بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
جدید رابعه | فواد فاروقی |تاریخی/ بسیار زیبا

نکات قابل توجه:
ـ تو این کتابی که من دارم، بعضی جاها کلمه یا کلماتی چاپ نشده یا کمرنگ افتاده که به جای این کلمات علامت سؤال می ذارم به این صورت : (؟)
ـ پاورقی ها رو بعد از عبارتِ مورد نظر، داخل کروشه می نویسم ( تعدادش زیاد نیست )






نام کتاب: رابعه امیرزاده ای که کنیز غلامش شد
نویسنده: فؤاد فاروقی
انتشارات: کوشش
چاپ هفتم: 1387
تعداد فصل: 37
تعداد صفحه:390
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از گمشده.. به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
  #2  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

عشق او باز اندر آوردم به بند
کوشش بسیار نامد سودمند
عشق دریایی کرانه ناپدید
کی توان کردن شنا ای هوشمند
عشق را خواهی تا پایان بری
بس که پسندیده باید ناپسند
زشت باید دید و انگارید خوب
زهر خورد و انگارید قند
توسنی کردم ندانستم همی
کز کشیدن، تنگ تر گردد کمند
« رابعه »
[ رابعه بنت کعب نخستین شاعره ی مطرح پارسی زبان در زمان آل سامان می زیسته و با رودکی معاصر بوده است. برای نوشتن این سرگذشت واقعی و تاریخی نگاهی به مثنوی الهی نامه شیخ فریدالدین عطار داشته ام، در واقع کارم این بوده است که بار را از دوش شعر بردارم و بر شانه ی نثر بگذارم تا این داستانواره پدید آید ]


سر به زیر مگیر بکتاش
سرت را بالا کن، به بام نگاه کن
ببین رابعه چسان تو را می نگرد،
ببین شراره ی چه عشق سرکشی به جانش زده ای.
تو غلامی بکتاش و من یک امیرزاده
امیرزاده ی زیبایی که عشق خود را به ارمغان، نزد تو فرستاده.
این وجود چون برگ کلم مال تو
بکتاش این رابعه است که دارد در دل با تو
سخن می دارد.
سرت را بالا کن و عشقم را بپذیر
تا من کنیزت شوم!
کنیز عشق یک غلام!
تو را از بازار برده فروشان خریده اند،
به من بگو بازار عشق کجاست؟
تا من عشقت را خریدار شوم.
نامهربان من! با کنیزت مدارا کن.
مگذار در کاخی سرد و مجلل
قلبش منجمد شود، یخ بزند.
« رابعه »
[ رابعه در شعر عرب هم دست داشته است و اشعاری که به این زبان از او به جای مانده است بیش از اشعار او به زبان فارسی است.]

پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

1

جامه ی ستایش
ـ رابعه را ببوس عمید... دخترم را ببوس!
این تکلیف شاق را کعب بر عهده ی عمید گذاشت، بر عهده ی دانشمندی روشن ضمیر، با مو و ریشی بلند به سپیدی شیر و به نرمی حریر. ردایی سیاه، اندام استخوانی عمید را در بر می گرفت، نگاهش نافذ و مهربان بود و پیشانیش بلند، که گذر زمان خطوط تجربه بر آن نقش کرده بود.
در آن لحظه پشیمانی در قلبش جوشید، عمید خود را لعن کرد، به باد شماتت و سرزنش گرفت که چرا به نزد کعب امیر بلخ به مهمانی آمده است، چرا از هرات راه افتاده است، فرسنگ ها فرسنگ از زیر پا به در کرده است تا به نزد کعب بیاید، مگر در هرات دانش او مشتری نداشت؟ خود او بهتر از هر کس می دانست به هر جا که برود در صدر می نشانندش و ارجمندش می دارند.
عمید مانده بود که کجای رابعه را ببوسد، دختری 9 ساله که به تازگی ، گل جوانی از گریبانش سر به در می کرد، دختری در منتهای لطافت و ظرافت: که مقنعه ای به سر داشت؛ موهای بلندش در مقنعه پنهان بود و رخسار دلپسندش پیدا.
دختری که خیلی زود، دوران کودکی را طی کرده بود، رنگ پوست صورتش آمیزه ای از برف و خون بود، قامتش حالت کودکانه اش را به تدریج از دست می داد و به بلوغ جوانی می پیوست. عمید می دانست بی حکمت نیست که امیر کعب چنان دستوری را صادر کرده است، او لحظه ای چند مردد بود که چه کند، به کجای آن خرمن زیبایی و طراوت بوسه بنشاند، به دستان مرمرینش، یا بر رخساره اش، که از خونی شاداب، رنگ گرفته بود.
امیر کعب یک بار دیگر به سخن درآمد:
ـ درنگ برای چه؟ ... رابعه را ببوس!
عمید از جایش برخاست، بال ردایش را بر سر رابعه نهاد و بر ردایش بوسه زد، تا هم فرمان امیر را برده باشد و هم از دایره اخلاق خارج نشده باشد.
کار دانشمند بی نظیر آن روزگاران، بر دل امیر کعب نشست و تحسین را در او برانگیخت:
ـ مرحبا عمید! اگر به غیر از این می کردی خونت را می ریختم.
و با دستش به او اشاره کرد که باز گردد و بر جایش بنشیند. عمید چنان کرد، نفسی از سر آسودگی کشید و بازگشت و بر جایش نشست؛ او از اقبال مساعدش خرسند بود، از تدبیری که به کار زده بود، احساس رضایت می کرد، چرا که تا یک گامی مرگ پیش رفته و برگشته بود، او روحیه هر دم دگرگون شده امیران، شاهان و به طور کلی قدرتمندان را می شناخت، می دانست دوستی با چنان کسانی هم شیرینی عسل را به کام آدمی می ریزد و هم زهری به تلخی حنظل؛ بسته به این است که آدمی چگونه با آنان برخورد کند، چگونه رگ خواب شان را به دست آورد تا از نوش قدرتمندان بهره بر گیرد، نه از نیش شان.
عمید تا جایی که می توانست از به الفت رسیدن با امیران و حاکمان پرهیز می کرد، اما بر او پوشیده بود وقتی که از سوی امیر کعب به بلخ فراخوانده شد، چه نیروی مرموزی، او را بر آن داشت که آن دعوت را اجابت کند.
امیر کعب نگاهی به چهره ی عمید انداخت، او را خرسند یافت، خرسند از این که بی گدار به آب نزده بود، آن گاه نگاهش را متوجه رابعه کرد و او را مورد خطاب قرار داد:
ـ دخترم به شبستان خود برو و منتظر بمان تا به وقت ضرورت فرا بخوانمت.
رابعه درنگ نکرد، پیش آمد، بر دست پدر بوسه نشاند و نگاهی گرم و مهربان را نثار عمید کرد، نگاهی که معصومیت در آن نمایان بود، سپس به راه افتاد، در حالی که دو جفت چشم آکنده از ستایش او را بدرقه می کرد.
امیر کعب تا زمانی که رابعه از تالار خارج شد و در را پشت سر خود بست لب به سخن نگشود، اما به محض خروج او، کلامش را از سر گرفت:
ـ رشته ی جان و زندگی ام به وجود این دختر بسته است، نمی دانی چه ذوقی دارد، چه استعدادی در اوست. اگر او را گنجینه ای از استعداد بخوانم سخنم گزافه نیست... عمید تو فقط یک نظر او را دیده ای، ولی کلامش را نشنیده ای، رابعه حرف نمی زند، شکر افشانی می کند، دُر و گوهر از دهانش می ریزد.
آن گاه بود که عمید دریافت، مقصود و منظور امیر بلخ از دعوتش چه بوده است، در یک لحظه نگرانی به قلبش پا گشود، نزد خود اندیشید:
ـ من باید حدس می زدم دعوت کعب از من بی مطلبی نیست، او حتماً می خواهد مرا بر آن دارد که به دخترش دانش بیاموزم، دانش آموزی کار من است اما من در هرات خانه دارم، همسر دلبندم آن جاست... همسری که در کنارم جوانیش را سر کرده است بی آن که قادر به برآورده کردن آرزوی بزرگ زندگی اش باشم.
عمید چنان اندیشه هایی در سر داشت، ولی آنها را به زبان نیاورد، خوش تر می داشت کعب خود، پرده از منظورش برگیرد، از این رو گفت:
ـ امیدوارم چنان باشد که حضرت امیر می گویند، با این وجود نمی توانم این واقعیت را ناگفته بگذارم که کمال و جمال فرزندان، بیش از آن چه که هست به چشم پدرها و مادرها می آید.
امیر کعب گفته ی مرد دانشمند را تصدیق کرد:
ـ شک نیست که مهر و محبت پدران و مادران، سبب می شود تا فرزندان خود را زیباتر و داناتر از دیگران بپندارند، اما من هر چه درباره ی رابعه گفته ام واقعیت محض است، شاید هم واقعیت بسی برتر از گفته ها و ادعاهای من باشد.
و در پی مکثی مختصر، بر کلامش افزود:
ـ شاید به حدس دریافته باشی من به چه جهت تو را به بلخ فراخوانده ام، مع الوصف خودم با صراحت می گویم شنیده بودم که از تو، هیچ مربی عالم تر و دلسوزتری در هرات و دیگر شهرهای این منطقه یافت نمی شود، از این رو قصد کردم آموزش دخترم را به تو که از هر نظر نادره ی زمانی بسپارم... مرا آن هوش و درایت نیست که فضل تو را محک بزنم، ولی آن کیاست هست که پاکی و اخلاق و انسانیت تو را در بوته ی آزمایش قرار دهم.
کعب علت آزمایش خود را بروز داد:
ـ این برنامه ای که برای بوسیدن دخترم چیده بودم یک آزمایش بود و تو از چنین آزمایشی سربلند بیرون آمدی.
عمید فروتنانه دلیل آورد:
ـ دانش در وجود من خلاصه نمی شود، ای بسا که در همین بلخ افرادی باشند به مراتب شایسته تر از من... شما می توانید دخترتان را به ایشان بسپارید و مرا از همسرم دور نکنید و به قلمروی حکومت تان نکشانید.
امیر بلخ خندید و با گفته اش موجب راحتی خاطر عمید شد:
ـ چه کسی گفته است من می خواهم تو را از هرات به بلخ بکشانم... نه،من می خواهم دخترم را به تو و همسرت هدیه کنم! رابعه از این پس، دختر تو است، و تا وقتی که زنده هستید به تو و همسرت تعلق خواهد داشت.
سخنان امیر کعب به نگرانی عمید خاتمه داد، اما در عوض گل ناباوری را در او شکوفاند:
ـ به گمانم حضرت امیر قصد مزاح دارند وگرنه هیچ پدری حاضر نمی شود تلخی جدایی از جگرگوشه اش را بر خود روا دارد.
کعب حالت جدی به خود گرفت:
ـ اصلاً قصد آن ندارم که باب شوخی را با تو بگشایم، دوری از فرزند برای هر پدری دشوار است، ولی استعدادهای رابعه سبب می شود که من دوری او را تاب بیاورم، او را به تو هدیه کنم؛ رابعه را به تو ببخشم.
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

... عمید چین بر جبین انداخت و متفکرانه گفت:
ـ این بخشش، شدنی نیست، زبان می دهد و دل پس می گیرد...
کعب به میان سخنانش آمد:
ـ اگر و مگر در کار میاور... من سنجیده چنین تصمیمی گرفته ام، می دانم تو و همسرت در آرزوی داشتن فرزندی می سوزید، بسیار خوب، رابعه مال تو، کمالش را به پای جمالش برسان، از هیچ هزینه ای حتی گزاف پروا مدار.
دل عمید لبریز از امید شد، می خواست خود را بر پای امیر کعب بیندازد و بوسه بارانش کند، هر چند که پابوسی قدرتمندان در مرام او نبود.

آن شب را عمید به بیداری گذراند، پلک هایش حتی برای دقیقه ای با هم مهربان نشدند و به یکدیگر نپیوستند، مرد فهیم تمامی شب را در بسترش پهلو به پهلو شد، تغییر حالت داد ولی خواب سراغی از او نگرفت.
اندیشه های گونه گون، سیلاب آسا به مغزش هجوم می آوردند، اندیشه هایی فرح بخش، از فرط خوشحالی بود که خوابش نمی برد، نه از پریشان خاطری.
با آن که امیر بلخ به او قول داده بود و قولش را با سوگند مؤکد کرده بود، هنوز رگه های ناباوری کاملاً از وجود عمید به در نرفته بود؛ هر فکری را که دنبال می کرد پس از مدتی به یاد رابعه می پیوست، چهره ی معصوم دختر ظریف و لطیف در برابر چشمانش مجسم می شد، با همان نگاه گرم، با همان لبخند شیرین.
بارها و بارها در آن شب عمید از خود پرسیده بود:
ـ یعنی سرنوشت در پیرانه سری با من سر لطف آمده است؟ آرزوی من و همسرم گلشن را برآورده است؟... یعنی من و همسرم دارای فرزند شده ایم، فرزندی به زیبایی رابعه؟...
و خود به این پرسش ها و ده ها پرسش مشابه دیگر پاسخ گفته بود:
ـ اگر آرزوی دیرینه ی من و گلشن برآورده شود، ما همه کاری برای بالندگی رابعه به انجام خواهیم رساند... من چشم بر گذشته هایم که در آتش حسرت می گداخت خواهم بست، کم ترین غصه ای به دل راه نخواهم داد و همه ی نیرویم را به خدمت خواهم گرفت تا از فرزندمان، انسانی بسازم، فهمیده و در مکتب عشق و محبت همه ی رموز انسانیت را آموخته و سجایای والای اخلاقی یافته...
آن شب، عجیب ترین شب زندگی عمید بود، از سویی ناباوری به او القا می کرد که امیر بلخ ریشخندش کرده است و از سوی دیگر آرزو به نقش خیال هایش، رنگ امید می زد. با همه ی اینها عمید از سفرش به بلخ راضی بود و می کوشید زمینه را در ذهنش برای چیره شدن امید بر ناباوری مساعد کند.
او در آن شب، چند باری به مرور کتاب زندگی مشترکش با گلشن پرداخت، به یاد آورد که دیباچه ی این کتاب با عشق زینت یافته بود، اما ضمن پایدار ماندن عشق، غم بی اولادی، غم بی عقبه بودن، در دیگر صفحات کتاب منعکس شده بود.
عمید و گلشن با یک پیمان، زندگی شان را آغاز کرده بودند، پیمان وفاداری. گلشن به او گفته بود:
ـ دلم می خواهد از لحظه ای که به زندگی ات پای می گذارم تا لحظه ی مرگ مان، سرای تو به غیر از من، بوی هیچ زنی به خود نگیرد.
و او از گلشن پرسیده بود:
ـ اگر من چنین پیمانی به تو بسپارم و عشق را فقط در وجود تو تجلی بیابم، تو چه پیمانی به من خواهی سپرد؟
گلشن بی درنگ پاسخ داده بود:
ـ اگر بر سر پیمان بمانی ، من هم با تو خواهم ماند، در هر وضعیت و هر شرایطی.
و گلشن رسم وفا را چه خوب به جای آورده بود، از نخستین ماه های ازدواج شان تحمل کرده بود، همه چیز را، همه ی دشواری ها و گرفتاری ها را تحمل کرده بود: همین پایداری در عشق، همین وفاداری، شرمساری عمید را سبب می شد؛ شرمساری بزرگی که دمی دست از سر مرد دانشمند بر نمی داشت.
این شرمساری، از ماجرای عجیبی ناشی شده بود، از نخستین ماه های ازدواج شان از زمانی که عمید سری در میان سرها در آورده بود، آوازه ای یافته بود، دانش و فضلش را به تأیید بزرگان رسانده بود و با حاکمان و امیران نشست و برخاست می کرد.
در چنان هنگامی بود که یک اتفاق، زندگی عاشقانه ی عمید و گلشن را به غم آغشت، یک اتفاق به ظاهر مضحک، ولی با ثمره ای رنج آمیز.
ماجرا بدین قرار بود که یک روز عمید به دیدار امیر هرات رفته بود، هنگام بوسه زدن بر دست امیر، به جای آن که خود، خم شود، دست امیر را بالا آورده بود، بالا تا نزدیک لبانش؛ امیر هرات این کار را اهانتی پنداشته بود و به او گفته بود:
ـ باد نخوت به سر داری جوان؛ دانش به جای فروتنی به تو درس غرور داده است، من این غرور را در تو خواهم کشت.
و سپس فرمان داده بود که عمید را به زندان بیفکنند، و هزار ضربه ی شلاق بر تنش بنوازند؛ هزار ضربه ی شلاق شوخی نبود؛ کم تر از این تعداد، برای کشتن یک مجرم بسنده می کرد، اما جرمی در کار نبود؛ یا لااقل جرم بدان پایه بزرگ نبود که سزایش هزار ضربه شلاق باشد.
معتمدان امیر هرات، به دست و پا افتادند، هر یک به زبانی کوشیدند امیر را از تصمیمش برگردانند، به او گفتند: در یک جلسه این همه ضربه ی شلاق کشنده است، تجدید نظری در تصمیم تان بفرمایید، اما امیر هرات اهل منطق نبود و از تصمیمش برنگشت، هزار ضربه ی شلاق را تخفیف نداد، فقط موافقت کرد روزانه صد ضربه به او بزنند، آن هم در حضور خود او.
شلاق زدن به یک اهل فضل و دانش، بیش از رنج تن، عذاب روحی را به عمید ارمغان کرد، روز نخست تحملش در برابر ضربات شلاق بیش تر بود، روز بعد و روزهای بعد چنان تحملش کاستی می پذیرفت که مدهوش می شد و ساعت ها در بی خبری می گذراند، و چون به خود می آمد دردی سیال را در بدن خود جاری می یافت، از همه بدتر دردی که در کمر داشت، کمری سیاه شده به خاطر ضربه ی شلاق، زخم برداشته، صدمه دیده و پوشیده از خونی مرده.
در آخرین روز مجازات، پیش از آن که مأمور شکنجه اش، کار خود را آغاز کند، به آهستگی، به گونه ای که اطرافیان نشنوند به او گفته بود:
ـ برو خدا رو شکر کن که امیرمان قادر نیست بیش از هزار بشمارد؛ وگرنه معلوم نبود چه بر حال و روزت می آمد!
آن هنگام بود که عمید با خود عهد کرد دیگر هیچ گاه در بارگاه قدرتمندان حضور نیابد، به آنان خدمت نکند و سرش گرم زندگی اش باشد.
زخمی که بر اثر این مجازات بر تن عمید، دهان گشوده بود در ظرف چند ماه التیام یافت، اما دردی که او بر روان داشت، هرگز التیام نپذیرفت، و همچنین دردی دیگر که پس از بهبودی زخم تنش، خود را بروز داد.
شکنجه ی غیرمنصفانه ای که امیر هرات، در حق او روا داشته بود، عمید را از نعمت پدرشدن، بی بهره کرده بود.
یادآوری این واقعه، دل عمید را از غصه انباشت، مع الوصف به خاطره هایش مجال خودنمایی داد و روزی را در ذهن خود احیا کرد که در نهایت سرافکندگی به همسرش گفته بود:
ـ گلشن مرا بگذار و بگذر... از زندگی ام برو، انصاف نیست که تو به پای من بسوزی.
و گلشن نپذیرفته بود، با آن که جوان بود و تا اندازه ای بر و رو داشت، از زندگی عمید منفک نشده بود، نرفته بود تا بخت دوم را بیابد؛ مانده بود، در سرای عمید و در کنار عمید، و همین سماجت و ابرام در وفاداری، مرد دانشمند را می آزرد.
عمید سالیان سال، عذاب کشید، از دو درد بی درمان، دو درد وابسته به هم و پیوسته به هم؛ یکی این که نمی توانست آرزوهای همسرش را برآورد و دیگر نداشتن اولاد، او به کرات دیده بود که هر گاه چشم گلشن به کودکی می افتد، حسرت داشتن اولاد در دلش جان می گیرد.
گذشت زمان، غریزه را در گلشن از بین برده بود، اما حسرت داشتن فرزند را نه تنها از دلش نرانده بود، بلکه ریشه دارتر و ماندگارترش کرده بود ، و این همه را عمید به چشم می دید و با همه ی وجودش احساس می کرد.
مرد دانشمند، اینک خود را در مرحله ی جدیدی از زندگی می یافت، در دوره ی کهن سالی، آرزوی او و همسرش در آستانه ی برآورده شدن بود، او برای زنده ماندن و زندگی کردن، دلیلی پیدا کرده بود و از خدا می خواست کاری کند تا امیر کعب از پیمانش برنگردد.
رابعه پیش از آن که به زندگی مرد فهیم پای بگشاید، به دل او راه برده بود.

پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

حیف از تو رابعه؛ حیف از تو که در پرده خانه بمانی و با زنان و کنیزان زندگی کنی، تو آزاده سروی هستی که خداوند الطافش را در حقت تمام کرده است.
امیر کعب به خوابگاه رابعه آمده بود، و بر بالین دخترش نشسته بود، دختر زیبا همچون فرشته ای بود که به خوابی ناز رفته باشد، در پرتو شمع های یک شمعدانی پنج شاخه که بر بالای تخت قرار داشت، رابعه زیباتر از همیشه به نظر می آمد، شاید هم، چنین نبود، اما روز وداع داشت نزدیک می شد و از این رو به دیدگان پدر، رابعه لطیف تر و ظریف تر از همیشه می آمد.
در قطره اشک بر چشمان امیر بلخ، پرده کشید، بر چشمان آکنده از ستایش او. و بر چشمانش که عشقی پدرانه در آن موج می زد غم نشاند، کعب دیگر بار به سخن درآمد و به آهستگی، مهرش را در کلامش ریخت:
ـ هیچ پدری راضی نمی شود از جگرگوشه هایش دور شود، اما من به این فراق رضایت داده ام، دوریت را به جان می خرم تا تو در گلستان دانش بالنده شوی.
کعب از نگریستن به دخترش سیر نمی شد، دختری که جمالش راه به کمال می برد، دختری که بهار جوانی، خیلی زود در وجودش شکوفا شده بود، موهای بلند رابعه در اطراف سرش پخش شده بود، موهایی به رنگ تاریک ترین شب های زمستان. بر چهره ی رابعه هیچ لک و خالی وجود نداشت، کعب زیر لب به سخنان ستایش آمیزش ادامه داد:
ـ رابعه، تو را مادری نیست، امور حکومتی برایم فرصتی بر جای نمی گذارد تا به تو برسم، تا مهرم را نثارت کنم، جایز نیست که تو روز را با زنانی در حرمخانه به شب آوری که به جز غیبت کردن و به دیگران افترا بستن هنری ندارند غیبت دیگران و بدگویی از آنان کار تو نیست رابعه، تو را به عمید هدیه کرده ام تا سایه ی پدری فهیم بالای سرت باشد و نیز مادری دلسوز؛ من که نمی توانم به تو درس زندگی بدهم، زنان پرده خانه نیز شایستگی این کار را ندارند، اما عمید و همسرش می توانند از تو انسانی بسازند که سرش مملو از اندیشه های بلند است و دلش لبالب از عشق به مردم. باور کن رابعه، دستان ظریفت، انگشتان باریک و بلندت، برای در پنجه گرفتن قلم ساخته شده است.
و دست نوازشی بر سر رابعه کشید، نوازشی وسواسگرانه، چنان که به اشیاء گران بها و ظریف دست می زنند:
ـ تو را نیازی به هیچ آرایه و پیرایه ای نیست رابعه، گل را چه حاجت به زر و زیور؟ گل را چه ضرورت، که رنگ و لعاب به خود بزند؟
کعب دست از نوازش کشید، از جایش برخاست تا به شبستان خود برود، به نزد همسرانش، چرا که می دانست هر قدر نزد دخترش بماند، مهرش افزون تر می شود، چندان تزاید می یابد که به تصمیمش خلل می رساند.
هنوز یکی دو گام از بستر رابعه دور نشده بود که صدایی در گوشش خزید، صدایی همچون زمزمه ی جویباران:
ـ باز هم با من سخن بگو پدر.
این گفته بر زبان رابعه جاری شده بود، و بر دل کعب نشست، امیر بلخ به کنار تخت بازگشت، دخترش را دید که مهربانی در چشمانش می درخشید و نوش خندی بر لبانش جای گرفته بود.
پاسخ با نقل قول
  #6  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

... رابعه بر جایش نشست و برای پدرش آغوش گشود:
ـ پدر جدایی از شما برای من دشوار است، ولی راضی ام به رضای تو.
کعب دیگر بار بر لبه ی تخت نشست، نازنین دخترش را به آغوش گرفت، سرش را بر سینه ی خود نهاد و به کلامش، ظرافت محبت آمیخت، آخر دلش نمی آمد با سخنانش رابعه را اندوهگین کند:
ـ چه فریب کاری دختر، بیدار بوده ای و خود را به خواب زده بودی تا سخنانم را بشنوی؟ خود را به خواب زده بودی تا کلام مهرآمیزم را بشنوی؟
رابعه سرش را از روی سینه ی کعب برداشت:
ـ نیازی به کلام نیست وقتی که حالات تان به صد زبان از مهر و محبت می گوید. اما دلم می خواهد باز هم با من سخن بگویی تا طنین صدایتان در گوشم به یادگار بماند.
همیشه چنان بود، رابعه با حرف هایش شگفتی کعب را سبب می شد. سخنان رابعه، حرف های یک دختر هشت نه ساله نبود، او مثل بزرگ ترها صحبت می داشت. فاخرترین کلمات بر زبانش جاری می شد، دُرافشانی می کرد، کعب گفت:
ـ انصاف ندیدم جواهری چون تو را در قصری محبوس دارم، این جواهر نباید خام بماند، خام و تراش نخورده، صیقل نیافته، تو را به عمید هدیه کرده ام چون جواهر شناس است. چراغی از سرایم می رود تا به سرای مرد و زنی دیگر روشنی ببخشد و به این کار راضی ام که نور دیدگانم، روشنی بخش خانه ی دیگری باشد، چرا که می دانم چون بازگردی دختری خواهی بود که علاوه بر زیبایی چهره و اندام، روانش با دانش زینت یافته است.
رابعه خاموش ماند، به پدرش مجال داد تا حرف دلش را ابراز دارد:
ـ اگر نگارگری در بلخ بود او را فرا می خواندم تا چهره ی تو را برای من تصویر کند، اما می دانم که این کار بیهوده است هیچ نگارگری نمی تواند این همه زیبایی را در تصویری جای دهد. این لبخند، این نگاه قابل انتقال از چهره ات به روی کاغذی از پوست آهو نیست.
پوشش ستایش بر قامت رابعه، چه خوب استوار شده بود، همگان دلارایی و زیبایی اش را می ستودند، و کعب بیش از همه. چرا که او به غیر از زیبایی ظاهری، قشنگی های دیگری را نیز در رابعه سراغ داشت. تحسین های او به رابعه می برازید، بار دیگر دختر زیبا با کلامش، تار و پود وجود کعب را به ارتعاش انداخت:
ـ تصویرم را بر ضمیرتان نقش کنید، کاری که من کرده ام پدر، تصویر شما را با قلم عشق بر روحم حک کرده ام، و صدای مهربان تان را در گوش جان نشانده ام.
کعب با شنیدن این کلام به وجد آمد، صدای رابعه، به سان دل انگیزترین نواها بود که از سینه ی ساز بیرون کشیده باشند، امیر بلخ از خواسته ی قلبی اش پرده برداشت:
ـ در حرم خانه ها،ده ها زن زندگی می کنند،زنانی که می آیند و می روند، آن هم در گمنامی محض، تو برتر از همه ی آنانی، دلم می خواهد نامم چنان پیوندی به نامت بیابد که مردم مرا با تو به یاد آورند، این خواسته ی من است، آرزوی من است که بگویند رابعه بنت کعب، رابعه دختر کعب، نادره ی زمانه است، فاضل ترین زنان است، می خواهم تا دنیا، دنیا است بگویند کعب از چه افتخاری نصیب برده است، افتخار تحویل دادن دختری سزاوار به عرصه ی دانش.
رابعه به پدرش اطمینان خاطر بخشید:
ـ خواسته تان را برآورده شده گیرید و آرزویتان را اجابت یافته: هر چند که می دانم اگر نامی از من بماند به خاطر شماست، زنده به نام شمایم پدر.
گفت و گوی آن دو تمامی نداشت، امیر بلخ می خواست در کنار دخترش بماند و با او هم چنان صحبت بدارد، اما چنین کاری شدنی نبود، روز دیگر، روز جدایی بود. روز سفر بود، رابعه از حصار یک کاخ مجلل ، می بایست پای بیرون نهد و نخستین سفرش را آغاز کند، سفر به دیار علم و عشق. از این رو کعب، سخن کوتاه کرد تا دخترش مهلتی بیابد برای تن سپردن به خواب، برای آسودن.

رابعه دریچه ی غرفه اش را گشود تا نسیم صبح گاهی را مجال خزیدن با اتاقش باشد. نسیم آمد و عطر گل های باغ قصر را به ارمغان آورد، نسیم آمد و دست نوازش بر سر و روی رابعه کشید، از آستین جامه ی دختر زیبا به درون رفت، و سرمایی دلپذیر را بر تن رابعه نشاند.
اوایل بهار بود و بلخ شادابی بهار را به خود پذیرفته بود.
رابعه سینه ی ظریفش را از بوی گل انباشت، چشمانش را به ضیافت گل های رنگارنگ باغ فرستاد و زیر لب زمزمه کرد:
ـ بلخ! می روم و به خدا می سپارمت ، شهر خوب من، دیگر در کوچه باغ هایت، دختری به نام رابعه گشت نخواهد زد، دیگر آفتاب بلخ مرا نخواهد دید و نسیم بر سراپایم بوسه نخواهد نشاند، وقت جدایی فرا رسیده است، نمی دانم چه گاه باز گردم، سرنوشت ترانه ی فراق را در گوشم نجوا می کند. من به خواست خود در این بهار، از این دیار نمی روم، پدرم مرا به عمید هدیه کرده است؛ این را بدان بلخ خاطره هایت هیچ گاه از سرم به در نخواهد شد، دیگر سبزه های این باغ صدای گامم را نخواهند شنید و دیگر گل های بلخ در میان موهایم جای نخواهند گرفت...
اگر رابعه را به حال خود می گذاشتند، ساعت ها با شهرش سخن می داشت، اما دایه اش عفیفه به خوابگاهش آمد و با کلامش، رشته ی سخنان دختر گل رو را برید:
ـ جامه، دگر کن رابعه، وقت سفر فرا رسیده است، کاروانیان تو را منتظرند.
رابعه دیده از گل ها و سبزه ها برگرفت، خندان به سوی دایه اش رفت:
ـ با گل ها محاوره می کردم، تو که خوب می دانی من زبان گل ها را می دانم، با آن ها حرف می زنم و آن ها نیز برایم ترانه می خوانند.
عفیفه دست های رابعه را گرفت، او را به کنار آینه ای برد، آینه ی بلند و بزرگ که بر یک سوی دیوار خوابگاه الصاق شده بود، عفیفه گفت:
ـ تو زبان همه چیز و همه کس را می دانی، اندکی با آینه سخن بدار تا من شانه ای بر موهایت بکشم... به آینه بگو خوب نگاهت کند! زیرا دیگر بار که تو را ببیند مسلماً نخواهد شناختت!
و رابعه را نشاند و شانه بر موهای بلندش کشید:
ـ ما شاء الله به این مو... دندانه های شانه را می شکند... پس از شانه شدن موهایت، جامه ای دیگر به تن کن، موزه [ به کفش و پاپوش می گفتند ] به پا کن و ایازی [ در قدیم نقاب را چنین می خواندند ] به سر... شتاب کن، تو را منتظرند.
پاسخ با نقل قول
  #7  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

در برابر در اصلی قصر بلخ، شترها را قطار کرده بودند، بر دو سوی شترها، کجاوه بسته بودند، فقط یکی از کجاوه ها، سایه بان داشت، بقیه روباز بودند. با آن که عمید بی نیازیش را از مال دنیا ابراز داشته بود، کعب چند کجاوه را به هدایای گران بهایی اختصاص داده بود، از زر و سیم گرفته تا شال های خوش بافت و طاقه پارچه های نفیس و خوش رنگ.
شترها آرام و صبور ایستاده بودند، هر یک زنگوله ای به گردن داشتند و انتظار لحظه ای را می کشیدند که ساربان آن ها را به راه کند.
اما بر خلاف شتران، کسانی که در نزدیکی در قصر اجتماع کرده بودند، بی قرار بودند، کعب و عمید در کنار هم جای داشتند، در میان دیگر ساکنان قصر و بزرگان بلخ.
امیر کعب آخرین توصیه اش را به عمل آورد:
ـ گلی از گلستان بلخ می رود، از احوالش بی خبرم مگذار عمید.
عمید دست بر شانه ی کعب نهاد، دستی به نشانه ی صمیمیت، او تشریفات را نادیده انگاشته بود، مرد دانشمند، امیر بلخ را تسلا داد:
ـ این گل، آن گاه که کاملاً شکوفا شود، به نزدت باز خواهد گشت، منتظر بمان و بنگر که به کجا می رسانمش؛ همه ی جواهرهایی را که به من هدیه کرده ای خرج رابعه خواهم کرد، از هر علمی، فیضی به او خواهم رساند، برایش معلم سوارکاری خواهم گرفت، استاد جنگ را به خدمتش در خواهم آورد، تا نه تنها فضل و کمال یابد، بلکه سوارکاری ماهر شود و جنگاوری چرب دست.
و از امیر بلخ دعوت کرد:
ـ مرا کاخی نیست، باغی است، باغ من انتظار غزالی را می کشد که با خود به هرات می برم، مطمئن باش به رابعه چندان خواهم آموخت که خود برایت نامه بنویسد.
کعب تبسمی حزین به لب آورد:
ـ سخت است جدایی از عزیزی که بیش (؟) خود، دوست می داریم..مع الوصف من این سختی را تاب می آورم و از پیکی تیزپا می خواهم که بین هرات و بلخ ارتباط برقرار کند و...
باقی حرف های کعب، در دهانش ماند، چرا که رابعه به همراه عفیفه به آنان پیوست، رابعه روبندش را بالا زده بود، او به پدر نزدیک شد و با دستان کوچکش، کعب را به بر گرفت و گریست:
ـ پدر، حتماً شما را به آرزویتان می رسانم.
عمید بر گفته ی دختر زیباروی افزود:
ـ حتی فراتر از آرزویت را رابعه عملی خواهد کرد.
کعب نیز اشک به چشم آورده بود، با این وجود از دخترش خواست:
ـ مروارید اشک هایت را به هدر مده دخترم... تو را به دست کسی سپردم که بهتر و بیش تر از من قدر استعدادت را می داند.
عمید به پدر و دختر نزدیک شد، با ملایمت آن دو را از هم سوا کرد:
ـ وقت گریه نیست... دروازه ی دلتان را به روی غم ببندید،... وقت دیده بوسی است و شادی... رابعه به سفر تکامل می رود نه به سفری مجهول.
این را کعب هم می دانست، رابعه از انجماد تشریفات و مقررات کاخ حکومتی رهایی می یافت، برای کامل شدن به هرات می رفت، برای رشد روحی؛ وگرنه رشد جسم در هر شرایطی میسر بود اصلاً خود امیر بلخ چنین برنامه ای برای دخترش چیده بود، دختری که به او بیش از سایر فرزندانش علاقه داشت، دختری که با کلامش ، با محبتش و با عواطفش به او نمایانده بود، چون دیگران نیست و خداوند لطف و نظر خاصی به او داشته است، قریحه و ذوقی به او داده است، تندگیر و نکته پذیرش ساخته است، همه ی این ها را کعب می دانست، اما وقت سفر عزیزترین عزیزان، منطق زیر سایه احساس می رود، درد فراق و دوری به جان آدمی می افتد و اشک به چشم ها می آورد و اندوه را راهی دل می کند.
در آن لحظات، در آن دقایق، احساس پدری و فرزندی، رقت قلب به وجود آورده بود، رقت قلبی که به دیگر حاضران نیز سرایت کرد و نم اشک را بر چشمان شان نشاند.
دیگر بار دختر و پدر، همدیگر را در بر گرفتند، چشمان گریان، دهان ها سرشار از سخنان مهرآمیز، دختر بر دست پدر بوسه ها زد و پدر بر سر و روی دختر.
درد نیامده، فراق از راه نرسیده، در ذهن آدمی سخت تر از زمانی به نظر می آید که بیایند! تصور هجران سخت تر است از هنگام به سر بردن در وادی فراق، هنگام دردمند شدن؛ و آن زمان پدر و دختر در چنین وضعیتی قرار داشتند؛ کعب اشک های پدرانه اش را ذخیره کرده بود، برای وقتی که دخترش را راهی شود؛ او گریه را برای مرد نمی پسندید، ولی در چنان شرایطی نمی توانست پسند و ناپسند را از هم تشخیص دهد، تفاوتی میان شان قائل شود.
دایه ی رابعه، نیز گریان بود و دیگران نیز کمابیش چون او؛ دایه دعای سفر را خواند و بر دختر زیبا فوت کرد.
عمید می دانست اگر امیر بلخ و دخترش را به حال خود بگذارد، ممکن است ساعت ها تصدق هم بروند، و احتمال دارد ساعت ها بر جدایی و فراقی که در راه بود، اشک بریزند، او مجدداً با ملایمت رابعه را از آغوش کعب بیرون کشید، به سوی کجاوه ای برد که سایبان داشت، آن گاه به سوی کعب بازگشت، او که تا آن لحظه کوشیده بود، بر احساسش مهار بزند، به یک باره اختیار از کف داد، اشک به چشمان او آمد، آخر او خود را به جای کعب گذاشته بود، به جای پدری که دختر دردانه اش را به سفر می فرستد.
دو مرد، یکدیگر را در آغوش گرفتند، یکی پدر واقعی رابعه، و دیگری مرد پیری که می رفت پدر معنوی دختر صاحب جمال شود.
مرد فهیم به کعب دلداری داد:
ـ دل غمگین مدار کعب، دخترت اگر از قصرت می رود، پای به کاخ دل من و گلشن می گذارد... او برای ما به عزیزی سرمه چشم خواهد بود.
و در پی این گفته، بر شانه ی کعب بوسه می زد و به سرعت به سوی شتری رفت و رابعه بر آن سوار بود تا در دیگر سوی کجاوه قرار گیرد.
نه این که عمید نتواند بیش از سخنی برای تسلای امیر بلخ ابراز دارد کلمات به اختیارش بودند، او مردی سخنور بود و در هر شرایطی می توانست مقصودش را ادا کند، اما او به صرفه ندیده بود که با ابراز کلامی دیگر، آن لحظات سنگین جدایی را امتداد بخشد.
ساربان، شترها را به راه کرد، شترها به آرامی و متانت گام های اولیه شان را برداشتند، زنگوله هایی که بر گردن شان آویخته شده بود، به صدای درآمدند...
کعب و دیگر حاضران، گوش به صدای زنگوله ها داشتند و چشم به کاروانی که راه سفر در پیش گرفته بود، کاروانی که دوازده شمشیر زن ماهر از آن حفاظت می کردند تا دزدان و حرامیان را جرأت آن نباشد گزندی به کاروانیان برسانند.
... صدای زنگ شترها به تدریج خاموشی می گرفت، گرد و غباری که بر اثر برخورد سُم اسبان شمشیرزنان و پای شترهای کاروانیان با زمین در فضا پراکنده شده بود، به آهستگی فرو می نشست، لحظه به لحظه تصویر متحرک کاروان محو و محو تر می شد، کعب و دیگر اجتماع کنندگان در برابر کاخ بلخ آن قدر صبور ماندند تا به کلی صدای زنگ ها قطع شد و کاروان از میدان دیدشان به در رفت. آن گاه بود که امیر بلخ به غرفه اش بازگشت تا با حضور دل، بر این جدایی خود خواسته اش اشک بریزد، اشکی در خلوت.
پاسخ با نقل قول
  #8  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

دو چیز است که آدم هر قدر ببخشد از دارایی اش کاسته نمی شود، یکی عشق و محبت، دیگری دانش و فضیلت.
این عبارت را عمید در پاسخ پرسشی از رابعه گفت، او از همان نخستین ساعات سفر، آموزش دختر گل چهره را آغاز کرده بود.
عمید برای آن که رابعه کاملاً پی به ژرفای گفته اش ببرد، در مقام توضیح برآمد:
ـ من اگر به دیگران عشق بورزم، محبتم را نثارشان می کنم، عشق و محبتی که در دل دارم کاستی نمی پذیرد، بلکه مهر آنان را نیز شامل حال خود می کنم، و اگر دانش و فضلم را تقدیم دیگران کنم، بر دانسته های دیگران افزوده خواهد شد بی آن که از معلوماتم کم شود.
عمید از همان ابتدای سفر، استاد عشق شده بود.
کاروان بی هیچ شتابی در دل بیابان پیش می رفت، کاروانی که به غیر از ساربان، چاووش [ کسی را گویند که با کاروان ها همراهی می کند و به مناسبت اشعاری با صدای خوش می خواند. ] و دیگر همکارانش، دو مسافر ارجمند داشت و چند نفری خدمه و تعدادی شمشیرزن.
بر نخستین شتر، عمید و رابعه در کجاوه نشسته بودند و در کجاوه هایی که بر دیگر شترها استوار بودند، فقط هدایای کعب قرار داشت و آذوقه ، تا در میانه ی راه، عطش و گرسنگی سراغی از مسافران نگیرد و رنجه شان ندارد.
از ساعاتی پیش چاووش، آواز رسایش را در فضا رها کرده بود، می خواند، جانانه می خواند، هر بیت را با تحریری گوش نواز به بیت دیگر پیوند می داد، زیر و بم خاصی را در صدایش پدید می آورد، صدایش رگه داشت، خش داشت، انگار در گلویش به مانعی بر می خورد، گیر می کرد و سپس از دهانش بیرون می زد، با این وجود آوازش بر دل اثر می گذاشت، روح را می نواخت.
چاووش گاهی اشعار عرب را می خواند و گاه اشعاری به زبان فارسی، ترانه هایی که زبانزد خاص و عام بود، ترانه های عاشقانه، و نیز اشعار رودکی را، سروده های شاعری که به ادب پارسی، مقامی والا بخشیده بود، سروده های آن پیر چنگی تاریک چشم و روشندل؛ آن زمان رودکی به پیری رسیده بود، اما اشعارش از سالیان سال پیش، از مرز بخارا فراتر رفته بود، به شهرهای دور و نزدیک رفته بود تا دل ها را تکان دهد، تپش شان را شدیدتر کند.
رودکی بینایی اش را از دست داده بود، ولی چشم دلش کار می کرد، هم از این رو بود که سروده هایش راه به اعماق دل ها می برد.
رابعه چه بخت مساعدی داشت که در نخستین سفر زندگی اش، هم اشعار رودکی را می شنید، هم اشعار فاخر ادبیات عرب، و هم در جوار دانشمندی چون عمید قرار داشت، مرد فهیمی که هیچ کلامش بی معنا نبود و هیچ سخنش بی نکته.
بعدها این سفر، خاطره ای دیرپای شد، خاطره ای که همواره با رابعه بود.
چاووش وقتی که اشعار سوزناک می خواند، شتران پا سست می کردند و به آهستگی پیش می رفتند، و هر گاه که او ترانه ای شاد را سر می داد، به وجد می آمدند، شتابان می شدند، گردن می جنباندند تا زنگوله هایشان به صدا درآید و به یاری آواز چاووش برود.
رابعه در نخستین روز سفر، بارها با عمید صحبت داشت، هر زمان که چاووش زبان در کام می کشید و خاموشی می گزید دختر زیبارو، پرسشی به میانه می آورد و پاسخی در خور دریافت می داشت.
آن روز، رابعه از عمید پرسید:
ـ راستی هرات چگونه جایی است؟...
عمید در پاسخ گفت:
ـ هرات، شهری است چون دیگر شهرها، با کوچه باغ های چشم ربا، با پرندگان خوش نوا، اما آن چه که شهرها را زینت می دهد مردم اند، مردمی شیرین گفتار و خوش کردار، و هرات این زینت را به خود بسته است.
این پرسش، راه را برای مطرح شدن دیگر پرسش ها هموار کرد:
ـ قصرتان باغ هم دارد، باغی سرشار از سبزه ها و گل ها؟
عمید خنده ی پیرانه اش را سر داد و با پاسخش شگفتی رابعه را سبب شد:
ـ مرا قصری نیست، در باغی کلبه ای دارم، کلبه ای که تنها با آب و گل برافراشته نشده است، بلکه با خون دل آن را بنا کرده ام؛ در این باغ چند باغبان به کار مشغول اند و در آن کلبه زنی است که یک دنیا عشق در وجود دارد تا به پایت بریزد، کلبه و باغم را خدمه و محافظی نیست.
ـ مگر می شود سرایی بی نگهبان باشد؟
این پرسش بی اختیار بر زبان رابعه جاری شد، عمید برایش توضیح داد:
ـ آری، وقتی که آدمی ثروت و مکنتی ندارد، نیازی به نگهبان نیست، نیازی به دیوارهای بلند نیست، چرا که دزدان به جایی نمی روند که دست خالی باز گردند، اما از این پس سرایم نگهبان خواهد داشت، می دانی از چه رو؟
و چون رابعه را منتظر دریافت توضیحات بیشتر یافت، خود به این سؤال جواب گفت:
ـ برای این که جواهری چون تو، به زندگی ام پای نهاده است، من ناگزیرم برای محافظت تو تدابیر ایمنی را به اجرا در آورم، یکی از این تدابیر به همراه آوردن دوازده مرد جنگی با کاروان است؛ این مردان را پدرت ، به پیشنهاد من، همراه مان کرده است و وظیفه دارند، در باغم بیتوته کنند و از تو محافظت، تا مبادا چشم زخمی به تو برسد.
پرسشی دیگر، خود را بر لبان رابعه آویخت:
ـ مگر این مردان را کار و زندگی نیست؟... همسری؟ فرزندی؟
این سؤال ریشه در عاطفه داشت، همین سؤال موجب شد که رابعه در نظر عمید، قدر بیش تری یابد، منزلتی پیدا کند، بزرگ شود. مرد دانشمند گفت:
ـ آن عشق به مردمی که من از آن دم می زدم تو در وجود خود داری، خرسندم از این که نخستین درس زندگی را پیش از آموزش من فراگرفته ای.
و برنامه ای که برای شمشیر زن ها چیده بود، بر زبان آورد:
جنگ پیشه ی اینان است و محافظت از شهرها و مردمان شان. ولی من این جنگاوران را با خود نیاورده ام تا تنگ دلشان کنم، در باغم برای هر یک شان سرایی بنا خواهم کرد، آن گاه به جنگاوران اجازه خواهم داد تا خانواده شان را به هرات بیاورند. مدتی کوتاه، مدتی در حدود دقایقی چند ماه.
سکوت در صحبت شان افتاد، عمید عامداً سکوت کرد تا گفته هایش هضم مغز رابعه شود، آن گاه خود سؤالی پیش کشید:
ـ می دانی کدامین مرغی را اگر در قفسی بیندازیم، باز از دیوارهای بلند می گذرد؟... مرغی که حتی میله های تو در تو قفس نمی تواند مانع پروازش شود.
رابعه به نشانه ی ندانستن، سرش را بالا برد، عمید مجدداً رشته ی کلام را به دست گرفت:
ـ آن مرغ بلند پرواز اندیشه ی ما است که به هر جا دلش بخواهد می رود، از دیاری به دیار دیگر، از جهانی به جهان دیگر. بر انسان ها است که از بیراهه رفتن افکارشان ممانعت به عمل آورند، اندیشه هایشان را بر سرزمین پاکی ها پرواز دهند، نه به قلمروی پلیدی ها.
هر چه بیشتر مکالمه شان ادامه می یافت، مهرشان به یکدیگر افزون تر می شد و صمیمیت به وجود آمده میان شان، نیرومندتر می گردید و بر رفتار و گفتارشان اثر می گذاشت.
پیش از آن که سفرشان آغاز شود، کعب به دخترش توصیه کرده بود:
ـ تو به سرای کسی می روی که آموزگار محبت است، شایسته است همواره از او با عنوان استاد یاد کنی.
و رابعه، توصیه ی پدر را انجام داد، بلکه چیزی فراتر از آن توصیه، او عمید را « استاد بابا » می نامید. این عنوان در پی چند دقیقه مصاحبت، بر زبان رابعه آمده بود عنوانی که بهترین تأثیر را بر عمید گذاشت. اندک نبودند افرادی که به شاگردیش افتخار می کردند و او را استاد می نامیدند، ولی در زندگی اش فقط یک نفر او را بابا خوانده بود، آن شخص رابعه بود.
زندگی عمید با شاگردانش می گذشت، علاقه ای دوسویه آن ها را به هم پیوند می داد، شاگردانش از هر طبقه و گروهی بودند، از مالداران و اشراف بگیر تا کسانی که به جز عشق به دانش، هیچ مایه ای نداشتند؛ بیش ترین شاگردانش از دولتمندان بودند، در آن روزگاران، طالبان دانش در چنین طبقه ای از اجتماع افزون تر بودند تا کسانی که برای تهیه ی لقمه ای نان،دست شان به کار بود، هر کاری، از دکانداری گرفته تا کار مزدی.
شاگردان ثروتمند، به عمید مبلغی در خور می پرداختند در قبال تلاشی که او برای آموزش آنان می کرد. حتی مبلغی چند برابر آن چه که قبلاً توافق کرده بودند، و شاگردان بی بضاعت به غیر ابراز امتنان، چیزی در بساط نبود، چنته شان از مال دنیا تهی بود و عمید این را می دانست، نه بر آنان سخت می گرفت و نه نداری را به رویشان می کوبید و به چشم شان می آورد.
و اکنون او شاگردی یافته بود، سوای دیگر شاگردها، شاگردی که پیشاپیش چندین بار شتر، مال و جواهر را به همراه آورده بود، تا در برابر جواهر، جواهر بدهد، در برابر جواهر اندیشه و علم عمید! شاگردی که او را بابا می نامید، به عواطفش رنگی دیگر می زد، شاگردی که پای به سرایش می گذاشت برای معنا دادن به زندگی او و همسرش، برای دلیلی شدن زنده ماندن و سرپابودن شان، و برای برآورده کردن یکی از آرزوهای دیرینه شان.
سفر روزها ادامه می یافت، هر روز پس از غروب آفتاب کنار چشمه ساری، یا در...
پاسخ با نقل قول
  #9  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

جوار جویباری و درختی چند، کاروانیان ساعتی چند می آسودند، ساربان راه را بلد بود، مسیر را خوب می شناخت، به سان کف دست، می دانست چه وقت افسار شتر رابعه و عمید را باید به شانه انداخت و چه وقت باید تن به آسودگی داد و برای امیرزاده و مرد فهیم خیمه هایی برافراشت، خیمه هایی جدا و بسترهایی جداگانه.
ساربان می دانست از چه راه هایی باید گذشت تا به چشمه ساری رسید، یا به نزدیکی واحه ای، آبادی و آبی.
عمید در زندگی اش، به کرات به مناسبت هایی تن به سفر داده بود، از شهر و دیارش پای به در نهاده بود، راهی را که هرات را به بلخ پیوند می زد برایش بیگانه نبود، اما این سفر در نظرش، جلوه ای دیگرگونه داشت، خورشید خنده بر لب آورده بود و سنگ و ریگ های بیابان می خندیدند، هوا برایش نشاط بخش شده بود و قلبش امیدوار.
تا پیش از آن هنگام، عمید آغوشی گشوده برای استقبال از مرگ داشت، برای خود حجت می آورد که آدمی می آید تا برود، ولی از لحظه ای که وعده ی سپردن مسؤولیت رابعه را به او داده بودند، می خواست مرگ را جواب کند و آن قدر زنده بماند تا کمال رابعه را ببیند و دختر امیرزاده ی بلخ را برتر و بالاتر از همه ی زنان و دختران آن سامان کند.
شب ها، ساربان و همکارانش دست به کار برافراشتن خیمه ای می شدند، تا مسافران هرات، ساعتی بیاسایند، و نیز دست به کار تهیه ی شامی و دندان گیره ای می شدند تا امیرزاده ی بلخ، و دیگر مسافران از گرسنگی رنجه نشوند.
رابعه تا آن زمان، چنان سفری را تجربه نکرده بود، ساعت ها در کجاوه بودن، تن به جنبش و تکان گهواره وار کجاوه دادن، و گوش به سخنان استاد بابا سپردن و چشم به فراروی خویش دوختن، و نگاهش را تا دوردست ها به پرواز درآوردن برایش دل انگیز بود.
جسم ظریفش، آموخته ی سفر نبود، همین که پاسی از غروب می گذشت، خستگی در او نمود می کرد، و بر او مسلط می شد و خود را می نمایاند؛ و خواب آمادگی این را می یافت که چون نهری آرام، در بدنش جاری شود و تن او آمادگی پذیرش خواب سیال را به دست آورد، ولی او نمی خواست مغلوب خواب شود، نمی خواست بدنش را به تصرف خواب دهد، بارها خواب را از درگاه چشمانش می راند، خمیازه هایی پیاپی را در دهان کوچکش زندانی می کرد، تا فرصتی افزون تر یابد برای شنیدن سخنان عمید، و با سخنان او به ملاقات خدا رفتن، و از روز جزا سر در آوردن، با مراحل عشق آشنا شدن، از زندگانی بزرگان و بزرگواری ها خبر یافتن و ... مسایلی دیگر که برای دریافت شان، برای درک شان می بایست ذهنی مستعد داشت، عمید می دانست که آن مسایل هنوز بر مغز رابعه نمی نشیند، اما می گفت و چندباره می گفت تا پیش زمیه را در دختر گل چهره به وجود آورد.
رابعه با هر زحمتی بود تن تسلیم خواب نمی کرد، تا زمانی که خیمه ها برافراشته می شد و سفره ی شام گسترده، و آتشی در برابرشان افروخته، تا بر دل سیاهی شب خالی روشن و لرزان بکوبد.
عمید برای رابعه لقمه می گرفت، از تکه ای نان و اندکی گوشت قرمه ی نمک سود، گوشتی که غذای مسافران آن روزگاران بود که در نمک می خواباندند و با دود می پختند تا دیرتر، فساد را به خود بپذیرد.
دختری که شام شبش، سینه ی گرم و نرم تیهو بود، گوشت ترد و تازه ی گوسفند بریان، دختری که تشنگی اش را با شربت های خوشگوار فرو می نشاند، اولین شام های ساده ی زندگی اش را می خورد، عجبا که این شام به مذاقش خوش تر می آمد، سفره ی بی ریای عمید پسند دلش می شد.
سفره را که بر می چیدند، دقایقی هر دو به گفت و گو می گذراندند تا پلک های رابعه بر هم افتاد و خواب او را در می ربود.
سر رابعه روی سینه اش می افتاد، بدنش به سویی متمایل می شد، گاه چنان به اسارت خواب در می آمد که تا مرز پخش شدن بر زمین پیش می رفت در چنین هنگامی عمید از دستانش حفاظی می ساخت برای نگه داشتنش، برای ممانعت از بر زمین افتادن رابعه.
عمید ابتدا دستارش را به عنوان بالش زیر سر رابعه می گذاشت و سپس او را بیدار می کرد و یاریش می داد تا با گام هایی نا استوار به سوی خیمه به راه افتد، برای خود او عجیب بود که پاهایش ، چنان نیرویی از کجا حاصل کرده اند و دستانش نیز. رابعه سنگین نبود، ولی برای مردی که به غیر از کتاب، هیچ باری را بر دستانش تحمیل نکرده بود، می توانست سنگین باشد و سنگین نبود، در پیرانه سری، عمید قدرتی یافته بود که حتی در دوران جوانی، چنان نیرویی به تن نداشت.
درون خیمه، بستری گسترده می شد، بستری پاکیزه و نظیف، نه به سان بستری که همیشه رابعه بر آن می آرمید، بستری محقر، با این وجود، نعمتی بود برای تن خسته اش.
عمید رابعه را به آرامی بر بستر می خواباند، با ملایمت ایازی را از سرش بر می گرفت تا دختر زیبارو، هنگام خواب احساس ناراحتی نکند، موهای شبگون و بلند رابعه در پیرامون سرش پخش می شد، و چهره اش را چون قابی در خود می گرفت، درست مانند تصویر ماهی که در قابی سیاه، جایش داده باشند.
مرد دانشمند بر موهای نرم و مخملی رابعه، دستی به نوازش می کشید، از جایش بر می خاست و به خیمه اش می رفت.
وقتی از خیمه به در می آمد نمی دانست، به کجا برود، ثروتش، مکنتش در آن خیمه بود، سعادتش در آن خیمه خفته بود، نگرانی به دلش پا می گشود که اگر خدای ناکرده حرامیان می آمدند و رابعه را می ربودند، او چه خاکی بر سر کند؟ چه خاکی می توانست به سر کند؟
عمید می دانست اگر هر حادثه ای روی دهد، او را یارای مقابله نیست، او را قدرت آن نیست که چشم حادثه را کور کند، بازش گرداند، چرا که نه مرد شمشیر بود و نه از نیروی جوانی، ذخیره ای در وجود داشت، با این وجود در نزدیکی شکاف خیمه ، سر بر زمین می گذاشت، یک چشم خواب و یک چشم بیدار، با دلی جوشان در نگرانی و امید.
پاسخ با نقل قول
  #10  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

برایت نور دیده به هدیه آورده ام گلشن!
تازه کاروان به مقصد رسیده بود، که این نوید در گوش گلشن خزید.
ساربان زبان شترها را می دانست، شترها به فرمانش بودند و یک یک به آهستگی زانوان خود را خم می کردند و بر زمین می خواباندند، تا سواران بتوانند به راحتی به زیر آیند.
شگفتی در چشمان زن پیر موج می زد، همسرش یکه به بلخ رفته بود و به همراه کاروانی بازگشته بود که دوازده شمشیرزن داشت، یک ساربان، یک چاووش و تعدادی خدمه.
او در کلبه اش لمیده بود که صدای جرس شتران را شنید، کارش در غیاب همسرش در کلبه ماندن بود و دل به انتظار بازگشت او سپردن، به انتظار بازگشت مرد زندگی اش. از کلبه به در نمی آمد، مگر به ضرورتی؛ اما هنگامی که صدای زنگوله ی شتران، در فضای باغ طنین انداخت، اعجاب به جانش افتاد، اصلاً احتمال نمی داد که قطاری از شتران پای به درون باغ بگذارند.
ابتدا این پندار در او به وجود آمده بود که صدای جرس، بازتاب خیالات او است و ناشی از سنگینی انتظار، ولی وقتی گوش تیز کرد و دریافت که صدای پر طنین زنگوله ها، لحظه به لحظه واضح تر می شود، از کلبه به در آمد، تا دریابد چه روی داده است، پیش از او باغبان ها ، دست از کار کشید و به تماشا ایستاده، در نگاه آنان نیز شگفتی جای داشت.
عمید از کجاوه اش به در آمد، رابعه را بر شانه گرفت و به همسرش نوید داد:
ـ برایت نور دیده به هدیه آورده ام گلشن.
با گذشت هر لحظه شگفتی جدیدی از راه می رسید و خود را به چشمان گلشن می کشید، هنوز او از بند یک شگفتی رهایی نیافته بود که شگفتی دیگری می آمد، نیرومندتر و چشمگیرتر.
صدای جرس، حضور کاروان در باغ، گفته ی عمید، همگی اعجاب آور بودند، اما آن چه که بیش از هر چیز نظر گلشن را گرفت، چابکی و چالاکی همسرش بود، پنداری ده ها سال جوان شده است! ضعف پیری از وجودش رخت بربسته است و می تواند چون جوان ها استوارانه گام بردارد، با گام های شمرده و محکم به سویش بیاید، دختری ماهرو، انگاری ماه شب چهارده، چهره اش قرص کامل، خندان، ایازی به سر، پوشیده تن در جامه ای سپید و بلند، همچون فرشتگان، به هان معصومیت و طراوت.
مرد دانشمند به همسرش نزدیک شد، یک زانو خم کرد و بر زمین زد، سپس رابعه را بر زمین نهاد، این مرد شوی گلشن بود، همان موهای بلند و سفید را داشت، همان ریش چون حریر که با برف هم رنگ بود، همان چشمان و همان حالات، طرز نگاه کردنش دگرگون نشده بود، اما در چشمانش نور امید تابان شده بود، نگاهش شادمانه می خندید.
ساربان و خدمه کاروان و جنگاوران، جذب آن سه شده بودند، جذب یک زن و مرد سالمند و یک دختر نوجوان چون پنجه ی آفتاب، آنان به جای برگرفتن بار از پشت شتران، مثل جادوشده ها به آن چه که در برابرشان می گذشت می نگریستند.
گلشن درمانده بود چه کند، به روی مردش آغوش بگشاید، با خوشایند گفته ها، خستگی را از تن او بتاراند، یا پرسش هایی که سیلاب وار به مغزش می آمدند را بر زبان آورد.
او یک چشم به مرد زندگی اش داشت و چشمی دیگر به رابعه، به دختری که همسرش با خود برایش به ارمغان آورده بود؛ به دختری که در برابرش ایستاده بود و با همه ی کم سن و سالی از حیث قد، تقریباً تا شانه ی او بود، شاید هم اندکی بلندتر از شانه اش.
عمید از فاصله اش تا یک گامی همسرش، نگاهی به سر او انداخت، به سری پوشیده در سربندی سیاه؛ و دهان گشود تا صدای به لرزه افتاده از شادمانی اش را دیگر بار نثار همسرش کند:
ـ عمری در آرزوی فرزند بوده ای... نگاه کن چه دختری برایت آورده ام! چه فرزندی! به پاکی شبنم و به صفای گل.
ناباوری در قلب گلشن جوانه زد، هنوز جواب سؤال هایی را که در مغز داشت نگرفته بود که سیلی دیگر از پرسش ها بر او فرو بارید.
شمشیرزنان نیز از اسبان شان به زیر آمده بودند، اسب ها را به حال خود رها کرده، تا عطر سبزه ها و گل ها را در ریه هایشان فرو برند، آنان نیز محسور صحنه ای شده بودند که در پیش روی داشتند.
عمید، رابعه را مورد خطاب قرار داد:
ـ پیش بیا رابعه، مادرت را در آغوش گیر، دیگر نیازی نیست که من سر بر در خوابگاهت بگذارم تا مبادا حادثه ای خوابت را بیآشوبد، آغوش مادر، امن ترین جای برای تو است.
رابعه بی هیچ کلامی، جلو رفت، احساس خاص، وجود کوچکش را دستخوش توفان کرده بود، غمی به دلش راه برده بود، نه این که دلش بهانه پدرش را بگیرد، نه این که کلبه عمید را با کاخ بلخ به سنجش بکشاند و از این که سکونت گاهش از قصر تبدیل به کلبه ای کوچک شده است اندوهگین شود، بلکه او غم این را داشت که مادرش را در ماه های اول زندگی اش از دست داده بود، هیچ خاطره ای از مادر خود به یاد نمی آورد، اینک زن پیر و مردی پیرتر مقام پدری و مادریش را یافته بودند.
دختر گل روی دستان کوچکش را از هم گشود، یکی را بر شانه ی گلشن نهاد و دیگری را بر کمر عمید، سرش را پیش برد، به صورت زن پیر نزدیک کرد، گلشن اشک به چشم آورده بود، او هنوز از اصل ماجرا خبر نداشت، اما دلش گواهی می داد، تحولی در زندگی اش پدید آمده است. او همسرش را خوب می شناخت، می دانست عمید یاوه و بی پایه بر زبان نمی آورد، حسرت دیرینه اش از زیر خاکستر ایام، بیرون زده بود، حسرت داشتن اولاد و نیز یادآوری شبان و روزهایی که در چنین حسرتی گداخته بود، نازک دلش کرده بود.
اشک گلشن، رقت قلب رابعه را سبب شد، خود ندانست چه عاملی او را بر آن داشت که بر چهره ی گلشن بوسه زند. بوسه ی او، راه بردن به اوج صمیمیت ها بود، رابعه بر صورت گلشن بوسه ای داد، در عوض ده ها بوسه دریافت کرد، زن پیر دست از همسرش برداشت، رابعه را در آغوش گرفت، دلش مالامال از امتنان شده بود، آرزویش برآورده شده بود و دعایش اجابت.
عمید آن دو را به درون کلبه راهنمایی کرد:
ـ به یکی از غرفه ها بروید، تا من به کار کاروانیان برسم.
گلشن و رابعه دست بر شانه ی هم، بی هیچ کلامی به سوی کلبه روان شدند، عمید به نزد ساربان رفت، تازه آن هنگام متوجه شده بود که سرایش گنجایش آن همه مهمان را ندارد.
مهمانانی چند به در سرای آدمی بیاید و صاحب خانه عذرشان را بخواهد؟ هرگز! هرگز! چنین کاری از عهده ی عمید بر نمی آمد، مهمانان برایش به عزیزی تخم چشم بودند و به ارجمندی نور دل.
با روی نهان کردن گلشن و رابعه، ساربان و همکارانش بارها را از پشت شتران برگرفتند، در نزدیکی در کلبه تلنبار کردند، وظیفه شان به آخر رسیده بود، دیگر جای ماندن نبود، ساربان چوبدستی اش را بر پشت شتر زد، به ملایمت و نه خشونت، و هی کرد، شتر با طمأنینه پا راست کرد و ایستاد ، دیگر شتران نیز چنان کردند. عمید حرفی به دل داشت، اما از ابرازش شرم می کرد.
از سفری پر خاطره با آن کاروان آمده بود، سفری بی هیچ مزاحمت و خطر، همه ی کاروانیان در تمامی مدت سفر گوش به فرمانش بودند و دست ارادت و خدمت بر سینه داشتند، حتی بیش از یعقوب فرمانده ی شمشیرزنان. ولی چه چاره کلبه اش ظرفیت آن همه مهمان نداشت، کلبه اش سه غرفه ی بزرگ را شامل می شد، غرفه هایی تو در تو، دو غرفه کوچک بودند با گنجایشی محدود، و یک غرفه بزرگ تر بود، به تقریب دو برابر غرفه های کوچک، با ظرفیتی در حدود جا دادن پنج شش نفر.
اگر ساربان و همکارانش را در کلبه ی خود جای می داد، شمشیرزنان را چه می کرد؟ به یعقوب و فرودستانش چه می گفت؟ ساربان خود به دادش رسید، نگذاشت عمید بیش از این در تردید به سر برد، تردید گفتن یا نگفتن واقعیت، ساربان گفت:
ـ ما را وقت رفتن فرا رسیده است، خیری می کنی اگر مکتوبی برای امیر کعب بفرستی و تندرست رسیدن تان را به او خبر دهی.
عمید، دست از تعارف بر نداشت:
ـ با آن که کلبه کوچک است، خوش نمی دارم که بروید.
ساربان، تعارف عمید را جدی نگرفت؛ به درخت ها و سبزه ها اشاره کرد:
ـ نه برادر، جای کاروانیان در کاروانسرا است، اگر ساعتی بگذرد، زمان مستی شتران فرا خواهد رسید، بوی این همه گل و ریحان مست شان خواهد کرد، و دیری نخواهد پایید که این باغ لگدکوب اشتران شود.
عمید تعارف را ادامه نداد، روی به سوی یعقوب گرداند:
ـ شما چه؟... شما می توانید قدم بر چشم ما نهید و به درون کلبه بیایید.
یعقوب که عاقله مردی بود با اندامی نسبتاً تنومند، پوستی آفتاب سوخته و چغر، بهانه آورد، بهانه ای معقول و منطقی:
ـ شما و همسرتان را بسی سخن های ناگفته هست، ما سپاهیان مردمانی شلوغ و پر سر و صداییم، حضورمان در کلبه آرامش تان را آشفته می کند، گذشته از این کار کاروانیان به آخر رسیده است نه کار ما.
و به دنبال مکثی مختصر، سخنانش را پی گرفت:
ـ این همه دُر و گوهر به همراه آورده اید، این جواهرات محافظت می طلبد، ما در دو سوی کلبه خیمه خواهیم زد، شب را به نوبت در خیمه خواهیم گذراند و به نوبت پاسداری خواهیم کرد تا دیگر روز جای مناسب برای آن ها بیابید؟ در واقع کار ما، تازه آغاز شده است، امیر کعب شما را به دست ما سپرده است و ما را به خدا.
امیر بلخ قبلاً به عمید گفته بود تعدادی از سپاه مردان وفادار و مورد اعتمادش را با آنان همراه کرده است، سپاهیانی که از جان خود می گذرند و نمی گذارند به امانتی که به ایشان سپرده شده است، گزندی برسد و اینک عمید به چشم خود می دید آن همه وفا را.
مرد دانشمند، به یعقوب و فرودستانش با کلام مهرآمیز خود امید بخشید:
ـ اختیار با شما است چه به درون کلبه در آیید و چه شب در خیمه به سر آرید، از دیگر روز خشت بر خشت خواهیم نهاد و سنگ بر سنگ بند خواهیم کرد، برای همگی تان سرایی، کلبه ای خواهیم ساخت، این باغ را مبدل به مجموعه صمیمیت ها خواهیم کرد، خانواده تان به نزدتان خواهند آمد و زندگی شوری خواهد یافت.
یعقوب خرسندیش را در یک کلام ابراز داشت:
ـ رابعه به هر جا که پای می نهد، آبادش می کند.



***
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 02:51 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها