سینمای ایران در این بخش به سینما تلویزیون و تئاتر ایران و اخبار مربوط به آن میپردازیم |
03-09-2012
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
فيلمنامه: مدرسه رجايي ( 1 )
فيلمنامه:
مدرسه رجايي ( 1 )
…والذين يكنزون الذهب و الفضه و لاينفقونها في سبيل الله فبشرهم بعذاب اليم* يوم يحمي عليها في نار جهنم فتكوي بها جباههم و جنوبهم و ظهورهم هذا ماكنزتم لانفسكم فذوقوا ماكنتم تكنزون
… و آنان كه طلا و نقره مي اندوزند و در راه خدا انفاق نمي كنند پس به عذابي دردناك بشارتشان ده. روزي كه تفتيله شوند در آتش دوزخ، پس داغ شود به آن ثروت ها، پيشانيشان و پهلوهاشان و پشتهاشان: اين است آنچه اندوختيد براي خويش. پس بچشيد آنچه را مي اندوختيد!
سوره توبه. آيه 34 و 35
جلوي مدرسه، حياط مدرسه، روز.
مرد خير به همراه چند باربر كه كارتنهاي بزرگي را به دوش دارند، وارد مدرسه ميشود. زنگ مدرسه زده ميشود. بچه ها به حياط ميريزند و صف ميبندند. معلمها به دفتر ميروند. مدير روي پله ها ميايستد كه به همه مشرف باشد. يكي از باربران به پايش كفش نيست.
مدير: همهتون با آقاي محسني اين مرد نيكوكار و خير آشنايي دارين. از وقتي من مدير اين مدرسه شدم، سالي نبوده كه بچه هاي بي بضاعت اين مدرسه از الطاف و كرم ايشون بهرهاي نبرده باشن. امسال هم. . .
دفتر مدرسه، همزمان.
معلمها در دفتر. معلم زن كلاس دوم (با مانتو و روسري) پشت به مردان، رو به ديوار روسريش را درست ميكند. معلم كلاس اول (زن چادري) از فرصت استفاده كرده بچه اش را عوض ميكند. معلم كلاس سوم از پشت شيشه به حياط نگاه ميكند. معلم كلاس پنجم بينياش را گرفته به سمت پنجره ميآيد.
معلم پنجم: واي واي واي واي. . . دوباره بوي عطر و گلاب.
معلم سوم: از قرار سرطان بچة آقاي محسني خوب نشده، دوباره نذر كرده.
معلم دوم: (در كيفش دنبال چيزي ميگردد.) امسال ديگه چي آورده؟
حياط مدرسه، ادامه.
در دست مدير يك كارتن كفش (پوتين لاستيكي) است.
پوتين را از داخل كارتن درميآورد.
مدير: ما از آقاي محسني خواستيم كه براي حفظ آبروي بچه هاي بيبضاعت به همه يك جفت كفش بدن تا معلوم نشه كه كي كفش داره و كي كفش نداره.
بچه ها دست ميزنند.
دفتر، ادامه.
معلم سوم: روغن چراغ ريخته رو نذر امامزاده ميكنن. اضافه پوتينهاي زمستونه. هواي به اين گرمي كي پوتين ميپوشه!
معلم كلاس اول بچه اش را عوض كرده است. لاستيكي را داخل پاكتي ميگذارد و دنبال چيزي ميگردد. در كمد را باز و بسته ميكند.
معلم اول: خوب شد زنگو زدن. بچه م توي لاستيكي داشت هلاك ميشد. اين قادري كجاست؟ آقاي قادري!
حياط مدرسه، ادامه.
مدير در حال سخنراني. باربرها زير بار. مرد خير دو سه جفت پوتين به فراش مدرسه ميدهد.
مرد خير: بيا قادري. اينارم تو ببر براي بچه هات.
قادري: خدا سايه شما رو از سر ماها كم نكنه آقا!
مدير: اينا رو بذارين يه گوشه كه سال ديگه با كفش نو بيائيد مدرسه. نه اين كه تابستون توي كوچه با فوتبال بازي كردن تيكه پارهشون كنين. آقاي محسني اينا رو هديه كردند كه در راه علم به مصرف برسونيد. در عوض از پدر و مادرهاي زحمتكشتون بخواين كه موقع نماز وقتي به خدا نزديكترن، بچة آقاي محسني رو دعا كنند.
آقاي محسني در حين صحبت مدير، باربران را به دنبال خود داخل صفوف كرده، با دست خود نفري يك كفش به بچه ها ميدهد.
دفتر، ادامه.
معلم كلاس اول شيشه بچه را تكان تكان ميدهد و قنداب درست ميكند. بعد سر خود را رو به هوا ميگيرد و گرمي قنداب را با تك زبانش اندازه ميگيرد. بچه گريه ميكند. با ورود سرشيشه به دهانش آرام ميشود.
معلم اول: اين قادري معلومه كجاس؟! ماهي پنجاه تومن پول آبجوش ميگيره، وقتش كه ميشه غايبه.
معلم چهارم: (با يك جعبه شيريني وارد ميشود.) رسمي شدم بچه ها!
معلم پنجم: عرض تسليت!
معلم دوم: كم شدن حقوق و مزايا.
معلم اول: (بچه را در بغلش تكان مي دهد.) سه هزار و هشتصد تومنت ميشه دوهزار و نهصد تومن.
معلم سوم: عوضش بازنشستگي داره. روز پيري و كوري.
معلم ورزش: (سر از خواندن مجله كيهان ورزشي برمي دارد.) باز هم ما باختيم؛ طلاها رو بقيه بردن. سه به صفر. آبرو ريزيه.
معلم پنجم: تبريك مجدد!
حيات مدرسه، ادامه.
آقاي محسني در حال تقسيم پوتين ها. جلوي بچه فلجي كه روي چهارچرخه نشسته، مي رسد. به او پوتين مي دهد. پاي برهنه باربر جا به جا ميشود.
مدير: يك نفر از بچه ها سؤال ميكنه كه اين كفش به پاي ما بزرگه، چيكارش كنيم؟ هركس برايش مقدوره نگه داره تا يه روز به اندازة پاش بشه. در غير اين صورت با نظارت معلم مربوطه، بدون اين كه پاي والدينتون به دفتر كشيده بشه، اونا رو با هم عوض كنين.
بچه چاق: (بزرگترين و چاق ترين بچة مدرسه) آقا اجازه هست؟ اينا به پاي ما كوچيكه، چيكارش كنيم؟
جلوي مدرسه، ادامه.
يك موتور گازي ترمز ميكند. ناظم از ترك موتور يك پوشه را برمي دارد و به دو وارد دفتر ميشود.
ناظم: آقاي مدير كو؟
معلم چهارم: (جعبة شيريني را جلو ميبرد.) رسمي شدم آقاي ناظم!
ناظم: دارن مييان آقايون. دارن ميان.
و از دفتر بيرون مي رود.
معلم دوم: صبح بازرس، عصر بازرس، چه خبره بابا!
معلم كلاس اول بچه اش را برمي دارد و دنبال جايي مي گردد تا او را مخفي كند. معلم ورزش سوتش را در گردنش مرتب ميكند. معلمان ديگر هر كدام خود را سرگرم خواندن اوراق نشان ميدهند. معلم كلاس اول از دفتر خارج شده دوباره داخل ميشود.
معلم اول: اين بچه رو كجا بذارم آخه؟!
معلم پنجم: پيش مادر شوهرتون خانوم، روابط چطوره؟!
حياط مدرسه، ادامه.
بچه ها به قصد دعا خواني دست هايشان را بالا برده اند.
يكي از بچه ها: خداوندا…
همة بچه ها: خداوندا…
يكي از بچه ها: همة مريضهاي اسلام را…
همة بچه ها: همة مريضهاي اسلام را…
يكي از بچه ها: علي الخصوص مريض منظور…
همة بچه ها: عليالخصوص مريض منظور…
يكي از بچه ها: شفاي عاجل عنايت…
مرد خير دستمالي به دست گرفته نزديك به گريه است. ناظم وارد حيات مي شود.
ناظم: آقاي مدير! آقاي مدير!
مدير برميگردد. ناظم در گوش او چيزي مي گويد. مدير كمي دستپاچه ميشود. ناظم در گوش قادري چيزي ميگويد. قادري به دو سمت زنگ ميرود.
يكي از بچه ها: خدايا چنان كن سرانجام كار.
همة بچه ها: خدايا چنان كن سرانجام كار.
يكي از بچه ها: تو خشنود باشي و ما رستگار.
قادري زنگ ميزند. بچهها در صفوف منظم به كلاسها برميگردند. حياط پر از جعبة خالي و كفش كهنه است. يكي از كفشها به وضوح سالمتر و قشنگتر از پوتينهاي لاستيكي مرد خير است. قادري آن را برميدارد.
جلوي مدرسه، دفتر مدرسه، ادامه.
آقاي معتمد، چند پليس قضايي و چند نفر با لباس شخصي و كيف و دفتر و دستك وارد مي شوند. پيشاپيش همه معتمد و پشت سر او عباس شاگرد اوست. تابلويي در دست عباس است كه روي آن نوشته شده «انبار معتمد». دست جمعي به سمت دفتر مي روند.
معتمد: اين آقاي مدير كو؟
راهرو و مدرسه، ادامه.
مدير و ناظم در گوشه اي. ناظم پوشه را به دست مدير مي دهد.
ناظم: منطقه بودم، گفتند كاري نمي شه كرد حكم تخليه صادر شده.
مدير: (راه مي افتد.) من از شما يه گلگي دارم، اگه يه خورده مماشات كرده بودين…
ناظم جا افتاده است مي دود و خود را به مدير مي رساند.
ناظم: چند هفته زودتر تخليه شده بود. (جلوي مدير را مي گيرد.) شما چرا نمي خواهيد قبول كنيد كه فقط زور جلوي اينا رو مي گيره.
مدير: (ناظم را پس مي زند.) زور چيه جانم. ( پوشه را در حال حركت و از پشت در بغل او مي گذارد.) قانون چي مي شه؟ حق مالكيت در هر صورت محترمه.
دفتر، ادامه.
معتمد: ( به قادري) صداش بزن جانم! يكسال آزگاره كه الاف اين كارم. مامور دولت كه ديگه نبايد معطل بشه.
قادري: ( بلندگو را روشن مي كند.) آقاي مدير هر چه سريع تر به دفتر، آقاي معتمد با حكم آمدند. مامور دولت نبايد معطل بشه.
مدير و ناظم وارد مي شوند. قادري همچنان با بلندگو صدا مي كند. ناظم و معتمد لحظه اي در چشم هم خيره مي شوند و از هم نگاه مي دزدند.
معتمد: اينم حكم تخليه آقا جان! ديگه چه بهانه اي است؟! (اوراق را يك به يك روي ميز مي گذارد.) ورقه دادگستري. ورقه ظابت دادگستري. ورقه موافقت منطقه آموزش و پرورش مربوطه.
معلم پنجم: (شيرني را جلوي ناظم مي گيرد.) مباركه. رسمي ام شده. دهنتو نو شيرين كنين. (جلوي ماموران مي گيرد.) در شادي آقاي اخباري شريك بشين. رسمي شده.
كلاس هاي مختلف، ادامه.
بچه اي به هر دو دست و پايش پوتين كرده، چهار دست و پا راه مي رود. دو بچه هر كدام يك پايشان را داخل يك كفش مشترك كرده راه ميروند. يكي از بچهها لنگه پوتيني را به جاي كلاه روي سرش گذاشته، بند آن را زير گلويش گره زده است و سلام نظامي ميدهد. چند بچة ديگر در يك صف به همين ترتيب كفشها را به جاي كلاه به سر كردهاند.
يكي از بچه ها: دو دورو دو دورو دو!
بچه ها: دو رو رو!
دفتر، ادامه.
مدير: (در حال تايپ) من از شما يك گلگي دارم آقاي معتمد كه چرا آخر سال تحصيلي. . .
معتمد: سال تحصيلي چيه آقا! چند سال با زبون خوش رفتار كردم. وانگهي به شما رحم نيومده. همين ديروز بود كه آقاي ناظم گفت برو هر غلطي دلت ميخواد بكن. (ناظم چشم غره ميرود.) حاشا كنين حاشا كنين ديوارش كه بلنده.
معلم دوم: زحمات ما چي ميشه؟ هيچ ميدونين درصد قبولي مدرسه ما نسبت به مدارس ديگه. . .
معلم اول: آقاي معتمد خدا رو خوش ميآد؟ من كلي دوييدم تا انتقالي گرفتم. قبل از اين سه كورس ماشين سوار ميشدم. . .
معتمد گوشش بدهكار نيست و صم بكم ايستاده است. معلم دوم، چهارم و ناظم و مدير هر كدام حرفي ميزنند. تصوير آنها كه عصبياند با دور تند و آنها كه بشاشانه سعي در راضي كردن معتمد دارند، با دور كند نشان داده ميشود. معلم پنجم با دور كند جلوي آنها شيريني ميگيرد. بعضي دور كند شيريني برداشته بعضي دور تند برداشته به دهان ميگذارند. قطع به نماي عادي از معتمد.
معتمد: يه مدرسة ديگه آقاجان. حتماً بايد وسط ملك من همه دانشمند بشن. يه ملك ديگه. يه مالك ديگه.
ناظم: آخر سالي كدوم ملك ديگه. (صدايش بالا ميگيرد.) هيچ فكر اين بچه ها رو كردين. شيطونه ميگه. . .
مدير: (از تايپ كردن دست برميدارد.) آقايون! آقايون! من از همه شما يه گلگي دارم. تقاضا رو با «ط» زدم.
معلم پنجم: لاك بگير.
صداي گرية بچه از توي كمد بلند ميشود. معلم اول با دست به صورتش ميزند و بچه را از كمد بيرون ميآورد.
ناظم: (عصباني) خانوم! . . . اين جا مدرسه است نه مهدكودك! (به همه) آقايون لطفاً كلاس.
همة معلمين ميروند كه از معركة دفتر بگريزند.
معتمد: (با دست مانع ميشود.) دِ باز ميگه كلاس! كدوم كلاس؟ حكم دارم آقا، رسميه. ملك خودمه. مالكيت سرتون نميشه؟ اگه دين و ايمون دارين كه اين سواد حرومه. علم شبهه دار به چه درد آدم ميخوره. روز به روزم وضع بازار بدتر ميشه. بابا نميخوام ملكمو بدم. عجب بدبختياي گير كردما. (رو به پاسبانها) آقايون تخليه كنيد. (رو به فراش) قادري بدو زنگو بزن. (رو به شاگردش) عباس اون تابلو رو بيار پائين.
خودش از دفتر بيرون ميدود. شاگردش تابلوي مدرسه را باز ميكند و تابلوي «انبار معتمد» را بالا ميبرد. معتمد چكش زنگ مدرسه را چون كلنگي به درخت و آهن زنگ ميكوبد. بچه ها به حياط ميريزند. شاگرد معتمد عكس شهيد رجايي را برداشته عكس معتمد را به جاي آن ميآويزد. بچه ها از در مدرسه بيرون ميريزند.
يكي از بچه ها: (دم ميگيرد.) مدرسه رجائي. . .
بچه ها: تعطيل شد، تعطيل شد.
كمكم صداهاي ديگر اين صدا را خفه ميكند.
يك بچه: فيتيله. . .
چند بچه: فردا تعطيله.
همان بچه: عدسي. . .
بيشتر بچه ها: فردا مرخصي.
همان بچه: لوبيا. . .
همة بچه ها: فردا زود بيا.
ماشين مدير در خيابان، لحظهاي بعد.
مدير پشت فرمان. ناظم و معلم كلاس سوم و پنجم درون ماشين. معلم پنجم پياده ميشود.
معلم پنجم: كلبة درويشي؛ مزين نميفرمائيد؟ (ماشين از او دور ميشود.)
مدير: (به ناظم) من از شما گلگي دارم. اگه از اولش مهربون تر رفتار ميكردين، اون جري نميشد. لااقل تا آخر سال تحصيلي وقت ميداد. حالا هم سرنوشت بچه هاي مردم به اخلاق شما بسته است. شما عصبي هستيد، خب، البته! براي همين گذاشتمتون ناظم بشين. يه كمي جذبه لازمه. اما براي بچه ها، نه براي والدين.
معلم سوم: قربونت آقاي مدير همين بغل. . . (پياده ميشود و سرش را داخل پنجره ميكند.) فردا چيكار كنيم؟
مدير: يه سري بزن ببينم چي ميشه. اگه اين آقاي ناظم از خر شيطون بياد پائين و يه تكه پا با من بريم دم حجرة معتمد، شايد اين دوسه ماهرم دندون رو جگر بذاره. تا سال بعدم خدا بزرگه.
ناظم: حكم تخليه چي ميشه؟
مدير: اي بابا! من الان دو ساله حكم تخلية خونه م توي جيب صاحب خونهمه. با اخلاق خوش و زبون چرب و نرم، مي شه مار رو از سوراخش كشيد بيرون.
حجرة معتمد در بازار، لحظه اي بعد.
چند كيسه جنس در كادر. صداي زمينه صحنه، صداي چرتكه است. صداي معتمد و مشتريان عمده خر او در ميان صداي چرتكه. چند نماي درشت از كيسه هاي جنس با عوض شدن صدا. كمكم صداي ماشين حساب بر چرتكه غلبه ميكند. ناظم و مدير وارد كادري پر از كيسه هاي جنس ميشوند. از آن لا به لا به سختي ميشود آنها را ديد.
ناظم: (برافروخته) معذرت ميخوام آقاي معتمد، منو حلال كنين.
معتمد از ديد آنها لاي كيسه هاي جنس مخفي است؛ سر از حساب و كتاب با مشتريها برميدارد. لحظهاي به ناظم نگاه ميكند. عينكش را عوض ميكند. مدير لبخند ميزند. گويي موفق به انجام قولي شده است. چشمك ميزند. معتمد به روي خودش نميآورد. دوباره عينك قبلي را ميزند و سرش به كارش گرم ميشود. مدير سعي ميكند به ناظم برنخورد. به بازوي او فشار ميآورد.
مدير: تكرار كن. بعضي حرف ها در تكرارشون اثر دارن. تقواتو حفظ كن. به خاطر بچه ها، به خاطر فرهنگ...
ناظم: آقاي معتمد! مرد بزرگوار! اومدم ازتون بخوام كه از خر شيطون بياين پائين و اين دوسه ماهه رو دندون روي جگر مباركتون بذارين.
مدير: خرابش كردي!
معتمد: برو بيرون. مرتيكة بي دين. كمونيست. آي خلايق!
جنگ مغلوبه ميشود. ناظم و معتمد به هم ميپيچند. باربران به كمك معتمد ميآيند.
ماشين مدير در خيابان، لحظه اي بعد.
از دماغ ناظم خون آمده است. چند لكه از آن بر پيراهن سفيدش چكيده است.
مدير: من از شما خيلي گلگي دارم. هي كار رو بدتر ميكنين. شما كه ماشاءالله شهره به تقوائين؛ چه اشكالي داشت به خاطر بچه ها دستشو ماچ ميكردين؟!
ناظم: (پياده ميشود، از داخل پنجره) من استعفا ميدم آقاي مدير.
خيابان و پياده رو نزديك خانة ناظم، ادامه.
ماشين مدير دور ميشود. ناظم كنار يك فشاري آب، صورتش را از خون ميشويد. دختر بچه اي زير شير ديگر كوزهاش را آب ميكند و ميرود. چند پسربچه با شرت در جوي آب تني ميكنند. آنها در حال بازي ميخندند، صداي گرية بچه اي ميآيد. ناظم گويي منگ شده است. سرش را تكان تكان ميدهد و سر ميچرخاند. بچه اي گريان روي چرخ و فلك؛ حاضر نيست پياده شود. چرخ و فلكي او را ميكشد تا پياده كند. ناظم جلو ميرود.
چرخ و فلكي: پنج زار بيست دور ميشه باباجان بيا پائين!
ناظم: (دست در جيبش فرو ميكند.) بچرخونش.
چرخ فلكي: اي به چشم!
زنگ چرخ و فلك را با دست به صدا درميآورد و چرخ را ميچرخاند. كف دست ناظم پر از پول خرد. يك تومان به چرخ و فلكي ميدهد. بچه هاي لخت درون جوي آب هم به سمت او ميدوند. ناظم پول ميدهد.
بچه ها: آقا ما هم سوار شيم؟
سوار مي شوند و ميچرخند، از دست ناظم پول خردها يك به يك كم ميشود. نماهايي از بچه ها بر چرخ و فلك. صورت ناظم از چرخ و فلك. تصاوير كوتاه و موازي بچه ها در حال بيرون ريختن از مدرسه. زنگ مدرسه. زنگ چرخ و فلك. ناظم در جايش تكان ميخورد، دو سه بار. دوربين از سر تا پاي او را ميكاود. بچه اش او را تكان تكان ميدهد.
بچه ناظم: بابايي، بابايي منم ميخوام سوار شم.
ناظم به خود ميآيد. بچه اش را بغل ميكند.
ناظم: توي كوچه چيكار ميكني! مامانت كو؟
از لب پنجره، زن ناظم سرش را بيرون كرده است.
زن ناظم: چرا ماتت برده؟ بيا بالا!
ناظم راه ميافتد و از پله هاي يك آپارتمان قديمي كه زيرش يك مغازه است بالا ميرود.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
ویرایش توسط behnam5555 : 03-09-2012 در ساعت 01:52 PM
|
03-09-2012
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
فيلمنامه: مدرسه رجايي ( 2 )
فيلمنامه:
مدرسه رجايي ( 2 )
جلوي آپارتمان، آپارتمان با اتاقهايش، ادامه.
راه پله ها قديمي است. در آپارتمان باز ميشود. زن ناظم در چهارچوب در. چادر از سر به شانه اش ميلغزد.
زن ناظم: اگه گفتي چرا خوشحالم؟!
ناظم بچه را به بغل زن مي دهد و دمغ وارد ميشود. چند قاب عكس به ديوار. ديپلم او و عكس دوستان شهيدش. لحظه اي به آنها نگاه ميكند.
زن: چرا سرت خيسه؟
ناظم سرش را با حولة روي جارختي خشك ميكند. جلوي آينة لب طاقچه ميايستد. تصوير زن نيز در آينه قرار ميگيرد. ناظم به او توجهي نميكند. زن آينه را از لب طاقچه برميدارد.
ناظم: سر به سرم نذار حوصله ندارم.
زن: هيچ وقت حوصله نداري وايسا ببينم. (آينه را جلوي شوهرش ميگيرد.) خيلي خب بيا نگاه كن.
زن از بالاي آينه به شوهرش نگاه مي كند و ميخندد. بعد به شوخي از بالاي آينه خم ميشود و به عكس او درون آينه نگاه ميكند. تصوير ناظم از كادر آينه خارج ميشود. عكس شهيد روي ديوار جاي عكس ناظم را در آينه ميگيرد. ناظم به سمت اتاقي ميرود.
ناظم: ميخواهم يه خرده تنها باشم.
زن: (سر از آينه ميچرخاند.) كود خوندي!
در اتاق از روي صورت ناظم كنار ميرود. نگاه او به اتاق ميافتد؛ يكه ميخورد. زن و بچه هاي مهمان برميخيزند.
مادر زن: به به داود آقا سلام عليكم. خوبين شما؟ اينقده نميآين و نميرين كه دوباره ما اومديم.
چند بچه قد و نيم قد: سلام داود آقا.
ناظم: (با لبخند مصنوعي) سلام. خوش اومدين.
مادر زن: (به زن) مادر مثل اين كه شوهرت ناخوشه، پيرهنش چرا خونيه؟
ناظم در اتاق ديگر را باز ميكند. دو مرد درون اتاق از جا بلند ميشوند. يكي از آنها درشت و جاهل مسلك.
برادر زن: به به مخلص داودجان! چاكرتم به مولا.
پدر زن: سلام عليكم. خسته نباشين.
ناظم: (روبوسي ميكند.) سلام. . . خانم، بچه ها خوبن؟
زن: من گفتم آقاجان و داداش قايم شن ذوق زده بشي.
ناظم: شدم.
برادر زن: . . . تو لبي؟! جون من طوريت شده؟ دمغي به مولا! ا،ِ اين خون چي باشه؟ بچه ها رو مالوندين؟
ناظم رفع و رجوع ميكند.
پدر زن: خب خسته است. فعاليت ايشون زياده. كار فرهنگي ظاهرش ساده است، باطنش كوه كندنه.
برادر زن: مرده شورشو ببرن، معلمي هم شد كار. اين كارها به درد زنها ميخوره. بيا يك كار مردونه با هم راه بندازيم. سرمايه اش از بابا، زحمتش با من. شما فقط نظارت كن.
ناظم به ناچار مينشيند. همة مهمانها دور او.
مادر زن: آقا داود اگه خوشتون نميآد ما بريم اون اتاق.
زن: مادر اين حرفها چيه ميزني؟! داود خسته است. هميشه خسته است. جنازه اش مي آد خونه.
ناظم: (برميخيزد. پس پسكي بيرون ميخزد.) ببخشيد (به زنش) مهين يه پيرهن بده من.
زن: آقاجان شما ناراحت نشين ها. يه دقه بخوابه حالش خوب شده.
برادر زن: از بس با بچه جماعت سر و كله ميزنه. مدرسه وذارياتيه به مولا.
زن ناظم در اتاق ديگر را باز ميكند. يك بچة كوچك را كه قنداقي است، به بغل مادرش ميدهد.
زن: مامان بچه تو بگير.
بچه هاي كوچك ديگر را هم از اتاق بيرون ميكند.
زن: بيرون داداش جان؛ بيرون، شيطوني بيرون. (رو به ناظم) چيه باز چشمت به فاميلاي من افتاد؟
ناظم: حرف بيخود نزن. هزارتا گرفتاري دارم.
زن: گرفتاري، گرفتاري! خب منم يه گرفتاريت! يه خرده فكر منو بكن. ميخواي به داداشم بر بخوره؟ بعد يه سال اومده مهموني. خوبه هر روز هر روز نميآن. . . يالا بگو ببينم چته؟ (متكا را روي صورت ناظم ميگذارد.)
ناظم: (با بي حوصلگي متكا را عقب ميزند.) لااله الاالله.
زن: دوباره يكي شهيد شده؟ (متكا را مجدداً روي صورت او ميگذارد.)
ناظم: نه. . . نكن
زن: پس چي؟
ناظم: خيلي دلت ميخواد بدوني؟
زن: آره.
ناظم: استعفا دادم.
برادر زن: (كه سرش را از لاي درز در داخل كرده بوده، حالا تنش را هم داخل ميكند.) كار حسابي. يك تو بگير ميذارمت روي كمپرسي. نخواستي با همين دو ميذارمت روي تاكسي. رفقام نوكرتن به مولا.
ناظم: (در جايش مينشيند.) دنبال كار نميگردم.
برادر زن: (او را ميخواباند.) پس استراحت كنين. مزاحم نميشيم. . . با چه جور كاري حال ميكني؟
ناظم: با حمالي.
برادر زن: دور از جون.
ناظم: جدي ميگم. ميخوام يه كاري بكنم كه حرصش در بياد. (حرفها را گويي به خودش ميزند.) ميخوام اعتراض كنم، اعتراض. يه جوري بايد همه بفهمند من چمه. (كلمات آخر را بلند ادا ميكند.)
مادر زن: (به پدر زن در راهرو) دعايي شده.
برادر زن: توي باسكول واي ميايستي؟ دفترداري! دست به سياه و سفيدم نميزني. بيجك صادر كن. كارش فرهنگيه. جونداش خوش داري؟ واسهات رديف مي كنم، حال كني؟
ناظم: (در خود رفته، كلافه است. برميخيزد و لب پنجره ميايستد.) بچه ها چي ميشن؟
آمبولانسي از ديد ناظم از زير پنجره آژيركشان رد ميشود. چند نفر حجله اي را سر كوچه ميگذارند.
مادر زن: بزرگ ميشن آقا داود. شما كه ماشاءالله يه دونه بيشتر ندارين. اين قدر غصه نداره كه. موهاتون داره سفيد ميشه. همين ماشاءالله رو من كم غصه شو خوردم تا بزرگ شد. (اشاره به برادر زن)
پدر زن: بعله، بچه ها بزرگ ميشن. مائيم كه داريم روز به روز كوچيك ميشيم.
ناظم لب پنجره عصباني شده است. به سمت جالباسي رفته، مجدداً كتش را روي همان پيراهن ميپوشد و بيرون ميرود.
زن: ميخواي دادشم باهات بياد.
مادر زن: (در گوش پدر زن) پاشو راه بيفت بريم. تا ما اين جائيم همين بساطه.
پدر زن: (سرش را از پنجره بيرون ميكند.) اين چند ساله سابقه ات چي ميشه؟! (رو به داخل) چشم به هم بزنه بازنشست شده. بي عقلي ميكنه.
كوچه و خيابان، ادامه.
پيرزني يك گوني را جلوي پاي او خالي ميكند. گربهاي ونگ زنان ميگريزد. ناظم به پيرزن نگاه ميكند.
پيرزن: دزد خونگيه آقا. گفتم گربه نگهدارم موشها رو بخوره؛ گوشتهارو خورد. موندم مستأصل چكنم.
ناظم نيز راه ميافتد. در فكر و برافروخته است.
دفتر مدرسه، زمان آينده، روز.
مدير پشت ميزش نشسته است. ناظم جلوي او پرونده اش را جر ميدهد.
ناظم: من اين طوري استعفا ميدم. راه ديگه اي بلد نيستم. (ديپلمش را كه نصف شده به صورت قيف درميآورد.) بدين توي ديپلم من نخود لوبيا بپيچند؛ واجبتر از فرهنگه.
خيابانها، ادامة زمان حال.
ناظم در راه، همچنان برافروخته و در فكر. از حواس پرتي به اين و آن تنه ميزند.
ميوه فروشي، زمان آينده، روز.
ميوه فروش: دهن كجي؟! به كي؟ (ميخندد.) پس نوبت شمام رسيد. (بيشتر ميخندد.) دست وردار آقاي ناظم، ما رو گرفتي؟! شما كه از خودشوني! (از خنده ميافتد.) آخه دستفروشي كار شما نيست جانم. مضحكه ميشين. وانگهي كي ميفهمه منظور شما اعتراضه؟ والا براي ما ده كيلو خيار چه قابلي داره. پارسال هم كه شما محمود ما رو مردود كردين، گذاشتمش همين نزديكي مدرسه فروغ. بعض شما نباشه ناظمش خيلي آقاست.
خيابانها، ادامه زمان حال.
ناظم همچنان در فكر ميرود. حواسش به كسي نيست.
جلوي مدرسه، زمان آينده، روز.
ناظم پيت نفت را بر سر خودش خالي مي كند. جمعيت زيادي جمع شدهاند. او آخرين نگاه را به همگان ميكند و كبريت ميكشد.
خيابانها، جلوي منطقه آموزش و پرورش، ادامه زمان حال.
ناظم عرق كرده است. خود را با دست باد ميزند و به جلوي در منطقه آموزش و پرورش ميرسد.
ناظم: (به دربان) ميخوام رئيس منطقه رو ملاقات كنم.
دربان: وقت قبلي دارين؟
ناظم: نه ولي يه مشكلي هست كه ايشون بايد بدونند.
دربان: تصفيه شدين؟
ناظم: نه
دربان: تخليه؟
ناظم: اوهون.
دربان: بيست و هشتمياش هستين. برين از شركت واحد تقاضاي اتوبوس اسقاطي كنين؛ ايشون بدون وقت قبلي كسي رو نميپذيره. جلسه دارن.
ناظم برميگردد. كتش را روي دستش مياندازد. از سقاخانه كنار پيادهرو كاسهاي آب مينوشد. يك ماشين دودي رنگ از حياط منطقة آموزش و پرورش خارج ميشود. ناظم به دنبال ماشين ميدود و دست تكان ميدهد. اما هرچه ميدود به ماشين نميرسد.
پارك شهر، مكانهاي مختلف، ساعتي بعد.
ناظم خسته و دلگير روي صندلي پرت افتادهاي در پارك مينشيند و كتش را روي زانويش مياندازد و نفس عميقي ميكشد. بر صندلي پشتي او دو پيرمرد مشغول صحبت. ناظم متوجه آنها ميشود.
پيرمرد اول: بازم دلت ميگيره؟
پيرمرد دوم: خيلي زياد.
پيرمرد اول: بازم گريهات نميگيره؟
پيرمرد دوم: آره.
پيرمرد اول: پس چيكار ميكني؟
پيرمرد دوم: هيچي. ديگه خسته شدم. دلم هيچي نميخواد. وقتشه كه بميرم.
پيرمرد اول: بيشتر بيا بيرون. به خودت اميد بده. دكترم ميگفت به خودت تلقين كن، باورت ميشه. حالا صبحها ميآم لب پنجره؛ دستامو از دو طرف باز ميكنم، ميكوبم تو سينه ام؛ ميگم آخي، چه آفتاب خوبي! چه روز شادي! من راستي راستي خوشبختم. (ميخندد.) اون وقت خنده ام ميگيره. آدميزاد زود گول ميخوره. اون وقت تا ظهر خوبم. ولي عصر كه ميشه، راستش دلم ميخواد كه بميرم برم پيش زنم. ديگه منم خسته شدم. (بغض ميكند.) خيلي دلم ميخواد گريه كنم. (گريه ميكند.) خسته شدم. خسته شدم. ما چرا اين جوري شديم. (اشكش را پاك ميكند. ناظم هم اشكي را كه بر گونه اش سر خورده با نوك انگشت پاك ميكند.) فايدهاي نداره. هيچ جوري نميشه. ديروز گفتم بهت بگم اگه موافقي بيا با همديگه خودمونو بكشيم. من يه راه آسون گير آوردم.
ناظم در ميان حرف آنها سرش را به روي دستش خم ميكند و به جايي زل ميزند.
در چند تصوير كوتاه ذهني، ناظم خودش را زير ماشين بزرگ و شيكي مياندازد كه به سرعت در حال نزديك شدن است. يك زوم سريع بر چهرة معتمد كه وحشتزده بر ترمز ميكوبد.
ناظم در زمان حال به خود ميآيد و به پيشانياش دست ميكشد.
ناظم: (زير لب) استغفرالله.
پيرمرد اول: اين طوري درد داره، من طاقتشو ندارم.
پيرمرد دوم: تو راه بهتري سراغ داري؟
پيرمرد اول: وقتي جدي جدي راجع به مردن فكر ميكنم، دوباره دلم ميخواد زندگي كنم.
پيرمرد دوم: هي پيري، ما چيمون شده؟ هيچ حاليت هست؟ (هر دو ميخندند. در حالي كه ناي خنديدن را ندارند. لبها و گلويشان حركت ميكند، اما كمتر صدايي بيرون ميآيد.)
پيرمرد دوم: واي نفسم گرفت. امروزم روز خوبي بود. خيلي درد دل كرديم.
پيرمرد اول: چون كه گذشت. روز خوبي بود. زندگي هميشه گذشته اش خوبه، حالش بد والا.
پيرمرد دوم: ميگذره ميگذره، همه چي ميگذره. ولي تو خيلي مأيوستر از مني، من صبحها خوبم. خودمو گول ميزنم، ميشينم لب پنجره، ياد جووني هام ميافتم. ياد اون جنب و جوشها، اون بگو و بخندها، اون مسافرتها. كوه سنگي يادته؟
پيرمرد اول: (احساساتي شده است.) باغ طوطي!
پيرمرد دوم: (غرق در خاطرات.) چه الواطيهايي كرديم!
پيرمرد اول: چه مبارزاتي!
پيرمرد دوم: دسته بندي، حزب بازي، يادش بخير.
پيرمرد اول: مرده شورشو ببره. چه الكي خوش بوديم!
ناظم گوش ميكند.
ناظم در يك تصوير كوتاه در خيابان جلوي دانشآموزان راه افتاده است و اعلاميه پخش ميكند.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
03-09-2012
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
فيلمنامه: مدرسه رجايي ( 3 )
فيلمنامه:
مدرسه رجايي ( 3 )
پارك شهر، غروب، شب.
ناظم سر ميچرخاند، دو پيرمرد نيستند. به سمت ديگر نگاه ميكند. دو پيرمرد در حالي كه هنوز حرف ميزنند، دور ميشوند. جغدي بر درخت كاج ميخواند.
ناظم برميخيزد و راه ميافتد. يك مرغابي سفيد صدا كنان به آب ميزند. چند بچه در تاريك روشن غروب، در خيابانهاي پارك درس ميخوانند. ناظم به سمت ديگر پارك ميپيچد.
محافظ پارك دو بچه را كه بر شيرهاي سنگي نشسته اند و درس ميخوانند، پائين ميكشد.
دوباره صداي جغد، صداي مرغابي را كه هنوز ميآيد، ميخورد. ديگر هيچ كس نيست. ناظم در تاريكي پارك شروع به دويدن ميكند.
خيابانها، خانه، شب.
ناظم از يك خيابان خلوت عبور ميكند. معتادي كم سن و سال كه دلش را گرفته است، جلو ميآيد.
معتاد كم سال: آقا سيگار دارين؟ خودم كبريت دارم.
ناظم به او خيره شده راه ميافتد. ماشيني در خيابان ترمز ميكند. كسي سرش را از پنجره بيرون ميكند.
مرد: آقا سوختگي، مريضخونه سوختگي كجاست؟
ماشين نايستاده و جواب نگرفته ميرود. ناظم جلوي شير آب فشاري است. صورتش را زير شير آب مي شويد و برميخيزد و به خانه ميرود. چراغ را روشن ميكند.
صورتش را با چادر گلدار زنش خشك ميكند. لباسش را درميآورد. زنش بيدار است. كنار پنجره لب تخت نشسته است و بچة روي پايش را تكان ميدهد.
زن ناظم: همه شون رفتن. حالا از فردا چطوري تو روشون نگاه كنم؟
ناظم آرام آرام جلو ميرود و كنار زنش مينشيند. موهاي بچه اش را كه از عرق پيشانياش خيس است، كنار ميزند.
ناظم: ديگه دارم له ميشم. از فردا تكليف بچهها چي ميشه؟
زن ناظم: (گريه ميكند.) ديگه مامانم اينا پاشونو اين جا نميذارند.
جلوي مدرسه، روز بعد.
تابلوي «انبار معتمد» بر سردر. پاسباني جلوي در مدرسه ايستاده است. در كوچة جلوي مدرسه، بچهها و معلمها جمعند.
معلم پنجم: به اين ميگن مرخصي اجباري.
ناظم: (با صداي بلند) من هر جوري شده كلاسها رو تشكيل ميدم. بيخودي كه نيست. (صدايش لحن سخنراني ميگيرد.) اين بچه ها خانوادة شهيدند. (به يكي از بچه ها، طوري كه پاسبان بشنود.) عسگري تو بيا جلو. بابات كجاس؟
عسگري: بهشت زهرا آقا!
ناظم: بلند بگو كه همه بفهمند. (خودش نيز داد ميزند.) آقاي عسگري بابات كجاس؟
عسگري: قطعة24، رديف13، قبر16.
ناظم: (به بچة ديگر) سجادي باباي تو كجاست؟
سجادي: اسيره آقا!
ناظم: (توي بچه ها ميگردد. به ديگري) تو؟
يك دانشآموز: مفقودالاثره.
ناظم: بلند بگو كه همه بشنوند.
همان دانشآموز: مفقودالاثره.
ناظم: (رو به پاسبان) پس من نميتونم بذارم به اين بچه ها ظلم بشه. يه وظيفة وجداني به من حكم ميكنه. . .
معلم پنجم: (در گوش ناظم) اون وظيفهشو از كلانتري ميگيره، سر به سرش نذار.
ناظم: قادري، اين آقاي مدير كجاست؟
كيوسك تلفن، همزمان.
مدير در حال تلفن كردن. چند بچه دور كيوسك تلفن جمعند.
مدير: الو منطقة دوازده. . . ؟ منطقه؟ آقاي مشاور؟ جناب اين بنده يه گلگي. . . الو. . . الو منطقه. . .
جلوي مدرسه، ادامه.
ناظم بچه ها را به صف كرده ناخنهاي دستشان را كنترل ميكند.
پس از كنترل چند دانش آموز، شاگردي را كه ناخنش بلند و كثيف است، بيرون ميكشد.
ناظم: كلاس چندي؟
دانش آموز: دوم آقا.
ناظم: قادري بگير!
قادري ايستاده است. صفي از بچه ها را كه دستهايشان را جلويشان گرفته اند، ناخن ميگيرد. ناخنگير بزرگ با نخي به جيب جليقه اش وصل است.
ناظم: معلم اول.
زن بچه اش را به بغل بچة بزرگ مدرسه ميدهد و ميآيد.
معلم اول: بعله آقاي ناظم.
ناظم: به خانوم دوم بگين اين از وضع ناخن بچه هاي كلاسش، اونم از سر و وضع خودشون. (با دست به صورتش اشاره ميكند.) بگين پاك كنند وگرنه توي كلاس راهشون نميدم.
معلم دوم از دور روسرياش را درست ميكند.كمي آرايش كرده، ناخنهايش هم بلند است.
معلم اول: ميگه مرخصي استعلاجيام. امروز سر كار نيست. مريضه. رفته بوده دكتر. اومده ببينه چي ميشه.
ناظم: حالا چه وقت مرخصيه خانم؟
معلم اول: منم استحقاقي طلب دارم، همة تابستون گذشته رو يه روز در ميون اومدم مدرسه. حالام نميخواستم مرخصي بگيرم ولي مادرشوهرم وضع حمل كرده، بده اگه نرم.
جلوي كيوسك، همزمان.
مدير: (مشت ميزند.) الو منطقه؟. . . منطقه! . . . منطقه. . . منطقه؟
كوچه مدرسه، ادامه.
يك دانش آموز: (جلو ميآيد.) آقا اجازه، داداش ما ميگه تقصير ما نيستها.
ناظم: داداش تو ديگه كيه؟!
همان دانش آموز: همون پاسبونه آقا روش نميشه خودش بگه. ميگه شما اگه ميخواين برين تو، يواشكي بياين برين. ولي اگه بفهمند براي ما مسئوليت داره.
دانش آموز ديگر: خب آقا بچه ها رو بگين از ديوار برن تو آقا.
ناظم به بچه و پاسبان لحظهاي از دور نگاه ميكند. پاسبان پنهان از ديگران كلاهش را به احترام برميدارد و بعد براي آن كه رد گم كند، خودش را با آن باد ميزند. ناظم آرام آرام جلو ميرود. همه مراقب اويند و به تماشا ميايستند.
معلم پنجم: احتياط كن آقاي ناظم!
ناظم به پاسبان نزديك ميشود. پاسبان سرش را به بستن پوتينش گرم ميكند. ناظم از جلوي او داخل مدرسه ميشود و خارج ميشود. دوباره به بچه ها نگاه ميكند و تند داخل و خارج ميشود. پاسبان نيز تند گره كفشش را شل و سفت ميكند. ناظم خوشحال به سمت بچه ها ميدود.
ديوار مدرسه. ادامه.
دور از ديد پاسبان يك نردبان به ديوار گذاشته ميشود. معلم ورزش با لباس ورزشي بالا ميآيد. نردبان ديگري را از آن سوي ديوار به سوي حياط ميگذارد. خودش بالاي ديوار ميايستد. دانش آموزان به صف بالا ميروند. معلمها كمك ميكنند.
كيوسك تلفن، ادامه.
مدير: الو عزيزجان منطقه است؟
مدرسه، كلاس اول، ادامه.
معلمها در كلاس. ناظم در حياط قدم ميزند. عصبي و گيج است. در كلاس اول معلم از روي كتاب فارسي ميخواند.
معلم اول: وقتي كه برميگشتند، يك سگ چوپان ديدند. پدربزرگ گفت: گرگ از سگ چوپان ميترسد. سگ چوپان وقتي كه گرگ را ببيند، پارس ميكند. گرگ از ترس سگ، به گوسفندان نزديك نميشود.
كلاس چهارم، همزمان.
در كلاس چهارم معلم از روي كتاب ميخواند.
معلم چهارم: پس از پيروزي انقلاب. . .
كلاس پنجم، همزمان.
معلم كلاس پنجم پاي تخته حساب حل ميكند. تخته پر از نوشته و ارقام.
معلم پنجم: دو تا مجهول داريم، مجهول اول، سرمايه؛ مجهول دوم، سود؛ پيدا كنيد چه كسي. . .
حياط مدرسه، دفتر، ادمه.
قادري زنگ مدرسه را ميزند. بچه ها گويي تظاهرات است با مشتهاي برافراشته، فرياد زنان به حياط ميريزند. يكي از بچهها در دفتر يك جفت كفش مرغوب و رنگي و يك جفت پوتين لاستيكي اهدايي را روي ميز دفتر ميگذارد.
پدر بچه: به بچة من، به خانوادة من توهين شده آقاي مدير. من صبح تا شب جون ميكنم تا دستم به دهنم برسه. همين يك بچه، سالي سه جفت كفش پاره ميكنه. اما هيچ وقت كمش نذاشتم. به چه حقي يكي مثل گداها به بچة من توهين كرده. كفش خودش چي كم داشته؟ (دو كفش را مقايسه ميكند.) شما كسي كه اين كار رو كرده به من نشون بدين، تا برايش يه جفت كفش بخرم. اصلاً هيكلشو ميخرم.
معلم پنجم: شما ناراحت نشين جناب، براي اين كه به يه عدهاي توهين نشه، لازم بوده به همه توهين بشه.
حياط شلوغ. يك ضربه بر زنگ؛ در نماي بعدي در حياط كسي نيست.
كوچه مدرسه، حياط مدرسه، كلاس اول، ادامه.
سر و كله معتمد با يك عده پاسبان و شاگردش عباس و چند حمال پيدا ميشود. بعضي از آنها چوب و چماق به دست دارند. بچة معلم كلاس اول گريه ميكند. صداي او بر تصوير بچههاي كلاس. معتمد وارد ميشود.
معلم اول: مقاومت چند بخشه؟
بچه ها: چهار بخشه.
معلم دستهايش را به علامت بخشهاي مختلف تكان ميدهد.
همه: م . . . قا. . . و. . . مت.
معتمد وارد حياط شده، زنگ را با چكشاش چنان ميكوبد كه پوسته هاي تنة درخت كنده ميشود. بچه ها بيرون ميريزند. پاسبانها دنبال بچه ها ميكنند تا آنها را از حياط بيرون كنند. هر يك از بچه ها به سمتي ميدوند. چند بچه از پلكان به لب ديوار رفته از آن جا روي ديوارهاي اطراف پخش ميشوند. معتمد حرص ميخورد. بچه هاي بالاي ديوار و بام هر يك از سويي به سمتش آينه مياندازند. سر ميچرخاند؛ آينهاي از سمت ديگر. با چكش زنگ مدرسه جلوي صورتش عكس العمل شديد نشان داده چكش را به اين سمت و آن سمت تكان مي دهد و دنبال بچه ها ميكند. يكي از پاسبانها ريسه رفته است. زنگ مدرسه به بيرون پرت ميشود. تختة سياهي پشت آن از ميانه نصف ميشود. پس از آن يك سري كتاب و كيف. اين كار تا انتهاي اين صحنه ادامه مييابد. به طوري كه در نهايت تلي از كيف و كتاب و تخته و گچ و تخته پاككن، در مدرسه را مسدود ميكند.
كيوسك، ادامه.
مدير: (در اوج عصبانيت) منطقه؟
با مشت به تلفن ميكوبد.
كوچه مدرسه، ادامه.
ناظم بچه ها را نشانده است. بعضي روي كيفشان نشستهاند. بعضي از گرما كيف بر سر گذاشتهاند. معلمها در گوشهاي جمع شده اند و گپ ميزنند. عدهاي از مردم به تماشا آمده اند.
ناظم: دو دوتا؟
بچه ها: چهارتا.
ناظم: دو سهتا؟
بچه ها: شيشتا.
ناظم: دو چهارتا؟
بچه ها: . . .
بچه هاي كلاس اول نگاه ميكنند. به موازات اين جدول ضربخواني تصوير معتمد دوباره پيدا ميشود. پشت سر او يك ماشين باري پر از ماسه. شاگر رانندة ماشين باري به راننده فرمان ميدهد. ماشين نزديك مي شود و بوق ميزند.
ناظم بياعتنا جدول ضربخواني را رهبري ميكند. ماشين تند مي كند، بوق ميزند و ترمز ميكند. عده زيادي از بچه ها و مردم ميگريزند. خود ناظم نيز لحظه اي ترسيده چشمانش از حدقه بيرون ميزند اما به خود مسلط ميشود. معتمد روي پله يك خانه ميرود.
معتمد: آقايون شاهد باشين سد معبر كرده بود. اسباب گلگي نباشه.
معلم پنجم: آقاي ناظم حفظ بدن از جملة واجباته.
معلم اول: تو رو خدا يكي بيارتش عقب. اين يارو ديوونه است.
راننده بوق ميزند و دوباره حركت ميكند. ناظم جدول ضرب را از سر ميگيرد. ماشين آرام آرام نزديك ميشود. بچه ها يكي يكي كم ميشوند، جز ناظم، بچة فلج روي چرخ و دو بچة از همه بزرگتر كه در صحنه هاي قبل از آنها قلدري هم ديده ايم. ماشين مقابل صورت ناظم ترمز ميكند. راننده سرش را از شيشه بيرون ميكند.
راننده: آقاي معتمد من سه تا بوق ميزنم و ميآم. بعدش حرف و حديثي نباشه.
دوباره پشت فرمان مينشيند و شيشه ماشين را بالا ميكشد. ناظم هنوز جدول ضرب ميخواند. بعضي از بچه ها در پناه ديوار هنوز جواب ميدهند. عدهاي ترسيده اند. عده اي سعي در پا در مياني دارند. براي گروهي از بچه ها بازي جالبي است. راننده سه بار بوق زده به شدت گاز ميدهد، اما ماشين حركت نميكند. دنده خلاص بوده است. از اين صدا معلم اول و دوم چشمهايشان را ميبندند. هر دو بچة قلدر مي دوند و دور ميشوند.
معلم سوم: (به ناظم) جانم پاشو بيا عقب. تو در واقع با قانون درافتادي. حكم تخليه صادر شده.
معلم چهارم: (به معلم پنجم) حكم رسمي دارم، مو لاي درزش نميره.
معلم پنجم جلو رفته چرخ معلول را عقب ميكشد. معلول سر و صدا ميكند و به گريه ميزند.
معلم سوم و چهارم جلو ميروند و زير بغل ناظم را ميگيرند. او ممانعت ميكند. راننده گاز ميدهد. معلم سوم و چهارم ناظم را رها مي كنند و ميگريزند. شاگرد راننده فرمان ميدهد. راننده آرام آرام گاز ميدهد و سپر ماشين را مماس پيشاني ناظم نگه ميدارد. مجدداً گاز ميدهد و در واقع به آرامي او را ميخواباند. شاگرد راننده با دست او را هدايت ميكند. پس از خواباندن ناظم به يك چشم بر هم زدن چرخهاي ماشين از اطراف او رد ميشود. از سر ناظم در همان برخورد با سپر خون آمده است. ماشين بين او و مردم حائل است. ماشين كمپرسياش را آرام آرام بالا مي دهد و ماسه ها را بر سر او خالي ميكند. معلم كلاس اول و دوم جيغ ميكشند. يكي دونفر ميخندند. عدهاي خم مي شوند و از زير ماشين ناظم را نگاه ميكنند. بچه اي در بغل مادرش به شدت گريه ميكند. بچة معلول روي چرخ، سنگي از زمين برداشته به شيشه ماشين ميزند. بچهها به تبعيت از او سنگ ميپرانند. شيشة ماشين باري با يك پاره آجر ميشكند.
بچه ها: شي شي، شيشه شيكست!
باران سنگ بر سر معتمد. جنگ مغلوبه است. اتوبوس دو طبقه اي وارد كوچه ميشود و پشت ماسه ها ميايستد. سر ناظم از ماسه ها بالاست. اين سو كاميون، آن سو اتوبوس دوطبقه، كه در تابلوي جلوي آن نوشته است: «هديه شركت واحد به آموزش و پرورش.» چشمهاي ناظم سياهي ميرود.
خيابانها (خواب)، شب.
ناظم با سطلي از رنگ سفيد و قلم مو در خيابان زير نور يك تير چراغ برق. روي ديوار مينويسد:
«ايران را سراسر مدرسه ميكنيم» و از خيابان رد ميشود. ماشين باري پارك شده (همان ماشيني كه جلوي مدرسه او را زير گرفته بود.) چراغهايش را روشن كرده و به سمت او ميآيد. ناظم متوجه ميشود و در طول خيابان ميگريزد. ماشين در پي او گذاشته است. دست آخر او را زير ميكند. فرياد. سطل رنگ پخش خيابان ميشود.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
03-09-2012
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
فيلمنامه: مدرسه رجايي ( 4 )
فيلمنامه:
مدرسه رجايي ( 4 )
خانه ناظم، صبح روز بعد.
ناظم در رختخوابش مينشيند و جيغ ميكشد. زنش به سمت او ميدود. ناظم به خود ميآيد. و به چسب زخمي كه روي پيشاني دارد دست ميكشد.
ناظم: چه وقتيه؟
زن: تو يه دفعه چت شده؟ (گريان) ديشب تا صبح بالاي سرت گريه كردم. داري از دست ميري.
ساعت، هفت و نيم را نشان ميدهد.
ناظم: (برميخيزد.) داره دير ميشه.
زن: تازه بعد از نماز خوابت برد، نرو مدرسه كه با هم بريم دكتر.
ناظم كت و شلوارش را ميپوشد و بيرون ميدود.
موتورسازي، ادامه.
موتورساز تازه در حال بالا كشيدن كركره دكان. ناظم سر ميرسد.
ناظم: اسمال آقا موتور تو بردم.
سوار شده پا ميزند، روشن نميشود. موتورساز كركره را بالا ميكشد و به سمت او ميآيد.
اسماعيل آقا: خدا بد نده! كجا با اين عجله؟! هر چيزي يه قلقي داره، يه راهي داره.
يك نيم پا مي زند، يك نيش گاز ميدهد؛ موتور روشن است.
اسماعيل آقا: بسمالله.
خيابان بوذرجمهري، ادامه.
يك اتوبوس دو طبقة لكنتي با يك اتوبوس يك طبقة دماغ دار تبديل به مدرسه شده است. ناظم با موتورگازي لنگ، به اتوبوسها ميرسد. ترمز مي كند و آن را كناري مي گذارد و بالا ميآيد. در طبقة اول اتوبوس دو طبقه، دو كلاس تشكيل شده است. كلاس اول و دوم، تختهاي را به ميانة صندليها زدهاند و از هر سمت يك كلاس تشكيل شده است. به محض ورود ناظم بچه ها برپا ميدهند. ناظم از زير تختة سياه به كلاس ديگر نگاه ميكند. كلاس ديگري آن سوست. ناظم به همين ترتيب از طبقة دوم، كلاس پنجميها و اتوبوس يك طبقه، سوميها و چهارميها بازديد ميكند. معلم زن كلاس دوم به محض ديدن او روسرياش را جلو ميكشد. معلم كلاس اول بچه اش را به بغل يكي از بچه ها ميدهد.
ناظم: خانوم چند بار بگم بچه رو نيارين مدرسه، يا توي دفتر بذارين.
معلم اول: كدوم دفتر آقاي ناظم؟ كسي هم نيست بچه مو نگهداره. مرخصي هم خواستم آقاي مدير گفتن كلاس تعطيل ميشه. تا حالا مادرشوهرم نگه ميداشت.
يكي از بچه ها: (كه بچه معلم را به بغل دارد.) آقا مادرشوهرشون وضع حمل كرده.
بچه ها مي خندند. ناظم چشم غره مي رود.
ماشين شخصي مدير، ادامه.
مدير و معلم كلاس پنجم نشسته اند. ناظم به سمت آنها ميآيد و سرش را داخل شيشه ميكند.
ناظم: ساعت هشته چرا نميرين سر كلاس؟
معلم پنجم: فعلاً يه دقه بفرمائين تو دفتر.
ناظم سوار ميشود.
مدير: سرتون چطوره؟
ناظم: مهم نيست خوب ميشه.
معلم پنجم: (به طعنه) زخمي راه علم و ادب! شهيد مجسم فرهنگ! مرحبا!
مدير: حالا كه كسالتي نيست يه گلگي هست كه نميخوام تو دلم بمونه.
در اثناي صحبت مدير، قادري از فلاكس براي او چاي ميريزد.
معلم پنجم: نقل گلگي بمونه براي بعد، اصل مطلب رو بفرمائيد كه شترسواري دولا دولا نميشه.
قادري: قند نيست با شكر پنير بخورين.
معلم پنجم: مدرسة توي اتوبوس به درد مجله توفيق ميخوره وگرنه با سوابقي كه اين بنده در اين بيست سال توي آموزش و پرورش داشتم اين كار محاله. تعطيلش كنيم تا يه فكري واسه مون بكنند.
ناظم: بچه هاي مردم آخر سالي بلاتكليف بمونند كه چي. با يك سال سرنوشت دويست دانشآموز كه نميشه بازي كرد.
يك باربر از پنجره عبور ميكند.
معلم پنجم: بسيار خب، حالا كه آتيشتون داغه بفرمائيد مشغول شين. اين گوي و اين ميدان. ما هم يه روزي جوون بوديم. احساستونو درك ميكنم. ولي شما دلتون بيخودي شور بچة مردمو ميزنه. مردم مشغول كارشونند. مدرسه خرداد تعطيل بشه يا فروردين، براشون فرقي نميكنه. بيشترشون در اثر فشار زندگي يا يك سوءتفاهم بچهدار شدن. آموزش و پرورش هم نميتونه براي سوءتفاهمات رو به تزايد مدام ساختمون اجاره كنه. حالام كه. . .
كسي از سمت معلم پنجم سرش را داخل ماشين ميكند.
مرد مراجع: جناب ببخشيد، عرضي داشتم. آقاي مدير شما هستين؟
مدير: فرمايش؟
مرد مراجع: درست گرفتم؟! خوشبختم. (دستش را دراز ميكند، جلوي صورت معلم پنجم است).
مدير: متشكرم. (با اكراه) بفرمائيد.
معلم پنجم: (كه دست طرف جلوي صورتش را گرفته.) بفرمائيد توي دفتر، اين طوري كه بده. (به قادري) قادري يه چايي براي آقا.
مرد مراجع: جناب، قربون شكل ماهت، تو اتوبوس كه نميشه درس خوند. وانگهي بازار جاي كسب و كاره، جاي درس خوندن نيست كه. ما روزي ده تا كاميون اينجا خالي و پر ميكنيم ارزاق مردمو برسونيم تا يه صنار سه شي نون زن و بچه مونو درآريم؛ اگه اونم قرار باشه يه اتوبوس جلوي رزقمون درآد كه خدا عالمه. . .
در ميانة حرف او يك افسر پليس سر ميرسد و از موتورش با دفترچة جريمه پياده ميشود. نمرة اتوبوس را يادداشت ميكند. ناظم به سرعت از ماشين پياده ميشود.
معلم پنجم: بگو بنويسه به حساب منطقه.
ناظم دور ميشود. معلم پنجم سرش را از ماشين بيرون ميكند.
معلم پنجم: قبول نكرد، تعاوني ميديم.
افسر: (به راننده) گواهينامه.
راننده: عزيزجون خلافي سر زده؟
افسر: خارج از ايستگاه وايسادي.
راننده: شما اون تابلوي جلو رو ملاحظه بفرمائيد، اتوبوس مسافربري نيست قربون، مدرسه است. تازه تأسيسه.
ناظم سر ميرسد و با دست تابلو را به افسر نشان ميدهد. كسي به نوشتة تابلو، جمله «توانا بود هركه دانا بود» را با ماژيك اضافه كرده است. افسر ميخندد. سرك كشيده داخل اتوبوس را هم نگاه ميكند. معلم كلاس اول برايش برپا ميدهد. افسر تشكر ميكند.
افسر: (به راننده) برين تو ايستگاه وايسين، اين جا مقررات اجازه نميده.
راننده: رو چشمم سركار!
به يك كلاج و دنده و گاز، راه ميافتد. كات به داخل اتوبوس، چرخ معلول ناخودآگاه حركت كرده و با تخته تصادف ميكند. معلم دوم روي صندلي دانش آموزان ميافتد. به دنبال ماشين دو طبقه، يك طبقه و ماشين مدير نيز به راه ميافتند. ناظم دوان دوان سوار موتورش ميشود و پا ميزند.
اتوبوس در ايستگاه ميايستد. صف منتظران اتوبوس با بليط جلو ميآيند.
راننده: آقا نيا بالا نميخوره. برو پائين.
يك مسافر: مسخره شو درآوردين. يا پر مياين يا مال يه خط ديگهاين. پس مردم بدبخت چه خاكي به سرشون بريزند؟!
اتوبوس ديگري از پشت آنها به ايستگاه ميرسد. بوق ميزند. راننده كمي جلو ميرود و روبروي يك كوچه ميايستد. رانندة كاميوني پر از بار قصد پيچيدن به داخل كوچه را دارد، بوق ميزند. اتوبوس مجبور به حركت ميشود. چند متر ديگر جلو ميرود. يك اتوبوس كه از خلاف ميآيد جلوي او ترمز ميكند.
راننده اتوبوس ديگر: مدرسه شدي؟
راننده: آره.
راننده اتوبوس ديگر: منم بودم، دووم نياوردم. حالا جام كريم رفته. تو هم اگه ميخواي راحت باشي برو خيابون آرزو. اون جا خلوته. پارك كن، ملت درس بخونن.
راننده: خونه زندگيشون اين جاست. گم ميشن.
راننده اتوبوس ديگر: خب يه رفت و برگشت داري ديگه. صبح ميري عصر ميآي.
بوق اعتراض ماشينها به بسته شدن خيابان توسط اين دو اتوبوس. معلمان همة كلاسها در حال درس دادن. افسر ديگري ميرسد و دفترچه جريمه اش را درميآورد. ماشينها راه ميافتند. معلمها درس ميدهند. بچه هاي ماشين دو طبقه در طبقة بالا بادكنك و بادبادكهاي زيادي را به اتوبوس بستهاند كه با حركت اتوبوس به هوا ميروند. عكس العمل مردم از خيابان. باربري جلوي دكاني بر پشتي باربرياش نشسته است. يكي از بچه ها نور آفتاب را با آينه به صورتش مياندازد. باربر از چرت بيرون ميآيد. يكي از بچه هاي كلاس پنجم سيبي را به نخ بسته در حال حركت به سر عابرين ميزند. سيب به شيشة طبقة پائين ميخورد. يكي از بچه هاي كلاس اول آن را گاز مي زند. سيب بالا مي رود دوباره پائين مي آيد. روي آن نوشته است «سگ خور». معلم كلاس پنجم ميبيند.
معلم پنجم: بيرون.
كات به معلم كلاس اول
معلم اول: بيرون.
هر دو از اتوبوس به پائين فرستاده ميشوند. از اين لحظه به بعد همراه اتوبوس ميدوند و براي بچه ها شكلك درميآورند. اتوبوسها از ميدان ارك رد مي شوند و به سمت خيابان جنوبي پارك شهر ميپيچند. موتور ناظم بين اتوبوسها در حركت است. لحظه اي راه بندان مي شود. پيرزني لنگلنگان بالا ميآيد.
پيرزن: رباطكريم ميخوره مادر؟
راننده: برو پائين اتوبوس نيست مادر، مدرسه است.
پيرزن: چرا چهارتا يه غاز تحويلم ميدي. هميشه ميري رباطكريم، خودم مي بينمت. حالا حاشا ميكني. (كنار بچه ها مينشيند.) ننه جون يه خورده جمع و جورتر بشين من پام واريس داره. آخيش. مُردم از بس راه اومدم. از اين ايستگاه تا اون ايستگاه يه كربلا راهه!
معلم دست از درس دادن برداشته است. بچه ها ميخندند. پيرزن به اتوبوس نگاه ميكند. از ديد او بچه ها.
پيرزن: چه خبره بابا! ننه باباي همه تون يكيه؟ خدا زياد كنه. تو اين خراب شده فقط روز به روز آدميزاد كه بركت ميكنه. (نگاهش متوجه معلم كه به او ماتش برده است ميشود. رو به بچهها) ننهجون يه خورده گوله بشينين، زنه هم بشينه. شما ديگه مرد شدين. بايد وايسين ماشاءالله.
معلم: خانوم اين جا مدرسه است بفرمائيد پائين. رباطكريم نميخوره.
راننده گوشة خيابان پارك ميكند و داخل طبقة اول اتوبوس ميشود.
راننده: مادر با زبون خوش برو پائين.
پيرزن: خبه خبه، براي من دوي علي دولابي نيا. اون موقع كه من تاكسي ميشستم از شميرون تا دروازه دولاب، تو غوره را جاي انگور ميخوردي، حالا واسه من آدم شدي! معلومه از كدوم ولايت اومدين جا رو به اصل كاريها تنگ كردين؟ اصفهوني هستي؟!
راننده: مادر اون روي منو بالا نيار. زني نميخوام بهت دست بزنم.
پيرزن: دست بزني؟ تو؟ ميشورمت، ميذارمت كنار. (سرش را از پنجره بيرون ميكند.) آي خلايق. غيرتتون كجاس؟! تو روز روشن يه لندهور دست به روي زن بلند ميكنه. كيه داد ضعيفها رو بگيره؟ (صدا كمكم فيد ميشود.)
جاهلي سرك ميكشد و به كمك پيرزن ميآيد و با راننده درگير ميشود. در همين حيص و بيص بچه ها هر كدام شيطنتي ميكنند. عدهاي پياده ميشوند و باميه ميخرند. (سر باميه را گرفته بلند ميكنند. از هركجا كه شكست، سهم آنهاست.)
ماشين مدير بوق زنان از جلوي اتوبوس سر ميرسد. مدير و ناظم و معلمهاي ديگر نيز ابتدا سعي ميكنند آنها را سوا كنند، نميشود. دعوا شديدتر ميشود. دستهجمعي به بيرون اتوبوس كشيده ميشوند. موازي دعواي آنها موشك پراني بچه هاست. (موشك كاغذي). كمكم بين بچهها نيز سر باميه دعوا درميگيرد. يك خيابان شلوغي و راه بندان.
مدرسة سابق يا انبار معتمد فعلي، همان زمان.
باربران هركدام باري را به داخل ميبرند. ميز و نيمكتها شكسته و نشكسته همان جلوي كوچه. معتمد در راهرو به اينسو و آنسو ميرود و به هركس دستوري ميدهد. عباس شاگردش به دنبال اوست.
معتمد: قاطي نشه. روغنها توي دفتر، برنجها كلاس اول، لپه ها كلاس چهارم.
پارك شهر، لحظهاي بعد.
معلم ورزش سوت ميكشد. پنج نفر از صف جدا شده به سمت توالت ميدوند و پنج نفر برميگردند. معلم ورزش سوت ميكشد. راننده با آفتابه به داخل راديات اتوبوس آب ميريزد. معلم ورزش سوت ميكشد. پنج نفري كه رفته بودند برميگردند و پنج نفر ديگر به سمت توالت ميدوند و همان طور در حال دويدن زيپها و دكمه هاي شلوارشان را باز ميكنند. معلم ورزش سوت ميكشد. معلم اول بچه به بغل تاب ميخورد. بچة چاق او را هل ميدهد. معلم ورزش سوت ميكشد. (سوت معلم ورزش هر بار از يك زاويه) معلم كلاس دوم در كافه ترياي پاركشهر، با ني كاغذي آب انگور ميخورد. معلم ورزش سوت ميكشد. معلم پنجم و راننده در گوشهاي هندوانه ميخورند. بچه ها او را نگاه ميكنند. به آنها پشت ميكند كه نبينند. معلم ورزش سوت ميكشد. ناظم با روزنامه ميآيد. معلم پنجم تعارف ميكند.
ناظم: روزنامه رو ببين تا حالا بيست و هشتا مدرسه رو تخليه كردن. اين نميتونه همين جوري باشه. يه خطه كار ضد انقلابه.
معلم پنجم: به آقاي معتمد اين حرفا نميچسبه
معلم پنجم عكس روزنامه را نگاه ميكند. ميز و صندليهاي كلاسهاي يك مدرسه را در كوچه ريخته اند.
معلم پنجم: غصه نخور. آدم همدرد كه داشته باشه، دردش آرومتر ميشه. تازه تو اين مملكت هرچي تا حاد نشه درست نميشه.
ناظم: (دست روي شانة او ميگذارد و قاچ هندوانة تعارفي را از دست معلم پنجم ميگيرد.) راستش يه مشورتي ميخواستم باهات بكنم، ببينم موافقي.
معلم پنجم: آره موافقم.
ناظم: (يكه ميخورد.) من كه هنوز نگفتم.
معلم پنجم: خب حالا ميگي ميشنوم. تو موافقت ميخواي، نه مشورت مگه نه؟ بفرمائيد زنگو بزنيد داره دير ميشه. زنگ ديكته است.
ناظم: شما اجازه نداديد من حرف بزنم.
معلم پنجم: بزنيد بزنيد. (ناظم هر چه ميكند نميتواند حرفي بزند. معلم پنجم هندوانه ميخورد و به او تعارف ميكند.) براي اعصاب خوبه. جدي نگير، هر طوري بخواد بشه مي شه. من و تو هيچ كاره ايم. قصه اين جا هميشه همين جوره. مي گي نه، نيگاه كن!
ماشين مدير در خيابان، ادامه.
مدير پشت فرمان. از داخل ماشين، معلم سوم و چهارم و قادري در حال هل دادن ماشين. ماشين پس از مدتي روشن شده آنها را جا ميگذارد. آنها به دنبال ماشين ميدوند. وقتي به ماشين مدير ميرسند، ماشين خاموش ميشود.
اتوبوس دو طبقه، كلاسهاي مختلف، ادامه.
اتوبوس در حال راه افتادن.
ناظم: (رو به داخل.) كسي جا نمونده؟
بچه ها: نخير (صدايشان را ميكشند.)
از ماشين پياده ميشود. يك ژاپني كه دوربين عكاسي به گردن دارد، با يك هندي كه دوربين فيلمبرداري به دوش دارد، دوان دوان خود را به اتوبوس ميرسانند و بالا ميآيند. اتوبوس در حال راه رفتن.
ژاپني: (به راننده با لهجه) تلويژن؟ تلويژن؟
راننده: (متوجه آنها ميشود.) برو پائين عمو. خدا روزي تو جايي ديگه حواله كنه.
يكي از بچه ها برخاسته برايش احترام ژاپني ميگذارد.
هندي: (سعي ميكند با لهجه هندي همان كلام را حالي راننده كند.) ما ميخواهيم به تلويزيون رفت.
ژاپني: تلويزيون. تلويزيون. . .
بچه ها: سايونارا
راننده: (به آنها) امشي امشي بذار باد بياد.
آنها پائين ميپرند. راننده راديويش را باز ميكند.
صداي گوينده: اين جا تهران است صداي. . .
معلم كلاس اول براي بچه ها حروف را ميكشد.
معلم اول: بـ كوچك
بچه ها: بـ …
معلم پنجم: ادب مرد، به ز دولت اوست.
بچه ها سر فصل انشاء را مينويسند. هواي اتوبوس گرم است. معلم پنجره را باز ميكند و خود را با كتاب باد ميزند. بچه ها عرق كردهاند.
معلم اول: آي با كلاه.
بچه ها: آ ا ا ا ا.
معلم اول: ب بزرگ.
بچه ها: ب (ميكشند.)
معلم: آب.
بچه ها: آب.
يكي از بچه ها: (دست بلند ميكند) خانم اجازه! ما گرممونه بريم آب بخوريم؟
معلم اول: نـ كوچك.
بچه ها: نـ….
در كلاس دوم، از سر و صورت بچه ها عرق ميريزد. معلم كلاس دوم از روي كتاب علومتجربي ميخواند.
معلم دوم: وقتي كه قطره هاي كوچك آب در ابر سرد شدند، به هم ميپيوندند و قطرههاي بزرگتري درست ميكنند. قطره هاي بزرگ سنگين هستند و به زمين مي ريزند. آن وقت باران ميبارد.
نماهايي از ريزش عرق دانشآموزان بر كتاب. صداي هر سه معلم و بچه هاي سه كلاس در هم شده است. كسي از بيرون همراه اتوبوس دويده به بچه ها باميه و گوش فيل ميفروشد. كلاس دوميها از روي دست هم تقلب ميكنند. يكي از كلاس پنجميها به چشم عابرين آينه مياندازد. در لحظه اي ماشين ميايستد. گداي عينكي كوري گوشة پياده رو گدايي ميكند.
گدا: خدا از دو چشم عاجزت نكنه. . . يا قمر بني هاشم اباالفضل. . .
بچة كلاس پنجم نور آفتاب را با آينه به چشم گداي كور مياندازد. كور سرش را اين طرف و آن طرف ميچرخاند. بچه ادامه ميدهد. كور عينكش را بر مي دارد به بچه فحش ميدهد.
گدا: قمر بني هاشم به كمرت بزنه پدرسوخته، مگه صاحب نداري؟!
بچه آينه را تو مي كشد و مرتب مينشيند.
معلم دوم: باد چيست؟ آهسته روي صندلي بنشينيد. آيا وجود هوا را در اطراف خود حس ميكنيد؟ جا به جا شدن هوا را باد ميناميم. در بعضي از روزها باد به تندي ميوزد. اگر در يك روز كه باد ميوزد به اطراف خود نگاه كنيد، ميبينيد كه باد چه چيزهايي را به حركت درميآورد. نگهداشتن چه چيزهايي در باد مشكل است؟ مردم در روزي كه باد ميوزد چگونه راه ميروند؟ اما باد هميشه از يك طرف نميوزد. مهم اين است كه بفهميم باد از كدام طرف ميوزد، تا خودتان را با باد…
يكي از بچه ها: خانم اجازه است دستشويي ما داره ميريزه.
معلم دوم: يه خيابون صبر كن خونه خاله من نزديكه، مي ريم اون جا دستشويي.
يك ماشين باري كه حصار دارد و سه كره اسب سفيد و زيبا را حمل ميكند از كنار اتوبوس رد ميشود. بچه ها نگاه ميكنند. لحظهاي از درس غافل ميشوند.
ماشين مدير در خيابان، ادامه.
معلم ورزش در حال راندن ماشين. قادري در حال ريختن چايي براي مدير. مدير در حال تايپ. سر يك چهار راه مأموري آنها را از وارد شدن به خط ويژة اتوبوس مانع ميشود و با دست علامت ميدهد كه بپيچند.
معلم ورزش: ما دنبال اون دو طبقه ايم كه مدرسه است. اين دفتره.
مأمور طرح اعتنا نميكند و مدام به ماشينهاي ديگر علامت ميدهد كه برگردند. معلم ورزش فرمان ماشين را ميپيچد.
چهارراه شلوغ، ادامه.
سر يك چهارراه شلوغ است. هر چهار چراغ سبز شده است. ماشينها درهم شدهاند. در جنب اتوبوس يك آمبولانس مدام آژير ميكشد. معلم پنجم كه حرف ميزند، صدايش شنيده نميشود و فقط صداي آژير ميآيد. معلم پنجم حرفش را قطع ميكند. صداي آژير قطع ميشود. دوبار شروع ميكند، صداي آژير هم شروع ميشود. گويي از دهان او صداي آژير ميآيد. ناظم وسط چهارراه، راه باز ميكند. معلم ورزش و مدير هم سر ميرسند. معلم پنجم هم به كمك آنها ميرود و شروع به باز كردن چهارراه ميكند. بچه هاي كلاس پنجم شلوغ ميكنند. دو نفر كه جلو نشسته اند با دست و پا اداي راندن ماشين را از خود درميآورند. يكي دو نفر از پنجميها از پنجره به درخت آويزان ميشوند و پائين ميروند. هنوز يكي از يچه ها نور خورشيد را با آينه به چشم اين و آن مياندازد. چهار چراغ راهنمايي قرمز شده است. چهارراه فرقي نكرده است. در ماشينهاي اطراف كسي شيشه را بالا كشيده با ضبط واكمن و گوشياش موزيك گوش ميكند. قادري براي بچة معلم اول قنداب درست كرده است. رانندة دو طبقه، بچه هاي كلاس پنجم را ساكت ميكند. معلم ورزش با سوت، بچه هاي كلاس پنجم را از اتوبوس پائين كشيده در يك صف پشت هم ميدواند. بارها از چهارراه رد ميشوند، اما راه باز نميشود. مردم بعضي حواسشان متوجه تماشاي ماشين دو طبقة مدرسه شده است.
راه باز ميشود. جلوي اتوبوس دو طبقه خالي است. اتوبوس خاموش كرده است و روشن نميشود. آمبولانس و ماشينهاي پشت سر، بوق ميزنند. معلم ورزش و بچه ها دو طبقه را هل ميدهند تا روشن ميشود. موتور لنگ ناظم پيشاپيش اتوبوس راه ميافتد و راه باز ميكند. گاهي جلوي ماشينهاي ديگر را ميگيرد تا اتوبوس رد بشود. از اتوبوس يك طبقه خبري نيست.
اتوبوس يك طبقه، خيابان ديگر.
اتوبوس يك طبقه را بكسل يدك كش شركت واحد كردهاند و به سمت يك گاراژ ميبرند. معلم سوم و چهارم با لباس هاي روغني ترك يدك كش. بچه ها يك طبقه را با هلهله و شادي روي سر گذاشتهاند. راننده خيس عرق و كلافه است.
خيابانها، ادامه.
موتور ناظم پيشاپيش در حركت. گاهي دور اتوبوس ميچرخد و به ديكتة آنها نظارت ميكند. كسي در حال تقلب است ناظم ميبيند.
موتورسواري: (از روبرو) موتوريها رو ميگيرن.
ناظم موتورش را سوار دو طبقه كرده و از كنار پليس هايي كه موتورسوارها را دستگير ميكنند، عبور ميكند. كمي پائينتر تصادف شده است.
خيابان ديگر، ادامه.
به خيابان ديگري ميپيچند؛ اتوبوسهاي ديگر كه مدرسه شدهاند كنار خيابان پارك كرده اند. از ديد ناظم همة اعضاي كلاسها براي آنها دست تكان ميدهند. روي هر اتوبوس نام يك مدرسه ذكر شده است. اتوبوس ميايستد. ناظم از اتوبوس پائين ميآيد. از هر طرف اتوبوسهاي پر از بچه، ناظم را احاطه كرده اند. به درختي زنگي آويخته است. ناظم زنگ مدرسه را ميزند و از ته دل فرياد ميكشد. بچه هاي همة اتوبوسها با فرياد و شادي به بيرون ميريزند. در بعضي از وانت ها و كاميون ها مردم زندگي مي كنند. موتور سه چرخه ها مغازه هاي در حال حركتند. اين جا گويي يك شهر ديگر است. برادر زن جاهل ناظم يك تريلي خانه شده را مي راند. درون خانه زن و بچه ناظم ديده مي شوند.
برادر زن ناظم: عاقبت به خير شديم. ما هم زديم به كار فرهنگي!.
ناظم با چكش، خشمناك به سوي زنگ مي دود و آن را مي كوبد.
1364
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
ابزارهای موضوع |
|
نحوه نمایش |
حالت ترکیبی
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 01:11 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|