بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 03-01-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان بسیار زیبا - جذاب و خواندنی لحظه های بی تو

رمان بسیار زیبا - جذاب و خواندنی لحظه های بی تو
قسمت اول
صدای همهمه و گفتگو مهمانی دوستانه خانه فرامرز را پر کرده بود میهمانها دوبدو یا به صورت گروهی گرد هم نشسته هر کدام درباره موضوع مورد بحث خودشان صحبت می کردند یکی درباره گرانی دیگری راجع به مدل های جدید ماشین , آن یکی پیرامون ازدواج و گروهی هم گرداگرد تفاهم در زندگی زناشویی و حق زن و مرد در زندگی گفتگو می کردند.
مهمانی منزل فرامرز به مناسبت فارغ التحصیل شدنش در رشته مهندسی ساختمان برپا شده و میهمانان همه از دوستان نزدیکش بودند. پیش از اینکه آن مجلس گرمای دلچسب خود را بیابد موزیک ملایمی فضای شاعرانه به این جمع صمیمی بخشیده بود و وقتی بر تعداد میهمانان افزوده شد و هر کس هم کلام مورد نظرش را یافت آرام, آرام مهمانی رنگ دیگری گرفت.
دو خانم جوان در گوشه ای نشسته و پیرامو مسئله ازدواج داد سخن سر می دادند:
- این روزها به هیچ مردی نمیشه اعتماد کرد هر کدومشون یه جور خرده شیشه دارن.
دیگری که (( شقایق)) نام داشت و معلوم بود آشنایی و صمیمیتی دیرینه با دوست مخاطبش دارد پاسخ داد:
- آره جونم منم همین عقیده رو دارم و با تجربه تلخی که در گذشته داشتم یا دیگه ازدواج نمی کنم یا اگه خواستم ازدواج کنم با دقت درباره این مسئله تصمیم می گیرم.
- آخه تو خیلی بد اوردی با کسی زندگی می کردی که اصلا مفهوم و معنی زندگی زناشویی را نمی فهمید.
- درسته اون از زندگی با زن فقط می خواست کسی کلفت خونش باشه و از بچه هاش مراقبت کنه , منم نمی تونستم با این وضع کنار بیام و عشقمو به پای کسی بریزم که اصلا نمی دونه عشق یعنی چی...! البته ناگفته نمونه , به عنوان یه دوست خیلی هم با وفا و انسان بود ولی همسر خوبی نبود.
- حالا می خوای چکار کنی؟ تا آخر عمرت که نمی تونی همینطور زندگی کنی...!
- هیچی ... تا وقتی مردی رو که بتونه زخم های دلم رو مرحم بذاره پیدا نکردم ازدواج نمی کنم و تنها می مونم.
- والا منم دل خوشی از شوهرم ندارم خودت که میدونی با هزار جور التماس و وعده و عید اومد خواستگاری و منو گرفت , حالا آقا زیر سرشون بلند شده هر روز به یکی پیله می کنه, تازه خجالتم نمی کشه جلوی روی من می شینه و ساعت ها با این زن و او ن زن تلفنی حرف می زنه.....
همینطور که ایندو با هم گفتگو می کردند, توجهشان به سخنان گروهی که کمی دورتر از آنها نشسته و گرم صحبت بودند جلب شد و چون بحث این گروه پیرامون مساثل زناشویی بود ترجیح دادند به سخنان آنان گوش بسپارند.
یکی می گفت:
- تفاهم در زندگی های مشترک نقش بسزایی داره و زوجی خوشبختن که به معنای واقعی با هم تفاهم داشته باشن.
شخص دیگر از او پرسید:
- شما تفاهم رو در چه چیز می دونین؟
شخص اول پاسخ داد:
- تفاهم رو در اتفاق نظر زن و شوهر درباره موضوعات بدون اینکه در رابطه با اون موضوع با هم مشاجره کنن می دونم....
((شهروز)) که جوانی با شخصیت و خوش رو بود رشته کلام را به دست گرفت و گفت:
- متاسفانه در جامعه ما معنای زناشویی اونطور که باید جا نیفتاده و نه زن نه مرد درک کاملی از در کنار هم بودن و از زندگی لذت بردن ندارن و تنها به عنوان انجام وظیفه شخصی و اجتماعی با هم زندگی می کنن . زن به مرد تنها به چشم نون آور خونه یعنی کسی که پول در می آره نه شخصی که باید در کنارش احساس آرامش کنه نگاه می کنه و مرد هم به زن به عنوان کارگر و شخصی که سمت تربیت کننده بچه ها رو به عهده داره و همچنین در مواقع نیاز بعضی از نیازهاشو مرتفع می کنه نگاه می کنه, نه کسی که باید عشق و احساسش رو نثارش کنه و از در کنارش بودن لذت ببره و در جوارش خودش رو خوشبخت بدونه. متا سفانه درک اینکه معنی همسر اینه که دو نفر در کنار هم یکی می شن برای زوجهای جامعه ما سنگینه: حاضرین در راه دوستان و آشنایان سر فدا کنن, اما نسبت به همسر شون سرپا بی توجهن, در حالیکه این همسره که باید در غم ها و شادیها بهترین مدد کار باشه و کانون خانواده رو سرشار از عشق و محبت بکنه/
کسی از شهروز پرسید:
- خود شما با توجه به سن کمی که دارین اگر ازدواج بکنین چه رفتاری رو پی می گیرین؟
- شهروز بدون تامل پاسخ داد:
- همسرم رو تاج سرم می دونم... همسر من خانم خونه منه, نه کارگر ...چراغ خونه من به وجود اون روشنه و این نکته رو باور دارم که اگه دوستش داشته باشم دوستم خواهد داشت و اگه براش از جونم بگذارم برام از جونش مایه می گذاره.
توجه اگثر مدعوین به این گروه خصوصا به (( شهروز )) که سخنان مثبتی را در این رابطه به زبان می آورد جلب شده بود. سکوت مجلس را در مشت خود گرفته و تقریبا همه حضار به صحبت های گرم و پخته این جوان گوش فرا داده بودند.
(( شهروز)) جوانی بشاش, خونگرم و جذاب بود. هیچ سخنی را بدون دلیل به لب نمی آورد و درباره مطالبی که از آن اطلاع کافی نداشت چیزی نمی گفت و تنها شنونده بود. او در رفاه بزرگ شده و از دوستان دانشکده و بسیار نزدیک فرامرز بود قدی نسبتا بلند, چهره ای گشاده و صورتی گرد و پوستی سفید داشت. چشم هایش کشیده بادامی ابروان کمانی پیوسته گونه هایی صورتی و لبانی سرخ داشت و همه اینها به هنگامی که صورتش را مثل آن شب اصلاح دقیقی می کرد دو چندان جلوه می کرد.
او جوانی خوش پوش با اندامی متناسب بود و دل هر صاحب ذوق حنس مخالفی را به تپش می انداخت خصوصا که در عنفوان جوانی و در سنین بیست و یک و بیست و دو سالگی قرار داشت و حال که درباره زندگی زناشویی به این زیبایی و فصاحت سخن می گفت توجه (( شقایق)) و دوستش (( نسترن)) را کاملا به خود جلب کرده بود.(( شقایق)) که از دوستان خواهر فرامرز ((نسرین)) به مهمانی دعوت شده بود با خود می اندیشید:
-(( عجب جوون جالبیه.. با اینکه سنی نداره معلوم نیست این همه اطلاعات رو از کجا آورده خوش به حال کسی که با او ازدواج کنه...طوری این حرفا رو می زنه که انگار چند ساله داره زن داری می کنه ولی نه به سنش می خوره ازدواج کرده باشه نه حلقه دستشه..! راستی اسمش چیه؟ به قیافش می خوره کم سن باشه باید ته و توی همه اینارو در بیارم...))
همینطور که شهروز سخن می گفت متوجه دو جفت چشم که شدیدا او را تحت نظر گرفته بودند شد... صاحب یک جفت چشم را می شناخت, ( نسرین) دوست خواهر فرامرز اما آن دو جفت دیگر از آن که بود؟... نگاهش لرزه ای به تن شهروز انداخت. با دو چشم قهوه ای تیره ای که آتش از آن می ریخت با نگاهی سرشار از تمنا به لب های شهروز که با کلام گیرایش سخن می گفت خیره دیده دوخته بود.
شهروز متوجه حالت نگاه او شد ولی به روی خود نیاورد از آن گذشت و به سخنانش ادامه داد در همان حال در دل می گفت:
(( باید منتظر باشم یکی از این دو نفر یا نسرین یا اون دوستش بزودی عکس العملی از خودشون نشون بدن...))
وقتی کمی از شور و حال بحث کاسته شد یکی از مدعوین که ویولن به همراه داشت سازش را به دست گرفت به آرامی و با احساسی عمیق آهنگ سوزناکی نواخت و به مجلس حال تازه ای بخشید سپس میهمانان برای صرف شام سر میز دعوت شدند.
میز شام با انواع غذاهای متنوع ایرانی و فرنگی تزئین شده بود و با دسر های خوشمزه و رنگارنگ جلوه خاصی در چشم بیننده داشت.
هنگامیکه همه مشغول صرف شام بودند شقایق خودش را به خواهر فرامرز رساند و گفت:
- ((یگانه)) جون دستتون درد نکنه چه میز قشنگی چیدیدن .. انشاالله عروسی فرامرز خان...
و پس از کمی سکوت افزود :
- نمی خوای منو کامل به فرامرز معرفی کنی؟!
یگانه با لبخند دوستانه ای خطاب به شقای گفت:
- جرا عزیزم... با من بیا...
سپس دست او را گرتف و با خود به سمت فرامرز کشید . وقتی به برادرش رسید گفت:
- برادرجون, این خانم محترم از دوستان خوب نسرین هستن که امشب به ما افتخار دادن و به همراه نسرین جون به جشن ما اومدن اسمشون هم شقایقه!
فرامرز بسیار مودبانه و سنگین به علامت احترام سر فرود آورد و گفت:
- خانم محترم از اشنایی با شما خیلی خوشوقتم به مهمانی ما خوش آومدین
شقایق لبخند شیرینی به لب آورد و گفت:
- سلام برای من آشنایی با شما کمال سعادته...
و پس از رد و بدل کردن تعارف های معمول هر کدام برای کشیدن شام سر میز رفتند.
وقای شقایق غذایش را کشید نزد فرامرز بازگشت و بدون مقدمه پرسید:
- آقا فرامرز معذرت می خوام.. اسم اون دوست چشم و ابرو مشکی تون چیه؟
فرامرز متعجب از سوال کرد:
- چطور مگه؟!!!
شقایق دستپاچه پاسخ داد:
- همینطوری پرسیدم...خیلی به نظرم آشنا می یان...!
- شهروز..ایشون از دوستای بسیار خوب و خوش ذوق منن گهگاه شعر می گن و حسابی اهل کتابن.
- راستی!؟ چه جالب از طرز بیانشون مشخصه. ولی ایشون که خیلی جوونن...!
- خانم شقایق عزیز ..درست گفتم؟! عذر می خوان اسم شما شقایق دیگه؟!
- بله
- عرض میکردم...طبع شعر و این جور چیزا به سن و سال ربطی نداره.
شقایق سرش را فرود آورد و گفت:
- کاملا درسته حق با شماست . در هر حال ازتون متشکرم.
و باز لبخند گذرایی نثار فرامر کرد و دوباره به سوی میز شام روان شد.
شهروز مشغول انتخاب نوع غذا و دسر بود که ناگاه نگاهش در نگاه شیرین شقایق که در کنارش ایستاده بود گره خورد. شقایق خطاب به شهروز گفت:
- آقای شهروز عزیز از صحبتهای پر بار و گهر بار شما لذب بردیم و استفاده کردیم.
شهروز با حالت خاصی پاسخ داد:
- اختیار دارین سرکار خانم. گوهرهای عرایض بنده در مقابل چشمای ستاره بارون شما هیچه
شقایق که از این تعری ف شهروز به هیجان آمده بود خنده شیرینی بر لب آورد و گفت:
- شما لطف دارین...
شهروز در دل اندیشید:
(( اسم منو از کجا می دونه..؟!))
و به راحتی موضوع را فراموش کرد و به چهره شقایق خیره شد
او زنی سی یا سی و یک ساله به نظر میرسید. با موهای کوتاه طلایی بسیار خوش حالت که به چهره گرد و تا حدودی سبزه کمرنگ ولی با نمک او زیبایی خاصی می بخشید. ابروان پر و خوش نقشی داشت که به نحو بسیار جذابی از وسط برداشته شده و با قوس زیبایی سایبان چشمان کشیده قهوه ای سوخته اش شده بود. در چشم هایش شب پر ستاره ای نهفته بود که دل آدمی را در هم می فشرد و گویی قصه های شهرزاد داستان هزار وی کش ب در قرینه خوش ترکیب چشمانش نهفته است. بینی باریک و بسیار زیبایی پیشانی بلندش را به گوه های برجسته و در انتها به لب های گوشت آلود و سرخش پیوند داده بود که در دل هر مردی شراری از عشق برپا می کرد و با گردنی کشیده و صاف حالتی زیبا به چهره جذاب و دلفریبش می بخشید. اندامی کاملا ترکه ای داشت و قدش کمی از شهروز کوتاهتر بود. پاهای خوش تراش و زیبایش که با دیگر اعضای اندام مناسبش توازن بی نظریری داشت پنجه به دل هر صاحب ذوقی می کشید و او همینطور با دو چشم شرر بارش به چشمان بادامی شهروز دیده دوخته بود.
شقایق اشاره به دسر خاصی کرد و گفت:
- حتما از این دسر میل کنین خیلی خوشمزه و لذیذه
شهروز جالت قشنگی به چشمانش داد و با لحن زیبایی گفت:
- دسری که مورد پسند ذائقه خانم زیبایی مث شما باشه حتما هم خوشمزه س...
و سرش را به نشان تشکر فرود آورد... وقتی دوباره به چهره زن نگاه کرد یک خال خوشرنگ و زیبا و کوچک در گوشه سمت راست صورت بین گونه و لب بالای او توجه شهروز را بیش از پیش به خود جلب کرد و در ذهن اندیشید:
(( این هم از تندیس های خارق العاده دست خداونده و خدا چه زیبا این قشنگی ها رو در چهره اون کنار هم قرار داده و الحق که در حق این زن سنگ تموم گذاشته..))
سپس خطاب به شقایق گفت:
- اول اجازه بدین یه کم از دسر رو امتحان کنم البته مطمئنم که می پسندم..
- خواهش می کنم اگه دلتو می خواد از گوشه بشقاب من بخورین...
- اشکالی نداره؟!
- نه خیر.. ابدا
شهروز کمی از دسر شقایق خورد و گفت:
- چخ شیریمخ ئرسن کث نگاه شما...
شقایق که پیدا بود از این تعارف شهروز خیلی خوشش آمده خنده شیطنت باری کرد و گفت:
- شما خیلی به من لطف دارین... این هم نظر لطف شماست...
و افزود:
- اجازه بدین... خودم براتو دسر می کشم.
- نه... راضی به زحمت شما نیستم.
- چه زحمتی؟ باعث افتخار منه
سپس ظرفی برداشت و به سمت میز دسر رفت ظرف را از دسر انتخابی اش پر کرد سپس به سوی شهروز بازگشت و بشقاب را به دست او داد و گفت
- آقای شهروز امیدوارم منو فراموش نکنین
- چطور؟ من هرگز بانوی زیبایی مث شما که از شاهکارهای خلقته رو فراموش نمی کنم
شقای خنده شیرینی کرد و گفت:
- من در امور مربوط به زندگی به نصایح شما خیلی نیاز دارم
شهروز با فروتنی سرش را پایین آورد و گفت:
- نه خانم عزیز اونطور که فکر می کنین نیست م ن هنوز خیلی خامم و خودم محتاج نصیحت..!
- نر هر صورت از شما میخوام در آینده منو راهنمایی کنین.
- حتما تا جایی که از دستم بر بیاد در خدمتتون هستم
و پس از کمی مکث افزود:
- راستی من اسم شما رو نمی دونم...!
شقایق خندید و گفت:
- ببخشید یادم رفت خودمو معرفی کنم. من شقایق هستم.
- چه اسم قشنگی... اسمتون مث خودتون گله...
شقایق خندید و شهروز هم پس از تشکر از دسر به سوی صندلیش رفت و به صرف شام پرداخت.
پس از به پایان رسیدن شام حضار در جای خود نشستند و نوازنده ویولن به نواختن سازش پرداخت. پس از او یکی از دوستان فرامرز پشت پیانو نشست و یکی از تصنیف های زیبای روز را نواخت. مجلس حال و هوای قشنگی گرفته بود. فرامرز چراغ ها را خاموش و شمع روشن کرده بود. سپس یکی دیگر از دوستان گیتارش را به دست گفت و همراه با نواختن ساز با صدای گیرایش شروع به خواندن کرد و این دسته کارها به قضای شاعرانه مجلس لحظه به لحظه رنگی روییای می زد.
در طول اجرای این برنامه ها شقایق چشم از چهره شهروز بر نداشت و در خلسه عمیقی فرو رفته بود.
با خود فکر می کرد:
(( چه پسر سنگین و جذابیه. با اینجال که سن و سالی نداره چه قشنگ حرف می زنه کاش یه کم سنش بیشتر بود کاش می تونستم باهاش دوست باشم و حداقل از راهنمایی هاش استفاده کنم...))
فرامرز کنار شهروز نشسته بود و دستش را دور گردن او حلقه کرده و به آرامی با دوست عزیزش گفتگو می کرد.....
شهروز پرسید:
- فرامرز جون خانمی که او روبرو کنار نسرین نشسته و اکثرا حواسش به ماست کیه؟!
- نمی دونم منم دفعه اولیه که می بینمش مث اینکه از دوستای نسرین دوست یکانه است.
- چه زن قشنگیه...حلقه هم تو دستش نیس, شوهرش رو هم ندیدم.
- نه اینطور که جسته گریخته شنیدم تازه از شوهرش جدا شده چند وقت پیش یگانه داشت درباره او با مامان صحبت می کرد منم بر حسب تصادف شنیدم
- در هر صورت به نظر من این زن یکی از شاهکارهای خلقته..چه صدای خوش آهنگ و خوش طنین قشنگی هم داره صداش به آدم آرامش میده..
- آره امشب یه کم با من صحبت کرد..درباره تو هم پرسید
شهروز دستپاچه سوال کرد:
- چی؟ از من؟!
- فرامرز به آرامی پاسخ داد:
- راجع به اسم و رسمت می پرسید...
شهروز با عجله پرسید:
- خب تو چی گفتی؟
فرامرز نگاهی به شهروز کرد و گفت:
- چرا هول شدی؟ خوب معلومه چی گفتم...گفتم شاعر و صاحب ذوقی
شهروز مدت کوتاهی به فکر فرو رفت و سپس گفت:
- پس برای همین بود که با خودمم صحبت کرد
- به تو چی گفت؟
شهروز در حالیکه به سوی زن نگاه می کرد گفت:
- هیچی تعارف های معمولی دسر هم برام کشید
فرامرز بی اراده گفت
- زن با شخصیتیه از ظاهرش کاملا مشخصه
شهروز نفس عمیقی کشید و گفت:
- آره ولی ظاهرا غیر قابل دسترس
و در دل اندیشید
(( کاش اون همسرم بود ولی حیف که نمیشه حتما توجه امشبش هم به خاطر تعریف های فرامرز بوده...))
و سپس خطاب به فرامرز گفت:
- کاش می تونستم بازم این زن زیبا رو ببینم.
فرامرز خندید و گفت:
- اگه بخوای شرایطش رو برات فراهم می کنم
- نه نیازی نیست. گفتم که به نظر من غیر قابل دسترسه او که نمی آد وقتش رو برای من تلف کنه
فرامرز قیافه حق به جانبی به خود گرفت و گفت:
- پسر مث اینکه خودتو خیلی دست کم گرفتی, اینطوریا که فکر می کنی هم نیست, همه چیز رو بسپار به من....
- گفتم که نه یه موقع چیزی به کسی نگی که دوستی مون بهم می خوره ها... مث اینکه حواست نیس, فاصله سنی ما دوتا یه فاجعه است. این موضوعی نیست که از نظر اجتماع ما قابل پذیرش باشه...اگه یه وقتی رابطه بین ما برقرار بشه با مشکلات زیادی روبرو می شیم.. بهتره اصلا فکرش رو هم نکنم..از اینجا که برم از ذهنم خارج می کنم..
- خودت میدونی از ما گفتم بود.
سپس فرامرز از جایش برخاست و به سوی هدایایی که میهمانان برایش آورده بودند رفت.
پس از باز کردن کادو هایی که به مناسبت فارغ التحصیلی فرامرز برایش آورده بودند.
ارام ارام میهمانها قصد رفتن کردند با میزبان خداحافظی کرده و مجلس را ترک می گفتند.
در این میان شقایق که با همه خداحافظی کرده بود نزد شهروز امد دست او را محکم تر از بقیه فشرد و به گرمی از او خداحافظی کرد و رفت. شهروز پس از اینکه ساعتی دیگر وقتش را با فرامرز و خانواده صمیمی اش گذراند با آنها خداحافظی کرد و راهی منزل شد. اما در بین راه لحظه ای نقش چشم های زیبا و براق شقایق از برابر دیدگانش محو نمی شد.



__________________
پاسخ با نقل قول
  #2  
قدیمی 03-01-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان بسیار زیبا - جذاب و خواندنی لحظه های بی تو
قسمت دوم
از لحظه ای که شقایق از محل برگزاری جشن خارج شد تصمیم گرفت به هر نحو ممکن شهروز را برای خودش تصاحب کند چنان در تصمیمش راسخ و استوار بود که لحظه ای جز به این موضوع نمی اندیشید ذهن مغشوشش را تنها این فکر به بازی می گرفت که چگونه می تواند به تصمیمش جامه عمل بپوشاند به قدری در افکارش غرق بود که کوچکترین توجهی به نسرین که در اتومبیل کنارش نشسته بود و با او سخن می گفت نداشت تنها در سکوت دیده به مقابلش داشت و می اندیشید.
نسرین که هر چه با شقایق حرف می زند هیچ پاسخی نمی شنید همینطور که اتومبیل را می راند نگاهی به او انداخت و به آرامی به شانه اشت زد و گفت :

- هی ...هیچ معلومه کجایی؟یه ساعته دارم باهات حرف می زنم
ناگهان شقایق تکانی خورد و از افکارش جدا شد. لحظه ای نسرین را نگریست لبخندی به روی لبانش آورد و گفت:
- ببخش خیلی خسته شدم اصلا حواسم نبود
نسرین خنده بلندی کرد و گفت:
- ببینم حواست کجاس؟ پیش شهروز که نیس؟
شقایق که توقع شنیدن چنین حرفی را نداشت از سوال نسرین یکه ای خورد و با لکنت زبان پاسخ داد:
- م ,م منطورت چیه؟ برای چی باید به اون فکر کنم؟
نسرین با لحن شیطنت آمیزی گفت:
- آخه تو مهمونی بدجوری رفته بودی تو نخش.....
شقایق با خود اندیشید:
(( شاید راس می گه اصلا کنتلم دست خودم نبود مث اینکه بدجوری دستم رو شده.... به هر شکلی که شده باید شکش رو بر طرف کنم
سپس قدری به خود مسلط شد و گفت:
- نه زیادم بهش توجه نداشتم فقط از حرفاش خیلی خوشم اومد پسر خوبی به نظر می رسید
نسرین گفت:
- آره یگانه خیلی ازش تعریف می کنه می گه دوست صمیمی و نزدیک فرامرزه و همدیگه رو خیلی دوست دارن
شقایق که احساس کرد از این جمله نسرین به نقطه ای برای رسیدن به هدفش نزدیک شده ناگهان گفت:
- راس می گی؟ می تونی شماره تماسشو برام پیدا کنی
نسرین همینطور که می خندید نگاهی به شقایق انداخت و پاسخ داد:
- این که کاری نداره ولی دیدی درست حدس می زندم دلت بدجوری پیشش گیر کرده
شقایق احساس کرد قافیه را باخته است کمی مکث کرد و گفت:
- نسرین جون اشتباه نکن فقط می خوام ازش چند تا سوال بپرسم و گرنه تو فکر می کنی اون پسر بچه جوون به چه درد من می خوره که دلم پیشش گیر کرده باشه او هنوز خیلی جوونه و باید بره دنبال جوونا نه من با این سن و سال.....
نسرین با لحن محکمی گفت:
مگه چند سالته که اینقدر نا امیدی؟ هنوز خیلی راه جلوی روته خوشگل نیستی که هستی خوش تیپ و هیکل نیستی که هستی یه دونه چین و چروکم تو صورتت نیس ازهمه مهمتر پخته و با تجربه نیستی که هستی دیگه چی کم داری که این حرفا رو می زنی؟
شقایق لبخند تلخی به روی لب اورد و گفت:
درسته شاید همه اینا که می گی درست باشه ولی همون پختگی و با تجربگی یه که باعث میشه مث دخترای شونزده هفده ساله فکر نکنم و سراغ اینجور عشقا نرم نسرین من دیگه توی زندگیم دنبال اسباب بازی نمی گردم دیگه از من گذشته مث جوجه عاشقا زانوی غم به بغل بگیرم و ندونم از زندگی چی می خوام
انها به خانه شقایق نزدیک شده بودند نسرین اتومبیل را حلوی آپارتمان شقایق نگهداشت نگاهی پر معنا به او انداخت و گفت
- حق با توئه منم سعی می کنم شماره ای رو که می خوای برات گیر بیارم
سپس یکدیگر را بوسیدند و شقایق از اتومبیل پیاده شد و نسرین اتومبیل را به سوی منزل خود راند.
شقایق به آرامی اما با سری پر سودا وارد خانه شد تا دختر چهارده ساله اش هاله از خواب بیدار نشود و به سرعت خودش را به اتاق خوابش رساند لباسهای مهمانی را با لباسهای خوابش عوض کرد و به نرمی روی بسترش دراز کشید
هر چه می کوشید خواب به چشمانش راه نمی یافت در سیاهی شب تنها به سقف سپید تاقش دیده داشت و به شهروز می اندیشید به اینکه آیا می تواند با او باشد آیا جامعخ این نوع ارتباط با چنین فاصله سنی را خواهد پذیرفت؟ اصلا درست است آنها با هم باشند و هزاران سوال دیگر که ذهن خسته او را به بازی می گرفت
از طرفی قلب او به کویری می مانست که زمینش از بی آبی و خشکی ترک خورده و نیاز به بارانی داشت تا ترک هایش را بپوشاند شقایق تشنه عشق بود تشنه باران محبتی که بر زمین ترک خورده دلش نم نم و به درازا ببارد و سرزمین خشک قلبش را سیراب سازد.
او هنوز جوان و شاداب بود و در قلب جوانش دنیایی هیاهو و انرژی های پنهان اندوخته داشت تا بر مقدم کسی که لیاقت فرمانروایی سرزمین دلش را دارد نثار کند نیاز به عشق را در تک تک یاخته هایش حس می کرد و عشق شهروز را همچون مامنی از آسایش محض می دانست تا مرحمی بر زخمهای دل شرحه شرحه اش باشد.
هجوم این افکار چنان بود که شقایق در چشمانش احساس خواب نمی کرد
پاسی از شب رفته و صبح نزدیک بود که عاقبت شقایق با خوردن دو قرص خواب آور تن به پنجه های نرم و لطیف خواب سپرد.
شب از نیمه گذشته بود که شهروز به خانه رسید پدر و ماردش در بستر خفته بودند و سکوت بر آن محیط خیمه زده بود او یکراست به اتاقش رفت و لباس از تن در آورد و خودش را روی تختخواب انداخت چراغ خواب کنار بسترش را روشن کرد و نوار کاستی داخل ضبط صوت گذاشت صدایش را ملایم کرد و به همراه شنیدن صدای خواننده به فکر فرو رفت:
چه شب عجیبی بود چرا باید این جشمای گیرا و نافذ رو می دیدم؟ سرنوشت چه بازی ای برام تو سینه اش مخفی کرده چرا نمی تونم فکرش رو از سرم بیرون کنم؟ پسریه کم منطقی باش این زن لقمه دهن تو نیست نه سن و سالش به تو می خوره نه کلاس و شخصیتش. تازه به اطرافیانت می خوای چی بگی راستی من نمی دونم او ن بچه هم داره یا نه خب حتما داره باید فراموشش کنم. منطق اینو میگه ولی هر کاری می کنم از فکرم بیرون نمی ره چه موهای طلایی قشنگی داشت درست همون رنگی که همیشه دوست داشتم چهره اش مث عروسک بود دلم می خواست می شستم و تا قیامت نگاش می کردم فقط همین
و بی اختیار این جمله در ذهنش طنین انداخت:
خدایا چی میشه اگه شقایق مال من بشه؟
و بعد در دل نالید
اما حیف که نمیشه این زن همونه که همیشه دنبالش می گشتم خوش به حال کسی که باهاش زندگی بکنه اگه قدرش رو بدنه خوشبخت ترین مرد دنیاست ولی برای چی از شوهرش جدا شده؟ به نظر رن فهمیده و مهربونی میرسه....
او تا ساعتی غرف در رویا ها شقایق و خودش را زیر یک سقف دید و پس از ساعتی هنگامیکه سپیده صبخ نور کم رنگی به اتاق خوابش پاشید مست از یاد شقایق به خواب رفت....
و در این لحظات خواننده همچنان با صدای سوزناکش می خواند:

وقتی که عشق میاد, سفره رنگینی داره که نگو, عالم شیرینی داره که نپرس
وقتی که کوچ می کنه روزهای غنگینی داره که نگو یکه غم سنگینی داره که نپرس
چه اومد ن و چه رفتنی داره عشق
انگار با دل ها دشمنی داره عشق
وقتی عشق می خواد بیاد امید جلو جلو میاد آرزوهای نو میاد
مهر میاد ماه میاد روزهای دلخواه میاد
اما با رفتن عشق از چشم عاشق خواب میره از دل عاشق تاب میره
رنج میاد عذاب میاد عمهای بی حساب میاد
جه اومدن و چه رفتنی داره عشق
انگار با دل ها دشمنی داره عشق
روزای اول عشق که دل پر از محبته صفای بی نهایته
همه کس خوب همه محبوب همه جا قشنگه قشنگه
روزای آخر عشق که چشما بی فروغ میشه حقیقتا دروغ میشه
همه کس بد همه چیز زشت همه جا بی رنگه بی رنگه
چه اومدن و چه رفتنی داره عشق
انگار با دلها دشمنی داره عشق
__________________
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 03-01-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

لحظه های بی تو (فصل سوم)
شهروز به امتحانات پایان ترم بهاره نزدیک می شد و سرش کاملا با برنامه های درسی گرم بود در چنین شرایطی وقت فکر کردن به موضوع دیگری را نداشت صبح از خواب بر می خواست کیف دستی اش را بر می داشت و راهی دانشکده می شد محیط دانشکده بسیار دوستانه بود و همه بچه های دانشگاه با هم دوست بودند خوصوا شهروز که هر صبج با چهره ای بشاش و پر انرژی وارد دانشگاه می شد با سیمای جذاب و مردانه اش بیشتر از سایرین مورد توجه قرار می گرفت. همه دوستش داشتند و به او احترام می گذاشتند. در این بین شهروز و فرامرز که جالا دیگر درسش تمام شده بود هر روز خارج از دانشگاه یکدیگر را می دیدند و از حال هم با خبر می شدند. آن دو علاوه بر هم دانشکده بودن و صمیمیت خانواده شان با همر شریک کاری نیز بودند و اعلب معاملاتی را مشترکا انجام می دادند و باتفاق یک دفتر مهندسی راه انداخته و کار می کردند. روی فرامرز به شهروز گفت: - راستی دیروز نسرین حالت را می پرسید. - شهروز بی تفاوت سوال کرد: - چطور؟ - هیچی می گفت جرفای اونشب روش تاثیر قشنگی گذاشته می خواست باهات حرف بزنه دنبال شماره تلفنت می گشتپ شهروز اخمهایش را در هم کشید: چه حرفی؟ بابا ناسلامتی تو خانواده ای به دنیا اومدی که سطح فرهنگشون بالاس بعضی وقتا ممکنه کسی بخواد از آدم سوالی چیزی بپرسه این که عجیب و غریب نیست! شهروز نگاه تند و گذرایی به فرامرز انداخت و گفت: تو که شماره تلفن ندادی ؟ من هزار بار بهت گفتم شماره منو به کسی نده من نه ولی قبل از اینکه من از موضوع با خبر بشم به یگانه گفته بود خوب اون چند بار شماره خونتون رو گرفته بود که نسرین از خونه ما باهات حرف بزنه چون اشغال بود شماره رو به نسرین میده که خودش باهات تماس بگیره بعدش موضوع رو به من گفتن شهروز با ناراحتی غرید: چرا این کار رو کرد؟ من حوصله این کارها را ندارم - پسر مگه تو از آدم به دوری که این حرفا را می زنی؟ اون یه زن محترم شوهر داره که می خواد از مطالعات تو توی زندگیش استفاده کنه این که ناراحتی نداره داری خودتو می کشی یه تلفن میزنه چهار تا کلمه باهات حرف میزنه تموم میشه میره پی کارش شایدم یادش رفته باشه و موضوع منتفی بشه. بعد مکث کوتاهی کرد و با لحن شیطنت آمیزی گفت: - تازه ناقلا می تونی درباره شقایق ام ازش بپرسی اخم های شهروز بیشتر در هم رفت و گفت: - اگه می خواستم توی این یک ماه و نیم که از مهمونی تو می گذره پی موضوع رو می گرفتم تو اصلا می فهمی چی داری میگی؟ من حوصله ندارم شب امتحانی فکرمو خراب کنم اصلا بهش بگو هر حرفی داره به تو بزنه من به تو جواب میدم.... فرامرز با عصبانیت گفت: - حالا چرا قاطی کردی باشه حرفی نیست ولی شخصیت خودت میره زیر سوال به یگانه می گم بهش بگه به تو تلفن نزنه. مدتی سکوت میان این دو دوست صمیمی حاکم بود...پس از مهمانی فرامرز شهروز چندین بار به شقایق فکر کرده بود و هر بار به این نتیجه می رسید که شقایق برای او جفت ناهماهنگی است به همین خاطر تصمیم گرفت درباره اش فکر نکند و ذهنش را متوجه مطالب دیگری سازد ولی نگاه نافذ شقایق چیزی نبود که دست از سرش بردارد و یادش هر لحظه توفانی در دل شهروز بپای می کرد. بعضی اوقات که فکرش در جاهای دیگر و به مطالب دیگری مشغول بود نه ناگاه تصویر چهره و از همه واضح تر چشمان شقایق در برابر دیدگانش جان گرفت انگار که گویی مقابلش نشسته و با او صحبت می کند. شهروز کمی فکر کرد و گفت: - فعلا نمی خواد چیزی بگی بذار ببینم چی پیش میاد فرامرز خندید و گفت: - باشه ولی بچه جون اینقدر زود جوش نیار از تو بعیده بدون فکر حرف بزنی. آن روز گذشت و خبری از نسرین نشد چند روز دیگر هم به همین منوال گذشت و باز تلفنی به شهروز نشد و شهروز هم از فرامرز خبری در این رابطه نگرفت. رفته رفته شهروز موضوع را فراموش کرد و مشغول درس خواندن و امتحان شد پس از مدتی امتحانات شهروز تمام شد و او وقت بیشتری برای مطالعه آزاد بدست آورد تعطیلات میان ترم تابستانی هم شروع شده بود و شهروز تصمیم داشت تعطیلات آنسال را فقط به مطالعه بپردازد به همین منطور هر گاه فرصتی پیدا می کرد وقت آزادش را صرف مطالعه می نمود ** روز شقایق در خانه مشغول رسیدگی به امور دخترش بود که صدای زنگ تلفن او را به سوی خود خواند. در آن سوی خط صدای نسرین بود که می گفت: چطوری دختر؟؟؟ شقایق خندید. - تویی نسرین جون.. .سلام خوبم تو خوبی؟ - مرسی خبر خوبی برات دارم - چی شده؟ نکنه مچ شوهرت را گرفتی که اینقدر خوشحالی؟ - مچ اون که دیگه گرفتن نداره .. وقتی دیگه علنی جلوی من همه کار می کنه که دیگه مچی نمی مونه که بخوام بگیرم...هر چی باهاش دعوا و بگو مگو می کنم بدتر میشه - پس چی شده؟ خبر خوشت چیه؟ - باید مژدگانی بدی تا بهت بگم - بگو دیگه خودتو لوس نکن - نه آخه همینجوری نمی شه - چی چی رو نمی شه بگو ببینم چی شده؟ - باشه بهت می گم ولی یادت باشه بهم مژدگانی ندادی - اوووه بابا منو کشتی تا یه خبر بدی ...حالا بگو ببینم اصلا ارزش مژدگانی داره یا نه - شماره خونه شهروز اینا رو برات گرفتم........ - شقایق که توقع شنیدن این جمله را نداشت احساس کرد که خودش را باخته است و زبانش بند آمده به همین دلیل مدت کوتاهی چیزی نگفت پس از مدتی نسرین پرسید: - شقایق.....شقایق.....چرا حرفی نمی زنی؟ شنیدی چی بهت گفتم؟ تلفنو قطع کردی ؟ شقایق...شقایق ناگهان شقایق به خودش آمد و گفت: - هان؟ ...چیه....؟ - سپس دوباره مکس کرد و پرسید: - گفتی شماره شهروز رو گرفتی؟ چه جوری ؟ از کی؟ نسرین خندید گفت: - بابا بدجوری گلوت گیر کرده حسابی هول شدی از یگانه گرفتم - ولی چه جوری؟ چی بهش گفتی؟ - رفتم خونشون نشسته بودیم و داشتیم فیلم مهمونی اونشب رو تماشا می کردیم که دیدم برای گرفتن شماره تلفن شهروز بهترین موفعیته بهش گفتم این شهروز چه پسر خوبیه و شروع کردم ازش تعریف کردن و آخر سرم گفتم که چون اطلاعاتش زیاده دلم می خواد مث یه مشاور درباره زندگیم باهاش مشورت کنم انم رفت دفترچه تلفنشونو آور و شماره را گرفت تا من با شهروز خرف بزنم..چند بار گرفت و تلفن اشغال بود که دیگه خسته شد شماره رو به من داد و گفت که خودم بهش زنگ بزنم... شقایق خندید و گفت: - ای کلک اگه تلفنو جواب می داد یا اینکه یگانه می گفت یه روز دیگه بیا باهاش حرف بزن چکار می کردی نسرین کمی فکر کرد و گفت: - هیچی خلاصه یه جوری شماره رو می گرفتم دیگه...حالا یه کاغذ و قلم بردار و شماره رو بنویس شقایق شماره را یادداشت کرد و پس از کمی صحبت دیگر گوشی را گذاشت. چند لحظه ای همانجا کنار تلفن نشست و اندیشید: حالا من با این شماره تلفن چکار کنم بهش زنگ بزنم یا نه؟ اصلا منو یادش هست؟ نکنه بهم محل نذاره و خودمو کوچیک کنم؟ باید یه چند وقتی حسابی روی این موضوع فکر کنم و همینچوری بی گدار به آب نزنم.... سپس شماره تلفن شهروز را در گوشه ای از دفترچه تلفنش گذاشت و با ری پر سودا سراغ دخترش رفت.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 03-01-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

لحظه های بی تو (فصل چهارم)


عصر یک روز پنج شنبه در اواسط تیر ماه شهروز پشت میز مطالعه اش نشسته بود و فارع از هر فکر دیگر کتاب می خواند چنان غر در مطالب کتاب بودکه وقتی زنگ تلفن به صدا در آمد ناگهان مثل فنر از جا پرید... در دل اندیشید:
معلوم نیست کیه که اینقدر بی موقع طنگ میزنه؟
شهروز در خانه تنها بود به همین دلیل باید خودش جواب تلفن را می داد پس با بی میلی دستش را دراز کرد و از گوشه سمت چپ میز مطالعه اش گوش را برداشت:
- بله
- سلام
- علیک سلام ...بفرمایین
- ممکنه با آقا شهروز صحبت کنم؟!
- البته...خودم هستم
- منو به جا نیاوردین؟
- متاسفانه خیر اگر ممکنه خودتونو معرفی بفرمایین
- کمی فکر کنین شاید به جا بیاورید.
شهروز که نا خود آگاه جذب صدای زیبایی که از آنسوی خط با آن سخن می گفت شده بود دلش می خواست با صاحب صدا بیشتر صحبت کند. بی میلی پیش از پاسخ گویی تلفن را فراموش کرد و گفت:
- یک کم صحبت کنین شاید صداتونو شناختم
- بسیار خوب حالتو ن که خوبه؟
- خدا را شکر بد نیستم
- چه کارا می کردید؟
- مطالعه
- از درس و دانشگاه چه خبر؟
- مشغولم
- جالا چرا اینقدر کوتاه جواب میدین؟ از صحبت کردن با من ناراحتین؟
شهروز که دست و پایش را گم کرده بود و برای اینکه کسی که پشت خط بود تماسش را قطع نکند گفت:
- آخه نت عتئز شما را نمی شناسم
- من شقایق هستم!
ناگهان دست و پای شهروز سست شد و زبانش به لکنم افتاد کمی سکوت کرد و بعد گفت؟
-ش.ش. شقایق.....!؟
-شقایق خنده آرامی کرد و گفت:
بله شقایق
فکری به ذهن شهروز رسید و تصمیم گرفت وانمود کند او را نشناخته است سپس گفت:
- کدوم شقایق؟!
- شقایق دوست نسرین...مهمونی فرامرز دسر مخصوص
شهروز که دید دیگر نمی تواند خود را به نشناختن بزند با نشاط خندیدی و هیجان زده گفت
- اوه بله حالتون چطوره ؟ چطور شد یا دمن کردین
- خواهش می کنم مدتی بود دلم می خواست باهاتون تماس بگیرم ولی متاسفانه فرصت نمی شد تا امروز هی خداخدا می کردم منزل باشید.
- داشتم مطالعه می کردم خیلی هم خوشحال شدم که صدای زیبای شما رو شنیدم
- اگه مزاخمتونم اجازه بدین رفع زحمت کنم و بعدا باهاتون تماس بگیرم
شهروز از ترس اینکه او بعدا تماس نگیرد گفت
- نه اصلا اینطور نیست توی خونه تنهام اتفاقا به فکر یه همزبون بودم چه خوب شد زنگ زدین خوشحالم کردید
و با خود اندیشید:
حالا که خودش زنگ زده بهتره شانسم رو امتحان کنم کور از خدا چی می خواد دو چشم بینا گور بابای خجالت بهتره تا جایی که می تونم نظرش رو جلب کنم و بهش نزدیک بشم
شقایق که آرامش کلامش قوت قلبیی به شهروز می داد گفت:
- خب تعریف کنین ببینم با امتحانات چکار کردید؟
- مث همیشه خوب بود حالا هم باید یه طوری تابستونم رو پر کنم اما
- شقایق به آرامی پرسید
- اما چی به شما نمیاد بی برنامه باشین
- نه بی برنامه نیستم اتفاقا حالا که بعد از دو ماه صدای قشنگ شما رو می شنوم شاید تغییراتی هم توی برنامه ام دادم
- طوری می گید دو ماه که انگار منتظر من بودید؟ چه چیزی می تونه باعث تغییرات برنامه شما بشه؟
- اتفاقات پیش بینی نشده خوب تا حدودی منتظرتون بودم اخه یادمه شما می خواستین با من صحبت کنین شاید برای همین گفتم دو ماه
- بله دلم می خواست با شخصی که فکر می کردم با اطرافیانم فرق داره حرف بزنم
- مگه من چه فرقی دارم
- نمی دونم از مطالبی که اون شب می گفتین اینطور به نظرم رسید
- هر کاری از دستم بر بیاد در خدمتگزاری حاضرم ولی اینو باور کنین که منم مث تموم آدمای دیگه هستم
- اونشب طوری صحبت می کردین که اگه کسی صورتتون رو نمی دید فکر می کرد مردی با تجربه یه زندگی کاملین ولی جای تعجب اینه که شما که هیچ تجربه ای در این زمینه ندارین چطور اون حرفارو می زدین؟
- نخوردیم نوم گندم, دیدیم دست مردم...وقتی بیشتر به هم نزدیک شدیم همه چیز رو می فهمین
- پس از تجربیات دیگران استفاده می کنین؟
- نه به او شکلی که شما فکر می کنین. مطالعات گسترده ای که در مورد مسائل زناشویی داشتم به من کمک کرد در این زمینه اطلاعات کسب کنم.
شقایق پرسید:
- چرا دلتون می خواست در این زمینه مطالعه کنین؟
- چون دوست داشتم زندگی من با بقیه مردم فرق بکنه چون به خوشبختی در کنار همسرم علاقه دارم و همیشه دلی می خواد زنم تموم فکر و روح و دلش پیش خودم باشه, نه فقط جسمش
- آفرین به شما با این طرز فکر اونم توی این سنن...کاش همه مردا مث شما فکر می کردن
- زنا چی؟ چرا اونا نباید به فکر خوشبخت کردن خونواده شون باشن؟
- خب توی هر جامعه و هر جمعیتی از هر جنس خوب و بد وجود داره...
شهروز میان حرفهایش دوید و گفت:
- بله بستگیبه ذات آدما دراه بعضی ها بد ذاتی توی خونشونه هر چی بهشون محبت کنین بازم کار خودشونو می کنن و متجوه محبت های اطرافیانشون نمی شن
- دقیقا من گرفتار چنین آدمی شدم و حرف شما رو کاملا درک می کنم
شقایق سکوت کرد و این سکوت فرصت کوتاهی برای فکر کردن به شهروز داد:
خلاصه سر درددلش باز شد حالا می تونم شخصیتش رو بشناسم
و با این تصور گفت
- چه گرفتاری مگه شما شوهر دارین؟
- داشتم ولی جدا شدم
- چرا؟
- چون با ادم بد ذاتی مواجه شدم و چندین سال زندگی بدی داشتم. البته اولش خوب بود ولی خیلی زود همه چیز عوض شد و در زندگی احساس تنهایی کردم
- میشه بیشتر توضیح بدین؟
شقایق آه کوتاهی کشید و اینطور گفت:
- من توی زندگیم هر کاری از دستم بر می آومد برای شوهرم می کردم از هر لحاظ اون رو توی رفاه کامل قرار می دادم اون شغل مهمی داشت و به خاطر شغلش زندگی ما باید طوری خاصی می گذشت هر وقت هر لباسی که می خواست براش آماده بود شسته شده و اتو کشیده کفشهای واکس زده همیشه غذایش گرم و آماده ولی متاسفانه همه چیز یک طرفه بود. ظاهرا ابراز علاقه می کرد ولی در باطن طوری دیگه ای ظاهر می شد فکر نمی کرد من به چه چیزهایی احتیاج دارم. من برای خیلی از خرج هایم خودم و دخترم از پدر و برادرم کمک زیادی می گرفتم خدا بیامرز مادرم وقتی زنده بود چیزی ازمون کم نمی ذاشت. وقتی هم مرد باز پدر و خواهر ها و برادرم به من می رسیدن شوهرم هم دیگه کاری نداشت من از کجای می آیرم فکر می کرد همه نیاز های منو باید دیگران تامین کنن این بود که نسبت به من و بچه ام بی تفاوت و بی مسئولیت شد فقط به خودش و آسایش خفکر می کرد مرتب دعوا راه می انداخت و دخترمو به باد کتک می گرفت. به قدری بچه طفلک رو بد می زد که سر و صورتش خونی می شد انگار نه انگار که اون بچه یه دختره...هر چی هم من بالا و پایین می پریدم که بچه رو از دستش نجات بدم فایده نداشت تا خسته نمی شد ولش نمی کرد اصلا نمی فهمید داره یه دختر بچه رو می زنه یه دفعه خود منو چنان به باد کتک گرفت که دیگه رمقی برام نمونده بود از خونه بیروم زدم و به خونه پدرم رفتم وقتی مادر خدابیامرزم و پدرم منو با اون وضعیت دیدن بلند شدن رفتن سراغش پدرم می خواست حسابی کتکش برنه ولی اینکار رو نکرد و بعد از اون منو یک ماه و نیم پیش خودش نگهداشتن
- با این حال زندگی خوب و شیرینی براش درست کرده بودم و خیلی دوستش داشتم باز با این وجود یه بار به من خیانت کرد و با یه دختر جوون و زیبا رو هم ریخت ولی الحق که دختر قشنگ بود...
- شهروز سخنان شقایق را قطع کرد و گفت:
- چطور ؟! مگه ممکنه آدم زن به این قشنگی رو بذاره و دنبال زن دیگه ای بیفته؟

شقایق خندید و گفت:
- شما لطف دارین چشماتون قشنگ می بینه خب شوهرم هم خوش تیپ بود و ظاهرا دختره بدجوری بهش پیله کرده بود اونم بهش جواب مثبت داد.
- شما با این موضوع چطور برخورد کردین؟
- هیچی بچم رو برداشتم و به خونه پدرم رفتم پامو کردم تو یه کفش که یا منو انتخاب کنه یا اون...یه مدت خونه پدرم بودم تا اومد دنبالم و قسم خورد که اونو کنار گذاشته...چه درد سرت بدم, اینقدر نسبت به من و زندگی و دخترم بی مسئولیت و بی تفاوت بود که دیگه خسته شدم, هر چی باهاش حرف زدم به خرجش نرفت. میدونین برای دوستاش دوست خوبی بود و از هیچ کاری دریع نمی کرد. به قدری خوش ظاهر و خوش برخورد بود که هیچ کس حتی فکر نمی کرد با زن و بچه اش چنین رفتاری داشته باشد.
حرف شقایق به اینجا رسید ساکت شد. نفسهای نامرتبش نشان می داد که می خواهد بغضش را مهار کند.
شهروز گفت:
- خیلی متاسفم
و چند ثانیه بعد اصافه کرد:
- حالا که دیگه خدا را شکر رها شدین کاش می تونستم...؟
شقایق حرفش را برید و گفت:
- دلم می خواست با کسی درددل کرده باشم...
- تا هر جا لازم بدونید و تا هر وقت که بخواید آماده شنیدن حرفاتون هستم چون احساس می کنم زن ها در چنین موقعیت هایی بیشتر از همه احتیاج به کسی دارن که بدون ارائه راه حل فقط به حرفاشون گوش بده.
- واسه همینه که می گم شما از درک بالایی برخوردارین حالا چرا شما رو سنگ صبور خودم دونستم و براتون جرف زدم بماند.
- خواهش می کنم فقط دلم می خواد به یک سئوال من که از اول تماس شما تا به حال ذهنم رو مشغول کرده پاسخ بدین
- بفرمائین در خدمتتونم
- شماره منو از کجا بدست آوردین؟
- باید زودتر از اینا بهتون می گفتم ولی حرف پیش امد و یادم رفت. شماره شما رو از نسرین گرفتم
- خب حالا فهمیدم پس نسرین خانم که تلفن منو از یگانه گرفته بود شماره برای شما می خواست باید فکرشو می کردم
- بله به نظر شما برای پیدا کردن شما باید چه می کردم؟
- بهترین کار رو کردین ولی چقدر دیر؟
- داشتم فکر می کردم.
- به چی ؟
- به شما و اینکه باید بهتون چی بگم به اینکه آیا شما منو می پذیرین؟ و اینکه اصلا درسته که من با شما تماس بگیرم؟ آخه خودتون که می دونین زنها توی سن و سال من چطور فکر می کنن.. امروز از صبح دلم می خواست باهاتون حرف بزنم این بود که خلاصه تا عصر طاقت اوردم ولی دیگه نتونستم جلوی دلم رو بگیرم
شهروز فکری کرد و گفت:
- چند وقته که جدا شدین؟؟
- به شش ماه نمی رسه
- فکر نمی کردم شما ازدواج کرده باشین چه برسه به اینکه بچه هم دارین
- بله من یه دختر دارم که اسمش هاله است
- چند سالشه ؟
- چهارده سال
شهروز حیرت زده پریسد:
- اصلا بهتون نمی خوره مگه چند سالتونه؟!
- چقدر بهم می خوره؟
- حداکثر سی و دو یا سی و سه سال
- سی و یک سالمه
برای شدت تعجب شهروز افزوده شد وباز سوال کرد
- می تونم بپرسم در چه سنی ازدواج کردین؟
- شونزده ساله بودم که ازدواج کردم و دخترم رو در هفده سالگی به دنیا آوردم
- چه زود بچه دار شدین...
- خوب پی آمد دیگه
و سپس دامه داد:
- شما چند سالتونه
- به من چند سال می خوره؟
- بیشتر از بیست و پنج نمی آد
- بیست ویک سالمه
شقایق متعجب پرسید:
- یعنی با هم 10 سال اختلاف سنی داریم؟
- مگه عیبی داره؟
- نه ولی...
- ولی چی؟
- ولی مردم چی میگن؟
- مگه مردم باید چیزی بگن؟
- نمی دونم
- اتفاقی اتفاده که باید به فکر مردم باشیم؟
- هنوز نه ولی ممکنه بیفته؟
- از چه نظر؟
- در نوع دوستی من و شما اجتماع ما این نوع دوستی ها رو با این تفاوت سنی نمی پسنده
شهروز در دل با خود گفت:
مث اینکه دارم به آرزوم میرسم اونم می خواد دلش رو بزنه... تا ببینم چی پیش می آید.
شقایق با لحن ملایم کلامش ادامه داد:
- خب اگه موافق باشین دوست داشتم با شما صمیمیت بیشتری داشته باشم و گهکاهی با هم تماس بگیریم
شهروز که ذوق زده شده بود گفت
- خواهش می کنم من به داشتن دوستی مث شما افتخار می کنم
و به این شکل بود که باب دوستی میان شهروز و شقایق گشوده شد و در دفتر زندگی آندو صفحه ای باز شده که بر آن هنوز چیزی ننوشته بود.
فرشته سرنوشت در گوشه ای شاهد سخنانی که بین این دو موجود با احساس مبادله می شد بود تک تک کلماتشان را به دقت گوش می داد و گاه خنده های ریزی می کرد اما در دور دست ها حوادث فراوانی را برایشان پیش بینی می نمود آنیده آبستن اتفاقات تلخ و شیرین بسیاری بین این زوج بود...
ساعتی به همین ترتیب با هم گپ زدند و بالاخره شهروز گفت:
- شقایق جان به ساعت توجه دارید؟
- چطور مگه
- البته فکر نکنین که از صحبت کردن با شما خسته شدم ولی یک ساعت و چهل و پنج دقیقه که با هم صحبت می کنیم بهتر نیست فعلا با هم خداحافظی کنیم و بعدا بیشتر گپ بزنیم؟
- اصلا حواسم نبود ازتون عذر می خوام به قدری گرم و با محبت صحبت می کنین که متوجه گذشت این زمان طولانی نشدم
- برای منم دقیقا همینطور صدای قشنگ و دلنشین شما به انسان آرامش می ده و منم در خلسه لذت بخشی فرو رفته بودم
و سپس افزود:
- فکر می کنم لازمه خیلی بیشتر با هم آشنا بشیم شما برای درد دل حرف زیاد دارین و منم دلم می خواد از تجربیاتتون استفاده کنم. ناگفته نمونه که من شنونده خوبی هستم و شما گوینده خوب به تمام دردل های شما با جون و دل گوش میدم
شقایق خنده زیبایی کرد و گفت:
- خیلی خوشحالم که این موضوع رو از زبون شما می شنوم امیدوارم که امروز خسته نشده باشین
- البته که نه
- خب پس شماره تلفن منو یادداشت کنین تا هر وقت دلتون خواست بتونین با من تماس بگیرین
- شهروز پس از مکث کوتاهی گفت
- بفرمایید
شقایق شماره اش را گفت و سپس افزود:
- چه موقعی می تونم وقتتون رو بگیرم؟
- هر وقت دلتون خواست در طول بیست و چهار ساعت تموم وقت من مال شماست و من در خدمتتونم.
- از اینهمه محبت شما سپاسگزارم
- و ادامه داد :
- فردا که جمعه است. شنبه منتظر تلفنتونم
- چه ساعتی از خواب بیدار می شین؟
- معمولا تا ساعت نه خوابم ولی شما هر ساعتی دلتون خواست تماس بگیرین.
- ساعت مشخص نمی کنم ولی شنبه صبح منتظرم باشین
شقایق خوشحال از تماس موفقیت آمیزش که صدای زیبایش را خوش آهنگ تر کرده بود با شعف خاصی گفت:
- فکر نمی کردم تا این حد نازنین باشی...

شهروز از ته دل خندید و گفت
- نازنینی از صفات برازنده شماست
شقایق ثانیه ای مکث کرد و سپس با خنده شیرینی گفت:
- از اینکه وقتتون رو در اختیارم گذاشتین سپساگذارم منو ببخشید که مزاحم مطالعتون شدم
- اختیار دارین منو خوشحال کردین
- پس تا شنبه خدانگهدار
- خداحافظ و به امید دیدار....

__________________
پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 03-01-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

لحظه های بی تو (فصل پنجم)

شهروز که احساس می کرد به آرزویش رسیده است سر از پا نمی شناخت و در پوستش نمی گنجید مدام خداوند را شکر می کرد و در دل به خدایش می گفت:
خدایا تا اینجاش رو که جور کردی شکر بقیه اش رو هم خودت جور کن
پس از اینکه گوش ی تلفن را سر جایش گذاشت به قدری شاد و خوشحال بود که فکر می کرد خواب می بیند چند بار خودش را نیشگون گرفت و محکم به سر و صورتش کوبید ولی مطمئنا بیدار بود به قصد تفال با کتاب خواجه شیراز از جا برخاست کتاب حافظ که همیشه همدم و همرازش بود را از روی میز کنار تختخوابش برداشت فاتحه ای برای خواجه خواند و در دل نیت کرد:
ای حافظ شیرازی تو کاشف هر رازی بر ما نظری اندازی تو رو به شاخه نباتت قسم به من بگو آینده عشق منو با شقایق چطور می بینی؟
سپس انگشت سبابه دست راستش را به حاشیه کتاب کشید و ان را گشود.شعری که آمد بود حالتی میان حیرت و شعف به دل شهروز ریخت و چنین خواند:
راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
انجا جز انکه جان بسپارند چاره نیست
هرگه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست

خواجه تمام انچه را که باید در این شعر به شهروز گفته بود و شهروز که تک تک یاخته های تنش به یکباره دچار سوزش و التهاب خاصی شده بودند در عجب بود که این چه حالی است که تا کنون هرگز تجربه اش نکرده است
رفته رفته غروب می رسید شهروز که دلش می خواست شادهی اش را با کسی قسمت کند گوشی تلفن را برداشت و شماره صمیمی ترین دوستش فرامرز را گرفت. پس از چند بوق پیاپی صدای مادر فرامرز به گوش شهروز نشست
بله
سلام شهروز هستم
سلام عزیزم حالت چطور است؟
خوبم
مث اینکه خیلی شنگولی
شهروز خنده ای از ته دل کرد و گفت
حسابی
و پس از مکث کوتاهی افزود
فرامرز خونه اس؟
آره مامان جون گوشی را نگهدار
و جند لحظه بعد فرامرز بود که با شهروز حرف می زد
سلام چطوری پسر
سلام خوب از این بهتر نمیشه
چیه خیلی شارژی
شهروز خنده ریزی کرد و گفت
بالاخره زنگ زد ...خودش زنگ زد
فرامرز با تعحب پرسید:
کی
کی باید زنگ می زد؟
چه می دونم پسر دیوونه شدی؟ درست حرف بزن ببینم چی می گی
شهروز از هیجان نفس نفس می زد و سر جایش بند نبود مرتب این طرف و آن طرف می رفت و گوشی را از این دست به آن دست می داد
پس از کمی سکوت که موجب شد به خود مسلط شود گفت:
شقایق
فرامرز با تعجب بیشتری پرسید؟
شقایق.....جدی؟؟؟؟
آره والا خودش بهم زنگ زد یک ساعت و چهل دقیقه با هم حرف زدیم
آها, پس همین بود که دو ساعته تلفنتون اشغاله!
برو بابا باز ما یه چیز گفتیم تو هم از حرف ما بل گرفتی
نه بخدا می خواستم باهات قرار بذارم برای شام هدیگر رو ببینیم
شهروز خوشحال از پیشنهاد فرامرز گفت:
- چی از این بهتر یک ساعت دیگه میدون ونک, جلوی فانفار
- باشه ولی اول بگو ببینم چی شد؟
- وقتی همدیگر رو دیدیم همه چیزو برات تعریف می کنم فعلا خداحافظ
- تا یک ساعت دیگه خداحافظ

شهروز به سرعت لباس پوشید آماده شد و از خانه بیرون رفت در طول راه فقط به شقایق و اینکه با یک زن سی و یک ساله چطور باید رفتار کند می اندیشید می دانست اینگونه زنان با داشتن تجربه ای نه چندان خوشایند و شیرین از زندگی قبلی باید منفی اطرافشان را می نگرند ولی سوالی که فکرش را مشغول می کرد این بود که نگرش او چگونه است؟ آیا فاصله سنی او و شقایق گرفتاریهای پیش بینی نشده ای برایشان درست نخواهد کرد؟ ایا می تواند آنطور که شقایق می خواست زخم های قلبش را التیام بخشد؟ برای بهبود این زخم ها باید چه کار می کرد؟
در افکار خودش غرق بود که به محل قرار رسید و طبق معمول فرامرز را دید که زودتر از او به محل مورد نظر رسیده و انتظارش را می کشد.
وقتی دو دوست نزدیک و صمیمی به هم رسیدند آغوش برای یکدیگر گشودند و همدیگر را محکم در آغوش فشردند
فرامرز در حالیکه با کف دست به پشت شهروز می کوبید گفت:
- تبریک می گم....به اون چیزی که دلت می خواست رسیدی
شهروز خنده ای کرد و گفت:
-قربون تو دوست با صفا و مهربون بیا بیا برین همه چیزو برات می گم
سپس آ« دو در جاشیه خیابان به سمت پارک شروع به قدم زدن کردند و شهروز تمام جزئیات صحبت هایش با شقایق را برای دوست با وفایش تعریف کرد
وقتی به پارک سر سبز همیشگی خودشان رسیدند سخنان شهروز به پایان رسیده و برق شوق از دیدگانش می تراوید. انها روی صندلی هیشگی مقابل دیاچه مصنوعی پارک نشستند شهروز از خوشحالی مرتب می خندید و خنده هایش فرامرز را نیز به خنده می انداخت.
کمی که در کنار هم نشستند فرامرز به شهروز گفت:
خب حالا برنامه ات چیه؟
هیچی میرم جلو ببینم چی میشه
فرامرز مدتی فکر کرد و سپس گفت:
دلت می خواد چی بشه؟
شهروز بدون اینکه ثانیه ای فکر کند پاسخ داد:
هر چی میخواد بشه مهم اینه که بتونم قلب اونو به دست بیارم
به چه قیمتی؟
به هر قیمتی که باشه
فکر عواقبش را کردی؟
شهروز کمی ابروان پرش را در هم کشید و گفت:
چیه چرا اینجوری حرف می زنی؟ مگه قراره چه اتفاقی بیفته؟
عزیزم دوست من تو جوونی متوجه بعضی مسائل نمی شی. حصوصا که حالا عشق هم اومده جلوی فکر کردنت رو گرفته...این راهی که می خو راه سختیه ممکنه توش به موانه زیادی بر خورد کنی.
شهروز با عصبانیت گفت:
- مثلا چه مانعی ...هر چی هست خودم خوب می دونم
فرامرز که سعی می کرد با لحن آرام کلامش آرامش شهروز را باز گرداند گفت:
- مثلا جواب پدر و مادرت رو چی می خوای بدی ؟ میدونی اگه اونا خبردار بشن چه اتفاقی میفته؟ جواب اجتماعی که توش زندگی می کنی کی میده؟ هیچ میدونی فاصله سنی ده سال برای شما هم کم نیست؟ حالا اگه تو ده سال از اون بزگتر بودی می شد یه کاریش کرد ولی با این وضعیت فکر نمی کنم رابطه مناسبی بشه تو که نمی خوای تصمیم های عجولانه بگیری می خوای؟
- نه فعلا که اصلا تصمیمی نگرفتم
- پس پای همه چیز وایسادی
- آره بابا
و پس از کمی مکث افزود:
- مارو باش اومدیم شادیمون رو با چه کسی تقسیم کنیم!
فرامرز که توقع شنیدن چنین حرفی را از شهروز نداشت گفت:
- من و تو با هم رفیقیم باید هوای هم رو داشته باشیم حالا تو هر طور که دوست داری فکر کن ... منت از اینکه تو به چیزی که توی رویاهات دست نیافتنی می دیدی رسیدی خیلی هم خوشجالم اما به عنوان یه دوست خوب وظیفه دارم جشماتو به عواقبش باز کنم
- خب اینا درست. ولی نباید توی دلم رو خالی کنی
- نه تنها که خالی نمی کنم تا هر حا هم بخوای پشتت وایسادم
شهروز کمی فکر کرد و سپس گفت:
- پس حالا که اینطور شد خوب گوش کن ببین چی دارم بهت می گم.. دلم نمی خواد از این ارتباط هیچ احدی خبردار بشه متوجه شدی؟
- منظورت از هیچ کس کیه؟
- هر کسی غیر از من و تو.... حتی یگانه و نسرین
- من که به کسی نمی گم ولی تو از کجا میدونی او ن هم به کسی نگه...؟!
- شنبه که بهش زنگ زدم حتما براش جا میندازم اصلا صلاح نیست کسی از ارتباط ما با خبر بشه
- درسته حق با توئه
- می دونم قدم تو راه پیج و خمی گذاشتم خوب می دونم که تفاوت سنی ما دو تا هیچ وقت حل نمی شه ولی سعی می کنم تا جایی که توان دارم جلوی تموم مشکلات وایستم چون خودم دلم می خواد تو این راه پیش برم فقط خدا کنه هیچ مشکلی برامون پیش نیاد.
سپس شهروز دست دوستش را گرفت, از جا برخواست و گفت:
- خیلی خوب پاشو یه کم قدم بزنیم بعد بریم پاتوق همیشگی شام بخوریم
فرامرز از حایش برخاست و آنها شانه به شانه هم شروع به قدم زدند در پارک کردند.
آندو تا دیروقت حرف می زدند و راه می رفتند و سپس هر کدام با ذهنی انباشته از افکار مختلف راهی خانه هایشان شدند. فردا روز تعطیل بود و آنها می توانستند به راحتی استراحت کنند.

صبح جمعه شهروز در حالی از خواب برخاست که تا صبح شاید بیش از دو ساعت نیارمیده بود به محض اینکه چشم هایش را گشود تصویر چهره و از همه واضح تر چشمان شقایق مقابل دیدگانش جان گرفت. حال غریبی داشت چیزی به دلش چنگ می زد نمی دانست چیست...نظیر این حال تا کنون تچربه نکرده بود. مدام لهره و اضطراب داشت..باورش نمی شد دیروز با شقایق صحبت کرده فکر می کرد همه را در رویا دیده است.
کمی در رختخواب ماند و فکر کرد . پس از ساعتی آرام از رختخواب بیرون خزید و یکراست بسوی حمام رفت دوش آب سردی گرفت و صورتش را تراشید
سپس برای صرف صبحانه راهی آشپزخانه شد کمی با مادرش گپ زد و پس از خوردن صبحانه که با بی میلی صرف شد به اتاق خصوصی اش بازگشت.
کتاب در دست گرفت و چند صفحه آن را خواند اما اصلا حوصله مطالعه نداشت کتاب را بست در گوشه ای نهاد و نوار کاستی داخل ضبط صوت گذاشت چند لحظه بعد موزیک ملایمی در فضای ساکت اتاق پیچید و او باز هم به فکر فرو رفت.
چند ساعتی گذشت. شهروز برای اینکه مطمئن شود حوادث دیروز را در عالم رای ندیده شماره تلفن شقایق را از دفترچه اش بیرون آورد و آن را گرفت
پس از سپری شدن چند ثانیه و چند بوق پیاپی صدای آشنا و زیبای شقایشق از پشت خط گوش شهروز را به نوازش گرفت
- الو ....بله .....الو
و بعد گوشی را گذاشت
شهروز چیزی نگفت و تنها صدای شقایق را با گوش جان پذیرا شد...
احساس آرامش شیرینی با شنیدن صدای شقایق به آن جوان در آستانه عاشقی دست داد و وقتی گوشی را گذاشت نفس راحتی کشید و مطمئن شد که همه چیز حقیقت داشته
سپس به کتاب خواجه شیرازی پناه برد و نیت کرد:
- ای حافظ به من بگو شقایق نسبت به من چه احساسی داره؟
- انگش سبابه اش را میان صفحات کتاب فرو برد و آنرا گشود:
مدام مست می دارد نسیم جعد گیسویت
خرابم می کند هر دم فریب چشم حادویت
پی از چندی شکیبایی شبی یا رب توان دیدن
که شمعی دیده افروزیم در محراب ابرویت

با خواندن شعری که در فالش آمده بود نیروی تازه ای گرفت و حالش کمی بهتر شد اما تا فردا راه درازی مانده بود و او نمی دانست با این زمان چه باید بکند از طرفی چون قرار بود شنبه صبح به شقایق زنگ بزند پس صلاج نمی دانست آن روز با او تماس بگیرد و با این احوال باید همه التهاب ها را تحمل کرد تا فردا از راه برسد
هر کاری کرد نتوانست به خود مسلط شود پس تا عصر چندین بار دیگر شماره تلفن شقایق را گرفت و پس از شنیدن صدای او گوشی را گذاشت.
آن شب به همراه خانواده به منزل یکی از دوستان خانوادگی دعود داشتند. شهروز تصور می کرد اگه به حمع بپیوندد برای روحیه اش مفید خواهد بود اما این اندیشه نیز عبث بود. در تمام طول میهمانی نیز در گوشه ای در خود فرذور رفته بود و به شقایق فکر می کرد. در آن لحظه هیچ چیز به اندازه شنیدن صدای شقایق و هم کلام شدن با او در بهبود وضعیت شهروز موثر نبود باید منتظر می ماند تا فردا بیاید این انتظار در عین شیرینی چقدر تلخ بود و لحظات برایش چه دیر می گذشتند....
××××××


غروب پنج شنبه وقتی شقایق تماس تلفنی اش را با شهروز قطع کرد در همان جایی که نشسته بود باقی ماند و به فکر فرو رفت...او به این می اندیشید که آیا می تواند در این راه به راحتی و انطور که دلش می خواست گام بردارد؟
با خود گفت:
چه پسر خوبیه با این سن کم چطور میتونه به این اندازه زیبا و احساساتی و در عین حال اندیشمندانه فکر کنه این همونه که لیافت داره همه چیزم حتی قلبم رو فداش کنم...نمیدونم این ارتباط تا کحا می تونه ادامه داشته باشه؟؟؟؟
این فاصله سنی بین ما شوخی نیست نه من می تونم اونطور که باید اونو درک کنم نه اون منو...اون هنوز سرد و گرم روزگار رو نچشیده و من زنی هستم با کوله باری از تجربه تلخ و شیرین... این پسر با روحیه حساسش اگه مجبور بشه ارتباظش رو با من قطع کنه آیا ضربه نمی خوره؟ من چطور می تونم جلوی این ضربه خطرناک رو بگیرم؟ خب این ارتباط که نمی تونه تا ابد ادامه داشته باشه... اگر قرار باشه یه جایی ارتباطمون تموم بشه اونجا کجاست؟ چقدر از لحن کلامش خوشم اومد...حالا چه کنم چه جوری تا شنبه صبر کنم؟ انتظار پدرم رو در میاره..نمی دونم چظور به این زودی احساس می کنم دوستش دارم...
اما این رویابافیها همه قضایا نبود. شقایق نیز از فاصله بزرگ سنی خودش و شهروز آگاه بود و می دانست جامعه چنین ارتباط عاشقانه ای را بر نمی تابد. مردم فامیل حتی دخترش چه خواند گفت؟ این عشق راه به کجا خواهد برد؟
از سوئی به قدری شهروز را به خود نزدیک می دید که هرگز تصور نمی کرد تازه با او آشنا شده آنشب چه شب رویایی و زیبایی را گذراند....
لحظه به لحظه چهره شهروز زیباتر و واضح تر در ذهنش جان می گرفت.او هم آنشب تا صبح درست نخوابید.تا پلک هایش روی هم می افتاد حتی در عالم رویا نیز شهروز را در کنار خود می دید.
صبح که از خواب بر خاست باز هم از اندیشه شهروز خارج نمی شد و با توجه به اینکه مدت قابل توجهی در منزل تنها بود ارزو می کرد ای کاش شهروز به جیا فردا همین امروز به او زنگ بزند وقتی دو سه بار تلفن خانه اش زنگ زد و کسی جواب نداد با خود اندیشید:
بهتره شماره شهروز رو بگیرم و فقط صدایش رو بشنوم
همین کار را هم کرد و چند بار شماره شهروز را گرفت و پس از شنیدن صدای او گوشی را گذاشت. انتظار شنیدن صدای شهروز لحظه به لحظه در دلش زیاد تر می شد ولی تا فردا راه درازی در پیش بود..هیجانش هر لحظه فزونی می گرفت و او را در کشش و جاذبه ای شگفت آور فرو می برد در هر حال صلاح نمی دانست تا فردا که قرار بود شهروز با او تماس بگیرد ارتباطی با او برقرار کند پس تا فردا صبر کرد...
صبح روز شنبه یکی از بهترین صبح های عمرش بود که در آغازش با یاد شهروز از خواب بر می خاست.. شاد و خندان و سرشار از هیجان بیدار شد, صبحانه مختصری خورد و به کارهای روزانه خانه مشغول شد, اما در دل انتظار تلفن شهروز را داشت.....

__________________
پاسخ با نقل قول
  #6  
قدیمی 03-01-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

لحظه های بی تو (فصل ششم)


شنبه صبح وقتی شهروز در بسترش دیده گشود ابتدا چیزی به خاطر نمی آورد سر درد شدیدی آزارش می داد تا طلوع صبح دیده بخواب نداده بود..پس از چند لحظه به یاد آورد که امروز شنبه است و چقدر انتظار این روز را می کشیده به سرعت اما با سنگینی از جایش برخاست و در بستر نشست. کمی فکر کرد و بعد از تختخواب بیرون آمد و از اتاقش خارج شد
دست و صروتش را شست و لباس پوشید میل به صبحانه نداشت پس از آن صرف نظر کرد و از منزل خارج شد عقربه های ساعت هشق و سی دقیقه را نشان می دادند و مثل این بود که آن روز نیز همچون دیروز هیچ عحله ای برای گذر زمان نداشتند.
شهروز به چند جایی که باید در رابطه با شرکت مهندسی شان سرکشی می کرد سر زد و به این وسیله زمان را با سرعت بیشتری پشت سر گذاشت . سپس وقتی عقربه ساعت روی یازده متوقف شد در دفتر کار یکی از دوستانش گوشی تلفن را برداشت و با دستی لرزان شماره شقایق را گرفت. التهابش به حدی زیاد بود که صدای قلبش را به وضوح می شنید و حتی اگر کسی به دقت به سینه اش نگاه می کرد حرکت تند ضربان قلبش را از روی لباس نازک تابستانی اش به راحتی می توانست ببیند.
نفسهایش به شماره افتاد بود....چند بوق پیاپی و سپس صدای گوش نواز و آرام بخش شقایق...ولی شهروز نمی دانست به جای آرامشی که بار اول از شنیدن صدای او به جانش می ریخت چرا این بار اضطراب و التهابش دو چندان شده بود و نمی توانست سخن بگوید..
صدای شقایق از آن سوی خط در گوش شهروز طنین انداخت...
الو...بله....الو....
نزدیگ بود شقایق گوشی را روی تلفن بگذارد که شهروز با تن مردانه صدایش که از شدت اشتیاق همراه با اضطراب می لرزید گفت:
سلام
در صدای شقایق نیز لرزش خفیفی به خوبی حس می شد:
- سلام...شمائین؟ خیلی منتظر شدم
هنوز شهروز دستخوش ارتعاشات درونی بود:
- می بخشین منتظرتون گذاشتم....
- خواهش می کنم...روز تعطیل خوش گذشت....؟
- چه عرض کنم....جای شما خالی.

شهروز که به درستی نمی دانست چه باید بگوید تا سر صحبت باز شود کمی فکر کرد و سپس گفت:
- وقت دارین یه کم با هم صحبت کنیم؟ بی موقع که مزاحم نشدم؟

شقایق خندید و گفت:
- نه خواهش می کنم...دخترم بیرون رفته و من توی خونه تنهام...

آنها یک ربع با هم صحبت کردند و در پایان شهروز گفت:
- من نمی تونم از اینجا راحت باهاتون صحبت کنم.بهتره بعد از ظهر حدود ساعت دو از خونه تماس بگیرم.

شقایق با حالت قشنگی که به صدایش داد گفت:
- بله متوجه هستم از حالت صحبت کردنتون معلومه نمی تونین حرف بزنین
- پس اگه اجازه بدین فعلا تماس رو قطع کنیم..ناراحت که نمیشن؟
- نه اصلا حدود ساعت دو منتظرم
- توی خونه برای صحبت کردن با من مشکلی که ندارین؟
- نه فقط اگه یه موقع دخترم بود یه جوری شما رو متوجه می کنم و بعد خودم باهاتون تماس می گیرم.
- بسیار خوب چیزی که لازم ندارین؟
- شما لطف دارین ازتون ممنونم.

زمانی که شهروز گوشی را گذاشت هیجان بخصوصی در وجودش شعله می گشید...احساس می کرد چیزی درون قلبش تکان می خورد خود را به آنچه خواست نزدیک می دید. چه حال قشنگی داشت.. دنیا و اطرافیان در نظرش جلوه زیباتری داشتند. او در این حالات سرش را به سوی آسمان بلند کرد و در دل خطاب به خدای خود عرضه داشت:
خدایا بابت تمام نعمت هات شکر, همه چیز به خودت سپارم. شقایق رو برای من حفظ کن و دلش رو روز به روز از محبت من سرشارتر کن...
همه چیز در نظرش زیبایی نابی داشتند و تا ساعت دو بعد از ظهر که از منزل با شقایق تماس گرفت, خنده از روی لبانش محو نشد..
آن روز نیز تماس او با شقایق بیش از یک ساعت و نیم طول کشید و اندو با ابعاد مختلف شخصیتی هم بیشتر آشنا شدند در خاتما شهروز گفت:
- بهتر نیست به زودی یه بار همدیگه رو ببینیم؟
- چطور؟
- چون بعضی موضوع ها رو بهتره رو در رو عنوان کنیم در ضمن از قدیم گفتن:
ابراز عشق را به سخن احتیاجی نیست
چندان که شد نگه به نگه آشنا بس است
شقایق خندید و گفت:
- باشه سعی خودمو می کنم در اولین فرصت یه برنامه دیدار می چینیم.
شهروز تشکر کرد و افزود:
- یه مسئله خیلی مهم دیگه هم اینه که دلم نمی خواد هیچ احدی از ارتباطمون با خبر بشه حتی دوستان نزدیک و صمیمی مون
- اتفاقا منم می خواستم همین رو بگم تو هم به کسی چیزی نگو...
- پس نسرین رو چکار می کنی؟
- بهش می گم پشیمون شدم و باهات تماس نگرفتم
- خیلی خوبه
- دلم می خواد هر وقت دوست داشتی بهم زنگ بزنی
- هر وقت دوست داشتم؟
- البته....
- پس تو هم همین کار رو بکن هر وقت که بود اشکالی نداره
- حالا که به توفق رسیدیم تا تماس بعدی خدانگهدار
- خدا نگهدار و به امید دیدار

×××××
عشق در وجود شقایق باعث دگرگونی شده بود که این موضوع از چشم دخترش هاله پنهان نمی ماند با این وجود که هاله چهارده سال بیشتر نداشت ولی دختری فهمیده و در این سنین بسیار عاقل و کامل به نظر می رسید.
او شاهد بود که مادرش نسبت به گذشته بسیار سر حالتر شده است و خنده از گوشه لبانش محو نمی شود همچنین مشاهده می کرد که گهگاه نیز ماردش در گوشه ای می نشیند و عمیقا به فکر فرو می رود و این موضوع با توجه به اینکه شقایق اکثر اوقات بشاش و خنده رو بود به هیچ وجه سنخیت نداشت و همین امر موجب می شد هاله در حالات مادرش کنجکاو شود.
ابتدا فکر می کرد ماردش می کوشد تا زندگی گذشته اش را فراموش کند و از طرفی به او حق می داد بعضی اوقات در خودش غرق شود ولی رفته رفته رفتار شقایق برای هاله سوال بر انگیز شد...
تلفنهای طولانی مدت شقای که اکثرا در اتاق های خلوت و بدون حضور هاله و دور از چشم او رخ می داد نیز بر این شکاکت می افزود و باعث می شد هاله بر روی رفتار او دقیق شود و شقایق که در فوران شدید عشق و احساسات قرار داشت توجهی به نحوه برخورد دخترش با خودش نداشت....
روزی هاله از مادرش پرسید:
- مامان جطور شده که چند وقته بیشتر از همیشه به خودت می رسی و خیلی بیشتر شادی؟
- مگه اشکالی داره دخترم...شادی من باعث ناراحتی تو شده؟
- نه مامان جون. اخه رفتارت یه جوریه...
- چه جوری؟
- یه جوری غیر عادی, یه وقت خوشحالی یه وقت غمگین یه وقت شادی و می گی و می خندی یه وقت به گوشه کز می کنی و حرف نمی زنی و تو خودتی
- حال آدمه دیگه عزیزم هر لحظه ممکنه عوض بشه..تو هم به جای اینکه انقدر تو نخ من بری بهتره یه سری به کتابهای درسی سال دیگت بزنی و برای سال دیگه از حالا خودتو آماده کنی
و پس از گفتم این جمله از جایش برخاست و دستی به سر فرزندش کشید و به آشپزخانه رفت تا فنجانی چای برای خودش بریزد در حین ریختن چای با خود اندیشید
مث اینکه هاله یه بوهایی از قضیه برده شایدم یه جوری کنجکاو بچه گونه س در هر حال باید خیلی مواظب باشم..هاله یه دختر بچه است که تازه داره بد و خوبو از هم تشخیص میده ممکنه اگه از ارتباط من و شهروز چیزی بفهمه ضربه سنگینی به روحیه اش بخوره که برای خودم گرون تموم بشه
از طرفی فرزند دلبندش برایش عزیز و دوست داشتنی بود و از سوی دیگر شهروز را دوست می داشت و دلش می خواست با او ارتباط داشته باشد. پس تصمیم گرفت با دقت بیشتری به این رابطه ادامه دهد ولی هنوز در ابتدای راه بود.....
__________________
پاسخ با نقل قول
  #7  
قدیمی 03-01-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

لحظه های بی تو (فصل هفتم)


روزها از پی هم می گذشتند و این آشنایی لحظه به لحظه بیشتر و ریشه اش در دل های جوان شهروز و شقایق محکمتر می شد کسی چه می دانست سرنوشت آن دو را به چه جاهایی که نمی خواست بکشد و کدامیک بیشتر بر سر پیمان استوار می ماند.
در طور یک هفته نخست اغلب روزی یکی دو ساعت از طریق تلفن با هم در ارتباط بودند هر روز صبح شقایق زودتر از وقت همیشه از خواب بیدار می شد و شهروز را با تلفن بیدار می کدر و تا شب چندین بار با هم تماس می گرفتند در یکی از این روزها شهروز به شقایق گفت:
- فکر نمی کنی دیگه وقتش رسیده که همدیگر را ببینیم؟
- چرا ولی چطوری؟
- خب با هم یه جایی قرار می گذاریم ناهار و عصرونه ایی....
- باشه حالا یه فکری می کنم
- نه اینطوری نمیشه فردا برای ناهار می خوام ببینمت
- شاید نتونم
- شاید نداره حتما باید ببینمت
- خب صبر کن تا فردا خودم بهت خبر می دم

روز بعد طبق معمول روزهای دیگر صبح زود شهروز با صدای خوش آهنگ شقایق از خواب برخاست ابتدا وعده ناهار را به او یادآوری کرد و پس از اینکه از او قول مساعد گرفت قرار شد شقایق ساعت ملاقات را نزدیک ظهر مشخص کند.
عقربه ها ساعت دوازده ظهر را نشان می دادند که شقایق به شهروز تلفن زد و برای ساعت یک بعد از ظهر وعده ملاقات گذاشتند
شهروز شیک ترین لباس هایش را پوشید بهترین ادوکلنش را مصرف کرد و با چهره ای خندان و شاد راهی محل مورد نظر گردید.
آرام و قرار نداشت مرتب به ساعتش نگاه می کرد و چشم از مسیری که شقایق از آنجا آمد بر نمی داشت. مدتی از زمان توافق شده گذشته بود و از شقایق خبری نبود رفته رفاه دلشوره و نگرانی بر بی قراری و اضطرابی که به جان شهروز افتاده بود می افزود این پا و آن پا می کرد و او در محدوده محل قرار ملاقا ت بالا و پایین می رفت. حالتی عصبی داشت قلبش به شدت به در و دیوار سینه اش می کوفت. این وضعیت تا زمانی که شقایق چند متر پایین تر از او در آن طرف خیابان از تاکسی پیاده شد ادامه داشت و سرانجام شقایق با 10 دقیقه تاخیر در وعده گاه حاضر شد و به شهروز پیوست و آندو پس از سلام و احوالپرسی شانه به شانه هم شروع به قدم زدن کردند.
در طول مسیری که تا رستوران مورد نظر می پیمودند صحبت چندانی میانشان مطرح نشد...شرم اولین دیدار میانشان حریم رویایی و قشنگی مشخص می کرد که هیچ یک جرات گذشتن از آن را نداشتند در دل هر دو طوفانی بپا بود ولی دل شهروز که جوانتر و کم تجربه تر بود به دریای خروشانی می مانست که امواج بلند بالایش مدام با سرکشی خود را به در و دیوار دل بیتابش می کفتند.
به هر شکل این زمان نیز طی شد و شهروز و شقایق به رستوران دنج و شیکی که از ابتدا با هم وعده کرده بودند گذشتند. رسستوران بسیار خلوت بود و آنها می توانستند هر چا که مایل بودند را برای نشستن انتخاب نمایند به همین دلیل با توافق یکدیگر میزی را به هم نشان دادند و مقابل هم پشت میز نشستند.
در این زمان شهروز که در طول راه فقط چشم به آسفالت خیابان دوخته و سرش را بالا نیاورده بود فرصت پیدا کرد به چهره پری وش شقایق نگاه کند
خدای من واقعا برای ساخت و ساز این چهره سنگ تموم گذاشتی.
شهروز چنان درتناسب و ترکیب خوش چهره او غرق شده بود که توجهی به اطرافش نداشت ظرفیت دلش را برای هضم اینهمه زیبایی طبیعی بسیار کم می دانست. زبانش بند آمده بود نمی دانست چه باید بگوید. چنان غرق در شقایق بود که گارسونی که منوی غذا را روی میزشان گذاشت و از آن جالبتر طرز نگاهش به شهروز را اصلا ندید.
شقایق که متوجه وضعیت شگفت انگیز شهروز شده بود و دلش نمی خواست حال قشنگ او را خراب کند در این زمان لبانش را به سخن گشود و گفت:
- آقا شهروز....

شهروز گویی از خوابی سنگین بیدار شده باشد چند بار پیاپی پلک هایش را به هم زد چشم هایش را مالید لبخندی بر سیمای زیبای شقایق پاشید و گفت:
- ببخشید...حواسم نبود غرق در زیبایی های بی نظریتون بودم....

و پس از مکث کوتاهی افزود
- می تونم ازتون خواهش کنم به من آقا نگین؟
-پس چی بگم؟
= شهروز...شهروز خالی قشنگتره منم راحتترم...
شقایق دوباره خنده قشنگی کرد که دندان های مرمریش را هویدا نمود و گفت

- باشه ...حالا که اینطور راحتتری باشه.. پس تو هم به من همون شقایق خالی بگو...بهتره توی صحبتامون همدیگرو جمع نبندیم.

سپس نگاه پر معنایی به چهره شهروز انداخت و ادامه داد:
- شهروز عزیزم....

گل از گل شهروز شکفت و گفت:
- خب حالا شد.. از این بهتر نمی شه فرشته من در خدمتم....
- الهی قربون حرف زدنت برم نمی دونی چقدر حرفاتو دوست دارم

شهروز به نرمی گفت:
- خدا نکنه......

مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:
- دفعه اولیه که می بینمت نمی دونم چی باید بگم و چکار کنم

شقایق خندید و باز هم شهروز افزود:
- من فدای خنده های قشنگت چی می شد من فدای تو بشم؟
- نه عزیزم تو حیفی, تو جوونی و هنوز خیلی کار داری این منم که دیگه راهی رو که باید می رفتم رفتم......

شهروز اخم هایش را در هم کشید و گفت:
- نه این حرف رو نزن من حالا حالا ها باهات کار دارم مگه به همین راحتی ها ولت می کنم؟!!!
- خیل خوب الان گارسون میاد صورت غذا بگیره زود باش غذا انتخاب کن.

شهروز قیافه حق به جانبی به خود گرفت منوی غذا را به طرف شقایق چرخاند و گفت:
- نه قشنگم خانم ها مقدم تر هستند تو اول باید انتخاب کنی.

شقایق با ناز دلنشینی که در حرکاتش به چشم می خورد خنده زیباتری کرد و گفت:
- چقدر تو خوبی بسیار خب من انتخاب می کنم.
- من یه پیتزای قارچ و گوشت و یه ظرف سیب زمینی سرخ کرده می خورم و تو چی می خوری؟

شهروز توجهی به سوال شقایق نکرد و پس از اینکه کلا او به پایان رسید گارسون را صدا کرد:
- گارسون.....

گارسون با متانت و ادب موزونی که در رفتارش بود به سرعت خود را سر میز آن دو عاشق نوپا رساند لبخند دوستانه ای نثار آنها کرد و گفت:
- چی میل دارید؟
- لطفا دو تا پیتزای قارچ و گوشت دو تا نوشابه یه سالاد و یه سیب زمینی....

گارسون دستور آنها را وارد لیست کرد و رفت
شقایق خطاب به شهروز
- تو هم قارچ و گوشت دوست داری من که خیلی دوست دارم
- نه عزیزم البته آره چون تو دوست داریم منم دوست دارم
- یعنی چی؟ تو که دوست نداری چرا غذای دیگه ای سفارش ندادی؟

شهروز لبخند عاشقانه و دوستانه ای بر روی شقایق پاشید و گفت:
- دلم می خوری بخورم..اینطوری بیشتر بهت احساس نزدیکی می کنم.

باش نشیدن این جمله از زبان شهروز لرزش خفیفی در سلول های تن شقایق موج انداخت و حس کرد چیزی درون قلبش فرو می ریزد تا کنون کسی تا این حد به اوتوجه نکرده و به خواسته هایش اهمیت نداده بود . به ناگاه حس کرد محبت شهروز در دلش ده چندان شد. دلش می خواست این جوان نازنین را در آعوش بکشد و سخت بفشارد.
تفکراتی که ناگهان در ذهن شقایق شکل گرفت موجب شد حلقه ای از اشک دیدگانش را در خود بگیرد و این وضعیت شقایق از چشمان تیزبین شهروز مخفی نماند او با دیدن اشکی که در چشم های ستاره باران شقایق حلقه زده بود دست و پایش را گم کرد و با لکنت زبان گفت
- چی...چی...چی شد؟ چرا گریه می کنی؟ حرف بدی زدم؟ منو ببخش تورو خدا گریه نکن...منو ببخش...!

شقایق بغص را در گلویش فرو داد به زحمت لبخندی به روی لب های خوش حالتش آورد و گفت:
نه عزیزم چیزی نیست این رفتار محبت آمیز تو بود که منو تحت تاثیر فرار داد.
شهروز گفت:
- اگر ناراحت می شی دیگه کاری که ناراحتت می کنه نمی کنم.

شقایق که می کوشید به حالت عادی باز گردد گفت:
- نه اصلا اینطور نیست از برخورد ها و عکس العمل هات لذت می برم.

و پس از مکث کوتاهی ادامه داد:
- یعنی من لیاقت تو رو دارم؟
لبخند گذرایی به روی لب های شهروز ظاهر شد و گفت:
- این منم که باید لیاقت تو رو داشته باشم.

در این زمان گراسون پیش غذایی که سفارش داده بودند را آورد و روی میز چید شهروز ابتدا با چنگال خودش یک برش از سیب زمینی سرخ کرده برداشت و آن را جلوی دهان شقایق گرفت و گفت:
- دلم می خوا د اولین ناهاری که با هم می خوریم رو تو افتتاح کنی

شقایق دهان زیبا و کوچکش را گشود و سیب زمینی را در آن جای داد...برق قشکنی از دریچه چشم قشنگش بیرون جهید و به دیدگان شهروز ریخت لبخندی زد و گفت:
- من نمی دونم باید این همه محبت چکار کنم.
- نمی خواد کار مهمی کنی فقط اونجور که دلم می خواد دوستم داشته باش.
- دوستت که دارم ولی منظورم اینه که آخرش محبتات منو می کشه.

هر دو با هم خندیدند.
آرام آرام پیش غذایشان را می خوردند و گپ می زندند. کمی که گذشت شهروز گفت:
- شقایق ...
- جانم...
- حالا خودمونیم با من می خوای چه بکنی؟
- فعلا که هستیم تا ببینیم آینده چی میشه...
- نه این که نشد جواب
- خوب پس باید چی بگم
- هیچی , بگو تا کجای راه واستادی؟
- تا آخرش.....
- تا آخرش؟.....

شقایق سرش را بلند کرد و در چشم های شهروز دیده دوخت:
- آراه دیگه توقع داری چکار کنم؟
- تو میدونی پرداختم تاوان این دوستی چقدر سنگینه؟ مردش هستی؟
- منطورت چیه؟
- خوب مثلا اگه کسی از ارتباط من و تو با خبر بشه و به فرض منو بندازن تو زندون تو چکار می کنی؟
- همه زندگیم رو رها می کنم و میان تا روزی که آزادت کنن پشت در زندون می شینم.
- بارک الله یعنی من ارزش این کار دورو دارم؟
- البته ارزش تو خیلی بیشتر از این حرفاس

گارسون دو ظرف محتوی پیتزا مقابل آنها گذاشت. شهروز دست در جیبش کرد و به گارسون انعام داد.
شهروز و شقایق ظرف های پیش غذا را کناری گذاشتند و مشغول صرف ناهار شدند مدتی سکوت میان آن دو حاکم بود و پس از چندی این شهروز بود که سکوت را می شکست:
- میدونی عزیز دلم, راهی که من و تو قدم توش گذاشتیم راه دشواریه, پستی و بلندی زیاد داره من که طاقت هر ناملایمتی رو دارم و خودمو برای همه چیز آماده کردم حالا باید با تو در این رابطه صحبت کنم....خودت بهتر میدونی که اختلاف سنی ما خیلی زیاده و جامعه به هیچ وجه این رو نمی پذیره.ممکنه اگه کسی از رابطه مون بویی ببره برای جفتمون گرون تموم بشه. شاید هم کار به جاهای باریک بکشه. من در دلم رو به روی تو باز کردم و تو رو توش حسابی جا دادم اگه امروز با هم به توافق کامل برسیم دیگه درش رو می بندم و نمی ذارم از توش بیرون بری. توی همین مدت کم احساس می کنم خیلی دوستت دارم اینم میدونم که نباید به هیچ زنی گفت دوستت دارم چون از همون وقته که شروع به آزار دادنت می کنه. ولی من به تو می گم به تو می گم که دوستت دارم.
- بر هیچان شهروز لحظه به لحظه افروده شد و نفس نفس می زد و پس از مکث کوتاهی ادامه داد:
- عشق من و تو مث دریا می مونه یه دریای طوفانی که آدمو با خودش به هر جا دلش می خواد می بره. نمی دونم شعر دریای طوفانی رو شنیدی؟

شقایق تحت تاثیر سخنان شهروز قرار گرفته و محو تماشای او بود وقتی صحبتهای شهروز به پایان رسید گفت:
- منم دلم می خواد توی این دریای طوفانی شونه به شونه تو شنا کنم ولی نکنه یه موقع منو جابذاری و خودت به ساحل برگردی؟
- نباید شنا کنی باید به عهده دریا بذاری ببینی به کجا می برتت.... غزیزم تو یه زن کامل و فهمیده ای از قدیم گفتن اگر زنی در سینی بالای سی عاشق بشه عشقش حقیقیه منم می خوام روی همین عشق حقیقی سرمایه گذاری کنم. حالا برام بگو احساس واقعی تو نسبت به من چیه؟
- اگه دوستت نداشتم الان باهات ناهار نمی خوردم اگه دوستت نداشتم خودم باهات ارتباط برقرار نمی کردم...منم دوستت دارم کجای دنیا پسری به این فهمیدهگی و پختگی در سن بیست سالگی مث مردای پنجاه ساله فکر می کنه و تجربه داره پیدا می کنم. تو برای من یه مرد ایده آلی که خدا به من هدیه داده و سعی می کنم تا جایی که می تونم ارزش های والای عشقمون رو بدونم.

برقی از خوشحالی از چشم های شهروز بیرون می جهید او توقع شنیدن این سخنان را از زبان شقایق نداشت به همین خاطر دست هایش را به سوی او دراز کرد و گفت:

- اگه پایبند به پیمانت هستی دستت رو بذار توی دستم...

شقایق همینطور که دستش را به سوی دست شهروز می برد گفت:
- برای جی؟ می خوای چکار کنی...
- می خواهم با هم عهد ببنیدیم.

و وقتی دست راست شقایق در دستهایش جای گرفت, نگاه نافذش را مستقیما در چشم های زیبای او ریخت دست شقایق را محکم در دست هایش فشرد و گفت:
- از الان تا همیشه من و تو زیر سایه حضرت علی با هم عهد می بندیم که با هم و برای هم زندگی کنیم تحت هیچ شرایطی به هم خیانت نکنیم و تا ابد به عهدمون پایبند باشیم...
شهروز سکوت کوتاهی کرد و محکم تر و با اراده تر از همیشه گفت:
- یا علی.....
- یا علی....

قطرات اشک از چشمان شقایق همچون ابر بهاری بارید آغاز کرده بود و از گوشه چشم های خوش رنگش در حاشیه گونه ها مانند جویباری راه خود را به چانه و از آن به زیر گردنش باز می کرد گریه به چهره و از آن افزون تر به چشمان شقایق زیبایی و شفافیت بیشتری بخشیده بود و این حالت شهروز را به هیجان می آورد او بدون اینکه بداند در کجا نشسته دستهای گرم شقایق که لحظه به لحظه بر حرارت آن افزوده می شد را به لبهای داغ و پر شور خود چسباند و پی در پی می بوسید. باران بوسه ها بر دستان ظریف و خوش تراش شقایق احساسات او را نیز تحریک کرد و همین موجب شد شقایق با صدای بغض آلودشت مرتب بگوید:
- قربونت برم قربون مهربونیان قربون صفا پاکیت عزیزم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم...تا ابد, تا همیشه تا جایی که عشق می تونه ابراز وجود کنه...

و هق هق گریه امانش نداد تا باز هم از احساس خود بگوید...
شهروز در میان هیجانی که سراسر وجودش را در خود گرفته بود ناگهان به یاد آورد در رستوران هستند و کمی بیش از حد احساساتی شده اند ولی خوشبختانه بحوز آن دو کسی در آن رستوران دنج حضور نداشت و کارکنان رستوران هم در اشپزخانه بودند پس رو به شقایق کرد و گفت:
- قربون اشکای قشنگت...غذاتو بخور من همه زندگیمو فدای یه لبخند و یه نگاه عاشقونت می کنم.. به خدا قسم تا آخر عمرم یک نفس هم ازت دور نمی شم حتی اگه تو هم فراموشم کنی من از یادت جدا نمی شم

شقایق کی دستمال کاغذی برداشت و اشکهایش را پاک کرد سپس آن را روی میز انداخت. شهروز دستمال را برداشت بوسید و روی دیدگانش گذاشت. پس از آن را داخل جیب سمت چپ پیراهنش بر روی قلبش گذاشت و گفت:
- این اولین یادگاری عشقمونه ...یادگاری تو به من...

شقایق نمی دانست در برابر اینهمه احساس چه باید بکند.فقط می خندید و با برق چشمانش او را تحسین می کرد. از داخل کیفش بسته سیگاری بیرون آورد یکی از سیگارها را گوشه لبهایش گذاشت و روشن کرد.. شهروز به حلقه های دودی که از میان دو لب گوشت آلود و سرخ شقایق خارج شد چشم دوخته بود و در ذهنش هزاران حرف برای گفتن داشت ولی ترجیح می داد چیزی نگوید.
وقتی سیگار شقایق تمم شد رو به شهروز کرد و گفت
- موافقی یواش یواش بریم؟
- چطور؟ هنوز که غذایت تموم نشده
- چرا سیر شدم یه کم دیر شده و هاله توی خونه نگران می شده از همه مهمتر چنان منو غرق در عشق کردی که همین برام کافیه.

شهروز خندید و از گارسو ن که تازه از آشپزخانه بیرون آمده بود صورتحساب خواست پس از پرداخت صورتحساب از جایش برخاست دستش را به سوی شقایق دراز کرد او را هم از پشت میز بلند کرد و شانه به شانه هم از رستوران خارج شدند.
در آن لحظه شورانگیز در رستوران دنج و خلوت تنها خداوند و فرشته سرنوشت شاهد عشق و جنون دو قلب عاشق و شوریده بودند و همین برای شهادت به پیمانی که میان آن دو بسته شد کافی بود پس از اینکه آنها با هم پیمان عشق بستند فرشته سرنوشت لبخند شیرینی نثارشان کرد بالای سرشان امد و بر سر هر کدام بوسه ای گرم و شیرین کاشت و برای اتوار بودن هر چه بیشتر عهر و پیمانشان دعا کرد..
خداوند نیز از صحنه عاشقانه و پر احساسی که شهروز و شقایق خالقش بودند و او نیز ار پس ابرها ناظرش بود به وجد آمده و در آسمان ها به قهقه می خندید... چه روز قشنگ و خاطره انگیزی بود آن روز ...
__________________
پاسخ با نقل قول
  #8  
قدیمی 03-01-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

لحظه های بی تو (فصل هشتم)

پس از اینکه شهروز شقایق را تا نزدیکی منزلش رساند به خانه رفت یکراست وارد اتاقش شد و در را پشت سرش بست. سپس روی تختخواب دراز کشید پلکهایش را روی هم گذاشت و به فکر فرو رفت. صحنه های زیبای دیدار آن روز او با شقایق یکی پس از دیگری مقابل دیدگانش جان می گرفت. به گفته های شقایق اندیشید و با خود گفت:
(( اگه واقعا همینطور که گفت باشه میشه روش حساب کرد..اون با من یا علی گفت...دیدی چه گریه ای کرد ...پس حتما سر حرفاش می ایسته...))
سپس همدم همیشه گی اش یعنی دیوان خواجه را از روی میز کنار تختخوابش برداشت فاتحه خواند چشمانش را بت و نیت کرد:
ای حافظ به من بگو آخر ارتباط ما به کجا می کشه؟
و حافظ جواب داد:
مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد
نقش هر پرده که زد را ه به جایی دارد
عالم از ناله عشقاق مبادا خالی
که خوش آهنگ و فرحبخش نوایی دارد....
شعر را خواند کتاب را بست دستهایش را بلند کرد و خطاب به خدایش عرضه داشت:
خدایا در حضور خودت پیمان بستیم روی تو حساب می کنم نه هیچ کس دیگه , خودت توی این راه سخت دستمو بگیر...
و قطره اشکی که نشان از حرارت و داغی عشق نوپایش داشت از گوشه دیدگانش به روی گونه هایش غلطید احساس می کرد تپش های قلبش ملایم تر و در عین حال پر شور تر شده و با وجود آرامشی که از این دیدار بر سراسر اعضای وجودش حاکم بود باز هم التهاب و اضطرابی در تک تک یاخته هایش حس می کرد این همان شراره های عشق بود که برای نخستین بار در قلب شهروز به ظهور می نشست و آرام آرام او را در خلسه شیرینی فرو می برد....

×××
شقایق هم زمانیکه به خانه رسید شکوفاتر و بشاش تر از سابق می نمود کمی کنار دخترش نشست با او گپ زد و شوخی کرد و بعد به اتاق خصوصی اش پناه برد و پس از اینکه در ررا به آرامی بست خود را روی بستر انداخت...بدون اینکه بخواهد و از خود اراده ای داشته باشد. قطرات اشک از دیدگان روشنش فرو می چکیدند و بالشش را خیس از اشک می کردند چه روز خوب و پ
ر احساسی بر او گذشته بود..احساس می کرد یک حامی و پشتیبان برای لحظات تنهایی و بی کسی اش پیدا کرده کسی که با تکیه بر شانه هایش می توانست خودش را از دام هر اهریمنی برهاند یک همزبان یک همدل و یک همراه که می توانست تا هر کجا که بخواهد پا به پایش برود و در هر کجای این وادی که پیمودن ادامه را برایش سخت می نمود به اتکای نیروی جاودان عشق او راه را بپیماید.
او به دشواری این راه نمی اندیشید فقط به این می اندیشید که سنگ صبوری یافته است تا از عصه هایش با او بگوید اما غافل از اینکه این سنگ صبور به قدری رفیق القلب و سرشار از احساس بود که امکان داشت متلاشی شدنش می رفت ولی با این وجود می توانست چون کوهی استوار حامی و پشتیبانش باشد و پشتش را محکم کند.
××××
روزها و شبها با شتاب به دنبال هم می دویدند و این بازی سالیانی دراز بود که بر آدمی می گدشت ماها پس از روزها سالها پس از ماه ها قرن ها پس از سالها می گذرند و بر عمر خلقت افزوده می شود پیشرفت چشگیری بشر لحظه لحظه همه جای جهان را در بر می گیرد ولی افسوس که این پیشرفت در شکستن دلها نیز بی تاثیر نبوده و نیست...شاید در قرون گذشته انسان ها به اندازه امروز در صدد شکستن دلهای دیکدیگر بر نمی آمدند و قدر عشق را بیشتر می دانستند...کسی چه می داند چه با در قرونی که پیش روی بشر است برای انسان ها اصلا دلی باقی نماند که کسی بخواهد ان را بشکند...
گذشت زمان بر همه چیز تاثیر می گذارد حتی بر احساس و عشق..این قانون طبیعت است ولی چه زیباست اگر این تاثیر مثبت باشد و دل ها را نسبت به هم گرم و گرم تر کند, چرا که اگر دل ها مهربان تر و عاشق تر باشند انسانیت جایگاه خود را در زندگی پیدا خواهد کرد و جهان سرای محبت می گردد...
با گذشت زمان شقایق و شهروز نیز در کنار یکدیگر از با هم بودن لذت می بردند گلبوته های عشق را در دل هم آبیاری می کردند و در انتظار بودند تا به گل نشستن باغ عشق را در دل هم آبیاری می کردند و در انتظار بودند تا به گل نشستن باغ عشقی که با هم در جهت احیا و آبادانی اش می کوشیدند را در کنار هم نظاره گر باشند.
آنها هر روز اط صبح با همدیگر در تماس بودند و تا شب جندین بار از طریق تلفن با هم مکالمه می کردند خداوند عشق چه لحظات زیبایی برایشان رقم زده بود ان دو لحظه به لحظه خود را در عشق غوطه ور تر می دیدند و از این وضعیت لذت می بردند.
چه شیرین است لحظات عشق و عشقبازی آری عحب با شکوه است عشق عشق به آدمی نیرو می دهد عشق زندگی می بخشد عشق شهامت و قدرت ارزانی می دارد عشق بزرگترین ودیعه ای است که خداوند بزرد در نهاد بشر به امانت گذاشته اگر عشق نبود زندگی هم نبود در هر حال عشق به هر شکل که باشد با شکوه است و به دل آدمی وسعت می دهد و عشق است مایه هستی...
هر انسانی می باید که هوشیار باشد و گاهی اوقات در باغ دلش را بگشاید تا گل سرخ احساسش سر از ان به بیرون کشد و دنیای اطرافش را ببیند تا با دیدن یاس عشق که به سویش می شتابد به او خوش آمد بگوید هنگامی که یاس عشق به نرمی به باغ دذل گام می گذارد برای خود چنان خوش جا باز می کند که عاشق را سراپا لدتی شیرین در بر دارد و زمانی عشقش به ظهور می نشیند که عقلش دیوانه می گردد...
شهروز و شقایق به این مرحله رسیده بودند و در دریای آبی عشق شناکنان پیش می رفتند.
دریای عشق آبی ترین دریاست...دو موجود عاشق باید در آبهای دریای بی کران آبی عشق شانه به شانه هم شناکنان غوطه ور شوند و رازهای ناشناخته اعماق دل این دریا را با هم بکاوند..
شهروز در محل کارش نیز از یاد شقایق غافل نبود و هر لحظه به او می اندیشید هر نقشه ساختمانی را که می کشید در ذهن به این می اندیشید که اگر زمانی با شقایق در آن خانه زندگی کنند چه لحظات شیرینی را در کنار هم خواهد داشت و این خود سبب می شد تا نقشه های شهروز از ظرافت بیشتری برخوردار باشد و ساختمان های زیباتری را طراحی کند. او می کوشید تا بتواند درامد بیشتری داشته باشد تا اگر روزی قرار باشد بخواهد به هر نحوی مسئولیت شقایق را به عهده بگیرید استقلال مالی کاملی از خود داشته باشد.
چند روزی پس از آن دیدار شورانگیز در رستوران دنج و خلوت وقتی آنها مشغول مکالمه تلفنی با هم بودند شقایق به شهروز گفت:
- دلم برات تنگ شده می خوام ببینمت
- منم دلم تنگ شده ولی کجا همدیگرو ببینیم که خطرش کمتر باشه م کسی مارو با هم نبینه؟
- نمی دونم نظر خودت چیه؟
- خو.نه شما که نمیشه ممکنه یه موقع هاله بیاد و منو توی خونتون ببینه اونوقت خیلی بد میشه بهتر نیست تو بیای خونه ما؟

شقایق به فکر فرور رفت پس از گذشت چند ثانیه شهروز گفت:
- چی شد؟ چرا جواب نمی دی؟
- طوری نیست دارم فکر می کنم
- به چی؟
- به اینکه توی خونه شمام ممکنه کسی از راه برسه و منو ببینه؟
- نه وقتی بهت این پیشنهاد رو می دم از همه جیز اطمینان دارم
- اگر مطمئنی مه حرفی ندارم ...کی بیام؟
- همین فردا برای ناهار
- فرا چند شنبه س؟
- یکشنبه
- باشه ولی ناهار که نه یکی دو ساعت میام و بر می گردم
- برنامه ت رو برای ناهار جور کن...منتظرم.
- باشه هر طور دل تو می خواد
- قربون خانم حرف گوش کن خودم برم...چقدر تو خوبی ...نمی دونی به خاطر همین کارها و همین چیزاس که لحظه به لحظه محبتت توی قلبم زیادتر میشه
- منم روزبه روز بیشتر دوستت دارم شهروز
- چقدر؟ چقدر دوستم داری؟
- الان که اندازه یه چمدون...! تا ببینم بعدا چقدر میشه؟!
- همش یه چمدون؟
- آراه عزیزم یه چمدون ..یه خورده صبر کن زیاد میشه...
- نه نمی خوام باید تند تند زیاد بشه..مث عشق خودم نسبت به تو
- الهی فدات بشم میشه غصه نخور تند تندم زیاد میشه

و سپس افزود.:
- راستی کارت رو چکار می کنید؟
- کارم دسته خودمه کارمند که نیستم هر ساعت و هر روزی که بخوام می تونم کارم رو تعطیل کنم
پس به فرامرز خبر بده خوب فردا چه ساعتی بیام؟
- صبح بعد از ساعت ده فقط دیرتر نیا که بیشتر با هم باشیم
- باهش عشقم زود میام
- چه غذایی دوست داری؟
- جطور هر چیباشه زیاد فرق نمی کنه می خوام بیام خودتو ببینم
- می خوام همونی که دوست داری برایت درست کنم
- مگه غذا بلدی بپزی؟ فکر می کردم خودم باید بایم غذا بپزم
- فردا می بینی
- پس تا فردا
- قربونت برم عزیزم صبح بهت زنگ می زند
- باشه خانومم...خداحافظ
- خداحافظ

ناگهان شهروز با عجله پرسید
- راستی چیزی نمی خوای برات بگیرم؟
- نه قفربون قلب مهربونت برم
- از حالا تا فردا قلبم برات بیشتر میزنه

شقایق خنده گرم و قشنگی کرد و گوشی را گذاشت......

__________________
پاسخ با نقل قول
  #9  
قدیمی 03-01-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

لحظه های بی تو (فصل نهم)

پس از اینکه شهروز و شقایق تماس خود را قطع کردند هر کدام برای برنامه ریزی فردایشان فکری در ذهن داشتند. شقایق هاله را صدا زد و گفت: - دخترم فردا من باید برم بازار چند جا کار دارم یکمم باید خرید کنم - هورا فردا منم باهات می آم - نه نمی تونم تورو با خودم ببرم هوا گرمه و حالت بد میشه - پس من تنهایی چکار کنم؟ - هیچی می گم صبح زود خاله نسرین بیاد دنبالت و تا عصر ببرتت پیش خودش - اخ جون می رم خونه خاله نسریت ...چه خوب... و شقایق که برنامه اش درست از آ ب در آمده بود از جایش برخاست, به سمت دخترش رفت او را در آغوش کشید و بوسید سپس برای تهیه شام به آشپزخانه رفت شهروز به سراغ مادرش رفت و گفت: - مامان فرده ساعت چند می ری خونه خاله اینا؟ - چطور مگه؟ - می خوام ببینم اگه ساعتمون بهم می خوره منم با خودت تا یه مسیری ببری چون اون طرفا کار دارم - حدود ساعت نه نیم میرم تو هم همون ساعت کار داری؟ - نه من باید ساعت یازده از خونه برم بیرون عیبی نداره خودم میرم - خب منم همون ساعت میرم - نه مامان شما همون ساعتی که قراره بری برو منم خودم می رم - باشه پسرم ناهار میای خونه خاله ات؟ - نه برای ناهار باید برگردم شرکت کارم خیلی زیاد دشه - باشه هر جور راحتی شهروز به اتاقش برگشت گوشی تلفن را برداشت و به فرامرز تلفن زد پس از احوالپرسی گفت: - فرامرز برام کار پیش آمده و فردا نمی تونم بیام شرکت خودت کارای منم انجام بده. - چیه چه خبره با شقایق قرار داری؟ - آره قراره فردا ناهار بیاد خونمون - مامانتو چکار می کنی؟ - فراره بره خونه خاله م - ای ناقلای فرصت طلب..... و پس از کمی صحبت های دیگر شهروز تماس را قطع کرد و خودش را برای صبح فردا و دیدار با شقایق آماده نمود صبح روز بعد شهروز مثل روزهای دیگر با تلفن شقایق از خواب بیدار شد کمی با هم حرف زدند و قرار ساعت آمدن شقایق را با هم چک کردند شهروز که از روز قبل از برنامه مادرش خبر داشت می دانست ساعت نه و سی صبح از خانه بیرون می رود و تا غروب کسی در خانه نخواهد بود از شقایق خواست زودتر به منزلشان بیاید و او هم پذیرفت... پس از پایان مکالمه تلفنی شهروز از بستر بیرون آمد شاد و شنگول مشغول تهیه تدارکات ورود شقایق به منزلشان شد غذا پخت اتاقش را جارو و گردگیری کرد هر چیز را در حای خودش قرار داد و آمده پذیرایی از شقایق شد. رفته رفته به زمان ورود شقایق به خانه نزدیک می شد و دل شهروز شور می زد که چیزی کم و کسر نباشد چیزی به ساعت تعیین شده باقی نمانده بود که فکری در مغز شهروز جرقه زد ...به سرعت خودش را به باغچه منزلشان رساند یک شاخه گل سرخ درشت از باغچه چید و به داخل خانه بازگشت تند و سریع تیغ های آن تک شاخه زیبا را جدا کرد و ان را به طرط زیبایی تزیین نمود درست همان وقت که کارش به پایان رسید و درست سر ساعت ده صبح زنگ در به صدا در امد قلب شهروز به شدت شروع به تپیدن نمود از پنجره به بیرون نگاه کرد و شقایق زیبا را دید که پشت در ایستاده است ندانست چگونه خودش را به در خانه راند و در را گشود وقتی نگاهش در نگاه و لبخند شقایق گره خورد زانوانش سست شد و به زحمت جلوی خودش را گرفت تا به روی زمین ننشیند دلش می خواست شقایق را در آغوش بگیرید و بفشارد ولی افسوس.... شاخه گلی که در دست داشت به سوی شقایق دراز کرد به زحمت لبخندی به لب آورد و با صدایی لرزان گفت: - گل برای گل..... و سپس افزود - سلام شقایق که این صحنه زیبا به وجد امده بود شاخه گل را از دست شهروز گرفت سپس دستش را محکم در دست های گرمش فشرد و گفت - تو همیشه یه سورپرایز برای من داری ..علیک سلام... بعد زیر چشمی به شهروز نگاه کرد و ادامه داد: - تعرف نمی کنی بیام تو؟ شهروز خندید و گکفت: - خونه خودته عزیزم قدمت روی تخم چشمام سپس دست شقایق را به طرف خود کشید و در را بست شقایق کمی جلوتر از شهروز از پله ها بالا رفت و شهروز اندام خوش تراش او را زیر رگبار نگاهش گرفته بود و در دل می گفت: (( خدایا چه مینیاتوری آفریدی.. من نمی دونم این همه زیبایی چطور در این تابلوی بی نظیر جمع شده دارم دیوونه می شم. به در ورودی رسیده بودند و شهروز برای اینکه در را برای شقایق باز کند دستش را به سوی دستگیره در پیش برد شقایق هم همین کار را کرد و زمانی که دست او روی دستگیره فرود آمد شهروز نیز دستش را روی دست شقایق گذاشت و دستگیره را فشورد ..بلافاصله متوجه شد که دست شقایق میان دست او و دستگیره در فشرده می شود پس زود دستش را برداشت و با دست دیگرش دست شقایق را در دست گرفت و نگاهی به او کرد و گفت: -ببخشین...حواسم نبود ..درد گرفت...؟! نه چیزی مهمی نیست... و لبخند شیرینی زد ..شهروز دست شقایق را بالا آورد و بوسه ای روی آن کاشت و گفت: - حاضرم هر تقاصی رو به خاطر این بی رحمی ناخود آگاه پس بدم.... شقایق خنده قشنگی کرد واو را با خود به داخل ساختمان کشید و با هم وارد خانه شدند شهروز شقایق را به سالن خانه راهنمایی کرد همه چراغ های سالن را وشن کرد و روی مبلی مقابل جایی که شقایق نشسته بود نشست کمی او را نگاه کرد و گفت: - به خونه خودت خوش آمدی عزیزم... سپس با انگشت سبابه دست راستش روی قسمت چپ سینه اش کوبید و افزود. - البته خونه تو اینجاست توی قلب من... شقایق خنده دلنشینی کرد و چیزی نگفت...همینطور که او به اطرافش نگاه می کرد شهروز از جایش برخاست و به طرف آشپزخانه روان شد شربت البالوی خنکی که برای عشقش آماده کرده بود از داخل یخچال برداشت و به سالن بازگشت و سینی حاوی لیوان شربت را جلوی شقایق گرفت و گفت: - اگه زیاد شیرین نیست به شیرینی خودت ببخش..... و افزود: - تو این هوای گرم نیمه مرداد شربت خنک بهت می چسبه. شقایق گفت: - بیا بشین می خوام یه دل سیر ببینمت..... - نه تو پاشو...پاشو بریم توی اتاق خودم اونجا راحت تری.... سپس دست شقایق را گرفت و از جایش بلند کرد و در یک دست سینی شربت و در دست دیگر دست شقایق را در دست داشت و با خود به طرف اتاق خصوصی اش می کشید ...وقتی به جلوی در اتاق رسید کناری ایستاد و به شقایق تعارف کرد وارد اتاق بشود به محض اینکه شقایق وارد اتاق خصوصی شهروز شد نخستین چیزی که بیش از همه توجهش را جلب کرد کتابخانه پر بار و ارزشمند شهروز بود. یکی از دیوارهای اتاق شهروز تا سقف کتاب چیده شده بود که هم هآنها از معروفترین عناوین کتاب بودند کتاب هایی که در کمتر جایی یافت می شدند.انها را با سلیقه و به طرز بسیار زیبایی چیده شده و توجه شقایق را کاملا به خود معطوف داشتند...به همین سبب او به سوی کتابخانه رفت و مقابل ان ایستاد و محو کتاب ها شد. پس از سپری شدن مدت کوتاهی شهروز سکوت را شکست و با لبخندی خطاب به شقایق گفت: - خب دیگه بسه.بهتری بشینی و شربت بخوری.... شقایق همانطور که کتاب ها را نگاه می کرد گفت: - تو می دونی من چقدر به کتاب و کتابخونی علاقه دارم؟ - نه تو چیزی نگفته بودی....! شقایق پاسخ داد من عاشق کتابم نویسنده ها رو هم خیلی دوست دارم کتاب رو نمی خونم من کتابو می خورم.... - خوب جای شکرش باقیه کسی که توی قلبم خونه کرده مث خودم فکر می کنه... شقایق انگشت اشاره اش را به سوی شهروز گرفت و پشت هم تکان داد و گفت: - باید قول بدی یکی یکی کتاباتو بدی من بخونم شهروز دستش را بر روی سینه گذاشت و گفت: - کتابخونه من مال خودته هر چی دوست داشتی ازش بردار. شقایقخندید شربتش را از دست شهروز گرفت و همینطور که مشغول خواندن عنوان کتاب ها بود به نوشیدن شربت مشغول شد. شهروز نوار موزیک ملایمی درون ضبط صوت گذاشت روی یکی از مبل های راحتی اتاقش نشست و محو تماشای شاهکار خلقت که شقایق نام داشت شد. مدتی به همین ترتیب سپری شد تا شقایق تقریبا تمامی عناوین را از زیر نگاه کنجکاو و مشتاقش گذراند سپس به طرف شهروز برگشت به لبخند زیبایی او را مهمان کرد و مقابل او روی مبل نشست لیوان شربت را روی میز کنار دستش گذاشت و گفت: - چه اتاق قشنگی داری خیلی از سلیقه ت خوشم اومد. شهروز تشکر کرد و شقایق ادامه داد: - از موزیک ملایمی که گذاشتی معلومه خیلی م دقیق و موقعیت سنجی. سپس باقیمانده شربت را نوشید و پرسید: - شهروز چطور شد منو انتخاب کردی؟ شهروز به فکر فرو رفت و پس از مدتی جواب داد: - خب دیدم تموم چیز هایی که از یه زن می خوام در تو وجود داره از همه مهمتر حالا که علاقه تو رو به کتاب دیدم مطمئن شدم انتخابم درست بوده ضمن اینکه تو به قدریس قشنگ و دوست داشتنی هستی که اگه بهت پاسخ منفی می دادم کاری جز حماقت نکرده بودم. ماشاالله مث عروسکی شقایق می خندید و شهروز سخن می گفت: - تو چرا منو انتخاب کردی؟ شقایق بدون اینکه فکر کند پاسخ داد: - چه کسی پسر به خوبی تو رو انتخاب نمی کنه ؟ من که از انتخابم خیلی راضیم.... شهروز جان یکی از شعراتو برام می خونی؟! شهروز متعجب پرسید: - شعرام؟ تو از کجا می دونی من شعر می گم؟ - او شب مهمونی فرامرز گفت تو شاعر و اهل ذوقی. شهروز خندید و گفت: - از دست این فرامرز بابا یه موقع یه چیزایی برای دلم می گم فرامرز خوشش میاد میگه شعرات قشنگه.... - خب حتما کارات قشنگه که فرامرز تایید می کنه حالا یکی شون رو بخون حتما منم می پسندم. - شعروز از جایش برخاست کشوی میز تحریرش را کشید چند پاکت را جا به جا کرد یکی را برداشت چند ورق کاغذ از داخل ان بیرون کشید یکی از کناری گذاشت و بقیه را درون پاکت جای داد . سپس رو به شقایق کرد و گفت: - این شعر رو به عشق تو برای تو می خونم امیدوارم بپسندی و چنین خواند: نگران با نگاهم از تو می پرسم: دوستم داری آیا یا نه؟ هیچ می خوانی از چشمانم خستگی هایم را؟ هیچ می بینی بر پاهای عریانم این همه تاول را که بجا مانده ازین راه دراز؟ هیچ می خواهی آیا به نگاهی از آن چشم سیاه درد را برداری از تن رنجورم؟ هیچ می پرسی از من به نگاه که بگو آیا بی من چونی؟ تا بگویم به نگاهی غمگین بی تو من صورتکی بی جانم, تو بگو آیا بی من چونی؟ سر آن داری آیا به نگاهی شیرین پر عشق آن زمان که بری جام می ناب بلب خیره در من نگری بی کلام, که ترا می بینم و دو چشمان ترا در دل جام شراب و سلام و هزاران بوسه تا بگویم با شوق ای خدا چه نگاهی است در این چشم پر افسوس سیاه که زبان دارد و لب دارد و دست.... پس از اینکه شهروز خط آخر شعرش را خواند سرش را بالا آورد و به چشمان زیبای شقایق نگاهی انداخت شقایق خیره به او می نگریست او باور نداشت شهروز چنین شعر خوبی گفته باشد ناگهان شروع به تشقویق شهروز کرد شهروز لبخند زنان از او تشکر می کرد و از تشقویق هایش سرشار از عشق شده بود. شقایق پس از تشقویق رو به شهروز کرد و گفت: - افرین ...فکر نمی کردم شعراتو به این زیبایی و روونی گفته باشی... - الحق که شاعر خوبی هستی ...اگه بقیه شعرات هم مث همین باشن بهت پیشنهاد می کنم یک مجموعه شعر چاپ کنی..... - سپس مکث کوتاهی کرد و افزود. - من مطمئنم تو می تونی در زمینه شعر پیشرفت های خوبی داشته باشی. روزی رو می بینم که کتاب های شعرتو پشت ویترین کتابفروشی ها گذاشتن. شهروز که از سخنان شقایق خوشش آمده بود گفت: - با وجود عشق خوبی مث تو و اینهمه تشقویق و محبت حتما هم به جایی می رسم..البته شعر من لیاقت اینقدر تعریف نداشت...همه اینا از محبت های توست...تو و عشق پاکت میتونه مشوق خوبی برای رسیدن من به قله های موفقیت باشه. پس از آن آن دو ساعتی با هم درباره عشق و زندگی و آینده ارتباطشان صحبت کردند گاهی به مسائلی میرسیدند که آنها را دستخوش هیجان می کرد و گاهی نیز خود را در عشق غرق می دیدند. مدتی گذشت و همینطور که دو دلداده عاشق گرم صحبت بودند چشم شقایق به گیتاری که در گوشه ای از اتاق به دیوار تکیه داده شده بود افتاد. نگاهی به شهروز انداخت گفت: - این گیتار مال کیه؟ - مال من... - مگه تو گیتارم می زنی؟! - اره گاهی وقتا برای دل خودم می زنم. شقایق نگاهی به شهروز و نگاهی به گیتارش انداخت و گفت - پاشو پاشو گیتار تو بردار و برام بزن. شهروز سرش را تکان داد و گفت: - ولش کن بابا خوب بلد نیستم آبروم میره - این چه حرفیه میزنی؟ با این چیزا آبروت پیش من نمیره در ضمن اگه گیتار زدنت م مث شعر گفتنت باشه که حرفی درش نیست. سپس به گیتار اشاره کرد و گفت: - پاشو برش دار و شروع کن...به خاطر من... شهروز نگاهی عاشقانه به شقایق انداخت و گفت: - باشه چون گفتی به خاطر من و منم خیلی دوستت دارم اطاعت می کنم بعد از جایش برخاست و بسوی گیتار رفت آن را برداشت از داخل محافظش خارج کرد و در دست چپش گرفت. سرش را به سمت شقایق چرخاند چشمکی به او زد و روی لبه تختخوابش نشست. به آرامی با گیتار بازی می کرد و ور می رفت.مشغول کوک کردن تارهای آن بود پس از مدت کوتاهی سرش را بلند کرد و نگاه عاشقانه اش را به دیدگان پر محبت شقیق دوخت سپس سرش را روی گیتار انداخت و به نرمی شروع به نواختن کرد. حرکات موزون و هماهنگ دستش بر روی گیتار و صدایی که زاآن بر می خاست شقیق را دچار حالت عجیبی کرده بود که تا آن زمان نظیرش را به یاد نداشت . شهروز چون یک استاد پنجه به تار می کشید. استادی عاشق که به عشق معشوقش می نواخت و چه شورانگیز پنجه بر تار می کشید... کمی گیتار را در دستهایش بازی داد و همراه با نغمه سازش با صدایی دلنشین و گیرا شروع به خواندن کرد: دستم بگیر دستم را تو بگیر التماس دستم را بپذیر درمانی باش پیش از آن که بمیرم آوازی باش پرواز اگز نه ای هم دردی باش همراز اگر نه ای اغازی باش تا پایان نپذیرم گلدانی باش گلزار اگر نه ای دلبندی باش دلدار اگر نه ای سبز ینه باش با فصل بد و پیرم از بوی تو چون پیراهن تو آغشته شد جانم با تن تو آغوش باش تا بوی تو بگیرم لبخندی باش در روز و شب من در هم شکست از گریه لب من بارانی باش بر این تشنه کویرم آهنگی باش در این خانه بپیچ پژواکی باش از بگذشته که هیچ آهنگی نیست در نایی که اسیرم از بوی تو چون پیراهن تو آغشته شد جانم با تن تو. آغوش باش آغوشی باش تا بوی تو بگیرم.... شقایق خودش را در صدا و ساز گیرای شهروز گم کرده بود و از خود بی خود شده قلبش به شدت می کوفت حال غریبی داشت و دیده از شهروز بر نمی گرفت مدتی میخکوب سر جایش نشسته و تکان نمی خورد پس از آن به ناگاه متوجه شد که ترانه به پایان رسیده و شهروز گیتار را بر روی زانوانش گذاشته با لبخندی شیرین نگاهش می کرد او لبخندی شیرین تر به روی شهروز پاشید دست هایش را به سوی شهروز دراز کرد و گفت: - بیا بیا دیگه..... شهروز از جایش نیم خیز شد و تعجب زده پرسید: - کجا................!!!!؟؟؟ - مگه نمی خواستی بوی آغوش منو بگیری؟ بیا بوی منو بگیر... شهروز بسان انسان مسخ شده ای برخاست و به سوی شقایق رفت. وفتی به او رسید مقابلش زانو زد کمی در چشم هایش دیده دوخت چیزی جز عشق و اشتیاق در آن دو چراغ روشن نیافت. سپس در دست های شقایق را گرفت به لبان خود نزدیک کرد و گرم بوسید. دوباره در دیدگان پر فروغ شقایق خیره شد نگاه عاشق شقایق به او لبخند می زد و او را به سوی خود دعوت می کرد..همینطور که شهروز به چشمان خمار شقیاق که از شدت عشق و هیجان برق خاصی از آن بیرون می جهید دیده داشت آرام سرش را به طرف چهره او پیش برد لب های گرمش را به پیشانی شقایق چسباند و بوسه ای گرم بر پیشانی اش نهاد در این زمان وقتی از شقایق جدا شد دید که او چشم هایش را بسته و لبهایش با لرزش خفیفی به زیبایی می لرزند گرمای مطبوعی تمام وجود شهروز را در بر گرفته بود و او لحظه به لحظه خودش را به شقایق نزدیک و نزدیکتر احساس می کرد...
__________________
پاسخ با نقل قول
  #10  
قدیمی 03-01-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

لحظه های بی تو (فصل دهم)


پس از ساعتی شهروز از اتاق خارج شد و به طرف آشپز خانه رفت تا بساط ناهار را حاضر کند او میز غذا خوری را از قبل چیده و فقط باید غذا رای می شکید برای ناهار برنج سفید و مرغ و خورش بانجان پخته بود.
دیس برنج را پر کرد و مشغول کشیدن خورش بود که شقایق را در کنار دست خود دید
اند شرم داشتند در چشم های یکدیگر نگاه کنند پس شهروز همچنان سرش را پایین نگهداشت و مشغول چیدن بادنجانها دور بشقاب شد سپس بقیه مخلفات خورش را وسط بانجان ها ریخت
شقایق نظاره گر این صحنه بود با لبخندی خطاب به شهروز گفت:
- عجب پسر کدبانو و با سلیقه ای ...تا حالا پسری رو ندیده بودم که به این قشنگی و ظرافت ظرف غذا رو تزیین کنه...
- حالا کحاشو دیدی ؟! غذا رو که خوردی اونوقت از دست پختم هم تعریف می کنی.

و مشغول تزئین تکه های مرغ داخل ظرف مخصوصش شد.
پس از اینکه یکی یکی ظروف محتوی غذا ها را روی میز چید یک دستش را به سوی میز دراز کرد و یک دستش را بر روی سینه گذاش و گفت:
- ملکه قلب من بفرمایین سر میز که غذا سرد شد.

شقایق خنده کنان به سمت میز رفت شهروز یک صندلی از پشت میز برایش بیرون کشید و شقایق روی آن نشست سپس شهروز بشقابش را به دست گرفت و مشغول کشیدن غذا برای شقایق شد از هر دو نوع برایش کشید و بعد خودش پشت میز روبه روی شقایق بر روی صندلی نشست.
هر از چند گاهی از بشقاب خود قاشقی در دهان شقایق می گذاشت و از این کار لذت می برد در تمام این مدت آنها از اینکه مستقیما به چشم یکدیگر نگاه کنند پرهیز می کردند.
پس از به پایان رسیدن ناهار شهروز دست شقایق را گرفت و مستقیما به اتاقش برد کمی از نوشته هایش برای او خواند و با هم به موسیقی ملایمی گوش سپردند.
دیگر نگاه کار خودش را میان آن دو به خوبی انجام می داد و نیازی نداشتند که تمام وقت حرف از عشق و سخن دل بگویند نگاه عاشقانه شان رابط پلی مناسب و محکم برای تبادل احساساتشان بود مدتی گذشت و شقایق آماده رفتن شد در حال پوشیدن لباسهایش رو به شهروز کرد و گفت:
- خب امروز کدوم یکی از کتاب ها رو میدی من ببرمو

شهروز به طرف کتابخانه برگشت نگاهی به کتاب ها انداخت سپس به سوی آنها رفت و کتاب شوهر آهو خانم را انتخاب و به دست شقایق داد و گفت:
- مطمئنم این کتاب حسابی بهت مزه میده و از خوندنش لذت می بری
- آره شنیده بودم خیلی قشنگه خیلی دنبالش گشتم که بخونم ولی کسی نداشت.

کتاب را از دست شهروز گرفت از او تشکر کرد و به طرف در روان شد وقتی دستش را روی دستگیره در گذاشت به ناگاه سرش را چرخاند و نگاهی پر معنا و سرشار از محبت به شهروز انداخت سپس گفت:
- از بابت همه چیز ممنونم امروز سعی کردم بهت ثابت کنم توی قلبم چقدر دوستت دارم نمی دونم موفق بودم یا نه..!
شهروز لبخند شیرینی زد و گفت:
- موفق بودی عزیزم برای اولین بار در تمام طول عمر کوتاهم تونستم عشق رو تا این اندازه لمس کنم

شقایق سرش را پایین انداخت و گفت:
- خوشحالم که اینو می شنوم

سپس دست یکدیگر را به گرمی و با حرارت عشق فشردند و شقایق از در خارج شد.
ساعتی بعد مادر شهروز به خانه بازگشت و خانه را در وضعیتی که آنرا ترک کرده بود نیافت تعجب مادر شهروز زمانی بیشتر شد که شهروز نیز در خانه حضور داشت....
پس از اینکه شقایق به خانه خودش رفت شهروز به سرعت خانه را تمیز کرد ظرف ها را شست و همه را در جای مخصوص خودشان قرار داد اما با این وجود ماردش که زنی کدبانو و خوش سلیقه بود از وضعیت خانه دریافت که در زمان نبودن او در ان خانه اتفاقاتی رخ داده است.
مادر پس از ورودش ابتدا نگاهی به اطراف انداخت و پس از اینکه از حضور شهروز در خانه مطلع شد و او را صدا کرد و پرسید:
- چطور شده خونه ای؟
- کارم زود تموم شد یه کمی سرم درد می کرد اومدم خونه استراحت کنم

مادر نگاه موشکافانه ای به شهروز انداخت و گفت:
- از کی خونه ای؟
- یه ساعتی میشه...
- کس دیگه ای به جز خودتم تو خونه بوده؟

شهروز با شنیدن این جمله دستپاچه شد اما کوشید بر خودش مسلط باشد:
- نه...نه..یعنی چرا
- فرامرز منو رسوند خونه و خودش رفت...
- ولی فکر می کنم یکی خونه رو بیشتر از حد همیشه تمیز کرده به نظر تو اینطور نیست؟!

شهروز که نمی خواست به این سادگی دستش رو شود و خودش را لو بدهد گفت:
- چرا ... وقتی اومدم خونه تصمیم گرفتم تا شما میاین یه دستی به سرو روی خونه بکشم که شما خوشحال بشی....
- مادر دیگر پی گیر موضوع نشد اما با توجه به تجربه و پختگی اش همه مسائلی که از صبح در خانه گذشته بود را در ذهن حدس می زد.

__________________
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 02:38 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها