بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
جدید عروس سیاهپوش | نسرین ثامنی

نام رمان : عروس سیاهپوش
نام نویسنده : نسرین ثامنی
تعداد صفحات : 126
چاپ سوم کتاب آفرین زمستان 1369
پاسخ با نقل قول
  #2  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

تقدیم به دلهای شکسته
بسمه تعالی
در گورستان غوغای غریبی بر پا بود . زن و مرد ، پیر و جوان ، خرد و کلان ، همه و همه با چشمهای گریان ، نگران و غمگین به اطراف می نگریستند . من نیز ماتمزده و اندوهناک به همراه تنی چند از دوستان و آشنایان و همسر و فرزندم به قصد خروج ، از آنجا بیرون آمدیم . هنوز صدای ضجه و زاری چند نفر را پشت سر خود می شنیدم . قلبم پر بار از درد بود . بار دیگر بسوی او برگشتم ، و برای آخرین بار از او وداع نمودم . با عزیزی وداع می گفتم که از جان خود ، از هستی خود بیشتر دوستش می داشتم . آری ، او مادرم بود که اکنون با آسودگی در گور خود خفته و منتظر روزی بود که بتواند حق خود را بستاند و داد این همه ظلمها و بیداد گریها را باز پس گیرد . ظلمی را که در طول زندگی پر رنجش به او روا داشته بودند .
به خاطر دارم شبی را که فردای آن زندگانی را بدرود گفته بود ، ساعتها با من سخن گفت . با وجودیکه وضع مزاجیش جهت سخن گفتن مساعد نبود ، معذالک مدتها با هم راز و نیاز کردیم ، و در آخرین دقایق شب ، هنگامیکه می رفتم تا در بستر خود به خواب خوشی فرو روم ، او دفترچه ای را به من سپرد و قول گرفت که بعد از پایان یافتن عمرش آن را خوانده و از موضوعات آن مسبوق گردم .
آن شب حالت چهره اش از شبهای پیش نورانی تر شده بود ، و من پیشانی مقدسش را بوسیدم و به خوابگاه خود رفتم ، در حالیکه می دانستم شمع وجودش به پایان هستی خود رسیده و لحظه مرگش فرا رسیده است .
فردای آن روز جسد مادرم را در حالی یافتم که هنوز لبخند پر عطوفتی بر لب داشت و صورتش هنوز هم نورانی و مهربان بود . مرگ مادر ضربه هولناکی بود که بر من وارد آمد . او گوهر گرانبهایی بود که از دست داده بودمش . نور و روشنی زندگانیم بود که به خاموشی گرایید . دستهای مهربانش که همیشه تکیه گاهم بود ، حالا بی حرکت و خاموش در دو طرفش افتاده و نفسهای گرمش دیگر به صورت یخزده ام گرمی و حرارت زندگانی نمی بخشید .
زمانه چه بیرحم است و مرگ چه چهره زشتی دارد . هرگز تا بدین حد از عفریت مرگ بیزار نشده بودم . آه مادر . . . ای کاش قدرتی ما فوق بشری وجود داشت که پنجه هی فولادین مرگ را در هم شکسته و زندگی جاودانی را ارمغان بشریت می نمود ، تا انسان خاکی می توانست عزیزان خود را برای همیشه در کنار خود داشته باشد . . .
مادرم زن مهربان و فداکاری بود ، یک فرشته واقعی بشمار می آمد . زندگی گذشته اش همیشه برایم تاریک و مبهم بود . همواره چهره اش از غم سنگینی حکایت اشت . زندگی تاریک و اسرار آمیزی که گاهگاهی در لفافه از آن سخن می گفت .
دیر زمانی بود که می دیدم حوادث زندگی روز مره اش را روی دفتری ثبت می نماید ، اما هرگز نخواستم چه از روی کنجکاوی و شیطنت و چه از روی میل باطنی ، در کار هایش مداخله نمایم .
مادر برایم موجود عزیز و لطیفی بود که عاشقانه می پرستیدمش . در تمام مراحل زندگی و با شناختی که از روحیه اش داشتم همواره روح بزرگوارش را می ستودم . به اندازه تمام زندگیم دوستش داشتم و حالا پس از سالها که به راز های زندگی گذشته او پی برده و دانسته ام که در زندگیش از جوانی و شاید از اوان کودکی تا دم مرگ ، چه رنجها و مصائبی را پشت سر نهاده و چه شدائدی را متحمل گردیده ، بیشتر به او احترام می گذارم و عاشقانه او را ستایش می کنم .
او را تحسین می نمایم که این چنین با زندگی رقت انگیز خود به مبارزه برخاست و نا ملایمات را در هم شکست .
مادرم را می ستایم به این دلیل که زن خلق شده و زنها هم عموما نا کام و نا مراد از دنیا می روند . اما او با وجود زن بودن از خصلت مردانگی سرشار بود .
با وجودیکه هیچگاه پدر خود را ندیده بودم اما طبعا در قلب خود نسبت به او احساس محبت می کردم ، چه اینکه مادرم با علو طبعی که داشت هرگز از پدرم در مقابل من بد نمی گفت ، و سرشت حیوانی و ذات کثیف او را برایم فاش نمی ساخت مبادا که در ضمیرم اثر نا مطلوب نهاده و مرا نسبت به او متنفر سازد . همیشه محتاط و محافظه کار بود ، و هنگامیکه از او در مورد پدر و خصوصیات اخلاقی و روانی او سوال می نمودم ، با حالت بخصوصی جوابم را می داد که هرگز نمی توانستم از کلام مبهمش در یابم که آیا پدرم موجود بدی بود ، یا انسان شریفی بنظر می آمد . بنابراین در نتیجه گیری هایم پدر را مرد میانه روی می دانستم که قربانی دسایس خانواده و یا قربانی سرنوشت نا خواسته خود شده بود ، اما اکنون پس از مطالعه دفتر خاطرات مادرم ، بر همه اوضاع و احوال واقف گشته و دانسته ام که پدرم چه موجود شریر و خبیثی بود ، که از انسانیت و مردانگی بی بهره بوده است .
افسوس که او را ندیده و نمی شناسم تا در رویارویی با او خشم و نفرتی را که از او به دل دارم برایش آشکار سازم . دریغا که مادرم دیگر در این جهان نیست تا مراتب حق شناسی خود را به او ابراز دارم . و اکنون به خود جرات و جسارت دادم تا دفتر خاطراتش را که در واقع زندگینامه تلخ اوست برایتان فاش سازم ، تا بخوانید و ببینید آیا قضاوت من در مورد پدر بی عاطفه ام بحق و بجا بوده یا نه ؟ . آیا حق دارم که مادرم را بپرستم و یادش را چنین گرامی دارم ؟
داستان او غم انگیز و تاسف بار است . بیشتر به یک تراژدی شباهت دارد تا یک داستان . قصه کهنه یک عشق جانسوز ، عشقی که نه آغازی داشت و نه سر انجامی ، این کتاب سرگذشت زنی است که در سر تا سر زندگی نا بسامانش هرگز ناقوس خوشبختی برایش به صدا در نیامد ، آنچه را که خواسته بود و آرزویش را داشت هیچگاه بدست نیاورد . به هر کسی که روی آورد زخمی عمیقتر بر جراحاتش افزودند . تا اعماق وجودش در بدبختی و نگونبختی فرو رفته بود . تمام هستی خود را صادقانه در راه عشقش باخت . گرگهایی انسان نما او را دریدند . گرگهایی در لباس آدمیت که نقابی از پاکی و شرافت به چهره داشتند . آری این سرنوشت حدیث تلخ دیگریست از شقاوت و شهوت پرستی انسانهایی گرگ صفت . حالا سرگذشت مادرم را از زبان خودش در دفتر خاطراتش دنبال می کنیم .

* * *
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

(3)
زندگی درد آلودم بی تردید برای دیگران سرمشقی خواهد بود جهت یافتن راهی درست و انسانی ، قصد من از نوشتن ، تنها پر کردن و سیاه کردن – صفحات کاغذ نیست بلکه خواستم با بازگو نمودن حقایق زندگیم ، فریاد رسایم را به گوش جامعه ام برسانم ، به گوش خانواده هایی که تنها به فکر سعادت و خوشی خود هستند و کوچکترین توجه ای به رفاه و آسایش دیگران ندارند .
من اولین کسی نیستم که قربانی خود خواهی و غرور دیگران شده ام و بدون شک آخرین نفر نیز نخواهم بود . بنابراین قصه زندگیم هشداریست برای تمام کسانیکه عواطف و احساسات بشری را فدای تعصبات بیمورد می کنند و سعادت دیگران را بر هم می زنند . باشد که بتوانم با نوشتن این غم نامه ، دینم را نسبت به کسانی که وضع مشابهی چون من دارند ادا کرده باشم . . .
من در خانواده متوسطی به دنیا آمدم . از همان لحظات اولیه زندگی پی بردم که از صحبت پدر و مادر ، و آغوش گرم خانواده محروم می باشم . آنها در واقع در قید حیات بودند اما برای من موجوداتی بودند کاملا نا شناخته . به هر تقدیر که بود دوران پر رنج و مشق بار کودکی را – پشت سر نهادم و آنگاه بود که پدر و مادرم را یافتم ، بعد از مدتها دریافتم که بیهوده دوران کودکیم را بخاطر یافتنشان به هدر داده ام ، زیرا آنها آنطوری نبودند که من در رویا های رنگین دخترانه ام آرزو داشتم . بیش از این نمی خواهم از دوران کودکیم بگویم ، زیرا چندان هم خوش آیند نیست به این خاطر که در آن دوران هم کمبود های عاطفی بحد وفور دیده می شد . از زمانی شروع می کنم که عشق قلبم را لرزاند و پایه های زندگیم را سست نمود . در اوایل سنین 16 سالگی عاشق شدم . عشق از نظر من چاشنی زندگی بود . از وسعت دیدگاه کوچک خود عشقم را چنان وسیع و با عظمت جلوه دادم که خود نیز مدتی با کلمه وصف نا پذیر عشق دست به گریبان بودم ، و ناگه به خود آمدم و دیدم که بجز یک مشت خاطرات پوچ و تو خالی دیگر هیچ ندارم .
از همان دوران کودکی دارای روحی عاصی و سرکش بودم . دختری بودم پر شور و با احساس که بعلت تنهایی و فقدان دوست همدمی ، همیشه سرم توی لاک خودم بود ، می دانستم که با دیگران یک فرق اساسی دارم . همیشه در جستجوی چیزی بودم که هرگز نتوانستم به آن دست یابم ، و آن محبت بود . کودکی خرد سال بودم که پدر و مادرم از هم جدا شدند ، و پدر بزرگ و مادر بزرگم سرپرستی مرا به عهده گرفتند . سالها مادرم را ندیدم . همیشه در حسرت نوازشهای او بودم . دوستانم بوسه های گرم مادر را بر روی گونه هایشان احساس می کردند و من هم گرمی اشک را روی گونه خود .
چند سالی گذشت . بعد از فوت پدر بزرگ و مادر بزرگ من و پدرم تنها شدیم . پدر که بعد از جدا شدن از مادرم به اشتباه خود پی برده بود دیگر هرگز ازدواج نکرد ، در نتیجه من و او تنها شدیم . او مرد خوبی بود ؛ اما هرگز نمی توانست جای خالی مادرم را در قلبم پر کند . از طرفی مادرم را از دیدن من منع می نمود . سالها با پدرم زندگی کردم ، در واقع مجبور بودم که زندگی کردن را بپذیرم . همیشه در رویا هایم تصویر زیبایی از مادرم می ساختم ، و با آن تصویر که ساخته و پرداخته ذهنم بود به گفتگو می نشستم ، تا اینکه در سن 15 سالگی در یک برخورد تصادفی با مادرم رو برو شدم . ساعتها در کنارش نشستم و او با دستهای مهربانش نوازشم کرد ، و من در رویا هایم سیر می کردم . پس از آن دیدار شیرین ، دیگر زندگی در خانه پدر برایم کشنده شده بود و پدر این را به خوبی احساس می کرد .
ماهها با پدرم مبارزه کردم تا بالاخره توانستم موافقتش را جلب نمایم و به نزد مادرم بروم . پدر که مرا از دست رفته می پنداشت ، ابتدا بنای مخالفت را گذاشت اما در اثر پا فشاری من و واسطه قرار دادن بزرگان و ریش سفیدان فامیل ، او رضایتش را اعلام کرد و من با شادی زائدالوصفی به خانه مادر رهسپار شدم ، تا در آنجا زندگی نوینی سرشار از عشق و محبت را آغاز نمایم .

پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

(4)
زندگی در خانه پدر آن حلاوت و شیرینی زندگی در خانه مادر را نداشت ، بنابراین خیلی زود به محیط جدیدم انس گرفتم . مادرم زنی مهربان و با گذشت بود ، و با شوهرش زندگی خوبی را می گذراند . اکنون من ، هم از نظر رفاهی خود را تامین شده می دیدم و هم از نظر روحی . اما افسوس که خوشبختی من فقط چند ماه دوام داشت .
وقتی در آغوش مادرم بودم احساس می کردم دستان مهربان پدر را کم دارم . روح سرکش و ناراحت من تنها با وجود مادرم ارضا نمی شد . من آغوش مهربان هر دو را می خواستم . پدر را گاهگداری می دیدم اما این دیدار ها برایم کافی نبود ، می خواستم هر سه در کنار هم باشیم اما این آرزو شدنی نبود . مدتها گذشت احساس می کردم که دیگر آن شور و شوق اولیه را ندارم . از ماندن در خانه مادر راضی نبودم ، بلکه آرزو داشتم هر چه زود تر ازدواج کنم شاید در خانه شوهر آرزو هایم تحق یابد . می دانستم دخترانی که در زندگی با مشکلات و ناکامیهایی مواجه هستند ، پس از ازدواج این امنیت را در سایه شوهرشان می توانند بدست آورند . بهمین جهت از آن پس ، در رویا هایم به دنبال یک همسر ایده آل و خوب می گشتم . همانطوری که گفتم در سن 16 سالگی عشق به سراغم آمد .
خیلی تصادفی و بسیار غیر منتظره بود . طبق معمول در حیاط کوچک خانه مان بر روی لبه حوض نشسته و مشغول مرور کردن درسهایم بودم که دختر همسایه ما که حدودا یکی دو سالی از من بزرگتر بود و ما تقریبا با هم دوست شده بودیم از پشت پنجره خانه خودشان با ایما و اشاره از من خواست که به خانه آنها بروم و به اتفاق درسهایمان را بخوانیم . به سبب اینکه مادرم بچه ای نداشت و من همیشه در منزل احساس تنهایی می کردم ، همیشه آرزو داشتم که با کسی پیمان دوستی ببندم ، تا در لحظات تنهایی همدم و مونس من باشد ، بنابراین از مادرم اجازه خواستم که به منزل او بروم . اما بر خلاف انتظارم ، مادرم اولین خواهش مرا اجابت ننمود و سخت مخالفت ورزید . به ناچار از فرامین او اطاعت کرده و نظر ماردم را به دختر همسایه گفتم . او خودش پنهانی و به دور از چشم مادرش به این کار اقدام نمود و به خانه ما آمد . روز های بعد نیز او مخفیانه به دیدن من می آمد زیرا مایل نبود مادرش چیزی در این باره بداند . بعد ها دانستم که تنها علتش اختلافی است که سالها پیش بین مادران ما وجود داشت ، و دو تا همسایه مثل کارد و پنیر با هم نا سازگاری داشتند و کینه و نفرت چنان در دلهایشان رخنه کرده بود که چشم دیدن یکدیگر را نداشتند و سایه همدیگر را با تیر می زدند .
ناگزیر در خفا سعی داشتیم به دوستی خود ادامه دهیم و او همیشه ساعات بیکاری را به نزد من می آمد و وقت ما یا به درس خواندن می گذشت یا به بازی و شیطنت سپری می شد . تا اینکه یک روز هنگامیکه او تصمیم به مراجعت به منزل خودشان را گرفته بود ، من نیز تا دم درب به همراهش رفتم و هنگام بازگشت به منزلمان برادرش را دیدم که کنار درب منزل ما ایستاده ، و با دیدن من ، کاغذی را شتابان بطرفم دراز کرد و بلافاصله از نظر نا پدید شد .
با عجله درب را بستم و به اتاقم رفتم و با همان دست پاچگی و شتاب کاغذ را گشودم . او در نامه اش خطاب به من چنین نوشته بود :
- شهره خانم ، من شما را دوست دارم . می خواهم بیشتر با شما آشنا شوم . اگر مایل بودید فردا بعد از ظهر راس ساعت 5 بیایید پشت بام منزلتان تا با شما حضوری صحبت کنم . در خاتمه خواهشمندم سعی کنید کسی از این موضوع با اطلاع نشود . دوست شما حسین
پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

)
نامه اش را بار دیگر خواندم و به فکر فرو رفتم . برادرش را بار ها در آن خانه دیده بودم ، اما هیچکدام هرگز توجه ای به یکدیگر نداشتیم من در اکثر مواقع او را می دیدم که در حیاط خانه خودشان به فرا گیری درس مشغول است . و یکبار هم خواهرش در مورد او گفته بود که برادرم در سال سوم دبیرستان درس می خواند . و به غیر از این هیچ چیز دیگری در مورد او نمی دانستم . دقیقا در آن لحظه قیافه اش را به خاطر نداشتم ، زیرا هرگز به اندازه کافی و با دقت و کنجکاوی نگاهش نکرده بودم . اما ظاهرا یک سال از من بزرگتر می نمود . کاملا گیج شده بودم ، من چیزی از او نمی دانستم ، حتی نمی دانستم منظورش چیست ؟ چه کاری ممکن بود با من داشته باشد ؟ .
به هر جهت آن شب را با بی تفاوتی مثل شبهای پیش گذراندم . فردای آن روز طبق خواسته او ساعت 5 به محل قرار که در واقع پشت بام منزل خودمان بود رفتم . او در آنجا منتظرم بود . برای اولین بار با دقت نگاهش کردم . چندان قیافه جالبی نداشت . خیلی معمولی تر از آن بود که فکر می کردم . سیگاری لای انگشتان کشیده اش دود می شد که با ژست مخصوصی آن را به لب خود نزدیک می ساخت و دود آن را با ولع تمام حلقه حلقه بیرون می داد . به خاطر جثه لاغر و ریزش کمتر از سن واقعی خود به نظر می رسید . نمی دانستم به او چه بگویم . با این وجود سر صحبت را به نحوی باز کردیم و چند کلمه ای بین ما رد و بدل شد . صحبتهایمان خیلی معمولی و بچه گانه بود . او اظهار تمایل کرده بود که با من دوست شود . می گفت :
- ما می توانیم دوستان خوبی برای یکدیگر باشیم . ممکن است شما مرا قابل و شایسته دوستی خود ندانید اما من خیلی تنها هستم و به یک همدم و هم صحبت نیاز دارم . . .
آن روز بدون اینکه لحظه ای بیاندیشم به او پاسخ مثبت دادم ، و قرار شد در بیشتر اوقات بیکاری بوسیله نامه جویای حال یکدیگر گردیم و من نیز پذیرفتم . چند هفته از این جریان گذشت . من و او کرارا بوسیله نامه با یکدیگر در ارتباط بودیم . البته من تا آن زمان هیچگونه علاقه و احساس خاصی نسبت به او در خود حس نمی کردم ، اما با گذشت زمان ، هر چه بر مقدار نامه هایش افزوده می شد . حس می کردم که از نظر روحی و فکری بیشتر به او وابسته می شوم . ما از نظر مشکلات خانوادگی همانند سیبی بودیم که از وسط به دو نیم کرده باشند . و همین مسئله باعث یک همبستگی عاطفی بین من و او گردید . می دانستم که وجه مشترک بین ما تنها ناکامی خانوادگی است . او نیز همچو من از کانون گرم خانوادگی محروم بود . پدرش ، مادر او را سالها پیش طلاق داده و خود ازدواج کرده بود ، و فرزندان بیشماری از زن دوم خود داشت ، در نتیجه فرصتی جهت رسیدگی به این فرزند خود که در حضانت مادرش بسر می برد نداشت و مادر او هم با پیر مرد مفلوک و علیلی عروسی کرد ، که ثمره آن یک پسر و یک دختر بود و نا پدریش خیلی زود از دنیا رفت . حالا چشم امید مادر به همین پسر 17 ساله بود که روزی عصای دستش گردد . او در نامه هایش می نوشت که از محبت پدر و مادر محروم بوده و همیشه در زندگی احساس تنهایی می کند . کم کم هر چه زمان جلو تر می رفت به همان نسبت نیز من خودم را به او نزدیکتر حس می کردم . با خود می گفتم : ما می توانیم مرحمی برای قلب زخم خورده یکدیگر باشیم ، و کمبود های روانی همدیگر را برطرف سازیم . از آن به بعد وجود او در زندگی من نقش مهمی را ایفا نمود . می پنداشتم آن شخصیت ارزنده ای را که بتواند مرا به خوشبختی نهایی برساند یافته ام . هر دو محروم و هر دو دل شکسته ، هر دو خود را مواجه با یک مشکل مشترک می دیدیم پس طبیعتا یک کشش کاملا طبیعی ما را به سوی هم جذب می نمود .
پس از آن به تدریج سعی داشتم که رابطه خود را از حد نامه نوشتن گسترش داده تا بیشتر با هم در تماس باشیم . اکثر اوقات به دور از چشم بزرگتر ها با هم به گردش می رفتیم ، در آن لحظات فقط و فقط در مورد مشکلات زندگی صحبت می کردیم . هرگز سخن از عشق و دوست داشتن نبود . گویی او موجودی بود بیروح ، که تنها به یک هم صحبت و مستمع نیاز داشت .
در اثر مرور زمان پی بردم که دوستش دارم . شاید به وجودش عادت کرده بودم ، اما اینطور می پنداشتم که عاشقش شده ام .
پاسخ با نقل قول
  #6  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

به درستی و به یقین نمی توانستم احساسم را در محک آزمایش قرار دهم . زمانی که او را نمی دیدم بسیار غمگین می شدم ، و با دیدنش شادیم افزون می گشت . حالا دیگر زندگیم سرد و خالی نبود . شور و شوقی در من به وجود آمده بود که اطرافیانم را متوجه می ساخت . زود تر از همه مادرم متوجه یک تغییر و تحول در من گردید . روز هایی که او را نمی دیدم چهره ام در هم بود ، و زمانی که خبری از او دریافت می داشتم ، چهره بشاشم حکایت از راز درونم داشت . بعد از مدتهای مدیدی یک روز هر دو به عشق خود اعتراف کردیم ، و قرار گذاشتیم بعد از اینکه درس او خاتمه یافت با همدیگر ازدواج نماییم . زندگیم بدین منوال سپری می شد . حالا اطرافیانم را بیشتر دوست می داشتم و دلبستگی هایم به زندگی افزون شده بود . می دانستم که در آنطرف دیوار قلبی به یاد من می تپد ، و مغزی فکر مرا در خود جای داده است . آینده ای زیبا در نظرم مجسم می شد . خانه خوب ، شوهری مهربان و صمیمی و بچه هایی زیبا و دوست داشتنی . . .
نا گفته نماند که در این مدت برایم چندین خواستگار آمد ، ولی من به بهانه ادامه تحصیل از ازدواج سر باز می زدم . در حالیکه حقیقت چیز دیگری بود و من در انتظار او بودم . . .
در سال دوم آشنایی ، کم کم زمزمه هایی در اطراف ما شروع شد . مادران ما کم و بیش از موضوع آشنایی ما واقف گشته بودند . و همین زمزمه های نا موزون مدتی بین ما جدایی ایجاد کرد . چند روزی بود که از او بیخبر بودم . سرانجام بوسیله خواهرش فهمیدم که مادر او به راز ما پی برده و او را تحت فشار قرار داده که همه چیز را برایش باز گو نماید . البته او منکر همه چیز شده بود و گفته بود که این حرفها شایعات بی اساسی بیش نیست . پس از آن مادرش او را سخت تحت کنترل داشت . که مبادا نامه ای بین ما مبادله شود . اما من در مقابل خشونت مادرم نتوانستم حقایق را مسکوت بگذارم و تمامی جریان را برایش شرح دادم . طبیعتا می توان عکس العملش را حدس زد . با حالتی پرخاشگرانه از من خواست که بجای این حرفها ، به درس و مشق خود بپردازم . من نیز مصرانه می خواستم به او بقبولانم که در تصمیم گیری آزاد هستم .
یک روز شخص پولداری به خواستگاریم آمد و مادرم که تمول و ثروت سرشار او را دیده بود اصرار داشت که موافقت مرا جلب نماید ، اما من با لجاجت از خواسته او سر باز می زدم ، مادرم با لحن دلسوزانه ای گفت که این مرد می تواند مرا خوشبخت کند ، ولی من بر سرش فریاد کشیدم که شما ها فقط به فکر مادیات هستید . اصلا احساس ما جوانها برایتان مهم نیست . مادر ، پول ضامن خوشبختی انسان نیست . شما نمی توانید مرا مجبور کنید زن کسی بشوم که کوچکترین علاقه ای نسبت به او ندارم . زیرا خود شما نیز قربانی ازدواج تحمیلی بودید ، و من نمی خواهم به سرنوشت شما دچار شوم . مادرم در مقابل رفتارم تسلیم شد و به من گفت که روزی از این کار خود پشیمان خواهی شد . اما من که به آینده امیدوار بودم به او خندیدم . پس از این واقعه مادرم بیشتر مراقب رفتارم بود . او می خواست هر طوری که شده جلوی این دوستی را بگیرد . ولی من بر همه می تاختم و به کسی اجازه پیش روی نمی دادم . مادر عصبانی می شد و مرا در خانه زندانی می کرد تا شاید مانع از دیدار ما گردد . اما باز هم مقاومت می کردم و سر سختی نشان می دادم و در مقام اعتراض می گفتم :
- مادر من دختر تو هستم . درست است که تو برایم زحمت کشیده ای ، اما اسیر و برده تو نیستم . من آزادم و برای خود دنیایی دارم که شما بزرگتر ها در آن جایی ندارید . شما نمی توانید روی احساس پاک و بی آلایشم پا بگذارید . . .
مادرم خشمگین می شد و فریاد می کشید :
- تو می فهمی چی داری میگی ؟ همین امشب به پدرت میگم تا جلوی این پسره رو بگیره . اون باید ادب بشه تا بفهمه که نمی تونه پا شو از گلیم خودش دراز تر کند .
- شما حق ندارید به او حتی نگاه چپ بیاندازید من این حق را به شما نمی دم .
- تو دختر گستاخی هستی . چطور جرات می کنی با مادرت اینطور حرف بزنی .
- مادر ، من برای شما احترام زیادی قائلم . شما رو دوست دارم ولی این دلیل نمی شود که احساسم را نا دیده بگیرم . حتی اگر مرا تکه تکه هم بکنید ، باز هم می گویم که دوستش دارم ، و فقط با اون ازدواج خواهم کرد . احساسات من واقعی است . مادر من دیگر بچه نیستم . عشق را از هوس زود گذر تشخیص می دم . اون عاشق منه ، منو دوست داره ، همانطوریکه من دوستش دارم .
- دختر عزیزم ، عشق به درد نمی خوره . این حرفها مال بچه محصل هاست ، نه تو که دختر عاقلی هستی . عشقی وجود نداره . عشق را تنها می شه در کتابها و افسانه ها یافت .
- شما هرگز فرصت نکردی عشق رو درک کنی . ولی من نه ، من باید با عشق ازدواج کنم . . .
این بحثها و گفتگو ها همیشه ادامه داشت و هیچکدام نمی توانستیم دیگری را قانع کنیم .
پاسخ با نقل قول
  #7  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

7)
بهار گذشت و فصل تابستان از راه رسید . مادرم تصمیم داشت همراه شوهرش برای گذراندن تعطیلات تابستانی به شمال برود . در نتیجه من هم باید آنها را همراهی می کردم .
زمانی من دریا را بسیار دوست می داشتم ، ولی اکنون اصلا مایل نبودم از تهران خارج شوم . وقتی مادرم مشغول بستن چمدان مسافرت بود ، من بنای مخالفت نهادم . او از اینکه می دید من تمایلی به مسافرت ندارم تعجب کرده و به شدت ناراحت بود . سعی می کرد مناظر زیبای شمال را برایم مجسم سازد ، تا بدین وسیله حس کنجکاویم تحریک شود ، اما اینگونه تحریکات در من اثری نداشت . من عاشق بودم و قلبم در گرو دیگری بود . نمی توانستم حتی چند لحظه از او دور باشم . ولی پدر و مادرم که ندای قلب مرا نمی شنیدند بنابراین تاکید کردند که خودم را جهت مسافرت آماده سازم . من نیز بلاجبار تن به ایم مسافرت تحمیلی دادم ، و با چشمانی گریان و قلبی مملو از غم و ناراحتی تهران را ترک کردم . در طول مسافرت تمامی هوش و حواسم ، متوجه تهران بود . لحظه شماری می کردم که هر چه زود تر این مدت سپری شود . روز ها آنها شاد و خندان به کنار دریا می رفتند و در آنجا به گردش و تفریح می پرداختند ، اما من تنها و غمگین ، یا در پلاژ می خوابیدم و یا اینکه در کنار ساحل قدم می زدم و به یاد حسین اشک می ریختم . در آنجا دختران همسن و سال من زیاد بودند و می توانستم به راحتی با آنان طرح دوستی ریخته و کاری کنم که در این مدت به من نیز کاملا خوش بگذرد ، و از دقایق عمرم بهترین استفاده را ببرم ، اما دریغ که من دل باخته بودم .
در رویا حسین را در کنار خود مجسم می کردم که برای گذراندن ماه عسل به کنار دریا آمده ایم ، یا پس از سالها ، چند بچه قد و نیمقد در کنار ما از سر و کول یکدیگر بالا می روند . آنگاه از یاد آوری این صحنه ، لبخندی حاکی از رضایت و خشنودی بر لبانم نقش می بست . به خود می گفتم : دیری نخواهد پایید که رویا هایم صورت تحقق به خود خواهد گرفت ، و من نیز همانند اکثر دختران آرزومند ، تشکیل خانواده ای صمیمی و مهربان خواهم داد .
روز ها با خود خلوت می کردم و برای آینده نقشه ها می کشیدم که چه رفتاری در مقابل شوهرم باید داشته باشم . باید با او مهربان و صمیمی بود . مثل یک کنیز گوش به فرمان او بوده و . . .
مدت دو هفته در شمال اوقات بیهوده ای را گذراندم ، که در من یک سال طول کشید . پس از آن با شادی فراوان راهی تهران شدیم . وقتی به تهران رسیدیم ، بلافاصله به اتاقم رفتم تا از پنجره اتاقم که مشرف به حیاط خانه آنها بود ، او را ببینم . در اکثر مواقع او به راحتی از حیاط خانه خودشان می توانست با من صحبت کند . چند روزی را در کنار پنجره در کمین او به انتظار نشستم . چه انتظار کشنده ای بود . ! ولی خبری از او نشد . بعد از چند روز انتظار جانکاه ، او را دیدم . رفتارش بسیار سرد و توام با خشونت بود . وقتی علت را جویا شدم گفت : که مادرم مرا تحت فشار گذاشته که دیگر با تو صحبت نکنم . او حتی پول تو جیبی مرا قطع کرده و من در تنگنا و فشار هستم .
او در ضمن اضافه کرد که امسال نتوانسته در درس نمرات خوبی اخذ نماید و به جهت اینکه تمام فکر و حواسش پیش من بود . در امتحانات مردود شده است . و هنگامیکه مادرش موضوع را فهمیده نزدیک بود از خانه بیرونش کند ، که با وساطت چند نفر از آشنایان ، مسئله بخیر گذشت .
با شنیدن این سخنان ، اشک بی اختیار از چشمانم جاری شد . او که متوجه ناراحتی من شده بود گفت :
- نگران نباش ، خدا بزرگ است . بالاخره موفق خواهیم شد . از آن روز به بعد تهدید مادرش عملی شد و ما کمتر یکدیگر را می دیدیم . یک روز مقداری از پس اندازم را مقابلش نهادم و از او خواستم که این پول را از من قبول کند . او ابتدا از پذیرفتن آن امتناع می کرد ولی در اثر پا فشاری من پذیرفت . بعد از آن من همیشه پول ماهانه ام را از پدر و مادرم می گرفتم به او می دادم و از این بابت که حسین را خوشحال می دیدم ، غرق شادی می شدم و احساس خشنودی می کردم . یک روز افسرده و غمگین با چشمانی اشکبار گوشه ای نشسته بودم که مادرم در آن حالت به سراغم آمد . لحظه ای آرام و ساکت در کنارم نشست ، و سپس لب به سخن گشود .
- دخترم ، چی شده ؟ چرا اینقدر غمگینی ؟ چرا حرفاتو به مادرت نمی زنی ؟
- چه بگویم مادر ، شما بزرگتر ها احساس ما را درک نمی کنید و ما را به باد تمسخر می گیرید . هیچگاه نخواستید به افکار ما احترام بگذارید و مادر ، من محتاج محبتم ، ولی شما محبت خود را از من دریغ می دارید .
او با تعجب و شگفتی گفت :
- منظورت چیه ؟ ! دیگه چه جوری بهت محبت کنم ؟ ! !
- دلم می خواد منو نوازش کنید . دستی به سرم بکشید .
- ولی تو دیگه بزرگ شدی دخترم . حالا دیگه بچه نیستی که من تو را نوازشت کنم .
- بله ، کاملا به این امر واقفم ، خودتان هم قبول دارید که بچه ها نیازمند نوازش هستند . پس چیزی را که من در کودکی از داشتنش محروم بودم حالا در اختیارم بگذارید . نوازشهای دوران کودکی را به من ارزانی دارید . من به این نوازشها ، بوسه ها و محبتهای شما نیاز دارم . من هنوز از نظر روحی بچه هستم . وانگهی زمانیکه منطق شما در مقابل ما ضعیف است ، ما بچه ای بیش نیستیم و چیزی از مسائل زندگی درک نمی کنیم . ! اما در مواقع دیگر ، ما بزرگ هستیم . . .
- من همیشه سعی کردم با دخترم مثل یک دوست باشم .
- بله ، درست است . اما دوستی که تنها در پی رنجاندن دوست دیگر است . شما بزرگتر ها ، همیشه انتظار دارید که ما چشم بسته مطیع و فرمانبردار اوامر شما باشیم ، بدون در نظر گرفتن خواسته ها و آرزو هایمان . . .
پاسخ با نقل قول
  #8  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

(8)
سه سال بدین منوال سپری شد و هر دو موفق به اخذ دیپلم شدیم . پس از آن ، نگرانی من تا حدودی برطرف گردید .
یک روز وقتی با او در مورد ازدواج صحبت کردم متوجه شدم که تمایلی به ازدواج ندارد ، اما قادر به بیان حقیقت نیز نبود . وقتی مصرانه از او خواستم که در مورد آینده ما تصمیم قطعی بگیرد ، گفت که تا چند روز دیگر به اتفاق دایی خود به منزل ما خواهند آمد تا درباره ازدواج ما ، با مادرم گفتگو کنند . با شنیدن این حرف از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم .
چند روزی را با شادی و مسرت سپری کردم ، تا اینکه روز موعود فرا رسید . آن روز او به اتفاق دائیش به منزلمان آمد . این دیدار برای مادرم غیر منتظره بود ، و به هیچ عنوان آمادگی پذیرایی از آنها را نداشت ، زیرا هرگز تصور نمی کرد که روزی رو در روی خانواده آنها قرار گیرد . دایی او در چند جمله منظور و مقصودش را خلاصه کرد و مادرم با نا باوری چشم به دهانش دوخته بود . من در اتاق مجاور نشسته و با بی صبری تمام منتظر پایان مذاکره بودم . چند ساعت بعد آنها رفتند و من با شتاب به نزد مادرم باز گشته تا از جریان با خبر شوم . مادرم با خونسردی و بی تفاوتی با من روبرو گردید و اظهار داشت که به آنها جواب منفی داده است .
وحشتزده فریاد کشیدم : مادر چرا این کار را کردی ؟ تو با این کار خود مرا نابود کردی .
و مادر نیز طبق معمول شروع کرد به نصیحت کرذدن . می خواست به من بقبولاند که ازدواج ما از نظر او صحیح نیست .
- دخترم ، اون هنوز آمادگی پذیرفتن عشق رو نداره . باید مدتها صبر کنه تا به سنی برسه که قبول مسئولیت کنه . جوانی که فاقد شغل و در آمده ، نمی تونه زندگی و آینده همسرشو تامین کنه . من خودم با یک ازدواج نسنجیده قربانی طلاق شدم ، نمی خواهم تو هم به سرنوشت من دچار بشی . آینده بهتری در انتظار توست . سعادت به روی تو لبخند می زنه و تو فقط باید کمی تحمل داشته باشی . تنها با انتخاب صحیح می تونی خوشبختی خودتو تضمین کنی ، اما اگر یک بار دچار لغزش بشی دیگه برای بازگشت خیلی دیر خواهد بود . . .
سخنان مادرم کاملا منطقی بود ، اما من در آن روز ها نمی توانستم راه بد و خوب را از یکدیگر تمیز دهم . من عاشق بودم و عاشق نیز همیشه از درک واقعیات غافل است . مرا نکوهش نکنید که چرا سخنان مادرم را نپذیرفتم . عشق من عشق آسمانی بود . لااقل خود اینطور می پنداشتم . عشقی به دور از دسیسه های شهوانی . منظور من از عشق نهایت دوست داشتن بود . من همیشه خواهان یک زندگی ساده توام با عشق و محبت و صفا بودم ، ولی افسوس که هرگز به چنین آرزویی دست نیافتم .
آن روز سخنان مادرم را با خشم و انزجار رد کردم و با عجله از پله ها بالا رفتم و خودم را به اتاقم رساندم . روی تخت افتادم . سرم را با شدت هر چه تمامتر درون بالش فرو بردم و گریستم . مادرم مسئله اختلاف خانوادگی را مطرح می کرد ، ولی شما بگویید که گناه من چیست ؟ چرا من باید قربانی شعله هی خشم آنها می شدم . فریاد بر آوردم . من با کسی اختلاف ندارم . من می خواهم همه را دوست بدارم . می خواهم با محبوبم ازدواج کنم . آیا این توقع زیادی است ؟ ولی افسوس ، ما محکوم به جدایی بودیم . . .
وقتی گریه هایم پایان گرفت ، لباس پوشیدم و به قصد هوا خوری و تجدید قوا ، از خانه بیرون رفتم . بی توجه به شلوغی خیابانها قدم می زدم و فکر می کردم . فکر اینکه آینده ام بی او چه خواهد شد . . .

* * *
پاسخ با نقل قول
  #9  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

(9)
روز ها از پی یکدیگر سپری می شد . من و او باز هم چند بار دیگر در مورد آینده صحبت کردیم و این بار قرار شد که من با قاطعیت با مادرم صحبت کنم و برای آخرین بار با او اتمام حجت نمایم .

مادر من با وجودیکه به علاقه مفرط ما پی برده بود ، اما دست از مخالفت بر نمی داشت . او نگران آینده دختر یکی یکدانه اش بود و من هر لحظه بر فشارم افزوده می گشت ، تا اینکه یک روز بالاخره مادرم در مقابلم تسلیم شد . مرا به اتاقش خواند . در آنجا پس از مقداری مقدمه چینی ، از من خواست که در مورد آینده ام کمی بهتر بیاندیشم . ولی من سر سختانه گفتم که خوشبختی خود را در گرو ازدواج با او می بینم و بس . او نیز به ناچار رضایت داد ، اما در پایان گفته هایش افزود که تنها خود من ، شخصا مسئول بدبختی یا خوشبختی خود می باشم و اگر در این راه دچار لغزشی گردم گناهی متوجه او نخواهد بود .
من نیز پذیرفتم . بنابراین مادر فداکارم سعی کرد تا حدودی اختلاف را کنار بگذارد . یک روز به منزل حسین رفت تا با مادر او در این خصوص گفتگو کند و احیانا با هم به توافق رسیده و مشکل ما دو موجود لجباز را به طریقی حل نمایند . اما با کمال تاسف با عکس العمل شدید مادرش مواجه گشت ، چنانکه مادرم را با خفت و خواری از آن خانه راندند ، اما من نیز بیکار ننشستم و بلافاصله به نزد دائی او رفتم و او را به عنوان بزرگتر و ولی حسن وارد معرکه ساختم . دائی و زن دائیش مجددا به خواستگاری آمدند و در یک گرد هم آیی خانوادگی موافقت شد که ازدواج ما صورت گیرد . . .
سرانجام لحظه موعود فرا رسید . در خانه ما ، پدر و مادرم در فکر تدارکات عروسی بودند و در مقابل ، در خانه آنها غوغایی بر پا بود . شبی که در لباس سپید عروسی در کنار شوهرم نشسته بودم زیبا ترین شب زندگیم محسوب می شد . یک شب فراموش نشدنی . آن شب اگر تمامی ثروت دنیا را در اختیارم می گذاشتند . تا این اندازه خوشحال نبودم ، که حتی پس از گذشت سالها ، یاد آوری آن هنوز برایم هیجان انگیز است .
مادرم آرزو داشت عروسی دخترش ، با شکوه و جلال برگزار شود ولی متاسفانه یک عروسی بسیار ساده و کسل کننده بر پا شد . در واقع تمام هزینه عروسی را پدرم شخصا به عهده گرفت . زیرا مادر حسین حاضر نبود پشیزی در عروسی پسرش خرج کند . او سر سختانه با این ازدواج مخالفت می کرد . آن شب عروسی را به مجلس عزا مبدل ساخت . از اولین دقایق شروع جشن تا واپسین لحظات ، گوشه ای نشسته بود و گریه می کرد . نا سزا می گفت . چند بار چون یک مهاجم خصمانه به سوی من یورش آورد ، اما دیگران مانع می شدند و درست لحظه ای خطبه عقد خوانده شد ، او غش کرد . به ناچار او را از میهمانی خارج کردند . . .
آری ، با تمام این اوضاع و احوال من قلبا خوشحال بودم . نگاههای تمسخر آمیز اقوام را نا دیده می انگاشتم و در پوست خود نمی گنجیدم . شب موقعی که خواستند عروس و داماد را به خانه ببرند ، مادرش از آمدن ما جلوگیری کرد و چون ما در بیرون درب منزل به انتظار ایستاده بودیم ، حالش دوباره دگر گون شد ، به ناچار دکتری به بالینش احضار کردند و ما هم ناگزیر ، با شرمساری به منزل مادرم برگشتیم و شب را در همانجا به روز رساندیم .
دیگر به فکر هیچ چیز نبودم . در واقع غم و غصه خود را تمام شده می پنداشتم . از فردای آن روز مادرش پیغام داد که هرگز پسرش را در خانه خود نخواهد پذیرفت . از اینجا بود که ، کم کم سایه تردید و ندامت را در سیمای همسرم می دیدم . یک ماه تمام بدین منوال سپری شد . پس از گذشت این مدت ، یک روز بنا به پیشنهاد دائی شوهرم ، همگی عازم خانه آنها شدیم تا هم مراسم دید و باز دید عید را به جا آورده هم اختلافات را کنار بگذاریم و آشتی کنیم . از این پیشنهاد استقبال کردم و همگی راهی آنجا شدیم . مدتها پشت در ایستادیم ولی مادرش از پذیرفتن ما خود داری می کرد . تا اینکه با پا در میانی دائی حسین ، به این شرط که تنها پسرش حق ورود به خانه را دارد حاضر شد در را بگشاید .
حسین نگاهی به من انداخت ، در سیمایش تردید را آشکارا می دیدم سپس به من گفت :
- همینجا منتظر بمان . سعی می کنم او را راضی کنم . بعدا صدایت خواهم زد که داخل شوی .
آنها به درون خانه رفتند و در را در قفای خود بستند . قریب دو ساعت پشت در به انتظار ایستادم ، اما انگار وجود من فراموش شده بد . به ناچار با چشمانی گریان و قلبی مملو از غم و اندوه به خانه خود باز گشتم . بیچاره مادرم ، در سکوت به من خیره شد ، و اشک می ریخت ولی چاره ای نبود . تا شب به انتظارش نشستم و چشم به در دوختم ولی او نیامد . داشتم نا امید می شدم که ناگهان خواهرش با شتاب به نزدم آمد و گفت : برادرش پیغام داده که امشب را نمی آید و منتظرش نباشم . . .
و بعد با همان شتابی که آمده بود خارج شد . فقط همین . سعی کردم خونسرد باشم ، به همین جهت با بی تفاوتی شانه هایم را بالا انداختم و به خود گفتم : بگذار امشب را نزد مادرش بماند .
و بعد به اتاق خود رفته و با اشکهایم خلوت کردم . فردای آن روز و فردا های بعد ، تمام ساعات روز و شبم را فقط به انتظار گذراندم . ولی او نیامد . سعی داشتم با صبر و شکیبایی این مسئله را تحمل کنم اما مگر می شد در مقابل چنین رفتاری بی تفاوت بود .
چند بار مادرم را گوشه آشپزخانه در حال گریه کردن غافلگیر کردم ، اما خودم راه تظاهر کردن را به خوبی یاد گرفته بودم . البته چاره دیگری نداشتم .
چهار ماه دیگر نیز گذشت ، تا اینکه یک روز بالاخره او به خانه آمد . همچو میهمانی گرامی ، به استقبالش شتافتم ولی در سیمایش حقیقت تلخی را خواندم . حقیقتی را که اگر فقط چند ماه زود تر می فهمیدم مسیر زندگیم با 180 درجه چرخش به سمت خوشبختی تغییر جهت می یافت . او گوشه ای نشست و با تانی شروع به صحبت کرد . اعتراف کرد که هر دو ناچاریم با وضع موجود بسازیم . و ادامه داد که مادرم تهدید کرده که اگر به نزد همسرت بروی برای همیشه تو را از خود طرد خواهم کرد . و گفت که مجبور است در این میان ، به گفته های مادرش ارج نهد ، زیرا مادرش تنها کسی است که در چنین شرایط بحرانی زندگی او را تامین می کند و تنها روزنه امید او مادرش می باشد . در قلبم آتشی بر پا بود اما خونسردی خود را حفظ کردم ، تنها لبخندی تحویلش دادم و او ادامه داد که آمده است تا از من خداحافظی کند ، چون از فردا به خدمت مقدس سربازی اعزام خواهد شد . و باز اضافه کرد :
- سعی کن عاقل باشی و منطقی فکر کنی . من نمی توانم تو را خوشبخت کنم ، بهتر است که طلاق بگیری ، شاید با دیگری خوشبخت تر باشی . . .
- ولی من فقط تو را دوست دارم .
- من هرگز نمی توانم سعادتی را که خواهانش هستی به تو ارزانی دارم . من نسبت به تو هیچ احساسی ندارم . می دانی قلب من خالی از عشق است . از اول نیز عاشق تو نبودم . تو را تنها برای تسکین تنهاییم می خواستم نه برای شریک زندگی آینده . ازدواج برایم همچو قفسی است که آزادیهایم را سلب می کند . . .
بله او راست می گفت . او مرد خستگی نا پذیری بود . این دیگر برایم غیر قابل تحمل بود . ساعتها نشستم و گریه کردم ف ولی او رفته بود . تنها یک بوسه سرد روی پیشانیم نهاد و رفت .
* * *

پاسخ با نقل قول
  #10  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

شش ماه تمام از او بی خبر بودم . نه تنها وقتی جهت مرخصی مراجعت می کرد به سراغم نمی آمد ، بلکه هرگز چند خطی هم برایم نامه ننوشت . در طول این مدت در شرایط روحی سختی به سر می بردم . تا اینکه پس از شش ماه ، یک روز در خیابان با او برخورد کردم .
بسیار تعجب کردم وقتی دیدم که مثل یک بیگانه نگاهش بر من افتاد سپس سرش را پایین انداخت و از مقابلم گذشت . باور نداشتم که خود او باشد . حتی به چشمهایم نیز اعتماد نداشتم چند لحظه آنجا ایستادم و دور شدنش را تماشا کردم . پا هایم یارای حرکت نداشت . اصلا باور کردنی نبود که این خود او باشد . از همان لحظه فهمیدم که زندگیم نابود شده ، کاخ آمال و آرزو هایم فرو ریخته . دانستم که دیگر هرگز رنگ شادی را به خود نخواهم دید . از آن روز به بعد دیگر لبخندی بر لبانش ندیدم . او هر چند گاه یکبار ، برای گذراندن ایام مرخصی ، به تهران می آمد وای همیشه چون بیگانه ای از من فاصله داشت . یک روز که خود را در مسیرش قرار دادم ، ساعتها با هم قدم زدیم و صحبت کردیم . او گفت که ازدواج ما از اول اشتباه بوده ، بخصوص حالا که به سربازی رفته و با ایده های مختلفی آشنا شده و پی برده که به خطا با من ازدواج کرده است . و همچنین ادامه داد که می خواستم پس از پایان خدمت ، برای ادامه تحصیل به خارج بروم اما ازدواج با تو مانع از پیشرفت و فعالیت من شده . . .
به او گفتم که حاضر هستم با وضع موجود کنار بیایم و برای اینکه سد راه پیشرفت او نشوم ، او می تواند جهت ادامه تحصیل به خارج برود . ولی باز هم قانع نمی شد و بهانه ای دیگر می آورد . دیگر پی بردم که زندگیم در سراشیبی سقوط قرار گرفته و راه نجاتی نیست . با شکست و نا کامی سختی مواجه بودم . قلبش ، همان قلب مهربان و صمیمی که روزی با یاد من می تپید ، حالا چون دیوار سنگی مستحکمی غیر قابل نفوذ شده بود . تا آن روز نمی دانستم که چه آتشی را به جان خریده و در چه گردابی دست و پا می زنم . من داشتم لحظه به لحظه ذوب می شدم و فرو می ریختم و همراه خود مادر و پدرم را نیز با خود به نابودی می کشاندم .
رفته رفته با گذشت ایام و فزونی رنجها ، گوشه گیر و ساکت شده بودم . کمتر به میهمانی می رفتم .
نمی توانستم ریشخند فامیل را تحمل نمایم . از اینکه مرا گوشه خلوتی به دام بیاندازند و زیر شلاق سوالم بگیرند بیزار بودم . از کنجکاوی مردم فضول ، ناراحت و رنجیده خاطر می گشتم . نمی خواستم کسی برایم دلسوزی کند . همیشه سعی داشتم تظاهر به خوشبختی نمایم اما تا به کی می توانستم دیگران را بفریبم . آنها خود بیش از من و بهتر از خود من ، از جریان زندگیم اطلاع داشتند اما موذیانه از من پرسشهای مختلفی می کردند و من به ناچار مرتبا دروغ می گفتم و رویا های دور از ذهنی تحولیشان می دادم . تحمل پدر و مادرم نیز به پایان رسیده بود . از گوشه و کنار زمزمه هایی دلسوزانه برمی خاست . یک روز پدرم به دیدنم آمد . پس از ساعتها گفتگو پیشنهاد کرد که تنها راه چاره این است که به مقامات قضایی شکایت کنم تا شاید با توسل جستن به قانون بتوانم از او مرد سر به راهی بسازم . ولی من سخت مخالف بودم . به پدرم گفتم :
- نه پدر جان ، همسری که بخواهد با زور و جبر با من زندگی کند همان بهتر که دور از هم باشیم . من نمی خواهم خود را به تحمیل کنم . بهتر است صبر را پیشه سازم ، شاید بعد از پاین خدمت سربازی به اشتباهش پی برده و زندگی مشترک خود را دوباره از سر بگیریم .
هرگز فکر شکایت به مغزم خطور نکرد . می خواستم همسرم با میل باطنی خود قدم به خانه ام بگذارد نه با تهدید و فشار اطرافیان . بار ها خانواده ام مرا تحت فشار قرار دادند که یا از او جدا شوم یا به طریقی قانونی ، مسئله را حل و فصل نمایم ، اما من باز پا فشاری می کردم . حتی چند بار علنا در مقابل پدرم جبهه گرفتم و گفتم :
- پدر خواهش می کنم در زندگی من مداخله نکنید . این راهی است که من انتخاب کرده ام و تا به آخر نیز خواهم ایستاد . من و شوهرم باید مسئله را به تنهایی و بدون کمک دیگران حل کنیم و دخالت بیمورد شما موضوع را غامض تر خواهد کرد . . .
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 01:51 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها