم گوزنها] و عكاسباشي نشسته مشروب مي‏خورد. صديق الحرم سر تكان مي‏دهد.) همين روزهاست كه مملكت نازنين بره بابت عشق دختر لر. اي بر اون ذاتت سينموتوگراف كه معشوق الناس شدي.
ناصرالدين شاه:
(رو به عكاسباشي) عكاسباشي چرا مي نمي‏نوشد؟
عكاسباشي:
چاكر با نگاتيو مست مي‏شوم و با پزيتيو به هوش مي‏آيم.
ناصرالدين شاه:
(به بهروز گوزنها) با اميركبير چه كردي؟
بهروز:
من بودم، فراشباشي، صديق الحرم، كريم هم بود.
ناصرالدين شاه:
كدوم كريم؟
[بقية ديالوگ را از زبان بهمن مفيد در فيلم قيصر مي‏شنويم تا آخر ديالگ: حالا ما به همه مي‏گيم زديم، شمام بگين زده، خوبيت نداره.]
بهروز:
حالا ما به همه مي‏گيم كشتيم، شمام بگين كشته، خوبيت نداره، به سلامتي.
استكان كمر باريك مشروبش را به همراه استكان ناصرالدين شاه بالا مي‏آورد. [فيلم گوزنها: دو استكان كمرباريك به هم مي‏خورند و بهروز و فرامرز قريبيان با هم مي‏خندند و گريه مي‏كنند.]
[بهروز: به ناصرالدين شاه هنوزم كم حرف مي‏زني؟ هنوزم ماتي؟ هنوزم تو چشات عشقه؟]
ناصرالدين شاه:
هنوزم دختر لر رو مي‏خوام. (رو به عكاسباشي) او را به اندروني ما بازگردان. ميل مبارك ما اين است كه خود اشتراك كنيم و آرتيست مهم سينموتوگراف باشيم.
عكاسباشي:
به هنگام هوشياري سلطان از كردة خويش پيشمان شده، گردن اخوان لومير مي‏ماند و يك چاقوي دسته سفيد زنجوني.
ناصرالدين شاه:
(دست عكاسباشي را مي‏گيرد، گريه مي‏كند.) مرا جعفر كن. در عشق دختر لر مي‏سوزم.
بهروز ميز را برگردانده، ناصرالدين شاه را هل مي‏دهد. سلطان به آپارات مي‏خورد. نور آپارات به پرده مي‏افتد. بهروز دوباره او را تا جلوي پرده پرت مي‏كند. وزراء فراشباشي و مليجك همه با بطري‏هاي مشروب به سمت بهروز مي‏آيند و نمي‏رسند. [سه گيتار زن سرگرم خواندن آواز فيلم كندو هستند. ]
صديق الحرم:
(به سمت ناصرالدين شاه مي‏آيد و بشكن مي‏زند.) كت بده، كلاه بده، دو قاز و نيم بالا بده. اين كيه كه تو حكومتتم پاش مي‏دي؟ جون به جونت كنن به قول اميركبير، خواري طلبي. مردي بگي ميرغضب؟ [رو به سالن] ميرغضب!
[فيلم رضا موتوري: بهروز جلوي پرده چاقو مي‏خورد. در خيابان بهروز با موتور مي‏آيد و زير كاميون مي‏رود.]
[فيلم كندو: بهروز در زيرزمين يك كافه اسلوموشن كتك مي‏خورد. سه گيتار زن مي‏نوازند و بهروز مي‏ميرد.]
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 01-07-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

( 5 )


سردابه، روز.
راهرو پر از پوستر است. [راهروي ناروني]. اين سوي راهرو عكس بزرگي از بهروز به ديوار نصب شده. عكاسباشي لباس هاي سلطان را در آورده آرشيو مي‏كند و لباس فيلم پستچي را تن او مي‏كند. بچه‏اي پرده‏اي سفيد را روي عكس بهروز مي‏كشد.
ناصرالدين شاه:
خدا رحمت كند، اين مرحوم قيصر است؟ (در گوش عكاسباشي) تقدير از ما سلطان قدرقدرتي نساخت، آرتيست ماهري مثل قيصر مي‏سازد؟
عكاسباشي:
(او را روي صندلي گريم روبروي آينه مي‏نشاند. روبه پسر بچه) اسباب نمايش را حاضر كن.
پسر بچه سراغ صندوقچه‏اي قديمي مي‏رود، از داخل آن جعبه‏اي خاتم كاري شده در مي‏آورد. مخمل روي آن را با احتياط كنار مي‏زند. نور شديد از يك حلقه فيلم به دست و صورت پسربچه مي‏پاشد. مخمل را روي فيلم مي‏كشد و فيلم را در آپارات مي‏گذارد.
ناصرالدين شاه:
چه فيلمي صنعت مي‏كنيم؟
عكاسباشي:
قبلة عالم، گاو! حكايت مشد حسن است، چون مرگ گاوش را باور نمي‏كند خود گاو مي‏شود.
ناصرالدين شاه:
(مي‏خندد) پس فقط ما نيستيم كه خود را جعفر خيال مي‏كنيم.
عكاسباشي:
اين نقش را بنا داشتم به انتظامي بدهيم. مفلوكي از آرتيستهاي سينموتوگراف. از قضا شبيه سلطان است.
ناصرالدين شاه:
اي كاش او سلطان بود و ما آرتيست سينموتوگراف بوديم. (نور حلقة فيلم روي آپارات از آينه به چشم ناصرالدين شاه مي‏زند. ناصرالدين شاه چشمش را با دست حائل نور مي‏كند. نور شديدي از آينه بر مي‏گردد.) نور كورمان كرد عكاسباشي.
عكاسباشي:
(در گوش سلطان) اهل طرب با هم محرمند. از شما چه پنهان فيلمي براي آتيه در نظر دارم، هديه وصال. (صندلي ناصرالدين شاه را هل مي‏دهد. با آينه و ميز گريم به انتهاي سالن مي‏رود.) دورتر بزك مي‏كنيم تا سلطان بهتر رؤيت كنند.
و خودش كنار آپارات مي‏ايستد. نور شديد عكاسباشي و پسرك را سوزانده است. شبحي از آن ها مانده. ناصرالدين شاه هر لحظه در سالن كوچكتر مي‏شود و لابه‏لاي كوچك شدن او نماهايي رنگي از فيلم هاي بعد از انقلاب مي‏آيد.
ناصرالدين شاه مدام در سالن عقب مي‏رود. كوچك مي‏شود تا در نور انتهاي سالن فيد مي‏شود.[فيلم پستچي: علائم اوليه گاو شدن و صحبت با دامپزشك] [فيلم گاو: انتظامي يونجه مي‏خورد.
نصيريان:
مشد حسن.
انتظامي:
(زير نور موضعي طويله مي‏دود) مشد حسن به داد گاوت برس! مي‏خوان بندازنش تو چاه.
نمايي اسلوموشن از گاو كه در چاه مي‏افتد.] [فيلم پستچي: انتظامي مست سخنراني مي‏كند. بعد در بغل دامپزشك مي‏افتد.
انتظامي:
به دادم برس دامپزشك.
عده‏اي آمده‏اند تا دامپزشك را دستگير كنند. او دليل مي‏آورد كه توانسته نود و نه درصد از اعضاي بدن او را به اختيار خودش در بياورد. گوش نصيريان تكان مي‏خورد.]

كاخ، روز.
كالسكه ناصرالدين شاه در ميان ملتزمان ركاب پياده مي‏آيد. با ورود او به صحنة دستة موزيك مي‏نوازد. فراشباشي و كريم شيره‏اي با پياده شدن ناصرالدين شاه و مليجك احترام مي‏كنند. ناصرالدين شاه به حال خودش نيست و مدام مي‏خواهد برود كه مليجك او را كنترل مي‏كند. (افه‏هاي بازي گاو)
جارچي:
ابراهيم خان عكاسباشي به جرم ابتذال در امر سينموتوگراف و توهين به ساحت مقدس سلطان به سزاي اعمال ننگين خويش مي‏رسد. سلطان پس از اجراي مراسم جهت ييلاق به قصر صاحبقرانيه تشريف عزم مي‏فرمايند.
چند مامور سرعكاسباشي را زير گيوتين مي‏گذارند. (مغولها: سركيمياوي را زير گيوتين مي‏گذارند.)
فراشباشي:
(جلو مي‏آيد.) دستور قتل عكاسباشي را صادر فرماييد قبلة عالم.
ناصرالدين شاه:
من قبلة عالم نيستم. (گوشهايش تكان مي‏خورد.) من گاو مشد حسنم.
كريم شيره‏اي:
خيلي وقته همه فهميدن قربون، جرأت گفتنشو ندارن.
فراشباشي:
ميرغضب.
ميرغضب طناب گيوتين را رها مي‏كند. [فيلم مغولها: گيوتين آنتن تلويزيون پايين آمده، يك قوطي فيلم در چاله‏اي پر از قوطي فيلم مي‏افتد.]
در حياط كاخ باد مي‏وزد و خاك شديدي به پا مي‏شود. فراشباشي و مليجك كمك مي‏كنند تا ناصرالدين شاه را سوار كالسكه كنند. كالسكه و ملتزمان راه مي‏افتند. باد و خاك صحنه را غير قابل ديدن مي‏كند.

بيابان، روز.
[فيلم دونده: هليكوپتري سفينه‏وار به زمين نزديك مي‏شود و از زمين خاك بلند مي‏كند.] [فيلم آب، باد، خاك] چندين نما از مقدمات طوفان. كالسكه ناصرالدين شاه در ميان ملتزمان ركاب، سواره در طوفان شديد مي‏آيد. ناصرالدين شاه چشم به پنجره چسبانده، بيرون را نگاه مي‏كند. طوفان بيرون شديد است. [فيلم مغولها: مغولها در طوفان.] ناصرالدين شاه نگاه مي‏كند. لابه‏لاي نماي مغولها، دختر لر در طولان شديد. ناصرالدين شاه مي‏كوشد در را باز ‏كند، باز نمي‏شود، بيشتر مي‏كوشد. يك باره در خود به خود باز شده، طوفان ناصرالدين شاه را بيرون مي‏كشد و با خود مي‏برد. حالا ناصرالدين شاه چون مغولها ودختر لر در طوفان گرفتار آمده. طوفان آرام مي‏شود. ناصرالدين شاه زير انبوهي از خاك از صدايي سربلند مي‏كند. [فيلم آب، باد، خاك: اميرو زمين مي‏كند و دو سگ گاوي را مي‏درند.] ناصرالدين شاه از زير خاك ها بر مي‏خيزد.
ناصرالدين شاه:
من ناصرالدين شاهم.
[سگها شكم گاو را مي‏درند و بيرون مي‏ريزند.]
ناصرالدين شاه:
من ناصرالدين شاهم.
[سگها شكم گاو را بيرون مي‏ريزند. اميرو با فرياد زمين مي‏كند.]
ناصرالدين شاه:
من ناصرالدين شاهم.
[اميرو زمين مي‏كند تا مقدمات جوشيدن آب.]
ناصرالدين شاه:
دختر لر را نديدي؟
[اميرو ضربه مي‏زند و از زمين دريا مي‏جوشد.]

بيابان (محوطة درخت)، روز.
ناصرالدين شاه را طوفان به درختي مي‏رساند. دستش را به درخت مي‏گيرد. بچة‌ خانة دوست كجاست را باد مي‏آورد. او مي‏كوشد دستش را به درخت بگيرد، باد سخت است. دفترچه‏اش در باد ورق مي‏خورد.
بچه خانة دوست:
خونة محمدرضا نعمت‏زاده نمي‏دوني كجاست؟ براش مشقاشو نوشتم.
ناصرالدين شاه:
دختر لر را نديدي؟
بچة خانة دوست:
هموني كه تهرون، تهرون جاي قشنگيه، اما مردمش بدن؟
طوفان شديد بچة خانة دوست و ناصرالدين شاه را با خود مي‏برد.

پارك، خارجي، روز.
ناصرالدين شاه يك باره از طوفان شديد بيرون مي‏زند. حضور كسي ناصرالدين شاه را به خود جلب مي‏كند.
ناصرالدين شاه:
من ناصرالدين شاهم. (جوابي نمي‏آيد. جلوتر مي‏رود.) من ناصرالدين شاهم. تو كه هستي؟
كات به آتيه پير، نشسته بر صندلي پارك رو به طوفان.
آتيه:
من آتيه‏ام، در راه كه مي‏آمدي كسي سراغ مرا نمي‏گرفت؟

پایان
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 05:52 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها