Tears, idle tears, I know not what they mean,
Tears from the depth of some divine despair
Rise in the heart, and gather to the eyes,
In looking on the happy Autumn-fields,
And thinking of the days that are no more.
Fresh as the first beam glittering on a sail,
That brings our friends up from the underworld,
Sad as the last which reddens over one
That sinks with all we love below the verge;
So sad, so fresh, the days that are no more.
Ah, sad and strange as in dark summer dawns
The earliest pipe of half-awakened birds
To dying ears, when unto dying eyes
The casement slowly grows a glimmering square;
So sad, so strange, the days that are no more.
Dear as remembered kisses after death,
And sweet as those by hopeless fancy feigned
On lips that are for others; deep as love,
Deep as first love, and wild with all regret;
O Death in Life, the days that are no more.
اشکهایی از ژرفایِ نومیدیِ معنوی
و در چشمانم به هم می آیند
آن دم که دشت هایِ سرزنده پاییز را از نظر می گذرانم
و به روزهایِ خوبِ گذشته می اندیشم.
چنان نخستین پرتویِ خورشید که بر بادبانِ کشتی می درخشد
و یادِ یارانِ از دست رفته را زنده می کند
که از پسِ بادبان غروب می کند
و یادِ یاران را باز با خود به دوردست ها می برد
چه اندوهناک است و چه باطراوت، آن روزگاران!
چنان آوازِ زودهنگامِ پرندگانِ نیمه هشیار
که در سحرگاهِ تاریکِ تابستان
در گوشهای محتضر می خوانند
خیره به نوری که آرام آرام
در قابِ چهارگوشِ پنجره ی خوابگه
چه اندوهناک است و چه غریب
عزیز است بوسه هایی که پس از مرگِ یاران هم در یاد خواهد ماند
که با لبهایی که مالِ دیگران بود،
چنان عشقِ نخستین، و سرکش از حسرتی که در پسَ ش آمد
رفتند آن روزگاران!
ترجمه از : خودم
و اما حافظ هم می گوید...
روز وصل دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد
کامم از تلخی غم چون زهر گشت
بانگ نوش شادخواران یاد باد
گر چه یاران فارغند از یاد من
از من ایشان را هزاران یاد باد
مبتلا گشتم در این بند و بلا
کوشش آن حق گزاران یاد باد
گر چه صد رود است در چشمم مدام
زنده رود باغ کاران یاد باد
راز حافظ بعد از این ناگفته ماند
ای دریغا رازداران یاد باد