شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود |
02-06-2010
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
مهدی اخوان ثالث
مهدی اخوان ثالث
شهریارِ شهر سنگستان؛ اخوان
شهریارِ شهر سنگستان؛ اخوان
شهریورماه-03-1388
«ای درختان عقیم ریشه تان در خاکهای هرزگی مستور،
یک جوانه ی ارجمند از هیچ جاتان رُست نتواند.
ای گروهی برگِ چرکین تارِ چرکین پود
یادگار خشکسالی های گردآلود،
هیچ بارانی شما را شُست نتواند.»(1)
انقلاب اکتبر 1917 روسیه، سه برادر را روانه ایران کرد؛ که به همین علت آنان، به سه برادر یا اخوان ثالث معروف شدند. از میان آنان یکی را نام، علی بود و از علی فرزندی، پا به عرصه ی وجود نهاد که او را مهدی، نام نهادند. مهدی اخوان ثالث متخلص به "م. امید"در اسفند ماه سال 1307 در مشهد به دنیا آمد و سرانجام در چهارم شهریور 1369 بدرود حیات گفت. همو که رسالت بزرگی را در یکی از سیاه ترین روزگار سیاسی ایران به عهده گرفت. شعرهایش گاه از درد و رنج و زندان و سکوت و وحشت پس از سالهای سیاه کودتای 28 مرداد روایت می کرد. و در آن سالها، شعرش چون پناهگاهی برای روشنفکران شده بود. سیاهی، وحشت، استبداد، خفقان و رعب، فضایی بود که سایه ی سنگین کودتای 28 مرداد 1332 بوجود آورده بود.کودتا همیشه غرور ملتها را نشانه می گیرد. این آماج کودتاچیان زخمهایی ماندنی است. چرا که رژیم های کودتا برای جبران خلاء مشروعیت به سرکوب بیرحمانه روی می آورند. و حفظ رژیم کودتا، پس از خود کودتا دومین زخم بزرگ کودتاچیان، بر غرور ملی ملت ها است. غرور ملی، هویت یک ملت است. له کردن غرور از کشتن بدتر است. این است که ملت ها سرانجام، خود را از زیر بار تحقیر بیرون می آورند؛ تا مطمئن بشوند که هستند. گاه با نازیسم آلمانی از زیر چکمه های تحقیر ناپلئون، غرور ملتی، سر بلند می کند؛ هرچند فاجعه آمیز و وحشتناک. و گاه شاعران و فیلسوفان و اندیشمندان ملتی دیگر، در بدترین شرایط ناگوار تاریخی به حفظ زبان، فرهنگ و تاریخ خود می پردازند. شاعران دردمندانه ناله می کنند تا درد اصلی، از یادها نرود. تا رابطه ی آن ملت با گذشته ی مفیدشان قطع نشود. تا او یکپارچه صدای دردمند آن غرور شکسته بشود، باشد که روزی آن سرها بلند شوند، و غرورها برافراشته شود حتا اگر به عمر شاعر، آن مهم برآورده نشود، اما بی شک به عمر شعر او غرورهای برافراشته دیده خواهد شد. استبداد هیچ گاه به حذف شعر و هنر و حذف زیبایی آن دست نیافته است. تنها نوع زیبایی شعر و هنر را عوض کرده است. شاعران و هنرمندان دردمند راه خود را پیموده اند و ملت ها را از درد واقعی خود، آگاهی داده اند. اخوان ثالث از پشت این نعره های مستانه و غرور شکن کودتا فریاد می زد، شعر می سرود و سرانجام شکسته شدن رژیم کودتا و فراز شدن غرور ملی آن نسل را حتا به عمر خود دید. چه رسد به عمر جاودانه ی شعرش. هر چند روزی ناامیدانه از بیرحمی کودتا خواسته بود:
«امروز،
ما شکسته، ما خسته،
ای شما به جای ما پیروز،
این شکست و این پیروزی به کامتان خوش باد.
هر چه فاتحانه می خندید؛
هر چه می زنید، می بندید؛
هرچه می برید، می بارید؛
خوش به کامتان امّا،
نعش این عزیز ما را به خاک بسپارید.»(2)
این ناامیدی و خواستن یاس آمیز بی علت نبود. او تنها مانده بود، او و جماعت روشنفکران تنها مانده بودند؛ و رعب و وحشت کودتا آن روز پیروز شد و مردم به خانه ها رفته بودند، به خانه رفتنی که هزینه آن قربانی شدن مصدق و دولت دموکرات او شده بود؛ هزینه آن سرکوب آزادیخواهان، در فراغ بال بیشتر بود. کودتا در آن روزگار ظاهرا و به صورت موقت پیروز شده بود و او غمگنانه می سرود، هر چند کودتاچیان، همیشه از یاس، ناامیدی و واپس رفتن آزادیخواهان، شادمان می گردند، اما باز هم او سرود، تا چشم شعر او بر واقعیت بسته نشود:
«موج ها خوابیده اند آرام و رام،
طبل طوفان از نوا افتاده است.
چشمه های شعله ور خشکیده اند،
آبها از آسیا افتاده است.
در مزارآباد شهر بی تپش
وای جغدی هم نمی آید به گوش.
دردمندان بی خروش و بی فغان.
خشمناکان بی فغان و بی خروش.
آبها از آسیا افتاده است،
دارها بر چیده، خونها شسته اند.
جای رنج و خشم و عصیان بوته ها
پشکبنهای پلیدی رسته اند.»(3)
شعر "زمستان" شاهکار او، در فضایی آنچنان آکنده از یاس و سکوت و وحشت ناشی از شکسته شدن غرور ملتی بزرگ متولد شد. "زمستان" شعری است که به تنهایی کافی است تا او را به مهدی اخوان ثالث تبدیل کند. او را به یکی از پیامبران بزرگ شعر نو تبدیل کند. او، شباهت سردی زمستان و سردی رابطه ی انسانها در فضای استبداد را فرا چنگ آورد و به زیبایی هر چه تمام تر در شاهکارش "زمستان" بازگو می کند. سرمای زمستان، شاید اینگونه اسیر تخیل شاعران نشده بود. هر چند پیش از او سعدی شیرازی، نه به آن زیبایی، نه به آن صراحت و نه به زبان شعر، که با نثر مسجع خود در گلستان آورده بود.
«یکی از شعرا پیش امیر دزدان رفت و ثنائی برخواند. فرمود: تا جامه ازو برکنند. مسکین برهنه به سرما همی رفت سگان در قفای وی افتادند؛ خواست تا سنگی بردارد و سگان را دفع کند، در زمین یخ گرفته بود. عاجز شد. گفت:............... سگ را گشاده اند و سنگ را بسته»(4)
آری این فریاد سعدی علیه زمان خود بود که: ای خدا ! این چه روزگار سرما زده ای است که سنگ ها را بسته و سگ ها را رها کرده است. اخوان ثالث اما، صریح تر و شاعرانه تر مفهوم زمستان و سردی و دوری انسان از انسان را در محیط استبداد زده، فریاد کرد؛ تا هرگاه آزادیخواهی خواست علیه خفقان استبداد فریاد بزند، بگوید:
«نفس، کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک.
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت.
نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم
زچشم دوستان دور یا نزدیک؟
مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین!
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی ..
دمت گرم و سرت خوش باد!
سلامم را تو پاسخ گوی در بگشای!»(5)
او، اما سخنش درد قرن ها را هم بازگو می کرد. با عموی مهربانش تاریخ! از پوستین کهنه اش، از تاریخ کهنش سخن می گفت.
«ای عموی مهربان، تاریخ !
پوستینی کهنه دارم من که می گوید
از نیاکانم برایم داستان، تاریخ!
من یقین دارم که در رگهای من خون رسولی یا امامی نیست.
نیز خون هیچ خان و پادشاهی نیست.
وین ندیم ژنده پیرم دوش با من گفت
کاندرین بی فخر بودنها گناهی نیست.»(6)
به این میراث کهنه اش افتخار می کرد و آن را پاک ترین جامه بر می شمرد.
«کو کدامین جبّه ی زربفتِ رنگین می شناسی تو
کز مرقع پوستینِ کهنه ی من پاکتر باشد؟» (7)
در قصه ی شهر سنگستان به زیبایی، دلتنگی خود را برای تمدن کهن ایران بازگو می کند. دو کفتر دلتنگ بر شاخه ی سدری کهنسال می نشینند و از روزگار کهن سخن می گویند:
«دو تنها رهگذر کفتر.
نوازشهای این آن را تسلی بخش،
تسلی های آن این را نوازشگر.
خطاب ار هست: "خواهر جان"
جوابش: "جان خواهر جان
بگو با مهربان خویش درد و داستان خویش.»(8)
این دو کفتر از داستان و سرگذشت سرزمین سخن می گویند. سرزمینی که چونان:
«شبانی گله اش را گرگ ها خورده.
وگرنه تاجری کالاش را دریا فرو برده.
و شاید عاشقی سرگشته ی کوه و بیابانها.»(9)
هست و با خود غمهای این سرزمین را نجوا می کنند و در این راه از اساطیر ایران کمک می خواهد. از بهرام ورجاوند، از گیو بن گودرز، از توس بن نوذر، از گرشاسپ دلیر کمک می خواهد تا:
«بسوزند آنچه ناپاکی است، ناخوبی است،
پریشان شهر ویران را دگر سازند.
درفش کاویان را، فرّه در سایه ش،
غبار سالیان از چهره بزدایند،
برافرازند...»(10)
او در شهر سنگستان است، کسی نیافته، که به سراغ اساطیر رفته است. او قصه ی شهزاده ی بیچاره اش، ایران را برای سنگ ها بازگو می کند. چرا که کسی نیست.
«صدایی بر نیامد از سری، زیرا همه ناگاه سنگ و سرد، گردیدند.
از اینجا نام او شد شهریار شهر سنگستان.»(11)
سرانجام آن غریب، سر در غار می کند، غریبی که قصه اش نیز، چون غصه اش بسیار است. و اسب اش مرده است و اصلش پیر و پژمرده است. او همان شهریار شهر سنگستان، با غار سخن می گوید:
«سخن می گفت، سر در غار کرده، شهریار شهر سنگستان.
سخن می گفت با تاریکی خلوت.
تو پنداری مُغی دلمرده در آتشگهی خاموش
زبیدادِ انیران شکوه ها می کرد.
ستم های فرنگ و ترک و تازی را
شکایت با شکسته بازوان میترا می کرد.
غمان قرنها را زار می نالید
حزین آوایِ او در غار می گشت و صدا می کرد.
-"...غمِ دل با تو گویم، غار!
بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست؟"
صدا نالنده پاسخ داد:
....آری نیست؟»(12)
آری او به ایران عشق می ورزید؛ عشق او به ایران کهن، گاه او را به مرز تازه نامسلمانی می کشاند:
«کفر گیسوی جانان چیره شد به ایمانم
تر شد ای مسلمانان، تر ز باده دامانم
ساقیا دگر ساغر لب نما نمی نوشم
ارمنی تَرَک پر کن، تازه نامسلمانم»(13)
و گاه در زیارت شیراز، نیمه مسلمان می شد. در حالیکه نمی توانست احساسات ضد عربی خود را پنهان کند، چندان که شعر او رنگ نژاد و بوی خون و تبار به خود می گرفت.
«نیست اسلام من از مکه و از خاک عرب
گبرکی نیمه مسلمان توام ای شیراز»(14)
شیراز را چندان دوست می داشت، که گویی کعبه ی اوست.
«زهی شهر شیراز جنت طرازت
من آن مهد ذوق و هنر دوست دارم»(15)
در شیراز، بزرگ ترین اسطوره های ایران سازش، را اثرها و نشانه ها بود. همین ارادت او به شیراز بود که بچه شیطان های شیراز را هم دوست می داشت:
«مخلص هر بچه شیطان توام ای شیراز
چاکر حافظ قرآن توام ای شیراز»(16)
به درستی نمی توان گفت او شاعر یاس و ناامیدی بود یا شاعر واقعیت های تلخی که بر ایران آن روز می گذشت. اما هرچه بود از عشق او به ایران سرچشمه می گرفت و امیدی که به، ایرانی دیگر بار، باشکوه و بزرگ داشت. قلب او گویی تنها برای غم ایران آن روز ساخته نشده بود. قلبی بزرگ که همه ی غمها و دردهای سالیان و قرن های ایران را فریاد می کرد و حتا این همه مصیبت سالیان، او را به نومیدی می کشاند. تا آنجا که خود او نیز می گفت:
«وز هر چه بود و هست و خواهد بود، دیگر
بیزارم و بیزار و بیزار،
نومیدم و نومید و نومید؛
هرچند می خوانند "امید" م. »(17)
این ناامیدی گاه چندان دامن او را می گرفت که از نوازش نیز ترسان و بیمناک بود:
«من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم.
ز سیلی زن، ز سیلی خور،
وزین تصویر بر دیوار ترسانم.
درین تصویر،
عُمَر با سوط بی رحم خشایرشا،
زند دیوانه وار، اما نه بر دریا؛
به گُرده ی من، به رگهای فسرده ی من،
به زنده ی تو، به مرده ی من.» (18)
اما گاه امیدکی هم در ساختمان شعر او هست، هر چند رنگ نهایی آن دوباره غم و اندوه می شود:
ما چون دو دریچه روبروی هم
آگاه زهر بگو مگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آینده
عمر آینه ی بهشت اما آه
همچون شب و روز تیر و دی کوتاه
امشب دل من شکسته و خسته است
زیرا یکی از دریچه ها بسته است
در نهایت اما، او هنرمند است، هنرمند در آفریدن سروده ها و شعرهایی که درد یک تمدن کهنه را ترسیم می کند. هرچند او در پوشاندن غم و اندوه خود و ملت اش هنرمند نیست. چرا که اگر بغض و دردش را که زبان ملتی است کهن، هنرمندانه نگوید دیگر او شاعر نیست. رسالت شاعری او در این است که ملتی بی تاب دوباره برخاستن را از دردش، آگاه کند. و در این راه گاه نفرین و درد و امید و آرزو را در هم می آمیزد و بر همه ی تاختگان و ویران کنندگان این تمدن می تازد:
«به عزای عاجلت ای بی نجابت باغ
بعد از آنکه رفته باشی جاودان بر باد،
هرچه هر جا ابر خشم از اشک نفرت باد آبستن
همچو ابرِ حسرتِ خاموشبار من
ای درختان عقیمِ ریشه تان در خاکهایِ هرزگی مستور،
یک جوانه ی ارجمند از هیچ جاتان رُست نتواند.
ای گروهی برگِ چرکین تارِ چرکین پود
یادگار خشکسالیهایِ گردآلود،
هیچ بارانی شما را شُست نتواند.»(19)
روانش شاد و یادش جاودان باد.
1) شعر "پیوندها و باغ" از مجموعه اشعار از این اوستا
2) شعر "نوحه" از مجموعه اشعار از این اوستا
3) شعر "نادر یا اسکندر؟" از مجموعه اشعار آخر شاهنامه
4) گلستان سعدی باب چهارم حکایت آخر ناشر مطبوعاتی حسینی چاپ اول 1363 ص 124
5) شعر "زمستان" از مجموعه اشعار زمستان
6) شعر "میراث" از مجموعه اشعار آخر شاهنامه
7) ماخذ پیشین
8) شعر "قصه ی شهر سنگستان" از مجموعه اشعار از این اوستا
9) ماخذ پیشین
10) ماخذ پیشین
11) ماخذ پیشین
12) ماخذ پیشین
13) شعر "تازه نامسلمان" از مجموعه اشعار ارغنون
14) از مجوعه اشعار ترا ای کهن بوم و بر دوست دارم
15) ماخذ پیشین
16) ماخذ پیشین
17) شعر "برای دخترکم لاله و آقای مینا" از مجموعه ی اشعار زمستان
(18 شعر "چاووشی" از مجموعه اشعار زمستان
19) شعر "پیوندها و باغ" از مجموعه اشعار از این اوستا
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
ویرایش توسط ساقي : 02-10-2010 در ساعت 09:24 PM
دلیل: مهدی اخوان ثالث
|
02-06-2010
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
بیوگرافی مهدی اخوان ثالث
بیوگرافی مهدی اخوان ثالث
مهدی اخوان ثالث ( م - امید ) ، فرزند علی ، در سال 1307 هجری شمسی در شهر مشهد قدم به عرصه ی هستی نهاد. وی تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در زادگاه خود به پایان رسانید و فارغ التحصیل هنرستان صنعتی شد.
اخوان از سال 1323 کار شاعری را شروع کرد و به سرودن شعر پرداخت و بر اثر تشویق و راهنمایی های استاد مدرسه اش پرویز کاویان شوق و اشتیاق بیشتری به شعر پیدا کرد. امید تا بیست سالگی در زادگاه خود به سر برد و در سال 1323 به تهران عزیمت کرد و در این شهر رحل اقامت افکند و به شغل آموزگاری پرداخت. اخوان چند ماهی نیز به دلیل فعالیت سیاسی علیه دستگاه حکومت پهلوی به زندان افتاد.
او در دوران حیات خود ، فعالیت گسترده ای با مطبوعات ، رادیو و تلویزیون داشته و در سال های آخر عمر خود به عنوان استاد زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه های تهران ، تربیت معلم و شهید بهشتی به تدریس اشتغال داشته است.
اخوان ثالث در سرودن شعر به سبک کلاسیک و نو ، طبع آزمایی کرد و آثاری چند از خود به یادگار نهاد. او سرانجام در روز یکشنبه 4 شهریور سال 1369 در تهران بدرود حیات گفت.
نام پدرش علی و نام مادرش مریم بود گرایش به هنر موسیقی ، قسمتی از فعالیت های دوران کودکی مهدی اخوان ثالث را تشکیل می داد. او می گوید :
« مشکلی که من داشتم در ابتدای کار پیش از کار شعر ، پدر م مردی بود ـ یادش برایم گرامی ـ که به قول معروف قدما روی خوش به بچه نمی خواست نشان بدهد ، به پسرش به فرزندش یعنی اخم ها در هم کشیده و از این قبیل و من مانده بودم چه کنم ، پیش از شعر من با موسیقی سرو کار پیدا کرده بودم ، پیش استاد سلیمان روح افزا می رفتم و همچنین با پسرش ساز می زدم ، تار ... من نمی گذاشتم پدر بفهمد که من با ساز سرو کار دارم ، چون می دانستم تعصبش را. برادرش را وادار کرد که تار را دور بیندازد و کار نکند و اینها ، تار برادرش را که عموی من باشد ، من گرفتم و خلاصه اینها ». بدین ترتیب کودکی وی با هنر شعر و موسیقی درآمیخت هرچند پدرش معتقد بود که « صدای تار همان صدای شیطان است » و او را از نزدیک شدن به موسیقی باز می داشت ،. او در این باره می گوید :
« [ پدرم ] گفت : باباجان این کار را دیگه نکن. گفتم چه کاری ؟ گفت همونی که گفتم . خوب البته فهمیدم چی می گه. بعد گفتم چرا آخه باباجان ، مثلا به چه دلیل ؟ گفت که دلیلش رو می خوای ؟ ؟ گفتم : بله. گفت : این نکبت داره، صدای شیطانِ ... و از این حرف هایی که می شد نصیحت کرد ... پدر مهدی اخوان ثالث از مردم یزد بود که در جوانی به مشهد مهاجرت کرد و در این شهر سکونت اختیار نمود و ازدواج کرد.
وی به شغل داروهای گیاهی و سنتی اشتغال ورزید. اخوان به هنگام تولد با یک چشم وارد این جهان شد اما پس از مدتی چشم دیگر او به روی عالم و آدم باز شد، خود او در این باره می گوید: « پدر من عطار - طبیب بود و مادر من هم کارش خانه داری و بعدها هم دعاگویی و نماز و طاعت و زیارت امام رضا و از این قبیل. بعداز مدتی با درمان های پدر و دعاهای مادر و نذر و نیازهایش آن چشم دیگر را هم به دنیا گشودم. خدا به من رحم کرد و الا حالا دنیا را با یک چشم می دیدم. اما حالا با دو چشم می بینم » .
پدر مهدی اخوان ثالث از مردم یزد بود که در جوانی به مشهد مهاجرت کرد و در این شهر سکونت اختیار نمود و ازدواج کرد.
وی به شغل داروهای گیاهی و سنتی اشتغال ورزید. اخوان به هنگام تولد با یک چشم وارد این جهان شد اما پس از مدتی چشم دیگر او به روی عالم و آدم باز شد، خود او در این باره می گوید: « پدر من عطار - طبیب بود و مادر من هم کارش خانه داری و بعدها هم دعاگویی و نماز و طاعت و زیارت امام رضا و از این قبیل. بعداز مدتی با درمان های پدر و دعاهای مادر و نذر و نیازهایش آن چشم دیگر را هم به دنیا گشودم. خدا به من رحم کرد و الا حالا دنیا را با یک چشم می دیدم. اما حالا با دو چشم می بینم » .این روحیه ی مذهبی در زندگی اخوان همواره تا پایان عمر باقی ماند و همواره اخوان چون یک انسان مذهبی به عالم و آدم نگریست و حیات و هستی را بی مدخلیت آفریدگار یکتا می دانست ». مهدی اخوان ثالث ، تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در زادگاه خود به پایان رسانید و فارغ التحصیل هنرستان صنعتی شد. از استادان دوران کودکی مهدی اخوان ثالث در زمینه موسیقی ، سلیمان روح افزا یکی از نوازندگان تار بود.
در شعر و شاعری نیز این حرکت در منزل مهیا گردید ؛ پدرش از آنجایی که به شعر علاقه داشت انگیزه ی لازم را در مهدی به وجود آورد ، و در این مسیر معلمش پرویز کاویان جهرمی نیز از او حمایت نمود. چیزی نگذشت سر از « انجمن ادبی خراسان » درآورد و با بزرگان شعر آن روزگار از نزدیک آشنا شد. از استادانی که او در این انجمن با او آشنا شد ، استاد نصرت ( منشی باشی ) شاعر خراسانی بود که اخوان ثالث درباره او چنین تعریف می کند « در خراسان وقتی که تازه به شاعری رو کرده بودم ( سال های 23- 24 ) به یک انجمن ادبی دعوت شدم که استاد کهنسالی به نام نصرت منشی باشی در صدر آن بود . هر وقت شعر مرا می شنید می پرسید تخلصتان چیست ؟ او واجب می دانست که هر شاعری تخلصی داشته باشد و من نام دیگری نداشتم ، سرانجام خودش نام امید را به عنوان تخلص بر من نهاد ... » . اخوان در سال 1329 با ایران ( خدیجه ) اخوان ثالث ، دختر عمویش ازدواج نمود. حاصل این ازدواج سه دختر به نام های لاله ، لولی ، تنسگل و سه پسر به نام های توس ، زردشت و مزدک علی می باشد. از حوادث دلخراش دوره ی زندگی اخوان می توان مرگ دو فرزندش را نام برد. در سال 1342 تنسگل دختر سوم وی هنوز چهار روز از تولدش نگذشته بود فوت کرد و در سال 1353 دختر اولش لاله در رودخانه کرج غرق گردید ، این دو واقعه ضربه ی سختی بر او وارد کرد.
از دیگر رویدادهای زندگی مهدی اخوان ثالث ، حوادث پیش از پیروزی انقلاب و قرارگرفتن وی در صف مخالفین رژیم بود. پس از کودتا ی28 مرداد سال 32 ایران چهره ی دیگری به خود گرفت و نظام سیاسی - فرهنگی جامعه ی آن زمان به کلی دگرگون شد. اخوان نیز مانند بسیاری از اهل قلم دستگیر و روانه ی زندان شد. او در این زمان از امضای تعهدنامه جهت آزادی از زندان امتناع کرد و ناگزیر چندماه در زندان ماند ؛ اخوان در شعر « نادر یا اسکندر » لحظه ای تصور می کند که مادرش به دیدار او می رود و از او می خواهد که با امضای تعهدنامه از زندان آزاد شود اما اخوان نمی پذیرد :
« ... باز می بینم که پشت میله ها مادرم استاده با چشمان تر ناله اش گم گشته در فریادها گویی از خود پرسد « آیا نیست کر؟ » آخر انگشتی کند چون خامه ای دست دیگر را بسان نامه ای گوید : « بنویس و راحت شو ... » به رمز « تو عجب دیوانه و خودکامه ای » من سری بالا زنم چون ماکیان از پس نوشیدن هر جرعه آب مادرم جنباند از افسوس سر هرچه آن گوید این بیند جواب » پس از آزاد شدن از زندان ، اخوان ثالث تا آخر عمر دیگر هیچ گاه برای حزب و دسته ای خاص فعالیت نکرد و در واقع از کارهای روزمره سیاسی کناره گیری کرد و برای امرار معاش به روزنامه « ایران ما » پیوست . اما طولی نکشید که در سال 1344 برای دومین بار راهی زندان شد ؛ اما این بار اتهام او سیاسی نبود ، اگرچه اشعارش در این زمان حکایت از مردمی است که زیر فشار قدرت حاکمه قرار داشتند و او راوی قصه های آنان بود ، اما قصه ای به نام « قصه قصاب کش » یا « قصاب جماعت حاکم و م. امید جماعت محکوم » با عث شد مردی از او شکایت نماید؛ ابراهیم گلستان از دوستان مهدی اخوان چنین تعریف می کند : « ... مردی به دادگستری از دست او شکایت برد ـ دست؟ ـ و چرخ دادگستری آهسته به راه افتاد تا اینکه با تمامی کوشش ها که این شکایت را بمالانند کار محاکمه ی آخر شروع شد. در دادگاه شاعر به جای یک انکار ، کاری که آسان میسر بود چون ابراز جرم در این جور موردها کمتر در دادگاه ها نشان دادنی هستند ، بعد از صرف مقدمات مبسوطی ، اهورایش بیامرزاد و مزدشستش ببخشاید ، برخاست حمله برد بر محدودیت های ضد نفش و آزادی ، و همچنین بر انواع مالکیت ها - چیزهایی که حرفه و درآمد قاضی ها ، موجودیت قضاوت و قانون و دادگاه یک سر ، مطلقا به آنها بستگی دارد ، قاضی اول کوشیده بود که جدی نگیرد و از خر شیطان او را بیاورد پایین ، اما همان مقدمات صبحگاهی مبسوط کار خود را کرد ، شاعر را وادار کرد ، دور بردارد ، و دور هم برداشت تا حدی که قاضی عاجز شد. او را محکوم کرد به زندان به حداقل ممکن زندان هر چند مفهوم زندان حداقل برنمی دارد ، قاضی در دست قانون بود ». از آنجایی که دوست نداشت تا برای هیچ و پوچ زندگی خود را در پشت میله ها سپری نماید ، خود را از نظرها پنهان کرد.
با این اتفاق ماندن او در رادیو نیز میسر نبود ، زیرا از نظر قانونی این امر با کار دولتی مغایرت داشت ، از این رو تا مدت ها با نام همسرش برای رادیو نویسندگی می کرد. اما در تابستان 1344 تحملش تمام شد و خود را به زندان قصر معرفی کرد. زندانی شدن اخوان دردسرهای زیادی برای او ایجاد نمود و خانواده اش را در تنگنای مادی قرار داد.
مهدی اخوان ثالث در روز یکشنبه 4 شهریور 1369 در بیمارستان مهر تهران بدرود حیات گفت و پیکرش را به مشهد انتقال دادند و در جوار آرامگاه فردوسی در باغ توس به خاک سپردند . وی همچنین به کار صدا برگردانی ( دوبله ) فیلم های مستند در استودیو « گلستان » نیز پرداخت .
بنا به قول گلستان در مدت سه - چهار سال روی صداگذاری نزدیک به سیصد فیلم مستند نظارت کرد . به جز آن هم به متن ترجمه ها و روانی گفتارها رسیدگی می کرد ، هم بر نوار اصلی و برگردان به نسخه های فیلم . پس از آنکه کارگاه فیلم گلستان تعطیل شد ، ایرج گرگین رییس برنامه دوم رادیو از اخوان دعوت کرد تا مسئوولیت مستقیم برنامه های ادبی را برعهده گیرد . با توجه به آنکه تجربه لازم را برای این کار نداشت ، اما با موفقیت برنامه ها را اداره کرد . او می گوید :
« من آن وقت هفته ای چهار برنامه داشتم ، یک برنامه ادبی داشتم ، یک برنامه کتاب داشتم ، در میزگردهایی هم که راجع به این جور مسایل بود شرکت می کردم . » در سال 1348 از اخوان برای کار تلویزیون آبادان دعوت به عمل آمد .
او تا سال 1353 برای تلویزیون آیادان برنامه سازی نمود ، اما حادثه مرگ دخترش لاله ، او را مجبور کرد به تهران بازگردد و از همکاری با تلویزیون آبادان صرفنظرنماید . تا قبل از پیروزی انقلاب اسلامی اخوان ثالث کمابیش با برنامه های ادبی در تلویزیون ظاهر می شد ، پس از پیروزی انقلاب برای مدتی در سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی ( فرانکلین سابق ) مشغول به کار شد ، اما پس از مدتی استعفا داد و خانه نشین شد . مهدی اخوان ثالث پس از آنکه به تهران آمد به اتفاق احمد خویی و اکبر آذری با سفارش مدیر روزنامه « زندگی » ، در اداره فرهنگ روستایی برای آموزگاری استخدام شد. اداره نیز هر سه نفر آنها را برای تدریس به ورامین فرستاد. تدریس در مدرسه روستایی کریم آباد بهنام سوخته ورامین اولین گام برای ورود به حرفه ی معلمی بود.
انتخاب شغل معلمی در آن سالیان با روحیه ی اخوان سازگار بود. یکی دو سال بعد او را به مدرسه کشاورز منتقل کردند و او در آنجا علاوه بر آن که معلم ادبیات بود ، فقه و آهنگری را نیز به بچه ها یاد می داد. اخوان بعدها به دلایلی از کار تدریس در آموزش و پرورش کناره گیری کرد. او خود علت این امر را برخی تمردها یا رفتن ، نرفتن ها بیان می کند . ادامه فعالیت آموزشی مهدی اخوان ثالث درسال 1356 می باشد .
او با دعوت دانشگاه شعر سامانیان و مشرطیت به بعد را تدریس می کرد و در اواخر عمر نیز در دانشگاه های تهران ، تربیت معلم و شهید بهشتی به این کار مشغول بود. اخوان از سال 1323 کار شاعری را شروع کرد و به سرودن شعر پرداخت و بر اثر تشویق و راهنمایی های استاد مدرسه اش پرویز کاویان شوق و اشتیاق بیشتری به شعر پیدا کرد. امید تا بیست سالگی در زادگاه خود به سر برد و در سال 1323 به تهران عزیمت کرد و در این شهر رحل اقامت افکند و به شغل آموزگاری پرداخت. اخوان چند ماهی نیز به دلیل فعالیت سیاسی علیه دستگاه حکومت پهلوی به زندان افتاد. او در دوران حیات خود ، فعالیت گسترده ای با مطبوعات ، رادیو و تلویزیون داشته و در سال های آخر عمر خود به عنوان استاد زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه های تهران ، تربیت معلم و شهید بهشتی به تدریس اشتغال داشته است. اخوان ثالث در سرودن شعر به سبک کلاسیک و نو ، طبع آزمایی کرد و آثاری چند از خود به یادگار نهاد. خوان ثالث تا سال 1323 می کوشد خود را از جمیع جهات فرهنگی ، ادبی ، اجتماعی و سیاسی کامل کند. زندگی او در دوره دوم بیشتر بر مبنای تفکر سیاسی و اجتماعی می گذرد ، اگر چه در این دوره نیز شعر می سراید و می کوشد شعرهایی ماندگار بیافریند ، اما او که هنوز جوانی پرشور است ، جذب جنبش های سیاسی می شود تا بدین طریق حقانیت و عدالت را در جهان یا حداقل ایران برقرار کند. به هر حال از لحاظ فکری اخوان از بدو ورود به تهران تا سال 1323 دوره ی پرتلاطمی را می گذراند.
او با بسیاری از مسایل فکری و جنبش های سیاسی از طریق کتاب ها و روزنامه ها آشنا می شود، در واقع ذهنیت اخوان در آن سال ها با خواندن کتاب ها پرورش می یابد. خودش در ضمن خاطراتش می گفت ، هر ماه که حقوقش را می گرفت از ورامین به تهران می آمد و چند کتاب می خرید.
کتاب هایی با گرایش چپ ، کتاب های کسروی. اخوان در مدت فعالیت آموزشی در آموزش و پرورش مجله این اداره همکاری داشته است مجله ای که به اعتراف خودش در مدت 17-18 سال آموزگاری ، دبیری و مدیر مدرسه بودن خوشایند نبود ، چون اغلب چیزها یی که در این مجله به چاپ می رسید ، بخشنامه های اداری بود و یا خبرهای تغییر فلان وزیر. او بعد از سال 1330 علاوه بر تدریس در وزارت آموزش و پرورش با مطبوعات تهران همکاری تنگاتنگی داشت ، بسیاری از نوشته ها و شعرهای او در دروزنامه ها و مجلات ماهانه آن روز وجود دارد. اخوان پس از آن که کار تدریس در آموزش و پرورش را رها کرد ، به مطبوعات روی آورد. در واقع نوشتن در مطبوعات یگانه راه امرار معاش او بود. نوشته های اخوان که برای گذراندن زندگی با اسم مستعار چاپ می شد ، غیر از نوشته هایی بود که در واقع کار دل او بود.
در سال 1330 اخوان سرپرستی صفحه ادبی روزنامه جوانان دمکرات را به عهده گرفت و از این طریق با تک تک شاعران جوان آن روز آشنا شد ، شاعرانی چون سیاوش کسرایی ، سایه ، احمد شاملو ، محمد عاصمی و نصرت رحمانی و ... او تا قبل از ازدواج ، با دوست صمیمی اش رضا مرزبان چه در ورامین و چه در تهران در یک خانه زندگی می کرد. از آنجا که اخوان سری پرشور برای مسایل سیاسی و از جمله حزب دموکرات چپ گرای توده داشته پس از کودتای 1332 مانند بسیاری از اهل قلم دستگیرو روانه ی زندان شد. پس از آزاد شدن از زندان اخوان تا آخر عمر دیگر هیچ گاه برای حزب و دسته ی خاصی فعالیت نکرد و در واقع از کارهای روزمره ی سیاسی کناره گیری کرد و برای امرار معاش به روزنامه « ایران ما » پیوست. مدیر روزنامه ایران ما عامل اصلی آزادی اخوان از زندان بود ، از این رو اخوان در کنار او کوشید تا دیگردست از پا خطا نکند و فقط به غنای بینش ادبی و فرهنگی خود بیفزاید. در این سال ها سرپرستی چند صفحه هنر و ادبیات روزنامه ایران ما به عهده ی او و دوست جوانش حسین رازی بود. بعد ها اخوان به اتفاق همین دوستش نخستین جنگ هنر و ادب امروز را منتشر کرد.
پس از شماره دوم جنگ هنر و ادب مجموعه شعر زمستان را در سال 1335 چاپ و منتشر کرد، چاپ این مجموعه خود آغاز حرکت جدیدی در عرصه ی فرهنگ و هنر آن روزگار بود.
زندگی اخوان در سال های پس از انقلاب بیشتر در خلوت و انزوا گذشت. در خادثه ی مهمی که در زندگی او اتفاق افتاد نه شعر خارق العاده ای سروده شد. بلکه مهمترین رویداد فرهنگی ، سفر او به خارج از ایران بود. اخوان که در تمام طول زندگیش حتما برای یک بار نیز به خارج سفر نکرده بود در سال پایانی عمر خود از طرف خانه فرهنگ معاصر آلمان دعوت شد. در این سفر وی به فرانسه ، انگلیس ، آلمان ، دانمارک ، سوئد و نروژ رفت. شعر خواند و از سوی فرهنگ دوستان ایرانی مورد استقبال قرار گرفت. سفر اخوان در سال 1369 به اروپا زمینه را برای تجدید دیدار با دوستان قدیمی فراهم کرد ، در این دیدار ، ابراهیم گلستان ، رضا مرزبان ، اسماعیل خویی و چند تن دیگر از دوستان صمیمی دوران جوانی اش را دیده و مدتی را با آنها سپری نمود .مهدی اخوان ثالث در سرودن شعر به سبک کلاسیک در قصیده سرایی ( به شیوه ی اساتید کهن خراسان و خاصه منوچهری ) و غزلسرایی ( ارغنون از جمله فعالیت های این دوره ی اوست ) و نیز به سبک نو ( به شیوه ی نیما ، مانند مجموعه زمستان ) طبع آزمایی کرد .
اولین جایزه ای که مهدی اخوان ثالث دریافت نمود کتاب « مسالک المحسنین » نوشته طالبوف بود ، که افتخار الحکماء شاهرودی ( مسنن ) به سبب شعری در زمینه ی توحید و یکتایی خداوند به وی تقدیم داشت. مجموعه ی اشعار « ارغنون » مهدی اخوان ثالث در سال 1332 در مسابقه فستیوال جوانان دموکرات ، مدال طلای مسابقه را به خود اختصاص داد. البته قرار بود در فستیوال جهانی بخارست نیز شرکت نماید ، که با مانع به وجودآمده این امر میسر نگردید. آثار : ارغنون : اخوان در سال 1330 شمسی اولین مجموعه شعرش را با نام « ارغنون » چاپ و منتشر نمود.
این مجموعه اگرچه حاوی اندیشه های بزرگ و ارجمندی نیست ، اما به عنوان اولین تجربه ی شاعر نشان از قوت و قدرت زبانی وبیانی شاعر دارد. شعرهایی که در چاپ اول این مجموعه قرار داشت ، از لحاظ محتوایی بیشتر حال و هوای عاشقانه دارد ، در سروده ای در سال 1325 می گوید :
برده دل از کف من آن خط و خالی که تراست بارک الله بدین طرفه جمالی که تراست دلی از سنگ مگر باشد و در من نبود که فریبش ندهد غنج و دلالی که تراست دیدم آن روی فریبنده و آن ابروی طاق متحیر شدم از بدر هلالی که تراست اما در همان چاپ اول ارغنون (1330 ) برخی از شعرها نشان از تامل اجتماعی و سیاسی اخوان در جامعه و اجتماع خودش دارد ، اینکه در آن زمان دنبال راهکاری می گردد تا مردم و جامعه اش را از ظلم موجود نجات دهد. مجموعه ی ارغنون در سال های بعد با تجدیدنظر اخوان چاپ و منتشر شد ، از این رو در چاپ جدید حذف و اضافاتی در متن کتاب صورت گرفته است. [ باغ بی برگی ، یادنامه مهدی اخوان ثالث ، به اهتمام مهدی کاخی ، نشر ناشران ، چاپ اول 1370 ، ص 340 ] زمستان : مجموعه « زمستان » را در سال 1335 چاپ و منتشر کرد ، چاپ این مجموعه آغاز حرکت جدیدی در عرصه فرهنگ و هنر آن روزگار بود . روزگاری که سکوت و سانسور بیش از هرچیز بر فضای ادبی و هنری آن حاکم بود . با چاپ مجموعة شعر زمستان ، اخوان به عنوان شاعری نیمایی شناخته شد . آخر شاهنامه : اخوان در سال 1338 که با ابراهیم گلستان همکاری می کرد ، مجموعه شعر « آخر شاهنامه » را به هزینه خود و با کمک ابراهیم گلستان منتشر کرد . این اثر مجموعه خوبی از شعرهای برجسته اخوان بود؛ شعر هایی چون « دریچه ها ، غزل 3 ، آخر شاهنامه ، میراث ، نادر یا اسکندر ، قاصدک ، و ... » را از این مجموعه می توان نام برد . از این اوستا : در سال 1344 این کتاب چاپ و منتشر گردید . در موخره این دفتر مانیفست فکری ـ ادبی اخوان نیز منتشر گردید او صراحتا آیین مزدشتی را معرفی کرد . شعر هایی مانند :
« کتیبه ، قصه شهر سنگستان ، مرد و مرکب ، آنگاه پس از تندر ، نماز ، پیوندها و باغ ، ناگه غروب کدامین ستاره و ... در حیاط کوچک پاییز در زندان : شامل مجموعه اشعاریست که اخوان در زندان قصر در سال 1344 سروده است ، شعر هایی چون : « غزل 5،6،7،8 ، دریغ و درد(1 ) ، دست های خان امیر ، خوان هشتم و آدمک » در این مجموعه قرار دارد .
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
ویرایش توسط ساقي : 02-10-2010 در ساعت 09:26 PM
|
02-10-2010
|
|
ناظر و مدیر ادبیات
|
|
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432
2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است .
کسی سر بر نیارد کردپاسخ گفتن و دیدار یاران را .
نگه جز پیش پا را دید , نتواند ,
که ره تاریک و لغزان است .
و گر دست محبت سوی کس یازی ,
به اکراه آورد دست از بغل بیرون ؛
که سرما سخت سوزان است .
نفس کز گرمگاه سینه می آید برون , ابری شود تاریک .
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت .
نفس کاینست , پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر ِپیرهن چرکین !
هوا بس ناجوانمردانه سردست ... آی .
دمت گرم و سرت خوش باد !
سلامم را تو پاسخ گوی , در بگشای !
منم من , میهمان هر شبت , لولی وش ِمغموم .
منم من , سنگِ تیپا خورده رنجور .
منم دشنام پست آفرینش , نغمه ناجور .
نه از رومم , نه از زنگم , همان بیرنگِ بیرنگم .
بیا بگشای در , بگشای , دلتنگم .
حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد .
تگرگی نیست , مرگی نیست .
صدایی گر شنیدی , صحبت سرما و دندان است .
من امشب آمدستم وام بگزارم .
حسابت را کنار جام بگذارم .
چه می گویی که بیگه شد , سحر شد , بامداد آمد؟
فریبت می دهد, بر آسمان این سرخی ِبعد از سحرگه نیست .
حریفا!گوش سرما برده است این, یادگار سیلیِ سردِ زمستان است.
و قندیل سپهر تنگ میدان . مرده یا زنده,
به تابوتش ستبرِ ظلمت نُه تویِ مرگ اندود , پنهان است .
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت .
هوا دلگیر , درها بسته, سرها در گریبان, دستها پنهان,
نفسها ابر , دلها خسته و غمگین ,
درختان اسکلتهایِ بلور آجین ,
زمین دلمرده , سقفِ آسمان کوتاه ,
غبار آلوده مهر و ماه ,
زمستان است
...
..
.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
|
02-10-2010
|
|
ناظر و مدیر ادبیات
|
|
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432
2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
مهدی اخوان ثالث
دفترهای شعر
ارغنون تهران 1330
زمستان زمان 1335
آخر شاهنامه زمان 1338
از این اوستا مروارید 1344
منظومه شکار مروارید 1345
پاییز در زندان روزن 1348
عاشقانه ها و کبود جوانه 1348
بهترین امید روزن 1348
لرگزیده اشعار جیبی 1349
در حیاط کوچک پاییز در زندان توس 1355
دوزخ اما سرد توکا 1357
زندگی می گوید اما باز باید زیست ...... توکا 1357
ترا ای کهن بوم و بر دوست دارم مروارید 1368
گزینه اشعار مروارید 1368
...
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
|
02-10-2010
|
|
ناظر و مدیر ادبیات
|
|
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432
2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
من این پاییز در زندان ....
من این پاییز در زندان ....
درین زندان، برای خود هوای دیگری دارم
جهان، گو، بی صفا شو ، من صفای دیگری دارم
اسیرانیم و با خوف و رجا درگیر، اما باز
درین خوف و رجا من دل به جای دیگری دارم
درین شهر ِ پر از جنجال و غوغایی ، از آن شادم
که با خیل ِ غمش خلوتسرای دیگری دارم
پسندم مرغ ِ حق را ، لیک با حقگویی و عزلت
من اندر انزوای خود ، نوای دیگری دارم
شنیدم ماجرای هر کسی ، نازم به عشق خود
که شیرین تر ز هر کس ، ماجرای دیگری دارم
اگر روزم پریشان شد ، فدای تاری از زلفش
که هر شب با خیالش خوابهای دیگری دارم
من این زندان به جرم ِ مرد بودن می کشم، ای عشق
خطا نسلم اگر جز این خطای دیگری دارم
اگر چه زندگی در این خراب آباد زندان است-
- و من هر لحظه در خود تنگنای دیگری دارم
سزایم نیست این زندان و حرمانهای بعد از آن
جهان گر عشق دریابد، جزای دیگری دارم
صباحی چند از صیف و شتا هم گرچه در بندم
ولی پاییز را در دل ، عزای دیگری دارم
غمین باغ ِ مرا باشد بهار ِ راستین : پاییز
گه با این فصل ، من سر ّ و صفای دیگری دارم
من این پاییز در زندان ، به یاد باغ و بستانها
سرود ِ دیگر و شعر و غنای دیگری دارم
هزاران را بهاران در فغان آرد ، مرا پاییز
که هر روز و شبش حال و هوای دیگری دارم
چو گرید های های ابر ِ خزان ، شب ، بر سر ِ زندان
به کنج ِ دخمه من هم های های دیگری دارم
عجایب شهر ِ پر شوری ست ، این قصر ِ قجر، من نیز
درین شهر ِ عجایب، روستای دیگری دارم
دلم سوزد، سری چون در گریبان ِ غمی بینم
برای هر دلی ، جوش و جلای دیگری دارم
چو بینم موج ِ خون و خشم ِ دلها ، می بَرَم از یاد
که در خون غرقه ، خود خشم آشنای دیگری داری
چرا ؟ یا چون نباید گفت ؟ گویم ، هر چه باداباد!
که من در کارها چون و چرای دیگری دارم
به جان بیزار ازین عقل ِ زبونم ، ای جنون، گُل کن
که سودا و سَرِ زنجیرهای دیگری دارم
بهایی نیست پیش ِ من نه آن مُس را نه این بَه را
که من با نقد ِ مَزدُشتَم، بهای دیگری دارم
دروغ است آن خبرهایی که در گوش تو خواندستند
حقیقت را خبر از مبتدای دیگری دارم
خدای ساده لوحان را نماز و روزه بفریبد
ولیکن من برای خود ، خدای دیگری دارم
ریا و رشوه نفریبد ، اهورای مرا ، آری
خدای زیرک بی اعتنای ِ دیگری دارم
بسی دیدم " ظلمنا " خوی ِ مسکین " ربنا" گویان
من ما با اهورایم ، دعای دیگری دارم
ز "قانون" عرب درمان مجو ، دریاب اشاراتم
نجات ِ قوم خود را من " شفای " دیگری دارم
بَرَد تا ساحل ِ مقصودت ، از این سهمگین غرقاب
که حیران کشتیت را ناخدای دیگری دارم
ز خاک ِ تیره برخیزی ، همه کارت شود چون زر
من از بهر ِ وجودت کیمیای دیگری دارم
تملک شأن ِ انسان وَز نجابت نیست ، بینا شو
بیا کز بهر چشمت توتیای دیگری دارم
همه عالم به زیر خیمه ای ، بر سفره ای ، با هم
جز این هم بهر جان تو غذای ِ دیگری دارم
محبت برترین آئین ، رضا عقد است در پیوند
من این پیمان ز پیر ِ پارسای دیگری دارم
بهین آزادگر مزدشت میوه ی مزدک و زردشت
که عالم را ز پیغامش رهای ِ دیگری دارم
شعورِ زنده این گوید ، شعار زندگی این است
امید ! اما برای شعر ، رای دیگری دارم
سنایی در جنان نو شد ، به یادم ز آن طهوری می
که بیند مستم و در جان سنای دیگری دارم
سلامم می کند ناصر ، که بیند در سخن امروز
چنین نصرٌ من اللهی لوای دیگری دارم
مرا در سر همان شور است و در خاطر همان غوغا
فغان هر چند در فصل و فضای دیگری دارم
نصیبم لاجرم باشد ، همان آزار و حرمانها
همان نسج است کز آن من قبای دیگیر دارم
سیاست دان شناسد کز چه رو من نیز چون مسعود
هر از گاهی مکان در قصر و نای دیگری دارم
سیاست دان نکو داند که زندان و سیاست چیست
اگرچ این بار تهمت ز افترای دیگری دارم
چه باید کرد ؟ سهم این است ، و من هم با سخن باری
زمان را هر زمان ذ َمّ و هجای دیگری دارم
جواب ِ های باشد هوی - می گوید مثل - و این پند
من از کوه ِ جهان با هوی و های دیگری دارم
...
....
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
|
02-10-2010
|
|
ناظر و مدیر ادبیات
|
|
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432
2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
به دیدارم بیا هر شب
به دیدارم بیا هر شب
به دیدارم بیا هر شب ، در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند
دلم تنگ است .
بیا ای روشن ، ای روشن تر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهیها
دلم تنگ است.
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده ، وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده ام با این پرستوها و ماهیها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
بیا ای همگناه ِ من درین برزخ
بهشتم نیز و هم دوزخ
به دیدارم بیا ، ای همگناه ، ای مهربان با من
که اینان زود می پوشند رو در خوابهای بی گناهیها
و من می مانم و بیداد بی خوابی.
در این ایوان سرپوشیده ی متروک
شب افتاده ست و در تالاب ِ من دیری ست
که درخوابند آن نیلوفر آبی و ماهیها، پرستوها
بیا امشب که بس تاریک و تنهایم
بیا ای روشنی ، اما بپوشان روی
که می ترسم ترا خورشید پندارند
و می ترسم همه از خواب برخیزند
و می ترسم همه از خواب برخیزند
و می ترسم که چشم از خواب بردارند
نمی خواهم ببیند هیچ کس ما را
نمی خواهم بداند هیچ کس ما را
و نیلوفر که سر بر می کشد از آب
پرستوها که با پرواز و با آواز
و ماهیها که با آن رقص غوغایی
نمی خواهم بفهمانند بیدارند.
شب افتاده ست و من تنها و تاریکم
و در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند
پرستوها و ماهیها و آن نیلوفر آبی
بیا ای مهربان با من !
بیا ای یاد مهتابی !
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
|
02-10-2010
|
|
ناظر و مدیر ادبیات
|
|
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432
2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
ارمغان فرشته
ارمغان فرشته
با نوازشهای لحن مرغکی بیدار دل
بامدادان دور شد از چشم من جادوی خواب
چون گشودم چشم ، دیدم از میان ابرها
برف زرین بارد از گیسوی گلگون ، آفتاب
جوی خندان بود و من در اشک شوقش گرم گرم
گرد شب را شستم از رخسار و جانم تازه شد
شانه در گیسوی من کوشید با آثار خواب
وز کشکشهاش طرح گیسوانم تازه شد
سایه روشن بود روی گیتی از خورشید و ابر
ابر ها مانند مرغانی که هر دم می پرند
بر زمین خسسبیده نقش شاخهای بید بن
گاه محو و گاه رنگین لیک با قدی بلند
بره ها با هم سرود صبحدم خواندند و نیست
جز : کجایی مادر گمگشته ؟ قصدی ز آن سرود
لک لک همسایه بالا زد سر و غلیان کشید
جفت او در آشیان خفته ست بر آن شاخ تود
آن نشاط انگیز روح شادمان بامداد
چون محبت با جفا آمیخت در غمهای من
حزن شیرینی که هم درد است و هم درمان درد
سایه افکن شد به روح آسمان پیمای من
خنده کردم بر جبین صبح با قلبی حزین
خنده ای ، اما پریشان خنده ای بی اختیار
خیره در سیمای شیرین فلک نام تو را
بر زبان آوردم تابنده مه ، جانانه یار
ناگهان در پرنیان ابرها باغی شکفت
وز میان باغ پیدا شد جمالی تابنک
آمد از آن غرفه ی زیبای نورانی فرود
چون فرشته ، آسمانی پیکری پر نور و پاک
در کنار جوی ، با رویی درخشان ایستاد
وز نگاهی روح تاریک مراتابنده کرد
سجده بردم قامتش را لیک قلبم می تپید
دیدمش کاهسته بر محجوبی من خنده کرد
من نگفتم : کیستی ؟ زیرا زبان در کام من
از شکوه جلوه اش حرفی نمی یارست گفت
شاید او رمز نگاهم را به خود تعبیر کرد
کز لبش باعطر مستی آوری این گل شکفت
ای جوان ، چشمان تو می پرسد از من کیستی
من به این پرسان محزون تو می گویم جواب
من خدای ذوق و موسیقی خدای شعر و عشق
من خدای روشنیها من خدای آفتاب
از میان ابرهای خسته این امواج نور
نیزه های تیرگی پیر ای زرین من است
خسته خاطر عاشقان هستی از کف داده را
هدیه آوردن ز شهر عشق ، ایین من است
نک برایت هدیه ای آورده ام از شهر عشق
تا که همراز تو باشد در غم شبهای هجر
ساحلی باشد منزه تا که درج خاطرش
گوهر اندوزد ز غمهای تو در دریای هجر
اینک این پکیزه تن مرغک ، ره آورد من است
پیکری دارد چو روحم پاک و چون مویم سپید
این همان مرغ است کاندر ماورای آسمان
بال بر فرق خدای حسن و گلها گسترید
بنگر ای جانانه توران تا که بر رخسار من
اشکهای من خبردارت کنند از ماجرا
دیدم آن مرغک چو منقار کبود از هم گشود
می ستاید عشق محجوب من و حسن تو را
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
|
02-10-2010
|
|
ناظر و مدیر ادبیات
|
|
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432
2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
آب و آتش
آب و آتش
آب و آتش نسبتی دارند جاویدان
مثل شب با روز ، اما از شگفتیها
ما مقدس آتشی بودیم و آب زندگی در ما
آتشی با شعله های آبی زیبا
آه
سوزدم تا زنده ام یادش که ما بودیم
آتشی سوزان و سوزاننده و زنده
چشمه ی بس پاکی روشن
هم فروغ و فر دیرین را فروزنده
هم چراغ شب زدای معبر فردا
آب و آتش نسبتی دارند دیرینه
آتشی که آب می پاشند بر آن ، می کند فریاد
ما مقدس آتشی بودیم ، بر ما آب پاشیدند
آبهای شومی و تاریکی و بیداد
خاست فریادی ، و درد آلود فریادی
من همان فریادم ، آن فریاد غم بنیاد
هر چه بود و هر چه هست و هر چه خواهد بود
من نخواهم برد ، این از یاد
کآتشی بودیم بر ما آب پاشیدند
گفتم و می گویم و پیوسته خواهم گفت
ور رود بود و نبودم
همچنان که رفته است و می رود
بر باد
..
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
|
02-10-2010
|
|
ناظر و مدیر ادبیات
|
|
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432
2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
در میکده
در میکده
در میکده ام : چون من بسی اینجا هست
می حاضر و من نبرده ام سویش دست
باید امشب ببوسم این ساقی را
کنون گویم که نیستم بیخود و مست
در میکده ام دگر کسی اینجا نیست
واندر جامم دگر نمی صهبا نیست
مجروحم و مستم و عسس می بردم
مردی ، مددی ، اهل دلی ، ایا نیست ؟
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
|
02-10-2010
|
|
ناظر و مدیر ادبیات
|
|
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432
2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
شمعدان
شمعدان
چون شمعم و سرنوشت ِ روشن ، خطرم
پروانه ی مرگ پر زنان دور سرم
چون شرط ِ اجل بر سر از آتش تبرم
خصم افکند آوازه که با تاج زرم !
اکنون که زبان شعله ورم نیست ، چو شمع
وز عمر همین شبیم باقی ست ، چو شمع
فیلم نه به یاد ِ هیچ هندوستانی
پس بر سرم آتشین کجک چیست ، چو شمع ؟
از آتش دل شب همه شب بیدارم
چون شمع ز شعله تاج بر سر دارم
از روز دلم به وحشت ، از شب به هراس
وز بود و نبود خویشتن بیزارم
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 01:38 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|