شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود |
01-19-2012
|
|
کاربر خيلی فعال
|
|
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 4,317
سپاسها: : 1,663
2,620 سپاس در 1,701 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
آغاز دوست داشتن
فصل اول
پرند نگاهش را به اسمان ابی دوخت و گفت:
-پسرا فقط بلدن حرف بزنن.
سایه مژگان بلندش روی گونه افتاده بود و موهایش را روی سرشانه ریخته بود. پوست سفیدش،با ان چشمان سیاه و بینی کوچک و لبهای هوس انگیزی که داشت،دل هر بیننده ای را می ربود و زیر نور خورشید میدرخشید.دستهایش را بر روی سینه گره کرده بود و سرش را به حالت مغروری بالا گرفته بود.
مهیار پوزخندی زد و گفت:
-دیگ به دیگه میگه ته دیگه،نه که دخترا خیلی اهل عملند.
سهیلا گفت:
-مسلما از شما پسرا بیشتر اهل عملند.
پوریا با لودگی گفت:
-البته عمل جراحی.
و پسرها به خنده افتادند.نادره گفت:
-هه هه،خندیدم.
پوریا گفت:
-رو اب بخندید.
و دوباره خندیدند.مهیار از گوشه چشم به پرند نگاهی کرد و گفت:
-دختر دایی غرق نشی.
پرند بی انکه نگاه از اسمان برگیرد،گفت:
-شنا بلدم.
نادره بلند شد و گفت:
-شما پسرا به درد لای جرز می خورید.
و با دلخوری از در بیرون رفت.پوریا گفت:
-طاقت شنیدن جواب رو هم نداره.
سهیلا گفت:
-شما که میدونید نادره حساسه…
پوریا به میان حرفش دوید:
-پر از احساسه!
و به قهقهه خندید.ناصر وارد اتاق شد و به همه تشر زد:
-به ابجی من چیکار دارید؟
و در حالی که چشمک می زد،صدایش را پایین اورد و ادامه داد:
-دمتون گرم مثل این که حال ابجی ما رو خوب گرفتین ها!
و لبخند بزرگی زد.پوریا دستش را روی سینه اش گذاشت و همان طور که خم می شد گفت:
-قابل شما رو نداشت.
پرند به طرف انها برگشت و گفت:
-شما پسرا موجودات چندش اوری هستین. و به طرف در به راه افتاد.مهیار با کنایه جواب داد:
-خودتو تو اینه دیدی؟
پرند زیر لب غرید”برو گمشو.و از در بیرون رفت.پسرها خندیدند.
سهیلا بلند شد و گفت:
-همه اتون برید به جهنم. و به دنبال پرند از در بیرون رفت.پوریا خندید و گفت:
-کم اوردن..
مهیار شکلکی دراورد:
-شما پسرا چندش اورید.مثل این که هیچ وقت تو اینه خودشو نمی بینه.
ناصر گفت:
-تو هنوز یکی یه دونه،خل و دیوونه دایی رو نشناختی؟چه حالی داری مهیار سربه سر کی میذاری.
-وقتی حرصش در می اد،کیف می کنم.وقتی عصبانی می شه دلم حال می اد.
پوریا گفت:
-وقتی جوابتو می ده چی؟
و هردو به خنده افتادند.مهیار با حالتی جدی گفت:
-همین که می دونم توی دلش حرص می خوره،خوشحالم.
پوریا گفت:
-تو دیوونه ای!
مهیار به طرف پنجره نگاه کرد.جای خالی پرند،پشت پنجره می درخشید.ناصر گفت:
-این مهمونیای هفتگی اعصاب ادمو خرد می کنه.عصر جمعه تو خونه.
مهیار گفت؟
-پاشید بریم بیرون.
و از جا بلند شد.پوریا گفت:
-کجا؟
-یه چرخی بزنیم.عصر جمعه ادم دلش تو خونه می گیره.
ناصر هم بلند شد و با خنده گفت:
-منم موافقم.
پوریا هم بلند شد و گفت:
-حتما از سرو کله زدن با دخترا بهتره.
مهیار شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
-بریم.
هرسه نفر از اتاق بیرون رفتند.پرند در گوشه ای نشسته بود و روزنامه میخواند.مردها شطرنج بازی می کردند و زنها دور هم جمع شده بودند و حرف می زدند.ناصر گفت:
-ما می خوایم بریم بیرون.
همه سرها به طرفشان چرخید.اقای توفیقی گفت:
-خوش بگذره.
نادره گفت:
-ما هم حوصله امون سر می ره.
سهیلا به پرند نگاه کرد که بی تفاوت مشغول مطالعه روزنامه بود.ناصر گفت:
-متاسفم این جمع پسرونه اس.
نادره گفت:
-بابا بگو ما رو هم ببرند.
اقای توفیقی گفت:
-بهتره،دخترا رو هم ببرید.اونا هم حوصله اشون سر می ره.
مهسا سرش را از اشپزخانه بیرون اورد و فریاد زد:
-منو جا نذارین ها.
همه به خنده افتادند.مهیار گفت:
-موشه تو سوراخ جا نمی رفت،جارو به دمش بستن.
اقای عظیمی گفت:
-مهیار،بابا،بچه ها همه حوصله اشون سر می ره.بهتره رعایت حال اونا رو هم بکنی.
مهیار چهره در هم کشید و جواب داد:
-مثلا خواستیم بریم بیرون،دخترا رو هم بستن به ریشمون.ماشین من که جا نداره.
اقای نوری خندید و گفت:
-سوئیچ ماشین منم بردارید،بازم حرفی هست؟
پوریا گفت:
-نخیر،نمی شه از دست این دخترا خلاص شد.
همه نگاه ها به مهیار دوخته شده بود.نگاهی به پرند که با بی تفاوتی روزنامه را ورق می زد،انداخت و گفت:
-پنج دقیقه دیگه راه می افتیم،اماده نباشید منتظر نمی مونیم.
نادره دست هایش را به هم کوبید و فریاد زد:
-اخ جان.
سهیلا گفت:ح
-پرند پاشو.
پرند بی انکه سرش را از روی روزنامه بلند کند،گفت:
-من نمی ام.
-یعنی چی؟
-حوصله بیرون رو ندارم.
اقای نوری گفت؟
-پاشو برو بابا جان،حتما بهت خوش میگذره.
-نه بابا،حوصله ندارم.
اقا فرهاد گفت:
-یعنی چی عمو جان،پاشو برو،دلت باز می شه.
-نه عمو فرهاد،حوصله ندارم.
ناصر گفت:
-پاشو دختر دایی.
پوریا خندید و گفت:
-عمو منو چهر این دخترش رو از کجا پیدا کرده،خدا عالمه!
پرن چپ چپ نگاهش کرد و گفت:
-نمی رم،اصرار نکنید.
نادره گفت:
-خودتو لوس نکن دیگه.
مهیار با چهره ای در هم کشیده گفت:
-اگه دوست نداره مجبورش نکنید.لابد با ما بهش خوش نمی گذره.
پرند بی ان که نگاهش کند جواب داد:
-عمه دست تنهاست،می خوام بمونم بهش کمک کنم.
مهری خانم گفت:
-نه عمه جان،کاری نیست.درضمن مامانت و عمه نرگس و زن عمو مژگانم هستن.
عمه نرگس هم حرف خواهرش را تایید کرد و گفت:
-اره عمه جان ما هستیم.
اقای نوری گفت:
-پاشو دختر گلم،ببین همه منتظر تو اند.
پرند سر به زیر انداخت و گفت:
-نه!
مهیار گفت:
-راس پنچ دقیقه دیگه رفتم.هرکی نیاد می مونه.
اقای نوری سوئیچ را از جیبش دراورد و ان را به طرف مهیار گرفت:
-مهیار جان،دایی اینم سوئیچ.
و از گوشه چشم به پرند نگاه کرد.
-بدینش به یکی از بچه ها دایی،من با ماشین خودم می رم.
و از در بیرون رفت.سهیلا گفت:
-پرند…
پرند به میان حرفش دوید:
-اصرار نکن سهیلا،من نمی ام.
اقای نوری اشاره کرد که انها بروند.پرندسرش را بیشتر در روزنامه فرو برد و بی انکه چیزی بخواند به خطوط کج و معوج ان خیره شد.
بچه ها با هیایوی بسیار خداحافظی کردند و از در بیرون رفتند.سهیلا روبروی پرند ایستاد و گفت:
-تو مطمئنی نمی خوای بیای؟
پرند لبخند تصنعی زد و گفت:
-بهتون خوش بگذره.
پوریا صدا زد:
-سهیلا زود باش.
-خداحافظ.
-خداحافظ.
صدای ماشین که به گوشه پرند خورد،دلش گرفت.عمه نرگس گفت:
-چرا باهاشون نرفتی عمه جان؟
پرند بلند شد و گفت:
-حوصله نداشتم.
و به اتاق دیگری رفت و روی زمین دراز کشید.نرگس گفت:
-من که حرف بدی نزدم؟
پونه در حالی که خجالت زده سر به زیر انداخته بود،گفت:
-ما این دختر رو لوس کردیم.شما به بزرگی تون ببخشیدش.
اقای نوری لبخندی زد وگفت:
-تقصیر منه،من پرند رو این جوری بار اوردم.
پرند گوش هایش را چسبید و از چنجره به اسمان خیره شد.
مهیار با عصبانیت روی پدال گاز فشار می اورد و دندان هایش را به هم می سایید و در دل به پرند بدوبیراه می گفت.مهسا گفت:
-می شه یواش تر بری؟
چپ چپ به مهسا نگاه کرد و کمی از سرعتش کم کرد.سهیلا گفت:
-جای پرند خیلی خالیه!
مهیار با عصبانیت جواب داد:
-دختره لوس،فقط خوشش می اد اذیت کنه.
مهسا گفت:
-شما که اخلاق پرند رو می شناسید.نباید سر به سرش بذارید.
صورت زیبای پرند در مقابل چشمان مهیار جان گرفت.سهیلا گفت:
-پرند واقعا مهربونه،پاش بیوفته جونش رو هم واسه ادم می ده.با این که از بچگی همه بهش می گفتن یکی یه دونه،خل و دیوونه و همه فکر می کنن به خاطر تک فرزند بودنش لوسه،اما واقعا این طوری نیست.عمو منوچهر و زن عمو پونه،پرند رو مستقل بار اوردن.
مهیارلبخند تلخی زد و گفت:
-مستقل؟این قدر پرند پرند نکن،من شرط می بندم اونم کامل نیست.
-هیچ کس تو زندگی کامل نیست.پرندم مثل من و تو حتما یه ضعف هایی داره،اما باورکن نقاط قوتش بیشتر از ضعف هاشه.
مهسا گفت:
-تو رو خدا بحث فلسفی نکنید،اومدیم بیرون خوش باشیم.حالا کجا بریم؟
مهیار که ارام تر از قبل شده بود،گفت:
-نمی دونم!بچه ها کجا می خوان برن؟
چراغ زد و توقف کرد.پوریا هم ماشین را کنار کشید و ایستاد.مهیار پیاده شد و به کنار اتومبیل انها رفت و خم شد.پوریا شیشه را پایین کشید.
مهسا گفت:
-سهیلا می تونم یه خواهشی ازت بکنم؟
|
01-19-2012
|
|
کاربر خيلی فعال
|
|
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 4,317
سپاسها: : 1,663
2,620 سپاس در 1,701 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
آغاز دوست داشتن (۲)
چراغ زد و توقف کرد.پوریا هم ماشین را کنار کشید و ایستاد.مهیار پیاده شد و به کنار اتومبیل انها رفت و خم شد.پوریا شیشه را پایین کشید.
مهسا گفت:
-سهیلا می تونم یه خواهشی ازت بکنم؟
-البته!
-دیگه در مورد پرند چیزی پیش داداشم نگو.
سهیلا با تعجب گفت:
-متوجه منظورت نمی شم؟!
مهیار به طرف انها می امد.مهسا گفت:
-من و داداشم از این دختره خوشمون نمی اد.
-چرا؟
مهیار در را باز کرد و سوار شد و سهیلا نتوانست جواب سوال خود را بگیرد.مهسا پرسید:
-کجا می ریم؟
-سینما.
-اخ جون،می ریم سینما.
سهیلا با چهره ای درهم و متفکر،غرق در افکار خویش بود.مهیار از ایینه نگاهش کرد و گفت:
-دختر دایی،راضی نیستی بریم سینما؟
سهیلا به خود امد.لبخندی تصنعی زد و گفت:
-چرا،راضی ام.
مهیار خندید و ماشین را روشن کرد.مهسا به عقب برگشت و چشمکی به سهیل زد.سهیلا که با صورتی خندان،اهنگی را با سوت می زد نگاه کرد و ازخود پرسید:
“این پسره قد بلند و چهارشونه،با اون موهای مشکی و مجعد،با اون صورت مردانه و چشمای جادوگر،چرا باید از پرند بدش بیاد.پرند قشنگ ترین دختر فامیل ماست.پرند…”
و ناگهان احساس کرد.چرا باید مهیار از پرند خوشش بیاید؟چه کسانی بیشتر از این دو نفر با هم مشکل داشتند؟کسی ندیده بود انها در جمعی باشند و کارشان به دعوا نکشد.اگر مهیار هم از پرند خوشش می امد،این پرند بود که هیچگاه نمی توانست اورا دوست بدارد.مهیار خوب بود،دوست داشتنی بود،هرجا که می رفت نگاه ها را به دنبال خود می کشید.وقتی کت و شلوار می پوشید واقعا تماشاییی می شد…
مهیار از ایینه به عقب نگاه کرد و با خنده پرسید:
-چیزی شده؟
سهیلا به خود امد.دقایقی بود که به مهیار خیره شده بود.در قلبش دردی را احساس کرد و طپش.خجالت زده سر به زیر انداخت و گفت؟
-نه!
به پشتی صندلی تکیه داد و به فرار خانه ها و ادم ها چشم دوخت.
مهیار پرسید:
-از فرزین چه خبر؟
-خوبه،دیشب تلفن زده بود.
-درس این اقازاده کی تموم می شه؟
-چیزی به امتحاناش نمونده،به زودی بر می گرده.
سرخی دلپذیری روی گونه های مهسا نشست و سر به زیر انداخت.
سهیلا گفت؟
-دیشب به همه اتون سلام رسوند،مخصوصا به تو.
مهیار خندید و گفت:
-فرزین یه دنیای دیگه اس.اقای مهندس،دخترای همکلاسیش رو تو تور ننداخته؟
مهسا گفت:
-فرزین اهل این کارا نیست.
سهیلا با خنده گفت:
-نه بابا،اون حواسش پی درس و مشقاشه.
مهسا برای ان که جریان را عوض کند،گفت:
-کدوم فیلم می خوایم بریم؟
مهیار از پنجره به بیرون نگاه کرد و گفت:
-اینم سینما.
و ماشین را کنارکشید.پوریا هم پشت سر او پارک کرد.سهیلا زیر چشمی به مهیارنگاه کرد.در قلبش احساس سنگینی می کرد.چشم هایش را بست و سعی کرد این احساس را ازخود دور کند.صدای مهیار اورا به خود اورد که پرسید:
-خوبی سهیلا؟
چشم باز کرد.لبخندی اجباری زد و گفت:
-بله خوبم.
مهیار از ماشین پیاده شد.سهیلا زیر لب گفت:
-خدایا کمکم کن.
و پیاده شد.مهسا گفت:
-تو رنگت پریده؟
به مهیار که به طرف گیشه بلیط فروشی می رفت نگاه کرد و در حالی که با تمام قوا سعی می کرد به خود بقبولاند که او فقط پسر،عمه مهری است جواب داد:
-چیزیم نیست.
درهای ماشین قفل شد.مهسا گفت:
-بریم.
نادره بازوی سهیلا را چسبید و گفت:
-برگشتنی منم می ام پیش شما،اونجا حوصله ام سر رفت.
ناصر گفت:
-زود باشید الان فیلم شروع می شه.
سهیلا با بی حالی به دنبال انها کشیده شد.به مهیار نگاه کرد.نفس عمیقی کشید و به خود نهیب زد”عاقل باش”.دلش می خواست مهیار نگاهش کند،اما مهیار بی توجه به حال او حرف می زد و می خندید.نادره گفت:
-جای پرند خالیه!
مهیار حرفش را قطع کرد.به طرف نادره چرخید و گفت:
-لجبازیش به ضررخودش تموم شد.
درهای سالن باز شد و همه به داخل رفتند.سهیلا در تمام مدت،روی صندلی اش نا ارام نشسته بود و با خود کلنجار می رفت.نادره و مهسا درگوشی صحبت می کردند و ریز می خندیدند.پوریا و ناصر تخمه می خوردند و با هم حرف می زدند و مهیار سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود و چشم هایش را بسته بود.پوریا سقلمه ای به پهلویش زد و پرسید:
-خوابیدی؟
-حوصله این فیلم رو ندارم.
ناصر گفت:
-پولت زیادی بود اومدی سینما؟
مهیار بلند شد و گفت:
-تو ماشین منتظرتون می مونم.
و پیش از ان که کسی بتواند حرفی بزند از سالن بیرون رفت.مهسا گفت:
-کجا رفت؟
ناصر همان طور که به دور شدن مهیار نگاه می کرد،جواب داد:
-گفت از این فیلم خوشش نیومده.
سهیلا با نگرانی به دست هایش خیره شد.نادره با هیجان گفت:
-اونجا رو.
و همه نگاه ها به طرف پرده سینما چرخید.مهیار سلانه سلانه از سینما بیرون رفت.پشت فرمان نشست و همان طور که سرش را به فرمان تکیه داده بود،در افکار خودش غرق شد.به طور مقاومت ناپذیری دلش می خواست به خانه تلفن بزند.چند باری گوشی را در دست چرخاند و خواست شماره بگیرد ولی هربار با خود می گفت:”زنگ بزنم چی بگم؟”
سربلند کرد.دختر و پسر جوانی،بازو به بازوی هم می گذشتند.لبخند تلخی گوشه لبش نشست.شماره را گرفت و منتظر شد.صدای زنگ تلفن در خانه پیچید.عمه مهری گفت:
-پرند جان،می شه لطفا گوششی رو برداری؟
پرند جدول را روی زمین گذاشت و بلند شد.گوشی را برداشت و گفت:
-بله؟
و با شعف نیم فریادی زد:
-سلام پسر عمو.
سرها به طرف او چرخید.فرزین گفت:
-خوبی پرند؟
-خوبم؟تو خوبی؟
-عالی!مخصوصا حالا که صدای تورو هم شنیدم.
اقای نوری گفت:
-فرزینه؟
پرند با سر جواب مثبت داد.فرزین گفت:
-خوش می گذره؟
-جای شما خیلی خالی.
-به خدا دلم اونجاست.
زن عمو مژگان خودش را به کنار پرند رساند و نگاه ملتمسش را به دست های او دوخت.فرزین ادامه داد:
-عمو و زن عمو چطورند؟
-خوبن،سلام می رسونن.زن عمو مژگان می خواد باهات حرف بزنه،با من کاری نداری؟
-دلم واست تنگ شده دختر عمو.
-ما هم همینطور.من خداحافظی می کنم.
-مراقب خودت باش پرند.خیلی مراقب خودت باش.
پرند گوشی را به طرف مژگان گرفت و رو به جمع گفت:
-به همه سلام رسوند.
مهیار با عصبانیت گفت:
-اینا با کی صحبت می کنن،اشغال می زنه.
چند ربه به این شیشه خورد.به بیرون نگاه کرد.پسر بچه ژولیده ای که یک بغل گل سرخ در دست داشت،پشت پنجره ایستاده بود.گفت:
-اقا گل بدم؟
مهیار خیره نگاهش کرد.پسر بچه دوباره تکرار کرد:
-گل بدم؟
شیشه را پایین کشید و پرسید:
-چنده؟
-شاخه ای دویست تومن.
دویست تومان از جیبش بیرون کشید و به طرف پسر بچه گرفت.پسرک دسته گل را به طرفش گرفت و گفت:
-هر کدوم رو می خوای بردار.
به انبود گل ها نگاه کرد.قشنگ ترین گل را با دست بیرون کشید.پسرک دورشد.شیشه را بالا کشید و گل را به طرف بینی اش برد.برای چندمین بار شماره خانه اشان را گرفت.صدای بوق زدن که در گوشش پیچید،لبخندی روی لبش نشست.
پرند با خنده گفت:
-من گوشی رو برمی دارم،دستم سبکه.
عمو فرهاد گفت:
-عمو قربون اون دست های سبکت بشه.
با شادی گوشی را برداشت و گفت:
-بله؟
مهیار نفس عمیقی کشید.بوی گل سرخ در روحش پخش شد.گفت:
-سلام پرند.
خنده از روی لب های پرند محو شد.چهره اش حالت بی تفاوتی به خود گرفت و گفت:
-سلام.
عمه مهری پرسید:
-کیه؟
-گوشی.
گوشی را به طرف جمع که نگاهش می کردند گرفت و گفت:
-مهیاره.
مهیار نگاهی به شاخه گل کرد.ان را روی صندلی پرت کرد و زیر لب غرید:”لعنتی”
مهری خانم گوشی را گرفت و گفت:
-بله؟
سلام مامان.
-سلام مامان جان،؟چیزی شده؟
-زنگ زدم بپرسم چیزی نمی خوای واسه ات بگیرم؟
-نه مامان جان،دستت درد نکنه.
-کاری نداری مامان؟
-کی می ایید؟
-می اییم،نمی دونم.
-واسه شام دیر نکنید ها.
-نه،دیر نمی کنیم.خداحافظ.
ارتباط قطع شد.مهری خانم گوشی را گذاشت.پرند بلند شد و از پذیرایی بیرون رفت.
مهیار با خود غرغر زد:”فکر می کنه کیه؟واسه من ناز می کنه.فکر می کنه زنگ زدم صدای اونو بشنوم.نه جونم،از این خبرا نیست”.به شاخه گل سرخ نگاه کرد.ان را از روی صندلی برداشت و با عصبانیت نگاهش کرد.شیشه را پایین کشید.می خواست شاخه گل را بیرون بیندازد که نگاهش به همان دختر وپسری که بازو به بازوی هم می رفتند،افتاد.به گل نگاه کرد و لبخندی روی لبش نشست.شیشه را بالا کشید.سرش را به صندلی تکیه داد و چشم هایش را بست.گل را به بینی اش نزدیک کرد و نفس عمیقی کشید.صورت زیبای پرند در مقابل چشمانش جان گرفت و زیر لب گفت:”یکی یکدونه،خل و دیوونه”.
|
01-19-2012
|
|
کاربر خيلی فعال
|
|
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 4,317
سپاسها: : 1,663
2,620 سپاس در 1,701 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
آغاز دوست داشتن (۳)
فصل دوم
نادره تمام طول مسیر برگشت را حرف زد.مهیار که بی طاقت شده بود گفت:
-وای نادره تو به اندازه سه تا فیلم سینمایی حرف زدی.
نادره چهره دار هم کشید و گفت:
-ببخشید.
مهسا خندید و گفت:
-من دلم بستنی می خواد.
مهیار چپ چپ نگاهش کرد وگفت:
-حرف زدن نادره چه ربطی به بستنی داشت که جنابعالی دلتون خواست؟
-تو چرا این قدر بداخلاق شدی؟
مهیار از اینه به سهیلا نگاه کرد وگفت:
-نبینم دختر دایی ناراحت باشه.
سهیلا لبخند تلخی زد و گفت:
-نه،ناراحت نیستم.
مهسا به عقب برگشت و گفت:
-تو به خاطر حرف من ناراحت شدی؟
-نه،معلومه که نه.
-مگه تو چیزی بهش گفتی؟
-چیزی نگفت،یه مسئله زنونه بود.
مهسا لبخندی زد و گفت:
-شنیدی که،زنونه بود.
مهیار فرمان را چرخاند و به داخل کوچه پیچیدند.نادره غرولند کنان پفت:
-کاش بیشتر بیرون می موندیم.خیلی خوش گذشت!
چشمان مهیار با دیدن خانه درخشید.لبخند روی لب هایش نشست،اما به سرعت ان را فرو خورد.سهیلا زیر چشمی نگاهش کرد و در دل گفت:”خدایا کمکم کن”.
نادره زودتر از همه از ماشین پیاده شد.مهیار خندید و گفت:
-اینم خونه.
از ماشین پیاده شدند.پوریا هم پشت سر او رسید.نادره زنگ زد و منتظر ماند.لحظاتی بعد در به رویشان باز شد و انها با صورت هایی خندان وارد حیاط شدند.پرند کنار باغچه نشسته بود و گلبرگ ها را با انگشت نوازش می کرد.با دیدن انها سربلند کرد.نادره با شعفی کودکانه به سویش دوید و گفت:
-جات خیلی خالی بود پرند،باید می اومدی.
-خوش گذشت؟
مهیار با صدای بلند،جواب داد:
-عالی بود،مگه نه بچه ها؟
نادره با تعجب نگاهش کرد.مهسا سرش را بالا گرفت و گفت:
-واقعا لذتبخش بود.
سهیلا کنار پرند نشست و گفت:
-دست مهیار درد نکنه.
ناصر با اخمی تصنعی گفت:
-ما که ادم نیستیم؟
پوریا گفت:
-بریم ناصر جان که ما از هیچ کجا شانس نیاوردیم.
پرند لبخندی زد و گفت:
-پوریا یادم بنداز باهات یه کاری دارم.
پوریا چشمانش را ریز کرد و با شیطنت گفت:
-چیکارم داری؟
-گفتم بعدا!
-اخه دلم نازکه،طاقت نداره.
مهیار چهره درهم کشید و گفت:
-تو جمع اغیار نمی شه گفت.
پرند با خونسردی جواب داد:
-شنیدی که مهیار خان چی گفت:
مهیار با عصبانیت به راه افتاد و گفت:
-بچه ها خلوت کنید،سرکار علیه راحت باشند.
پرند از این که اورا عصبی کرده بود،خوشحال بود.دست سهیلا را گرفت و گفت:
-حسود هرگز نیاسود.
و با شیطنت فشار کوچکی به دست سهیلا اورد.سهیلا،با لب هایی لرزان به او نگاه کرد.
مهیار به طرف پرند چرخید.انقدر عصبانی بود که دلش می خواست دنیا را روی سر پرند خراب کند.پرند در حالی که چشمانش از شادی برق می زد،به اسمان چشم دوخته بود.مهیار لبخندی زد.برگشت و کنار باغچه نشست.ناصر گفت:
-چی شد؟
-یادم اومد باید منتظر تلفن باشم.می دونید که،تو اتاق نمی شه صحبت کرد…اره دیگه…
پوریا قهقهه ای زد وگفت:
-بچه ها خلوت کنید که پسر فامیلتون بیرون کار داره.
نادره نگاه تندی به مهیار کرد وگفت:
-پسره لوس.
سهیلا با رنگی پریده از جا بلند شد و مهسا در حالی که صورتش را خنده ای شاد پوشانده بود،به حالت تفاخر گفت:
-بریم توبچه ها،هرحرفی رو نمی شه پیش دخترا زد.
و دست سهیلا را گرفت و کشید.هنوز چند قدمی دور نشده بود که به طرف پرند برگشت و گفت:
-تو نمی ای؟
پرند با بی تفاوتی گفت:
-می خوام غروبو تماشا کنم.
مهیار گفت:
-غروب،فقط غروبای کنار دریا.
-من می خوام اینجا بشینم.
مهسا با لحنی معترض گفت:
-ولی…
پرند به میان حرفش دوید و گفت:
-می تونه بره اون سر حیاط حرف بزنه،قول می دم دنبالش نرم.
پوریا به راه افتاد وگفت:
-پرند یادت نره چی می خوای بهم بگی.
ناصر کنار مهیار نشست و گفت:
-منم می مونم غروبو تماشا کنم و مناظر اطراف رو…
و با مهیار به خنده افتادند.مهسا دست سهیلا را کشید و به همراه نادره به طرف ساختمان به راه افتادند.ناصر گفت:
-نمی پرسی کجا رفتیم؟
مهیار چپ چپ به ناصر نگاه کرد و در دل او را لعنت می کرد که چرا همراه دیگران نرفته است.پرند گفت:
-نه نمی پرسم.
ناصر بور شد.مهیار لبخندش را به زحمت فرو خورد و گفت:
-ولش کن ناصر،خانم با از ما بهترون می ره بیرون.
پرند به تندی نگاهش کرد.چشمان مهیار می خندید.برای این که او را کنف کند،ظاهر خونسردی به خود گرفت و گفت:
-کبوتر با کبوتر،غاز با غاز.
ناصر گفت:
-دست شما درد نکنه دختردایی،حالا ما شدیم غاز.
پرند ابروهایش را بالا کشید و لبخندی زد.مهیار گفت:
-دیگه خجالت هم نمی کشن.نا سلامتی پسر عمه ای گفتن،دختردایی ای گفتن،این ناصر جای داداش نداشته اته،نمی گی رگ غیرتش باد می کنه،می ره می زنه نفله اش میکنه.
ناصر گفت:
-چرا از کیسه خلیفه می بخشی؟
پرند گفت:
-نیومدم تا بهت ثابت کنم،دخترا اهل حرف نیستن،اهل عملن.یه چیزی رو هم بدون،من بلدم مراقب خودم باشم.احتیاج به برادری که رگ غیرتش باد کنه و واسه ام نفله بازی راه بندازه ندارم.
مهیار با خنده گفت:
-تو واقعا یکی یکدونه،خل و دیوونه ای.
پرند لبخند تصنعی زد و گفت:
-از تعریفت ممنونم.
ناصر هم از از جا بلند شد وگفت:
-تنهات می ذارم راحت با تلفن حرف بزنی.
وبه دنبال پرند به طرف ساختمان به راه افتاد.مهیار دندان هایش را بر هم سایید و به اسمان قرمز رنگ غروب چشم دوخت.پرند و پشت سر او ناصر وارد خانه شدند.عمه مهری پرسید:
مهیار کجا رفت؟
ناصر جواب داد:
-بیرونه،منتظر تلفن یکی از دوستاشه.
پرند کنار مادرش نشست.نادره با هیجان فیلمی را که دیده بودند،برای جمع تعریف می کرد.سهیلا که ارام و غم زده در گوشه ای نشسته بود سربلند کرد و به چشمان پرند که به او خیره شده بود نگاه می کرد.پرند با اشاره سر پرسید:
-چته؟
لبخندی تصنعی زد و به ارامی جواب داد:
-هیچی.
پرند بلند شد و با سر به سهیلا اشاره کرد،به دنبالش برود و داخل اتاق رفت.مهسا که متوجه حرکات انها شده بود به دنبال سهیلا به راه افتاد.
-مزاحم نمی خواید؟
پرند لبخندی زد و گفت:
-تو مراحمی،بیا تو.
سهیلا به پشتی تکیه داد و گفت:
-کاش زودتر بریم خونه.
-یعنی انقدر از خونه ما خسته شدی؟
-نه مهسا جون،خودم خسته ام.از دیروز بعد از تا حالا به شما زحمت دادیم.
-خب هفته دیگه نوبت شماست.زحمتای مارو جبران می کنید.و ریز خندید.پرند پشت پنجره ایستاد.مهیار کنار باغچه نشسته بود و گلبرگ ها را نوازش می داد.پشتش به پرند بود و او را نمی دید.پرند لبخندش را فرو خورد.مهسا گفت:
-مگه نه پرند جون؟
پرند به طرفشان چرخید و جواب داد:
-اره حق با اونه،حق با تو هم هست.حتما احتیاج به تنهایی داری؟
سهیلا گفت:
-کاش منم پیش تو مونده بودم و نمی رفتم.
مهسا با دلخوری گفت:
-می خوای بگی به تو بد گذشت.
سهیلا با دستپاچگی جواب داد:
نه،اصلا،خیلی هم خوش گذشت.
پرند دوباره از پنجره به بیرون نگاه کرد.مهیار هنوز هم سرگرم نوازش کردن گلبرگ ها بود.مهسا گفت:-تو حرفتو زدی دیگه،حیوونکی داداشم،امروز با دوستش قرار داشت به خاطر شما سر قرار نرفت.
و بعد با فخر فروشی اضافه کرد:
-اخه می دونید داداش من هزار تا خاطر خواه داره،یه ریز تلفنمون زنگ می زنه و با مهیار کار دارن.دخترا دست از سر داداشم ور نمی دارن.گاهی وقتا اونقدر قربون صدقه اش میرن که من حسودیم میشه،گوشی رو از داداشم می گیرم و سرشون داد می زنم.نمی دونید چه زبونی دارن.منو هم با زبونشون خام می کنن.
پرند با لحنی مسخره گفت:
-عجالتا که یکیشون خان داداشت رو کاشته و زنگ نمی زنه.
وخندید.رنگ سهیلا پریده بود و لب هایش می لرزید.پرند پرسید:
-تو حالت خوب نیست؟
-فکر کنم فشارم افتاده.
-می خوای بریم دکتر؟
-نه،لازم نیست.نمی خوام همه رو نگران کنم.
مهسا گفت:
-یه لیوان اب قند برات بیارم؟
-پرند به جای سهیلا جواب داد:
-لطفا عجله کن.
مهسا بلند شد.پرند گفت:
-مواظب باش کسی نفهمه.
-نادره همه اشون رو سرگرم کرده.
پرند،دست سهیلا رو چسبید و گفت:
-چقدر یخ کردی!
و او را روی زمین خواباند و ادامه داد:
-فکر می کنم بهتره بریم دکتر.
-نه،خواهش می کنم.
سهیلا می لرزید و پرند با نگرانی نگاهش می کرد.فکری از ذهنش گذشت.پشت پنجره رفت،مهیار هنوز هم با گلبرگ ها سرگرمی بود.پنجره را باز کرد و به ارامی صدا زد:
-مهیار…مهیار…
مهیار چرخی زد و به اسمان خیره شد.پرند دوباره صدا زد:
-مهیار…پسر عمه…پسر عمه…
مهیار به طرف پنجره چرخید.به محض دیدن پرند،تلفن همراهش را از جیب بیرون اورد و به گوش چسباند و مشغول حرف زدن شد.به طرف پرند لبخندی زد و با دست به گوشی اشاره کرد و گفت:
-ولم نمی کنه دیگه.
پرند اشاره کرد،”یواش تر”و بلندتر گفت:
-این دخترا ول کن ادم نیستن.
پرند بی توجه به حرف های او گفت:
-سهیلا حالش خوب نیست.
-چرا؟اون که بعداز ظهری خوب بود.
-فکر کنم فشارش اومده پایین.
-می خوای ببرمش دکتر؟
-منم همین فکر رو داشتم،فقط می گه نمی خوام همه رو نگران کنم.
مهسا لیوانی در دست وارد اتاق شد.پرند به طرف او برگشت و گفت:
-لطفا بده بهش بخوره.
و دوباره به طرف مهیار چرخید و گفت:
-من نمی دونم چیکار باید بکنم؟
-الان می ام تو.
-فقط یواش،کسی متوجه نشه.
-حواسم هست.
مهسا گفت:
-داداشمه؟
پرند کنار سهیلا زانو زد و گفت:
-بهتره اماده شی بریم دکتر.
سهیلا لیوان را پس زد و همان طور که عق می زد با دست اشاره کرد؛
“نه”.
پرند گفت:
-مهسا جان می شه لباساشو بیاری؟
-ولی؟!
-خواهش می کنم،نمی بینی حالش بده؟
مهسا از روی استیصال بلند شد.پرند به نرمی گفت:
-حالت خوب می شه.
مهیار وارد اتاق شد و پرسید:
-حالت خوبه سهیلا؟
سهیلا دست پرند را فشرد و دوباره مشغول عق زدن شد.مهیار گفت:
-بعد از ظهر حالش خوب بود.
-چیکار کنیم؟
-می بریمش دکتر،بلند شو اماده شو.
پرند بلند شد و به سرعت لباس هایش را پوشید.مهسا هم لباس های سهیلا را به تنش کرد و به کمک پرند،زیر بازوهانش را چسبید و او را از در بیرون بردند.مژگان خانم گفت:
-خاک بر سرم چی شده؟
مهیار با تشر گفت:
-شلوغش نکنید،چیزی نیست.من و پرند داریم می بریمش دکتر.و با سر به پرند و مهسا اشاره کرد،از در بیرون بروند.مژگان خانم با صدای بغض الودی گفت:
-اخه چی شده؟
اقای نوری هم از جا بلند شد و پرسید:
-چی شده دایی جان؟
-فکر کنم فشارش اومده پایین دایی،جای نگرانی نیست با یه سرم خوب میشه.
مژگان خانم گفت:
-منم می ام.
-زن دایی خواهش می کنم،من و پرند می بریمش.شما می خوای بیای،مامانم و خاله و زن دایی پونه هم می خوان بیان.حتما دایی فرهاد و بابام و عمو حجت و دایی منوچهر نمی تونن شماهارو تنها بذارن.گفتم که نگران نباشید.تند بهتون زنگ می زنم.
|
01-19-2012
|
|
کاربر خيلی فعال
|
|
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 4,317
سپاسها: : 1,663
2,620 سپاس در 1,701 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
آغاز دوست داشتن (۴)
مژگان خانم گفت:
-منم می ام.
-زن دایی خواهش می کنم،من و پرند می بریمش.شما می خوای بیای،مامانم و خاله و زن دایی پونه هم می خوان بیان.حتما دایی فرهاد و بابام و عمو حجت و دایی منوچهر نمی تونن شماهارو تنها بذارن.گفتم که نگران نباشید.تند بهتون زنگ می زنم.
-ولی من می خوام بیام.
اقای نوری گفت:
-حق با مهیاره،بهتره بچه ها ببرنش.
-زنگ می زنم.
از در بیرون رفت.پرند کنار ماشین منتظر بود.مهیار در را باز کرد و انها سوار شدند.مهسا گفت:
-می خواین منم بیام؟
پرند سر سهیلا را به شانه اش تکیه داد و گفت:
-بهتره مراقب بقیه باشی.الان همه نگرانن،من اونا رو به تو می سپارم.
مهیار پشت فرمان نشست و گفت:
-برو تو،الانه که خونه رو بذارن رو سرشون.
و روی پدال گاز فشرد و ماشین از جا کنده شد.پرند انگشتان سهیلا را در دست گرفت و به ارامی پرسید:
-سهیلا بیداری؟
-اره.
پرند به مهیار نگاه کرد وگفت:
-حتما بیرون چیزی خوردید و مسموم شده.
-نمی دونم؟
-مگه شما با هم نبودید؟
-من حوصله فیلم رو نداشتم،تو ماشین منتظرشون شدم.واسه همینم هیچی نمی دونم.
-حسابی یخ کرده.
مهیار بیشتر روی گاز فشرد و گفت:
-الان می رسیم.
-می بینید یه هوس کوچیک شما چیکار کرد؟!
-من که نمی خواستم این طور بشه.
-اما شد.
سهیلا گفت:
-تقصیر مهیار نیست.
پرند چهره درهم کشید.مهیار با دلخوری گفت:
-ما می خواستیم خوش بگذرونیم.اصلا دخترا خودشون به ما چسبیدن،ما که نمی خواستیم ببریمشون.
-ولی وقتی بردینشون،مسئولیت رو هم قبول کردین.
-چیکار باید می کردم؟
-باید حواست به همه بود مهیار.بردی ولشون کردی تو سالن و اومدی تو ماشینت،می ترسیدی دزد ببردش.
-ببین پرند،حوصله اخم و تخم تو یه نفر رو دیگه ندارم.
-خدای من!یه چیزی هم بدهکار شدم.
-تو که این قدر مسئولیت شناسی،می اومدی و خودت مراقب همه می شدی،مامان بزرگ!
پرند می خواست دهان باز کند که سهیلا گفت:
-بسه بچه ها،تو رو خدا.
پرند از اینه نگاه تندی به مهیار انداخت و دستان سهیلا را فشرد.مهیار پیچید و کنار بیمارستان متوقف شد.پرند پیاده شد و در حالی که زیر بازوی سهیلا را چسبیده بود به راه افتاد.مهیار با عصبانیت نگاهش کرد و غرید:
-دختره خود خواه عوضی.
درهای ماشین را قفل کرد و با قدم هایی بلند خودش را به انها رساند.پرند گفت:
-برو شماره بگیر تا ما برسیم.
-با من مثل نوکرت حرف نزن.
به سرعتش افزود و از انها دور شد.سهیلا گفت:
-تقصیر مهیار نیست.
پرند در حالی که به شدت عصبانی بود،گفت:
-نمی خواد ازش حمایت کنی.اون باید از شما مراقبت می کرد.
سهیلا در حالی که پاهایش را به زحمت روی زمین می کشید و به پرند تکیه داده بود،وارد سالن انتظار شد.مهیار به طرفشان امد و گفت:
-بیایید بنشینید،تا نوبتمون بشه.
پرند بی انکه نگاهش کند،سهیلا را روی صندلی نشاند و پرسید:
-شماره گرفتی؟
-نفر بیست و پنجم هستیم.
به سهیلا نگاه کرد و گفت:
-می گفتی بیمار ما اورژانسیه.
-اینجا همه مریضا اورژانسی هستن.
سهیلا دست پرند را گرفت و گفت:
-خواهش می کنم.
و سرش را به برگرداند و عق زد.پرند نگاه تندی به مهیار کرد و کنار سهیلا نشست و گفت:
-به من تکیه بده.
مهیار با عصبانیت به پرند نگاه کرد و از انها دور شد.پرند غرید:
-پسره احمق!
سهیلا با بی حالی گفت:
-خواهش می کنم.
-مگه دروغ می گم،اونقدر که فکر دخترای مردمه،فکر دخترداییش نیست.
-در مورد مهیار این جوری صحبت نکن.
-اون فکر می کنه کیه؟پسره احمق دیوونه.
-خواهش می کنم پرند.
-خدای من تو چرا از اون حمایت می کنی؟
سهیلا سر به زیر انداخت.چشمانش پر از اشک شده بود.پشت پرند تیر کشید و دستانش شل شد.سربلند کرد و به مهیار که در ان سوی سالن به دیوار تکیه زده بود و به انها چشم دوخته بود،نگاه کرد.سهیلا با صدایی بغض الود گفت:
-حالم خوب نیست؟
پرند پرسید:
-تو یهویی چت شد؟
-نمی دونم.
-یعنی چی؟
-نمی دونم پرند،کاش منم پیش تو مونده بودم،دارم دیوونه می شم.
-بیرون اتفاقی افتاد؟مسئله ای پیش اومد؟
سهیلا از گوشه چشم به مهیار که در ان سوی سالن ایستاده بود،نگاهی انداخت و جواب داد:
-نه،هیچ اتفاقی نیفتاد.
پرند با تردید پرسید:
-مطمئنی هیچ مسئله ای اتفاق نیفتاد؟
-نباید می رفتم.
-رفتن تو چه ربطی به بد شدن حالت داره…نکنه…
سهیلا به میان حرفش دوید و گفت:
-فقط ضعف کردم.با جند تا قرص حالم خوب می شه،به شرط این که تو و مهیار این قدر سر به سر هم نذارین.
پرند چهره در هم کشید و با دلخوری گفت:
-همه اش تقصیر اونه،تو که می دونی سهیلا من چقدر به گفتن این جمله لعنتی یکی یکدونه حساسم.مهیار اونقدر این جمله رو می گه تا عصبی ام می کنه.
-اگه بفهمه ناراحت می شی نمی گه.
-یعنی این قدر احمقه که نمی فهمه؟می دونی که می گه تا لج منو در بیاره.
-پس کاری کن که نفهمه لجت در اومده.
-می بینی که همیشه چه جوابی بهش می دم.
-سر به سر مهیار نذار،اون یه ادم منحصر به فرده.
-تو رو خدا سر به سرم نذار سهیلا،حوصله خندیدن ندارم.اون هیچی نیست.باور کن سهیلا،هیچی نیست.شماها لی لی به لالاش می ذارین.
-تو فقط از اون بدت می اد.
-چون اون همیشه اذیتم می کنه.
-خود تو چی؟
-دلم می خواد خر خرشو بجوم.
-واسه چی؟
-تو که مهیار رو می شناسی،اون اگه بفهمه که می تونه کسی رو مسخره کنه،مسخره می کنه،دست می اندازه،اما اگه جوابشو بدی،عصبی می شه و بدوبیراه می گه.
چشم به زمین دوخت و گفت:
-حق با توئه.
مهیار به طرفشان امد.پرند چهره در هم کشید.مهیار با لحنی عصبی گفت:
-نوبت ماست.
پرند زیر بازوی سهیلا را گرفت و بلند شدند و به دنبال مهیار به راه افتادند.مهیار سر برگرداند و نگاهشان کرد.پرند چهره در هم کشید و به شدت از او رو برگرداند.وارد اتاق دکتر شدند و پرند سهیلا را روی صندلی نشاند.دکتر عینکش را جا به جا کرد و گفت:
-مشکلتون چیه؟
سهیلا به پرند نگاه کرد و سر به زیر انداخت.پرند گفت:
-بدنش یخ کرده،حالت تهوع هم داره.
دکتر فشارش را گرفت و همان طورکه به پرند خیره شده بود پرسید:
-چی خوردی؟
-هیچی اقای دکتر.
پرند بی انکه به مهیار نگاه کند ادامه داد:
-مسموم نشده،اقای دکتر؟
کمی دل دل کرد و گفت:
-البته شایدم شده باشه و خبر ندارن!
سهیلا ملتمسانه نگاهش کرد.دکتر گفت:
-واسه اش سرم می نویسم.چند تا هم قرص و امپول.
نسخه را به طرف مهیار گرفت.پرند به سهیلا کمک کرد،بلند شود.دکتر با لبخند گفت:
-ببریدش اتاق بغلی،می ام بهش سر می زنم.
مهیار به دکتر که به پرند خیره شده بود،چشم غره ای رفت و با لحنی عصبی گفت:
-ببرش اتاق بغلی.
پرند نگاهش کرد،صورتش سرخ شده بود و غبغبش می لرزید از او سربرگرداند و به دکتر که با لبخندی دندان های سفید و یکدستش را به نمایش گذاشته بود نگاه کرد،لبخندی از روی موذی گری زد و با عشوه گفت:
-لطف می کنید اقای دکتر.
مهیار در را باز کرد و گفت:
-ممنون دکتر.
سهیلا زیر گوش پرند گفت:
-عصبانیش نکن.
از در بیرون رفتند.مهیار به داخل اتاق نگاه کرد.دکتر به انها خیره شده بود،در را به هم کوبید و زیر لب غرید:”مرتیکه احمق”
پرند با شیطنت گفت:
-دکتر خوبی بود.
و به مهیار نگاه کرد.مهیار با چهره ای درهم گفت:
-ببر بخوابونش رو تخت تا من داروهاش رو بگیرم.
پرند به راه افتاد.به کنار مهیار که رسید ایستاد و گفت:
-من کلفت تو نیستم،لطف کن و به من دستور نده.
و به راهش ادامه داد.مهیار دندان هایش را به هم سایید و نسخه را در مشت فشرد.پرند سهیلا را روی تخت خواباند و لبخندی از روی دلداری زد.سهیلا چشم هایش را بست و گفت:
-حالا که با تو هستم احساس می کنم حالم بهتره.
پرند از چنجره به بیرون نگاه کرد.هوا کاملا تاریک شده بود.به سهیلا که ارام روی تخت خوابیده بود،نگاه کرد.پریدگی رنگ او در نظرش به سختی زیبا بود.لحظه ای به مهیار اندیشید.دستش را روی دست سهیلا گذاشت و اندیشید؛ “سهیلا چیزی را از اون پنهان میکند”.سهیلا گفت:
-خوشحالم که تو اینجایی.
-بهتره استراحت کنی.
خیلی بچه ام نه؟
-معلومه که نه.
-تو فقط می خوای دلداریم بدی.
پرند خم شد و گونه سهیلا را بوسید و گفت:
-نه دختر جان،مطمئن باش که نه.
مهیار وارد اتاق شد.پرند چهره در هم کشید و پایین تخت ایستاد.پرستار سرم را وصل کرد و گفت:
-تموم شد صدام کنید درش بیارم.
مهیار بالای تخت ایستاد و گفت:
-حالت چطوره؟
-بهترم،خیلی بهترم.
-من متاسفم سهیلا،فکرشم نمی کردم بیرون رفتن ما باعث بشه که تو به این وضع بیفتی.
پرند به ارامی از اتاق بیرون رفت.مهیار ازگوشه چشم به او نگاه کرد.
سهیلا گفت:
-تقصیر تو نیست،باور کن به من خیلی خوش گذشت.
حالا بهتره استراحت کنی.
سهیلا لبخندی زد و چشم هایش را بست.مهیار به ارامی ازتخت دور شد و از در بیرون رفت.پرند با چهره ای متفکر و نگران روی نیمکت نشسته بود.صدای مهیار او را به خود اورد که می گفت:
-من معذرت می خوام.
پرند چهره درهم کشید و گفت:
-واسه چی؟
-حق با توئه،من باید مراقبشون بودم.
-حالا که دیگه همه چیز به خیر گذشت.
مهیار کنار پرند نشست.راهرو در سفیدی نرمی فرو رفته بود و روبرویشان روی دیوار دختر بچه زیبایی در قاب نشسته بود و دستش را به علامت سکوت،جلوی بینی اش نگاه داشته بود.از قسمت پرستاری،صدای نرم به هم خوردن کاغذ می امد.
-نباید سرت داد می کشیدم.
پرند از گوشه چشم نگاهش کرد.دلش می خواست تنها باشد.ایستاد و گفت:
-به رفتار های زشت تو عادت کردم.
مهیار نگاهش کرد.احساس کرد،پرند رنگ پریده به نظر می رسد.مژگان بلندش،چون خنجری تیز بر قلب مهیار فرود امد.گفت:
-یکی یکدونه،خل و دیوونه.
پرند بی انکه نگاهش کند جواب داد:
-از تعریفت ممنونم.بهتره بری پیش سهیلا.
-اون داره استراحت می کنه.
-می خوام پیشش باشی.
مهیار با تعجب به پرند خیره شد.-این جوری جبران مافات می کنی.
مهیار ایستاد و گفت:
-نمی دونم چرا همیشه می خوای ثابت کنی مرغ یه پا داره.
پرند به زحمت عصبانیتش را فرو خورد و جواب داد:
-چون مرغ یه پا داره،تا بیشتر از این عصبانی نشدم برو پیش سهیلا.
مهیار می خواست چیزی بگوید که پرند گفت:
-بهتره هیچ حرفی نزنی.نمی خوام هیچ توضیحی رو بشنوم.
مهیار با عصبانیت گفت:
-فکر می کنی کی هستی که من باید بهت توضیح بدم؟
و به تندی از مقابل پرند گذشت و به اتاق بازگشت.پرند روی نیمکت افتاد.چند نفس عمیق کشید تا حالش کمی بهتر شد.روسری اش را درست کرد.لبخندی روی لبش نشست.بلند شد و به اتاق رفت.سهیلا خجالتزده نگاهش کرد وگفت:
-باعث زحمت شما شدم.
-حرفای بیخودی نزن،خودتم می دونی که این طور نیست.
مهیار از روی صندلی بلند شد و با چهره ای درهم کشیده به پرند تعارف کرد،بنشیند.پرند بی ان که نگاهش کند و درحالی که به روی سهیلا لبخند می زد،جواب داد:
-کنار سهیلا می شینم.
مهیار روی صندلی نشست و سرش را میان دو دست گرفت.سهیلا با ابرو به مهیار اشاره کرد.پرند با اشاره چشم و ابرو جواب داد،چیزی نیست.سهیلا گفت:
-حال نداری پسر عمه؟
مهیار سربلند کرد.لبخند تلخی زد و گفت:
-نگران تو هستم.
-من خیلی بهترم،باورکن.
مهیار نگاهی گذرا به پرند انداخت و گفت:
-پس به این دختر عموت بگو دست از سر من برداره.
سهیلا نگاهی به پرند کرد.پرند گفت:
-بهش بگو به سهیلا بخشیدمش.
-پس چرا خودت بهم نمی گی؟
پرند چشم به موزائیک های کف اتاق دوخت و گفت:
-نباید اونجوری عصبانی می شدم،متاسفم.
مهیار لبخندی زد و گفت:
-فکر کنم حقم بود.کما این که از خل و دیوونه ها بیشتر از این نمی شه انتظار داشت.
پرند به طرف سهیلا چرخید و گفت:
-از ادمای بی مسئولیت هم بیشتر از این نمی شه انتظار داشت.
-بهتره ادمای مسئولیت پذیر لطف کنن و از دفعه بعد جمع رو رها نکنن.
-چون دخترا اهل عمل هستند.روی حرفشون وا می ایستن.
-عمل چی؟عمل جراحی؟
-جواب ابلهان،خاموشی ست.
-هاها خندیدم.
-مواظب باش تو گلوت گیر نکنه خفه شی.
سهیلا با بی حوصلگی گفت:
-فکر کردم اتش بس دادید.
-اون باید پشت گوشش رو ببینه معذرت خواهی منو ببینه.
-وای نگو پسر عمه،می ترسم پس بیوفتم.
-اگرم پس افتادی چه بهتر.یه خل و دیوونه کمتر،زندگی سالم تر.
-دیگه داری شورش رو در می اری.
-نمی تونی تحملش کنی شیرینش کن.
پرند با عصبانیت بلند شد و از در بیرون رفت.سهیلا چند بار صدایش زد.
مهیار مردد برجا مانده بود.اگر به دنبالش می رفت،خود را شکسته بود و اگر نمی رفت،قلبش می شکست.سهیلا گفت:
-برو دنبالش.
-بره گم شه،برام مهم نیست کجا میره.
خود را به کنار پنجره کشید.سهیلا لحظاتی نگاهش کرد و بعد به سفق سپید اتاق خیره شد.پرند به حیاط بیمارستان رفت.روی نیمکتی نشست و با چهره ای درهم کشیده خود را محکم بغل کرد.انقدر عصبانی بود که دلش می خواشت با همه دعوا کند.مهیار از پشت پنجره نگاهش کرد.دل دل می کرد،برود کنارش بنشیند و بگوید،”معذرت می خواهد”اما هرچه سعی کرد نتوانست.پشت پنجره ایستاد و به پرند که زیر نور چراغ،روی نیمکت اهنی در خود مجاله شده بود،خیره شد.دنیا برای او،این قاب کوچک بود و دختری که ان سوی این قاب با دلخوری نشسته و به دور دست ها خیره شده بود.این پری کوچک،پرند سرکش و مغرور،پرندی که همیشه در حمع ها می درخشید.دلش می خواست به او نزدیک بود.دلش می خواست او هم مثل پرند،گل سرسبد بود،دلش می خواست کنارش بود،اما پرند برای مهیار هرچه بود،جز پرند!از همان بازی کودکانه روبرویش ایستاد و به او گفت: “نه”.به بزرگ ترین پسر فامیل،به اولین فرزند خانواده و همه چیز از همان “نه” ساده شروع شد.کینه ای که در طول زمان برای مهیار تبدیل به احساسی غریب شد و روح مغرور جذاب ترین پسر فامیل را اسیر خویش کرد.پرند برای او همه چیز بود و او برای پرند،همیشه همان “نه” اول بود.و حالا بعد از تمام لجبازی های دیروز،او واقعا نمی دانست نام این احساس غریب چیست؟
حتی نمی خواست باورکند که احساسی هست،قلبی می تپد و وجودی اتش می گیرد.او نمی خواست باورکند پرند را دوست دارد و…
صدای سهیلا او را به خود اورد:
-نمی خوای بری دنبالش؟
-تو حیاط نشسته،جای دوری نمی ره.
سهیلا پتو را تا سینه بالا کشید و به نیم رخ مهیار خیره شد.این اولین باری نبود که با او در یک اتاق تنها بود،اما این اولین باری بود که با او در یک اتاق با احساس تعلق خاطر تنها بود.اندیشید کاش مهیار می دانست،او برای چه و برای که اینجا خوابیده؟ کاش می دانست،دوستش دارد.دلش می خواست به او بگوید که امروز بزرگ ترین روز زندگی اوست،چرا که امروز برای اولین بار باور کرده او را دوست دارد،اما می ترسید بگوید و مهیار بخندد.مثل همیشه،مثل وقتی که به همه می خندد و اگر مهیار می خندید، سهیلا می مرد.
مهیار که سنگینی نگاه او را احساس کرده بود به طرفش چرخید.سهیلا به سرعت چشم چرخاند و نگاه به جانب دیگری دوخت.مهیار گفت:
-همه اش تقصیر این مهمونی های هفتگی ماست.
-چی؟
مهیار دوباره از پنجره به بیرون خیره شد و گفت:
-مهم نیست،اصلا مهم نیست.
|
01-19-2012
|
|
کاربر خيلی فعال
|
|
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 4,317
سپاسها: : 1,663
2,620 سپاس در 1,701 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
آغاز دوست داشتن (۵)
فصل سوم
پرند لبخندی تصنعی به سهیلا زد و پرسید:
-دیگه که سرگیجه که نداری؟
در باز شد و اقای نوری و مژگان خانم،با نگرانی به سهیلا چشم دوختند.پرند سلام کرد وگفت:
-اینم دختر نانازی شما،صحیح و سالم.
-خوبی سهیلا؟
-اره مامان،تلفنی هم که بهتون گفتم،چیز خاصی نبود.
مهیار سلام کرد.همه به استقبالشان به حیاط امده بودند.اقای نوری گفت:
-بهتره بیشتر از این سرپا نگهش نداریم.
مژگان خانم،دست او را گرفت و کشمکش کرد به اتاق بروند.مهیار دست هایش را در جیبش فرو برد.پرند بی ان که نگاهش کند از مقابلش گذشت و به درون حیاط رفت.مهیار پشت سر او شکلک در اورد و به دنبالش وارد حیاط شد.پونه خودش را به پرند رساند و با نگرانی پرسید:
-دکتر چی گفت؟
-چیزی نیست مامان،گفت با یه کم استراحت خوب می شه.
پونه نگاهی به مهیار کرد و پرسید:
-زن دایی راست می گه؟
-مامان یعنی به من اعتماد نداری؟
-البته که این طور نیست،نگرانم.
-حق با اونه زن دایی،حق با شما هم هست که به یه همچین ادمی اعتماد نکنید.
پرند سرش را برگرداند و گفت:
-یارو رو به ده راه نمی دادن،ادرس خونه کدخدا رو می پرسید.
اقای نوری خنده بلندی کرد و گفت:
-ما پیر شدیم و این دو نفر دست از لجبازی هاشون برنداشتن.
پرند گفت:
-با هرکس باید همون طوری که لیاقتش رو داره حرف زد.
مهیار دهانش را کج کرد.پونه گفت:
-زن دایی!
مهیار خجالت زده سر به زیر انداخت و گفت:
-ببخشید زن دایی،ولی باور کنید تحمل این دختر خیلی سخته.
ناصر با خنده گفت:
-اگه دادنش به تو،قبول نکن.
پرند سرخ شد.مهیار گفت:
-من غلط بکنم،مگه از جونم سیر شدم.
-نه ناصر جان،این بمونه بیخ ریش صاحبش،ارزونی مامان مهریش.
مهری خانم خندید و گفت:
-دلتم بخواد داداش،پسر مثل دسته گلم رو.
مهسا با لحنی معترض گفت:
-ول کنید این حرفارو،سهیلا حال نداره شما تعارف تیکه پاره می کنید؟
و چشم غره ای به ناصر رفت و گفت:
-داداش من خودش بلده واسه خودش ادم پیدا کنه.
و روی کلمه”ادم”تاکید بیشتری کرد.پرند سر به زیر انداخته بود.انقدر از دست ناصر و مهیار عصبانی بود که دلش می خواست گریه کند.به ارامی گفت:
-بریم خونه مامان،خسته ام.
-به محض این که شام خوردیم می ریم.
مهری پونه را صدا زد.مهیار کمی به پرند خیره شد.خودش هم نمی دانست چرا ان حرف ها را زده.می خواست حرفی بزند و از او معذرت خواهی کند.دهان باز کرد و بی اختیار گفت:
-فکر می کنم ادم خودکشی کنه بهتر از اینه که یه ساعت تو رو تحمل کنه.
پرند لبخندی تصنعی روی لب هایش نشاند و گفت:
-منم فکر می کنم،ادم اگه خودکشی کنه بهتراز اینه که یک دقیقه تو رو تحمل کنه.
-اگه دادنم به تو قبولم نکن.
-نچایی،پسر عمه!
مهیار لبخندی زد و گفت:
-یکی یکدونه،خل و دیوونه.
پرند جواب داد:
-از تعریفت ممنونم.
و از مقابل مهیار گذشت.از کنار ناصر که رد شد،ناصرگفت:
-احوال دختر دایی؟
-تو دیگه برو گمشو.
-ای بابا،به من چه ربطی داره.می بینی مهیار،با تو دعوا می کنه،دق دلیش رو سر من در می اره.
مهیار انقدر به پرند نگاه کرد تا وارد ساختمان شد و گفت:
-همه اتیشا از گور تو بلند می شه.
-جون تو وقتی گفتم تازه فهمیدم چه حرفی زدم.
-اول فکر کن،بعد حرف بزن،فندق مغز.
ناصر پشت سرش را خاراند و گفت:
-همه که عقل و شعور جنابعالی رو ندارن،پسر عمه!
و خندید.پوریا به سرعت از ساختمان بیرون امد و به طرف مهیار و ناصر رفت و گفت:
-چی بهش گفتی،مثل اسفند رو اتیش بالا و پایین می پره.اخ این قدر حال می کنم تو حال این دختره رو می گیری.
-شما دوتا دیوونه اید.
-جون مهیار چی بهش گفتی؟
ناصر به جای مهیار جواب داد:
-همون حرف همیشگی.
و هر دو نفر یکصدا گفتند:
-یکی یکدونه،خل و دیوونه.
و به خنده افتادند.مهیار چرخی زد و روی ایوان نشست.پوریا پرسید:
-چیزی شده؟
-پرند اعصاب ادمو خورد می کنه.
-ولش کن بابا،تو که می دونی اون از بین همه فقط میونه اش با فرزین خوبه.
ناصر با لودگی گفت:
-اخه فرزین تابلوهاش رو می فهمه.من نمی دونم اگه پرند نقاشی بلد نبود چه فیلم دیگه ای بازی می کرد.
پوریا با لحنی جدی گفت:
-بهتره پشت سر فرزین حرف نزنی.
مهیار ایستاد و گفت:
-فرزین!…دلم واسه اش تنگ شده.
-امروز زنگ زده بود اینجا،سلام رسونده.
مهیار به طرف ساختمان نگاه کرد و زیر لب گفت:
-پس واسه همین بود که پرند با ما نیومد.فرزین می خواست زنگ بزنه.
-ناصر گفت:
-اقا مهندس خودمون به زودی برمی گرده.
مهسا روی ایوان امد و صدا زد:
-بیایید تو،شام اماده اس.
ناصر،دستی به پشت مهیار زد و گفت:
-یه خواب خوبی واسه پرند دیدم که نگو،می خوام کاری کنم که حالش حسابی گرفته شه.
مهیار در ذهن تکرار کرد،”اون منتظر تلفن فرزین بوده،فقط همین.منتظر تلفن اون بوده”.
مهسا صدا زد:
-مهیار با توام،بیا شام.
مهیار به ناصر نگاه کرد.پوریا رفته بود.پرسید:
-نقشه ات چیه؟
لبخند موذیانه ای روی لب های ناصر نقش بست.
|
01-19-2012
|
|
کاربر خيلی فعال
|
|
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 4,317
سپاسها: : 1,663
2,620 سپاس در 1,701 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
آغاز دوست داشتن (۶)
فصل چهارم
پرند با تکان های دست مادرش چشم گشود.پونه لبخندب زد و گفت:
-پوریا تلفن زده کارت داره.
-بگو بعدا بهش زنگ می زنم.
-می گه می خواد بره بیرون،می گه تو باهاش کار داری.
پرند به زحمت سعی کرد چشمانش را باز نگاه داردو گفت:
-پوریا؟
-بهتره بیدار شی خانم تنبل،ساعت نزدیک دهه.
پرند به زحمت نشست و دستش را برای گرفتن گوشی دراز کرد.پونه همان طور که وسایل پرند را مرتب می کرد، گفت:
-نه دیگه خانم زرنگ،گوشی بیرونه.
-مامان!
-باید از تخت بیای پایین،بسه هر چی خوابیدی.
پرند از تخت پایین امد و گفت:
-خیلی بدجنسی مامان.
پونه لبخندی زد و گفت:
-پوریا رو بیشتر از این منتظر نذار.
پرند با بی حوصلگی از اتاق بیرون رفت و در همان حال گفت:
-خودم جمع و جورشون می کنم مامان،خودتو خسته نکن.
گوشی را برداشت و گفت:
-سلام.
-سلام،ببخش از خواب بیدارت کردم.
-نه باید بیدار می شدم،خیلی خوابیدم.
-خب؟
-خوب چی؟
-با من کاری داشتی؟
-تو زنگ زدی.
-مگه تو دیروز غروبی به من نگفتی کارم داری.قضیه سهیلا که پیش اومد یادم رفت تو کارم داشتی.
-راست می گی،سهیلا چطوره؟
-خوبه،مامان نمی ذاره از اتاقش بیرون بره.
-حق با زن عموئه.
پوریا خندید و گفت:
-سهیلا که داره دیوونه می شه.خب نگفتی چیکارم داشتی؟
-اره،راستش احتیاج به یه مقدار وسیله داشتم. می خواستم بدونم می تونی بری از دوستت برام بخری.وقت داری؟
-اره وقت که دارم،چیا می خوای؟
-یه مقدار رنگ و بوم و از این جور چیزا،چند تا هم طرح خوشگل به سلیقه خودت.
-اگه می خوای بیام دنبالت،تو رو هم ببرم.
-من اگه فرصت داشتم مزاحم تو نمی شدم.می دونم زحمتت می شه…
-نه بابا زحمتی نیست.اتفاقا بهانه ای شد یه سر بهش بزنم.خیلی وقته ندیدمش.
-دستت درد نکنه.به سهیلا بهش بگو زنگ می زنم.
-باشه،به زن عمو بگو ببخشید صبح زود مزاحمتون شدم.
-زحمت از ماست که وقت تو رو می گیریم.
-تعارف نکن پرند،حوصله اشو ندارم.
پرند خندید و گفت:
-کی واسه ام می اریشون؟
-همین امروز می رم پیشش.سر راهم وسایلت رو می ارم،خوبه؟
-فقط از بیست و هشت هزار تومن بیشتر نشه؟
-با ما تعارفم می کنی؟
-نه فقط موجودی جیبم رو گفتم.ببین پوریا،بگو هر چی که فکر می کنه لازمه برام بذاره.رنگم از همه چی می خوام.دوستت خودش می دونه چی می خوام.
-می دونی پرند،رو تابلو هات عشق می کنه،اون دفعه که یکیش رو بردم قاب کنه،دهنش وا مونده بود.فرزین می گفت خیلی حالیشه.
-پوریا یادت که نمی ره؟
-نه دیگه گفتم که.
-دستت درد نکنه،کاری نداری؟
-سلام برسون.
-توهم همینطور،خداحافظ.
-خداحافظ.
پونه از اتاق بیرون امد و گفت:
-صبح بخیر.
پرند لبخند بزرگی زد و در حالی که چشمانش از خوشی می درخشید گفت:
-صبح بخیر بانوی خانه.
-صبحونه اماده اس.
-اول یه دوش کوچولو می گیرم بعد واسه صبحونه خدمت می رسم.
پرند همان طور که به طرف اتاقش می رفت پرسید:
-بابا کی رفت؟
-مثل همیشه کی قرار بود بره؟
-واسه من چیزی نذاشته؟
-گفت بهت بگم تو کشوی میزتو نگاه کن.
پرند ابروهایش را بالا کشید و گفت:
-دستش درد نکنه.
ظهر شد صبحونه خانم جوان.
-بله بانوی من.
تلفن زنگ زد و پرند به اتاقش رفت.پونه گوشی را برداشت و گفت:
-بله؟
-سلام زن داداش.
-سلام مهری خانم.چطورین با زحمت های ما؟
-چه زحمتی خانم.خوبیم شما خوبید؟
-خوبیم ما که دیشب پیش شما بودیم.
-داداش رفته سر کار؟
-اره.
پرند چطوره؟
اونم خوبه سلام داره.
پرند حوله به دست از اتاق بیرون امد و با اشاره پرسید:کیه؟پونه بی صدا جواب داد:
-عمه مهری.
-حالش بهتر شده؟
-اره چیزیش نبود بهونه می گرفت.
صدای مهسا در گوشی پیچید که گفت:
-لوسش کردین زن دایی.
پونه خندید و گفت:
-بهش بگو تو هم که یکی یه دونه ای.
-بچه ام اصلا هم لوس نیست.ناز داره دخترم.
-لطف دارین مهری خانم.
-کاری نداری زن داداش؟
-لطف کردی تلفن زدی حال پرند رو بپرسی.
-اخر هفته خونه داداش فرهاد می بینمتون.
-انشاءالله خداحافظ.
-خداحافظ.
پونه که گوشی را قطع کرد پرند پرسید:
-چیکار داشت؟
-تو دیشب اون قدر بی حوصله بودی که نگرانت شده بود زنگ زده بود حالت رو بپرسه.
-بهتره بره به پسرش ادب یاد بده.
-پرند در مورد عمه ات این جوری حرف نزن.
-من می رم حموم اگه سارا زنگ زد بگو نیم ساعت دیگه منتظر تلفنش هستم.
-خواب بودی سارا زنگ زد.
-چرا صدام نکردین؟
-خودش نذاشت گفت ساعت یازده دوباره تلفن می کنه.
پرند نگاهی به ساعت انداخت و گفت:
-پس زود تر برم حموم.
و همان طور که به طرف حمام می رفت گفت:
-فکر کنم بعد از ظهر بیاد اینجا.
پونه خندید و گفت:
-قدمش سر چشم.اتفاقا دلم براش تنگ شده.
-مامان این حرفا رو پیشش نزنی که حسابی پرو می شه.
پونه اخم شیرینی کرد و با تشر گفت:
–ادم در مورد دوستاش این جوری حرف نمی زنه.
پرند دستی برای مادرش تکان داد و گفت:
-می بینمت مامان.
و وارد حمام شد.پونه خندید و زیر لب گفت:شیطون کوچولوی خودم.چقدر دوستش داشت.بعد از سالها نذرو نیاز و دوا و دکتر خدا پرند را به انها داده بود.پونه نمی توانست صاحب بچه شود و پرند تمامی دنیای او بود.صدای شرشر اب می اومدوپونه لبخند به لب خاطرات به دنیا امدن و قد کشیدن او را در ذهن مرور می کرد.وقتی که به دنیا امد دنیای شیرینشان شیرین تر شد.منوچهر همیشه مهربان بود و بعد از اینکه پرند قدم به زندگی اشان گذاشت مهربانی اش صد چندان شد.پرند با خودش حس قشنگ پدر و مادر شدن را اورده بود و انها که سالها در عطش این حس سوخته بودند حالا با تمام قوا ان را نفس می کشیدند هر چه بزرگتر می شد زیبا تر می شد.به بلوغ که رسید در هر جمعی گل سرسبد بود و هر جا که می رفت نگاه ها را به دنبال خود می کشید.چشم های درشت و مژه های بلند و دهان خوش تر کیبش را از پونه ارث برده بود.فرم بینی و سرخی دلپذیر گونه هایش به منوچهر رفته بود و استعداد سرشار و قریحه خوبش به هر دو.
از حمام بیرون امد و همان طور که موهایش را خشک می کرد پرسید:
-تلفن نزد؟
-پرند!
-خب پرسیدم تلفن نزد؟سارا رو می گم.
-می دونم کل دوش گرفتن تو ده دقیقه هم نشده بود.بعد می پرسی سارا تلفن نزد.
-مامان جان دوش گرفتم.سونا که نرفتم.
-حالا موهاتو زود خشک کن سرت سرما نخوره.
پرند به طرف اشپزخانه رفت و گفت:
-از اون چایی های خوشگلت می ریزی مامان؟
پشت مبز نشست.پونه فنجان چای را زیر شیر سماور گرفت و گفت:
-دیشب سهیلا چش شده بود؟
فنجان را مقابل پرند گذاشت.پرند شانه ای بالا انداخت و گفت:
-نمی دونم دکتر گفت فشارش اومده پایین.
-بیرون چیزی نخورده بودند؟
-مامان از شما بعیده.
پونه سراسیمه و خجالت زده گفت:
-قصدم فضولی نبود فقط……
صدای زنگ تلفن او را نجات داد.گفت:
-فکر کنم سارا باشه.
و به طرف تلفن رفت.پرند لقمه هایش را به سرعت بلعید. پونه سلام و احوالپرسی کرد و گفت:
-گوشی!
و خطاب به پرند گفت:
-سارا خانم.
پرند لقمه هایش را به زحمت فرو داد و به طرف تلفن رفت و گوشی را از مادرش گرفت و گفت:
-سلام.
-سلام ظهر عالی بخیر.
-چه عجب یادی از ما کردی؟
-از تو یاد گرفتم با معرفت.چه خبر؟ساعت خواب.حالا دیگه شهری شدی تا لنگ ظهر می خوابی؟
-چیکار کنیم دیگه تنه امون به تنه شما خورده.
-مهمونی فامیلی خوش گذشت؟
به قهقه خندید.پرنده گفت:
-خودتو لوس نکن.مهمونی فامیلی…..
-دختر من از خدام بود هفته ای یه بار کل فامیلمون جمع بشه یه جا.
-اونو ول کن کی می ای این طرفا؟
-بعد از ظهر هستی؟
-هستم.
-شاید یه سر اومدم.
-شاید نه مطمئنم کن.
-بگم خدا چیکارت نکنه.یه سری می ام اونجا.می خوام بدونم این هفته چه خبر شد؟
-بگو واسه فضولی می ام نه دیدن تو.
-واسه پرسیدن حال فامیلاتون می ام.بده نگران سلامتیشون هستم.
-اخه تو رو سنه نه؟
-چیکار کنم دلم نازکه مهربونم.
سارا دوباره به قهقه خندید.پرند هم در حالی که سعی می کرد نگذارد سارا بفهمد خندید و گفت:
-مسخره برو فامیل خودت رو مسخره کن.
-من چیکار به فامیل ترو دارم.اخ اخ صدام میکنن.بعد از ظهر می بینمت.
-زود بیا منتظرتم خداحافظ.
-می دونی که زود می ام خداحافظ.
پرند تلفن را قطع کرد.خنده روی لبهایش نشسته بود.پونه پرسید:
-بعد از ظهر می اد؟
-اره بابا گفتم که بعد از ظهر این جاست.
-چطوره که سارا هر شنبه هوس دیدن تو به سرش می زنه؟
-خب حتما فقط شنبه ها وقت خالی داره مامان!
بهتره یه دستی به سرو گوش اتاقت بکشی اوضاعش خرابه.
-الان می رم سراغش.
پرند به اتاقش رفت.پشت میز نشست و به تابلوی نیم کاره ای که در گوشه اتاق روی سه پایه نشسته بود و انتظار می کشید خیره شد. به یاد سهیلا افتادو فکرش از کنار پوریا و ناصر رد شد.حرف های مهسا را یکبار دیگر در ذهن مرور کرد و لحن گرم فرزین را از سر بیرون انداخت و روی مهیار متوقف شد.نگاه او حرکات او و صدایش خشم عمیقی در وجود پرند نشاند.بلند شد و زیر لب غرید:
-نمی خوام حتی بهش فکر کنم.
مشغول مرتب کردن اتاقش شد.تختش را مرتب کرد.پرده را کنار کشید.کاغذ های روی میز را دسته دسته کرد.به مقابل تابلو رسید.صحنه ای از غروب دریا با موج هایی بلند و اسمان قرمز.لباس کارش را پوشید و روبروی بوم نقاشی ایستاد.رنگ ها را اماده کرد.و قلم مو را به دست گرفت و مشغول نقاشی شد.
|
01-19-2012
|
|
کاربر خيلی فعال
|
|
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 4,317
سپاسها: : 1,663
2,620 سپاس در 1,701 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
آغاز دوست داشتن (۷)
فصل پنجم
صدای مادرش او را به خود اورد که گفت:
-پرند ناهار اماده اس.
در باز شد و مادرش در استانه در ایستاد و گفت:
-بگو چرا صدات در نمی اد.
پرند لبخندی زد وگفت:
یهویی به سرم زد یه کم روش کار کنم.
پونه روبروی تابلو ایستاد و همان طور که با دقت نگاهش می کرد گفت:
-به نظر من که خیلی قشنگه.تمومش کردی؟
-هنوز یه کم کار داره.
-انگاری تموم شده
-یه کم ریز ه کاریهاش مونده.اگه زرنگ باشم یه هفته ای تمومش می کنم.
-یه هفته؟یه نظر نمی اد این قدر کار داشته باشه.
-من تنبلم.
-خوب خانم تنبل غذا اماده اس تشریف نمی ارید؟
پرند خندید و گفت:
-الان می ام بانوی عزیز.
پونه لبخند زنان از اتاق بیرون رفت.پرند برای اخرین بار به تابلو خیره شد.صدای مهیار در گوشش پیچید:غروب فقط غروبای دریا.لبخند تلخی زد و لباسش را تعویض کرد.صدای زنگ تلفن بلند شد.گوشی را برداشت و گفت:
-بله؟
-سلام پرند.
-سلام چی شده؟
-اینم عوض احوالپرسیته؟هیچ چی؟
-ببخشید خوبی پوریا؟اخه من تازه حالتو پرسیدم.
-پیش دوستم هستم.می خواستم بدونم طرح هایی که خواستی چی باشه؟
-گفتم که به سلیقه خودت باشه.
-منظره باشه جنگل دریا نمی دونم یا ادم باشه از این بچه مچه ها گربه سگ؟
-پوریا گفتم سلیقه خودت؟
-اگه بد باشه به من مربوط نیست ها!
-گفتم که قبوله.
-تا چند ساعت دیگه می ارمشون.
-ممنونم.
تلفن قطع شد.پرند گفت:
-دیوونه خداحافظی هم نکرد.
دست هایش را شست و سر میز نشست.غذا در فضایی ارام صرف شد.بعد از غذا به اتاقش رفت و مشغول مطالعه شد.حوصله نداشت.دلش می خواست بخوابد.اما خوابش نمی امد.به ساعت نگاه کرد.نزدیک سه بود.با خود اندیشید:شاید خواب باشه.و به خود جواب داد:اگه خواب بود که خواب دیگه.از تخت پایین پریدو به پذیرایی رفت.مادرش مشغول تماشای تلویزیون بود.گوشی را برداشت و به اتاقش برد.شماره خانه عموفرهاد گرفت و منتظر شد.دقایقی بعد صدای سهیلا در گوشش نشست:
-بله؟
-سلام.
-سلام.خوبی؟
-از خواب بیدارت کردم؟
-نه بابا بیدار بودم.مردم از بس که از صبح تا حالا خوابیدم.
-بهتر شدی؟
-اره بابا خوب خوبم فقط یکی نیست اینو به مامان بگه.
-گفتم زنگ بزنم حالتو بپرسم.
-لطف کردی پوریا بهت تلفن زد؟
-اره چطور مگه؟
-اخه دیشب می گفت تو باهاش کار داشتی و یادت رفته بگی.
-اره بهم زنگ زد.
صدای زنگ امد.پرند روی تخت نیم خیز شد و گفت:
-فکر کنم سارا اومد.
-مهمون داری؟
-سارا می خواست بیاد.تو هم اگه حال داری بیا.
-ببینم مامانم راضی می شه.برو به مهمونت برس.
کاری نداری؟
-خداحافظ.
-تونستی حتما بیا.خداحافظ.
سارا با سروصدای زیاد وارد خانه شد.پرند به استقبالش رفت و گفت:
-خدای من تو دوباره اومدی؟
پونه اخم کردو گفت:
-پرند این چه طرز استقبال کردن از مهمونه؟
-من عادت دارم خاله دیگه بهم اثر نمی کنه.
-خوش اومدی.
-ببین خاله اول سر ادمو می شکنه بعد تو دامن ادم گردو می ریزه.
-بیا بشین این قدر ادبیاتتو به رخ ما نکش.
سارا روی مبل فرود امد و گفت:
-چیکار کنم نقاشیم خوب نیست مجبورم دوتا ضرب المثلی رو که بلدم علم کنم.
پونه روی مبل نشست و پرسید:
-مامان و بابا چه طورند؟
-خوب رفتن سفر.
پرند گفت:
-پس تنهایی؟
سارا به ساعتش نگاه کردو گفت:
-دقیقا از سه ربع پیش.
پونه پرسید:
-تنها می مونی؟
-بی بی هست تا چند روز دیگه هم میان.
پرند گفت:
-کاش ازشون اجازه می گرفتی مثل دفعه پیش پیش من می موندی.
-اجازه گرفتم گفتن نه دفعه پیش هم مزاحمشون شدی.
پونه گفت:
-چه مزاحمتی؟خوشحالم شدیم.خیلی هم بهمون خوش گذشت.
سارا به مبل تکیه داد و گفت:
-منم گفتم پرند از خداشه باورشون نشد.
و به قهقهه خندید.پونه در حالی که لبخند می زد بلند شد و به طرف اشپزخانه رفت.پرند گفت:
-وقت کردی یه کم خودتو تحویل بگیر.
-جون پرند تحویل گرفتنی نیستم.
سرش را بالا برد و حالت مجسمه به خود گرفت.پرند خندید. سارا هم به خنده افتاد و گفت:
-چه خبر؟
-سلامتی!
صدایش را پایین اورد و پرسید:
-بازم با پسر عمه ات دعوات شد؟
-بره گم شه عوضی.
سارا کمی روی مبل جا به جا شد و گفت:
-سرگرمی شنبه های من شده گوش دادن به دعوای تو و پسر عمه ات.
-از بس که دیوونه ای.
-دیوونه نه فضولم خانم جان فضول.
پرند به خنده افتاد و گفت:
-دیوونه!
سارا نگاهی به طرف اشپزخانه انداخت و با صدایی اهسته پرسید:
-نگفتی چه خبر؟
-جدا فضولی سارا.
سارا به مبل تکیه داد و گفت:
-اینو که خودم گفتم تو بگو چه خبر؟
پونه سینی به دست از اشپز خانه بیرون امد.پرند گفت:
-می ریم تو اتاق واسه ات تعریف می کنم.
پونه سینی را روی میز گذاشت و پرسید:
-از درسات چه خبر؟
-فعلا که می رم کلاس کنکور.
پرند گفت:
-لیوانتو بردار بریم تو اتاق من.
سارا لیوان شربت را بردشت و رو به پونه گفت:
-با اجازه خاله بریم واسه حرفای دخترونه.
پونه لبخند مهربانی زد و گفت:
-برید خاله.
سارا به دنبال پرند وارد اتاق شد ودر را پشت سرش بست.نگاهش به تابلو افتاد و گفت:
-اوه چی ساختی؟
پرند لیوان شربتش را روی میز گذاشت و همان طور که لبه تخت می نشست گفت:
-هنوز کار داره؟
-خیلی قشنگ شده دختر موجاش طبیعی طبیعیه.
پرند خندید و گفت:
-زیاد هندونه زیر بغلم نذار.
سارا روی صندلی نشست و گفت:
-باید یکی لنگه همین واسه ام بکشی.
-بعدا فعلا که نمی تونم.
-تو بکش صد سال دیگه بکش.چه خبر از پسر عمه ات؟
-مثل همیشه خوب بود.
-تو دیوونه ای پرند من ارزوم این بود که مثل تو پسر عمه پسر خاله دختر دایی دختر خاله نمی دونم از این چیزا داشتم و تو داری و قدرشون رو نمی دونی.
-حرفای احمقانه نزن سارا من با کمال میل حاضرم تقدیمشون کنم به تو.
-قدر نشناس.
-گاهی وقتا فکر می کنم این هر هفته همدیگه رو دیدن دیوونه کننده اس.
-هی،خل بودن خودتو تقصیر مهمونیاتون ننداز.
-مسخره!
سارا به قهقهه خندید و گفت:
-مهیار چطور بود؟
-گیر دادی به مهیارها؟
سارا با لودگی گفت:
-به شنیدن اخبار مربوط بهش عادت کردم.
و دوباره به خنده افتاد و ادامه داد:
-راستش یه جورایی ندیده ازش خوشم میاد. فکر می کنم شخصیت جالبد داره.
-مهیار؟خل نشو اون هر چیز ممکنه باشه اما شخصیت جالب نداره.
-تو این حرفو ازروی کینه می زنی.
پرند چپ چپ نگاهش کرد.سارا با خنده گفت:
-اعتراف کن که ازش عصبانی هستی.
-مهیار غلط کرده.هیچ وقت نمی تونه اعصاب منو خورد کنه.
سارا از گوشه چشم نگاهش کرد.پرند روی تخت جا به جا شد و گفت:
-اون جوری نگاه نکن اره گاهی وقتا اونقدر از دستش عصبانی می شم که دلم می خواد سرشو بکوبم به طاق.
سارا خندید و گفت:
-به من معرفیش کن حالشو بگیرم.غلط می کنه دوست عزیز منو اذیت می کنه.
-حرفشم نزن همین مونده که باعث ناراحتی تو هم بشه.
سارا با شیطنت گفت:
-این قدر خسیس نباش.
و با لودگی گفت:
-چطور بگم می خوام با پسر عمه ات اشنا بشم.
پرند خیره نگاهش کرد.سارا ابروهایش را بالا کشید و به قهقهه خندید.پرند لبخندی زد و گفت:
-فکر کردم جدی می گی!
-شوخی هم نکردم.
پرند دوباره نگاهش کرد و سارا پقی زد زیر خنده.
واقعا که سارا تو مرز شوخی و جدی رو گم کردی.
-تو منو درک نمی کنی؟
-سوای از شوخی باور کن مهیار ادمی نیست که بشه تحملش کرد.
-مواظب حرف زدنت باش ممکنه اگه ببینمش در موردت فضولی کنم.
-من جلوی روی خودشم می گم.
-از مهیار مهیار کردنت معلومه که اصلا ازش خوشت نمی اد.
پرند با دلخوری به سارا نگاه کرد.سارا به خنده افتاد و گفت:
-شوخی کردم ببخشید.
و دست هایش را به نشانه تسلیم بالا برد.پرند با ناراحتی گفت:
-دیگه با من از این شوخیهای بی مزه نکن.من هیچوقت از اون عوضی خوشم نیومده.سارا چرخی زد و روبروی پرند بر روی زمین نشست و گفت:
-دروغگو رو بردن جهنم….
پرند به طرفش چرخید.سارا خودش را روی زمین انداخت و با صدای بلند به خنده افتاد. چند ضربه به در خورد.سارا به سرعت خودش را جمع و جور کرد.
|
01-19-2012
|
|
کاربر خيلی فعال
|
|
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 4,317
سپاسها: : 1,663
2,620 سپاس در 1,701 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
آغاز دوست داشتن (۸)
پرند به طرفش چرخید.سارا خودش را روی زمین انداخت و با صدای بلند به خنده افتاد. چند ضربه به در خورد.سارا به سرعت خودش را جمع و جور کرد.
پرند گفت:
-بله؟
در باز شد و پونه سینی میوه در دست وارد اتاق شد.سارا دوباره به روی صندلی بر گشت و گفت:
-تورو خدا زحمت نکشین خاله.خسته می شین.
-زحمتی نیست در ضمن صدای خنده های تو خستگی رو از تن ادم بیرون می کنه.
پونه سینی را روی زمین گذاشت و از در بیرون رفت.سارا گفت:
-خب حالا من میوه می خورم و تو هم واسه ام مو به مو تعریف می کنی که تو این دو روز چه اتفاقاتی افتاد.
وسیبی را برداشت و مشغول پوست کندن ان شد.پرند گفت:
-راستش من فکر می کنم ما اگه هر هفته تو رو با خودمون ببریم مهمونی بهتر باشه.
سارا با لحنی جدی گفت:
-اره به نظر من هم این جوری بهتره.چون ممکنه تو مواردی رو فراموش کنی خودم باشم بهتر اوضاع دستم می اد.
واقعا که رو داری.
سارا با خنده گفت:
-خودت تعارف کردی.
-تو هم از خدا خواسته.
خسیس تو که هنوز منو نبردی خونه فامیلاتون غر می زنی.
پرند خندید.سارا گفت:
-زود باش دیگه کار دارم.
-چیکار؟
-گفتم اگه تو حوصله داری بریم بیرون یه کم خرید دارم.می ای؟
-فکر نکنم بتونم بیام.
-چرا؟
-منتظر پوریا هستم یه کم وسیله قراره برام بیاره.
سارا کمی اندیشید و گفت:
-پسر عموت برادر سهیلا درسته؟
پرند خندید و گفت:
-تو فک و فامیل منو بهتر از خودم می شناسی.
-تو تقریبا همیشه از فامیلات صحبت می کنی.اگه ختگم بودم تا حالا همه اشون رو از حفظ شده بودم.
-تو حافظه ات خوب کار می کنه خانم وگرنه یاد گرفتن اسم این فامیل گسترده کار هر کسی نیست.
-از داداششون چه خبر؟اسمش چی بود؟فردین، نه فرزین.
-به زودی امتحاناش تموم می شه.
-خوبه پس جمعتون جمع می شه.خوش به حالتون.
-اون جوری حسرت نکش دلم واسه ات کباب می شه.
-تو مگه دلم داری؟
-بدجنس.
-هی حرف تو حرف بیار و واسه ام تعریف نکن.
-هیچی بابا،مثل هر هفته رفتیم دیدیم گفتیم شنیدیم و اخر سر قهر اومدیم خونه.
-شما دو نفر ادم بشو نیستید.
-تقصیر مهیار بود.
-همش تقصیر اونه؟کی تو مقصری بانو.
پرند می خواست دهان باز کند که صدای زنگ بلند شد.لبخندی زد و گفت:
-باید پوریا باشه.ببخش سارا جون.
از در بیرون رفت.سارا سرو وضعش مرتب کرد و روی صندلی صاف نشست.صدای شاد پوریا در فضای خانه پیچید که سلام و احوالپرسی می کرد. -اینا رو کجا بذارم؟
-دستت درد نکنه بذارشون اینجا خودم بعدا برشون می دارم.
-نه دیگه دختر عمو کار را که کرد ان که تمام کرد.کجا بذارمشون؟
پونه به جای پرند جواب داد:
-تو اتاقش لطفا.
پوریا گفت:
-اطاعت می شه زن عمو.
به طرف اتاق پرند به راه افتاد و در همان حال گفت:
-از الان گفته باشم اگه غرغر کنی و بگی بد سلیقه ام مجبورت می کنم همه طرح ها رو بخوری.قلم موی جدیدم واسه ات گرفتم.یه قلم موی باد بزنی هم زوری ازش گرفتم.
وارد اتاق شد.سارا ایستاد و سلام کرد.پوریا که خجالت زده و دستپاچه شده بود جلوی در ایستاد و سلام او را جواب گفت.پرند گفت:
-معرفی می کنم دوست عزیزم سارا پسر عموم پوریا.
سارا گفت:
-خوشوقتم.
پوریا که سرخ شده بود جواب داد:
-منم همینطور اینا رو کجا بذارم؟
-لطفا همین جا بذار برشون می دارم.
سارا گفت:
-حالتون خوبه؟
پوریا کارتن را روی زمین گذاشت و گفت:
-ممنون.
-چشمان سارا از شیطنت درخشید و گفت:
-تعریف شما رو از پرند زیاد شنیدم.
-من؟
وبا تعجب به پرند نگاه کرد.پرند چشم غره ای به سارا رفت و خطاب به پوریا گفت:
-سارا داره سربه سرت می ذاره.
-پرند مگه من با پسر عموی تو شوخی دارم.بفرمایید پوریا خان.
پوریا که خود را بازیافته بود لبخندی زد و گفت:
-ممنون.
پرند به سارا اشاره کرد((بس کن))ولی سارا بیتوجه به او گفت:
-حال خواهرتون چطوره؟سهیلا خانم!
-خوبه خیلی بهتره.
-مگه خدا نکرده کسالتی داشتن؟
پوریا به پرند نگاه کرد و با دودلی گفت:
-مسئله خاصی نبود.
-به من نگفتی پرند.
-چیز مهمی نبود.فشلرش اومده بود پایین.یه سرم زد و خوب شد.
-پس اخر هفته داغی داشتین.
پوریا دل دل می کرد بنشیند یا برود.سارا روی صندلی نشست و تعارف کرد:
-بفرمایید.
پوریا خود را برای نشستن اماده می کرد که پرند گفت:
–پسر عمو مزاحمت شدم.ایشاءالله که جبران کنم.به سهیلا سلام برسون.
پوریا دستهایش را به هم مالید و در حالی که سعی می کرد لبخند بزند گفت:
-بله بزرگیتون رو می رسونم.
و رو به سارا گفت:
-با اجازه خانم.
-تشریف می برید؟
-بله.
-از اشنایی با شما خوشحال شدم.
-منم همینطور.
از در بیرون رفت.پرند لبخندی تصنعی به سارا زد و گفت:
-زود بر می گردم.
از کشوی میزش پول برداشت و از در بیرون رفت.پوریا مشغول خداحافظی بود و پونه تعارف می کرد کمی استراحت کند و بعد برود.پرند پول را به طرف پوریا گرفت و گفت:
-بیست و هشت هزار تومن.بیشتر که خرید نکردی؟
-این کارا چیه؟
-ببین پوریا تعارف که نداریم دفعه اول هم که نیست دفعه اخرم هم مطمئن باش که نیست.یه کاری کن کارم که بهت افتاد خجالت نکشم.
پونه هم گفت:
-حق با پرنده زن عمو تعارف بردارم نیست.
پوریا پول را گرفت:
-قابل نداشت؟
پرند پرسید:
-بیشتر که نشد؟
-یه جوری واسه ات وسیله گذاشت که دقیقا انگ پولت شد.
-ممنون ببخش باید یرم پیش دوستم به سهیلا و زن عمو جون سلام برسون. پوریا سرش را تکان داد و گفت:
-کاری داشتی تعارف نکن.
پرند لبخند زنان از او دور شد و وارد اتاقش شد.سارا پرسید:
-رفت؟
-داره می رهو
-چقدر با مزه بود.
-سارا!
-دیدی چطور دست و پاش گم کرده بود.به زور جلوی خنده ام رو گرفته بودم.
-نباید سربه سرش می ذاشتی.
-فکر می کردم بدت نیاد یکی حال این پسرای فامیلتون رو بگیره.
-بدم نمی اد اما نه جلوی چشمای خودم.
بعد صدایش را کلفت کردو گفت:
-پس رگ غیرتت کجا رفته؟
و هر دو به خنده افتادند.سارا گفت:
-اگه پسر کوچیکه فامیلتون اینه،دلم داره واسه دیدن بزرگه پر می زنه.
-دیگه رو تو زیاد نکن.
-خسیس.
دوباره هر دو به خنده افتادند.سارا گفت:
-حالا می ای بریم خرید؟
-اگه بگم نه ناراحت می شی؟
-می دونی که ناراحت نمی شم.
-پس نه.
-تعارف کردم دختر.
-گرفت کاریشم نمی شه کرد.
سارا خندید و گفت:
-از اولم می دونستم داری بهونه می اری؟
-بهونه نیست باور کن می خوام امروز که سر کیفم رو این تابلو کار کنم.دلم می خواد تا دو هفته دیگه کارش تموم شده باشه.
سارا کمی فکر کردو گفت:
-واسه روزی که مهمونی می افته خونه شما؟
تو عین ساعت های سوئیسی می مونی سارا.
-من فقط یه نفرم که دلم می خواست زندگیم پر از فامیلای جورو واجور بود.
پرند خندید و گفت:
-ومن از این نظر خوشبختم.
سارا بلند شد.پرند پرسید:
-کجا؟
-گفتم که خرید دارم.
-با این عجله؟
-خانم خانما به ساعت نگاه کن نزدیک پنجه،تا من بگردم و ببینم وبخرم،شده ده.
-حالا نمی شد خریدتونیاری واسه من؟
-فکر کردم تو ادمی باهام می ای.
از در بیرون رفت.پونه پرسید:
-کجا با عجله خانم؟شما که تازه اومدی؟
-به پرندم گفتم خاله می خوام برم خرید.
چپ چپ به پرند نگاه کردو کفت:
-بی معرفا هم که تنهام گذاشتن و…….
پونه خندید و رو به پرند گفت:
-تو نمی ری؟
-دلیلش رو واسه اش توضیح دادم می دونه که عذرم موجهه.
-داره خودشو توجیه می کنه.
-بدجنس تو که گفتی……
سارا به خنده افتاد.پونه با لبهای خندان گفت:
-نمی دونم چرا همیشه با طناب تو می رو توچاه.
-زرنگی بهتره بری بخری.
پونه خندید.سارا گونه پرند را بوسید و گفت:
-بهت زنگ می زنم.
-منم بهت زتگ می زنم.اگه احساسا تنهایی کردی بیا پیش ما.
-حتما قول می دم.
خداحافظی کردند و او رفت.پونه گفت:
-دختر شادیه.
پرند خندید و گفت:
-روحیه اش از زمین تا اسمون با من فرق می کنه.
-چایی بیارم؟
-نه برم ببینم پوریا واسه ام چی گرفته.
به اتاق رفت.کارتن را باز کرد و یک به یک وسایل را نگاه کرد.به طرح ها نگاهی انداخت.بلند شد و روبه روی تابلوش ایستاد.لباسش را پوشسد و قلم مو به دست در مقابل تابلو ایستاد و مشغول شد.باید تابلو را تمام می کرد.
|
01-19-2012
|
|
کاربر خيلی فعال
|
|
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 4,317
سپاسها: : 1,663
2,620 سپاس در 1,701 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
آغاز دوست داشتن (۹)
فصل ششم
سهیلا بازوانش را برای در اغوش کشیدن پرند از هم گشود و گفت:
-فکر کردم از ترس اذیتای من نمی ای.
پرند گونه اش را به نرمی بوسید و گفت:
-مزخزف نگو.
اقای نوری گفت:
-تقصیر منه عمو جان من یه کم دیر اومدم.
نرگس خانم گفت:
-چند بار زنگ زدم خونه اتون دلم شور افتاده بود.
پونه گفت:
-به محض اینکه منوچهر اومد راه افتادیم.
وارد خانه شدند.مثل هر هفته همه جمع بودند.به گرمی حال یکدیگر را پرسیدند.همه که از دیر کردنشان احساس نگرانی کرده بودند با خوشحالی جویای حالشان شدند.نادره کنار خود جاباز کردوپرندبین او ومهسا نشست وگفت:
–حالتون که خوبه؟
مهسا جواب داد:
-به مرحمت شما چرا این قدر دیر اومدید؟
پرند لبخند به لب سر بلند کرد.مهیار با اشاره سر سلام کرد و پرند هم با اشاره سر جوابش را داد.
ناصر از ان سوی پذیرایی فریاد زد:
-مامانم داشت بابام رو می فرستاد دنبالتون.
مژگان خانم هم گفت:
-حالا که اومدن جمعمون هم جمع شده.دیگه اذیتشون نکنید.
پرند سری به اطراف چرخاند.پوریا دستش را روی سینه گذاشت و خم شدو گفت:
-چاکر دختر عمو.
پرند سری تکان داد.پوریا پرسید:
-دختر عمو چطوره؟
-خوب تو که امروز صبح حالمو پرسیدی.
پوریا با شیطنت گفت:
-یه گره تو زندگیم افتاده که به دست شما باز می شه دختر عمو.
مهسا گفت:
-پس تمام ادا اصولات سیا کاریه.
-نخیر همه از روی صداقته.پرند گوش نکن اینا می خوان بین ما رو به هم بزنن.
ناصر با خنده گفت:
-پرند خانم اینو دریاب.بچه مردم مرد.
سهیلا گفت:
-پوریا بسه دیگه.
مهیار مجله ای را که ورق می زد به گوشه ای انداخت و نفس عمیقی کشید.اقای نوری پرسید:
-چه خبر از شرکت دایی جان؟
-خبر خاصی نیست دایی.
-اون بار رو فرستادین؟
-بله بالاخره فرستادیمش.
-پولشو چطور گرفتین؟دلار یا ریال؟
-دلار دایی جان خودتون که می دونید من این جوری کار می کنم.
پوریا گفت:
–عمو این بچه مایه دار خسیس فامیله.
مهیار خندید و گفت:
-من فقط اینده نگری می کنم.در ضمن اون شرکت مال من تنها نیست ما سه تا شریکیم.
ناصر گفت:
-حسابت که پرو پیمونه مهیار دیگه اه و ناله سر نده.
مهسا گفت:
-داداشم فردا تو زندگیش خرج و مخارج داره عروسی خونه زن بچه.
پوریا گفت:
-نشمر که الان باید یه چیزی هم دستی بهش بدیم.
سهیلا دست هایش را به هم می مالید و ناارام به نظر می رسید.مهیار به پرند نگاه کرد و گفت:
-پول جمع نکردم خرج زن کنمش.
پرند که متوجه لرزش دست های سهیلا شده بود به ارامی پرسید:
-تو خوبی؟
سهیلا به زحمت لبخندی زدو گفت:
-اره.
وبرای اینکه حرف را عوض کند گفت:
-فرزین دیشب زنگ زده بود.
پونه پرسید:
-حالش خوب بود؟
-به همه سلام رسوند گفت تو مهمونی هفته اینده حتما هست.
پرند لبخند بزرگی زدو گفت:
-اخی خیلی دلم براش تنگ شده.
مهیار با حرص دندانهایش را به هم سایید.پوریا خودش را روی زمین کشید و به طرف پرند رفت و به ارامی گفت:
-خوشحالم که تو هم احساس دلتنگی رو درک می کنی.
پرند با تعجب گفت:
-منظورت چیه؟
اقای توفیقی گفت:
-اها اها پوریا در گوشی نداشتیم ها!
پوریا گفت:
-اول باید پرند رو راضی کنم بعد به همه می گم.
پرند گفت:
-منظورت چیه؟
همه به خنده افتادند.مهیار نیشخند کوچکی زد.پوریا که متوجه شده بود سوءتفاهم شده با دستپاچگی گفت:
-منظوری نداشتم به خدا منظورم چیز دیگه بود.
اقای عظیمی گفت:
-پوریا جان اگه حساب کوچکی و بزرگی هم باشه تو توی فامیل از همه کوچکتری.
پرند با عصبانیت بلند شد.ناصر به قهقهه می خندید.پوریا ایستاد و گفت:
-شما همه اتون توطئه گرید.
اقای نوری گفت:
-پوریا فورا از پرند عذر خواهی کن.
-بابا من که حرفی نزدم.بهش توضیح می دم.
مژگان خانم گفت:
-پوریا!
پوریا چهره در هم کشید و گفت:
-بابا من منظورم اون بود.
پرند چپ چپ نگاهش کرد.پوریا گفت:
-اون……اون دیگه.
پونه با خنده ریزی گفت:
-اوه…….اوه…….اون یکی نه پوریا جان.اون باباش پولش از پارو بالا می ره.
-ا،زن عمو راست می گی؟یه داماد سرخونه خوب نمی خوان؟
پرند با قاطعیت گفت:
-فکرشم نکن.
و روی زمین نشست.همه هاج و واج مانده بودند.پوریا به طرف پونه چرخید و گفت:
-زن عمو خوبی؟
اقای عظیمی گفت:
-اگه ما غریبه ایم بگید ها!
پوریا گفت:
-در رحمت خدا باز شده و من قراره اخر عمریه پولدار بشم.
مژگان خانم گفت:
-پوریا شورش رو در اوردی بسه.
و به سهیلا اشاره کرد.سهیلا بلند شد و گفت:
-دخترا بیان اتاق من.
نادره و مهسا با طمانینه از جا بلند شدند.پرند به مهیار که با نیشخند تلخی به او نگاه می کرد نظری افکندو از جا بلند شد.پوریا گفت:
-احوال دختر عمو؟
-حرفشم نزن.
-سلیقه ام حرومت بشه.
همه به خنده افتادند و پرند در حالی که سعی می کرد عصبانیتش را پنهان کند به دنبال دخترها وارد اتاق سهیلا شد و در را بست.مهسا روی تخت نشست و گفت:
-پوریا در مورد کی حرف می زد؟
سهیلا لبخند تصنعی زد و گفت:
-پرند بشین.
نادره گفت:
-فرزین چند شنبه می اد؟
پرند روی صندلی نشست و به زمین خیره شد.پیش از انکه سهیلا دهان باز کند مهسا دو باره پرسید:
-نگفتی پرند؟
پرند نگاهش کردو گفت:
-تو که پوریا رو می شناسی به گفتن حرفای احمقانه عادت داره.
-اما حرفاش احمقانه به نظر نمی رسید.کی رو می گفت؟
سهیلا گفت:
-حرفای پوریا رو جدی نگیرید.خودتونم که می دونید اون هیچ وقت یه حرف درست و حسابی نمی زنه.
مهسا گفت:
من فقط کنجکاو شدم.
و رو به پرند ادامه داد:
-دوست توئه؟
-پوریا مزخرف می بافه.
-تو عشق رو نمی فهمی واسه همینم هست که حرفای اونو مزخرف می دونی.
-عشق؟ما هر هفته همدیگه رو می بینیم و پوریا هر هفته عاشق یه نفره.از ستاره های هالیوود گرفته تا دختری که وقتی سوار اتوبوس بوده دیده که کنار خیابون وایستاده و داره تاکسی می گیره.
سهیلا خندید و گفت:
-حق با پرنده پوریا فقط حرف می زنه.
نادره گفت:
-من که سر در نمی ارم این مسئله چه ربطی به ما داره؟
مهسا گفت:
-تو تقریبا هیچ وقت متوجه هیچ چی نمی شی.
پرند که حالتی تهاجمی به خود گرفته بود گفت:
-به هر حال سارا به درد پوریا نمی خوره دنیای اون با دنیای پوریا فرق داره.
-از ستاره های هالیوود که بالاتر نیست.
-یادم نمی اد پوریا ستاره هی هالیوود رو هم به دست اورده باشه.
سهیلا گفت:
-بسه دیگه خواهش می کنم.
پرند دست هایش را به نشانه تسلیم بالا برد و گفت:
-حتی یک کلمه هم در موردش حرف نمی زنم.
نادره با چهره ای در هم کشیده و گرفته سر به زیر نشسته بود.پرند به سهیلا اشاره کرد.مهسا عصبی و بی حوصله به نظر می رسید.سهیلا گفت:
-نادره از کلاسات چه خبر؟
-خبری نیست.
چند ضربه به در خورد و پوریا با سینی چای وارد اتاق شد.سهیلا گفت:
-خودم الان می ام.
پوریا بی توجه به او به طرف پرند رفت و گفت:
-این هفته خودم می خوام از دختر عموم پذیرایی کنم.
مهسا بلند شد و با عصبانیت گفت:
-واسه اختلاط تنهاتون می ذارم.
وبا ناراحتی از در بیرون رفت.پوریا متعجب پرسید:
-چی شد؟
سهیلا گفت:
-همه اش تقصیر توئه.
-بازم کسی رو پیدا نکردین دق دلیتون رو سرش در بیارین گیر دادین به من؟
تادره هم بلند شد و از اتاق بیرون رفت.پوریا صدایش را پایین اورد و گفت:
-پرند جان الهی که ناصر واسه ات بمیره می شه به من بدبخت رحم کنی؟
-سارا به درد تو نمی خوره.
بلند شد و از اتاق بیرون رفت.نگاهش به مهیار که مشغولشطرنج بازی کردن با پدرش بود افتاد.نادره کنار مادرش نشسته بود و مهسا کنار اقای توفیقی.پونه مشغول صحبت با عمه مهری بود.به ارامی به طرف پدرش رفت و پرسید:
-اجازه هست؟
مهیار نیم نگاهی به او انداخت و پدرش گفت:
-مهیار جان نیروی کمکی رسید.بشین بابا که به موقع اومدی.
پرند همان طور که می نشست گفت:
-می دونید که از تقلب بدم می اد.
-دختر جان دارم مات می شم.
پرند لبخند شیرینی زد و گفت:
-واسه اینه که به حرفم گوش نمی کنید و با من تمرین نمی کنید.
مهیار گفت:
-کیش و مات.ببخشید دایی جان ولی پرند خانم این به خاطر قدرت من در بازی کردنه نه ضعف دایی جون.
اقای نوری گفت:
-باختم رو قبول می کنم.
پرند به مهیار خیره شد و گفت:
-با یه مسابقه چطوری؟
همه سرها به طرفشان چرخید.مهیار لبخندی زد و گفت:
-مهره های سفید یا سیاه؟
اقای نوری گفت:
-صبر کن ببینم ما باید یه دست دیگه با هم بازی کنیم.من هنوز تو رو نبردم.
-اگه اجازه می دی بابا من به جات بازی کنم.
صداها از اطراف بلند شد که((بذار باهم بازی کنن))((باختی پرند))((مهیار دخلت اومده))
اقای نوری گفت:
-ابرومو بخر دختر.
پرند روبه روی مهیار نشست و گفت:
-مهره های سیاه.
مهیار نیشخندی زد و گفت:
-نباید پا تو کفش بزرگترا بکنی.
-واسه ات ارزوی موفقیت می کنم پسر عمه!
اقای توفیقی و اقای عظیمی و پوریا و اقای نوری طرفدار پرند بودند و نادره و مهسا و ناصر و عمو فرهاد طرفدار مهیار ولی سهیلا بی انکه اظهار نظر کند به صفحه شطرنج خیره شد.ناصر گفت:
-خانما نمی ان این تور نمنت یک جانبه رو تماشا کنن؟
مژگان خانم جواب داد:
-خانما کارای مهمتری دارن.
نادره رو به سهیلا کرد و گفت:
-تو طرفدار کی هستی؟
سهیلا از روی خجالت و دستپاچگی نگاهش کرد.پوریا به دادش رسید و گفت:
-سهیلا نخودیه.
همه خندیدند و سهیلا هم به خنده افتاد.مهیار پرسید:
-اماده ای؟
-پرند با لحنی جدی گفت:
-شروع کن.
|
01-19-2012
|
|
کاربر خيلی فعال
|
|
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 4,317
سپاسها: : 1,663
2,620 سپاس در 1,701 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
آغاز دوست داشتن (۱۰)
همه خندیدند و سهیلا هم به خنده افتاد.مهیار پرسید:
-اماده ای؟
-پرند با لحنی جدی گفت:
-شروع کن.
بازی شروع شد.مهره ها یکی پس از دیگری از صفحه شطرنج بیرون می رفتند و تماشاچیان با هر حرکت عکس العمل نشان می دادند.بیشتر از یک ساعت بود که بازی می کردند.اقای نوری دست هایش را به هم کوبید و گفت:
-تمام….مساوی.
تماشاچیان کف زدند.مهیار گفت:
-بازی خوبی بود.
پرند سر تکان داد و گفت:
-دفعه بعد نمی تونی از دستم فرار کنی.
مژگان خانم گفت:
-اگه شطرنج انتخابی المپیک تموم شد سفره رو بندازم.
پرند بلند شد و گفت:
-الان می ام کمک زن عمو.
وبعد رو به مهیار ادامه داد:
-بعد از شام یه بار دیگه مسابقه می دیم.
ناصر گفت:
-نه دوباره شروع نکنید.
مهیار گفت:
-می بینی که مسابقه امون بقیه رو خسته کرده.
-بهونه می اری؟
-اگه این راضی ات می کنه از پیش تو برنده منم قبول می کنم.
-عقده برنده شدن ندارم لازمم نیست تو بهم بگی.چون به هر حال من برنده ام.
سهیلا گفت:
-پرند می شه بیای کمک؟
مهیار لبخندی زدو گفت:
-زیادم به خودت امیدوار نباش.
سهیلا دست پرند را کشید و او را از انجا دور کرد.پرند غرید:
-باید بزنم تو دهنش.
-سر به سرش نذار تو که مهیار رو می شناسی.
-از دست پرو بازی هاش حرصم می گیره.
سهیلا خندید.پرند با عصبانیت گفت:
-به چی می خندی؟
-تو و مهیار عین همید هر دوتاتون باور کن.
-من اصلا مثل اون نیستم.
سهیلا با صدای بلندی به خنده افتاد.صورت پرند هم از هم باز شد و او هم به خنده افتاد.نادره به اشپزخانه امد و گفت:
-صدای خنده هاتون همه جا پیچیده بگین ما هم بخندیم.
سهیلا گفت:
-چیزی نیست.
پرند دستی به شانه سهیلا کوبید و گفت:
-با این همه اون از من پر رو تره.
-مطمئنم تو پیش اون کم نمی اری.
پرند خنده کنان سرش را تکان داد.مژگان خانم گفت:
-بچه ها می شه هم بخندین و هم سفره رو بندازین؟
پرند گفت:
-چی رو ببرم؟
شام در محیطی گرم و شاد صرف شد.در تمام مدت پرند خود را شاد و سر خوش نشان می داد و مهیار بیشتر با غذایش بازی می کرد.سهیلا با نگرانی مراقب او بود.دلش می خواست در کنارش بنشیند و قاشق غذا را در دهانش بگذارد.پوریا لیوان دوغ را از دهان دور کرد و گفت:
-حیف که ناراحتم و اصلا اشتها ندارم.
مهسا گفت:
-خدا دردتو دوا کنه.
همه به خنده افتادند.پرند گفت:
-تا هفته دیگه یادش رفته.
پوریا با حالت کشداری گفت:
-این بار دلم خونه.
مهیار خودش را عقب کشید و گفت:
-دستتون درد نکنه.
مژگان خانم گفت:
-زن دایی بخور.
-سیر شدم دستتون درد نکنه.
-تو که چیزی نخوردی؟
بلند شد و گفت:
معذرت می خوام.
و از اتاق بیرون رفت.همه به یکدیگر نگاه کردند.سهیلا نگران بود و پرند بی خیال مشغول خوردن بود.اقای توفیقی گفت:
-کاراش تو شرکت زیاد شده.
مهری خانم گفت:
-شما شامتون رو بخورید از دهن می افته.
سهیلا احساس کرد میلی به غذا ندارد دلش می خواست به دنبال مهیار بدود و از او بپرسد((چه شده))؟
مهیار به دیوار تکیه کرد و به خود نهیب زد چت شده دیوونه؟تو اصلا معلومه چه مرگته؟))به اسمان سیاه شب نگاه کرد.خودش هم نمی دانست چرا دلش گرفته.دلش می خواست برود خانه.می خواست تنها باشد.بر سر خود غر زد خل شدی؟هیچ می فهمی چی داری می گی؟نبینم ضعف نشون بدی….. اخه چه ضعفی؟من حتی نمی دونم چم شده.))
از داخل خانه هیاهو می امد و مهیار نمی دانست چرا اینجا ایستاده و بر سر خود غر می زند.ناصر از در بیرون امد و پرسید:
-حوصله امو داری یا برگردم تو؟
-بیا بیرون.
روبرویش ایستاد و گفت:
-چت شده؟
-نمی دونم کی قراره بزرگ شم.
-از این گنده تر؟
-حرف بیخود نزن.
پوریا هم از در بیرون امد و با هیاهو گفت:
-کی به یه عاشق درمونده بدبخت کمک می کنه.
مهیار با کج خلقی گفت:
-تو واقعا ادم بشو نیستی.
پوریا خودش را جمع و جور کرد و گفت:
-امکانات نبود اقا ما این طوری شدیم اقا حالا دکترا می گن بی درمونه اقا.
مهیار پوزخندی زد و گفت:
-عوضی.
-خندوندمت اها خندوندمت.
-شام تموم شد؟
ناصر نفس عمی قی کسید و گفت:
-اره.
پوریا با شیطنت گفت:
-اهت از حسرت تموم شدن شام بود.
مهیار گفت:
-حوصله دارین بریم شب گردی؟
-الان؟
مهیار به ساعتش نگاه کرد و گفت:
-هنوز ده و نیم هم نشده.
ناصر گفت:
-منم موافقم.
مهیار گفت:
-الان می گم دخترا هم اماده شن.
ناصر گفت:
-با اونا چیکار داری؟
پوریا گفت:
-بذار بیان.
مهیار به داخل پذیرایی رفت.سهیلا و پرند در اشپزخانه مشغول شستن ظرف ها بودند.گفت:
-ما می خوایم بریم بیرون.دخترا اگه می ان اماده شن.
سهیلا از گوشه چشم به صورت بی تفاوت پرند نگاه کرد.نادره و مهسا هیاهو به راه انداخته بودند.مژگان خانم صدا زد:
-بچه ها بیاین برین بیرون.خودمون بقیه اشو می شوریم.
سهیلا با نگرانی پرسید:
-می ای؟
-تازه شام خوردیم.حوصله اشو ندارم.
-خودتو لوس نکن.اگه تو نیای منم نمی رم.
مژگان خانم به اشپزخانه امد و گفت:
-شما برین بقیه اش به عهده من.
پرند دستهایش را زیر اب شست و گفت:
-ببخشید زن عمو.
-بیاین برین.چیزی نمونده.
سهیلا لبخندی زد و به دنبال پرند از اشپزخانه بیرون رفت.مهیار لبخند معنا داری زد و گفت:
-عجله کنید من معطل کسی نمی شم.
پرند گفت:
-ما با ماشین بابا می اییم.
مهیار با لحنی خشک گفت:
-به هر حال عجله کنید.
دخترها به سرعت اماده شدند و از در بیرون رفتند.پرند سوئیچ را از پدرش گرفت و بعد از همه از در بیرون رفت.همه در حیاط منتظرش بودند.سوئیچ را در دست تاب داد و گفت:
-کجا می ریم؟
مهیار گفت:
-تو راه تصمیم می گیریم.
-همین جا هم می تونیم تصمیم بگیریم.
-مقصد خاصی مد نظرم نیست.
-بقیه چی؟
پوریا گفت:
-واسه ما هم فرقی نمی کنه.
-باشه بریم.
مهیار پیش از ان که از در خارج شود گفت:
-پشت سر من حرکت کنید.
پرند نیشخندی زد و گفت:
-شایدم شما پشت سر ما حرکت کنید.
واز در بیرون رفت.دخترها سوار یک اتو موبیل و پسرها سوار اتوموبیل مهیار شدند.
پرند روی پدال گاز فشرد و ماشین از جا کنده شد.نادره وحشت زده گفت:
-یواش تر.
پرند از ایینه به عقب نگاه کرد و در حالی که لبخند لبش را پوشانده بود گفت:
-می بینم که پسرای فامیلتون عقب موندن.
سهیلا به عقب برگشت و با نگرانی گفت:
-پرند رانندگی دیگه لجبازی های توی خونه نیست.
مهسا هم با عصبانیت گفت:
-بهتره یواش تر بری.
مهیار غرید:
-این دختره واقعا یه چیزیش می شه.
پوریا خندید و گفت:
-اون دو تا چیزیش می شه.
مهیار لبخندی زد و گفت:
-مثل یه ماهی لیزه.
ناصر ابروهایش را به طور مرموزی بالا کشید و گفت:
-اما ماهی ها هم به قلاب ماهی گیری گیر می کنن.
پرند از سرعتش کم کرد.مهیار خودش را به انها رساند.پرند از ایینه عقب را نگاه کرد و گفت:
خب خانم ها بهتون تبریک می گم.اقایون مجبورن دنبال شما بیان.
مهسا به تندی گفت:
-اصلا هم بامزه نیست.
سهیلا نگاهی به عقب کردو گفت:
به مهیار بر می خوره.
پرند لبخندی از سر شیطنت زد و گفت:
–منم می خوام بر بخوره.
پوریا با لحن هیجان الودی گفت:
-ازش سبقت بگیر.
مهیار چند باری فرمان را به چپ و راست چرخاند اما پرند اجازه نمی داد سبقت بگیرد.
سهیلا گفت:
-بسه دیگه پرند این کارا خطر ناکه.
ناصر گفت:
-این دختره واقعا دیوونه اس.
مهیار دستش را روی بوق گذاشت و زیر لب غرید:
-دیوونه احمق.
پرند قهقهه ای زد و گفت:
-نمی ذارم ازم جلو بزنه.
نادره محکم به در چسبیده بود و مهسا عصبانی بود.سهیلا به تندی گفت:
-نگه دار.
-داریم کیف می کنیم.
-همین الان نگه دار پرند رانندگی لجبازی های بچه گونه توی خونه نیست.
پرند نگاهش کرد.سهیلا سرخ شده بود و کاملا جدی به نظر می رسید.پرند سرعتش را کم کرد و گفت:
-معذرت می خوام.
مهیار به کنار اتومبیلش رسید و با عصبانیت فریاد زد:
-دیوونه شدی؟
پرند اهسته تر کرد تا مهیار از او جلو بزند.مهسا گفت:
-واقعا که پرند!
و سکوت تلخی در ماشین حکمفرما شد.به جز صدای پخش که برای شکستن سکوت مرثیه سر داده بود صدایی از کسی بر نمی خاست.مهیار چراغ زد و کنار کافی شاپ بزرگی نگه داشت.پرند هم اتومبیل را کنار کشید و کمی جلو تر از انها پارک کرد.مهسا پیاده شد و در را با عصبانیت به هم کوبید.نادره هم پیاده شد.سهیلا گفت:
-کارت بچه گونه بود.
-می دونم.
پوریا کنار ماشین پرند ایستاد و گفت:
-تو خل شدی؟می خواستی همه رو به کشتن بدی.
سهیلا به جای پرند جواب داد:
-دیگه شورشو در نیارین اونقدرام خطرناک نبود.
و رو به پرند گفت:
-بهتره پیاده شیم.
و خود پیاده شد و به راه افتاد.پوریا ضربه ای روی سقف ماشین کوبید و به دنبال سهیلا به راه افتاد.اشک در چشمان پرند حلقه زده بود.دلش می خواست ماشین را روشن کند و برود.برود خانه خودشان توی تخت خودش و گریه کند.انقدر زیاد که احساس سبکی کند.ناصر غرغر کنان گفت:
-اون نمی خواد بیاد؟
مهسا گفت:
-شاهکار کرده روش نمی شه.
مهیار با لحنی تدافعی گفت:
-یه مسابقه بود و اون جلوتر بود.منم بودم به اون راه نمی دادم.
نادره گفت:
-وقتی ما تو ماشین هستیم حق مسابقه دادن نداشت.
مهسا با عصبانیت گفت:
-فکر می کنه کیه که می خواد رو ما خطر کنه؟
مهیار به طرف ماشین پرند به راه افتاد و گفت:
-یه میز خوب انتخاب کنین ما هم الان می اییم.
به طرفشان برگشت و گفت:
-فکر جیب حاجی تونم بکنین خودتونو خفه نکنین زیادتر از پنج تومن بشه باید خودتون بدید.
ناصر گفت:
-هورا بچه ها حمله که مهمون مهیاریم.
سهیلا نگاهش کرد و مهیار بی ان که حتی متوجه نگاه او بشود به طرف پرند به راه افتاد کنار ماشین رسید دستهایش را روی سقف گذاشت و خم شد و گفت:
-امشب دو دفعه منو بردی.
پرند سرش را برگرداند و قطرات اشک به روی گونه هایش سر خورد.مهیار به طرف کافی شاپ نگاه کرد.سهیلا اخرین نفری بود که وارد کافی شاپ شد.مهیار گفت:
-حالا چرا نمی ای پایین؟
پرند با لحنی بغض الود گفت:
-می خوام برم خونه امون.
-اه اه اه…نبینم پرند گریه کنه.
-می خوام برم خونه.
سرش را روی فرمان گذاشت و با صدای بلند به گریه افتاد.مهیار گفت:
-خل شدی داری راستی راستی گریه می کنی؟
-می……خوا….م….برم…..خو…نه.
|
کاربران زیر از FereShteH به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
|
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 05:07 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|